۱۱۱۵
۰
۱۴۰۲/۰۶/۳۱

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

پدیدآور: به کوشش رسول جعفریان

خلاصه

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در باره تناسخ برای استادش فرستاده و او این رساله را در رد بر تناسخ نوشته است.

 

با تصحیح کتاب تحفه خاقانیه، (میرزا رفیع نوری، به کوشش رسول جعفریان، تهران، نشر علم، 1401) در واقع، متن رساله‏ ای از ملاعلی نوری را در رد بر تناسخ که در دل این کتاب بود، و نسخه ی دیگری هم از آن شناخته شده نبود، تصحیح و منتشر کردم. این کتاب که باید آن را ذیل هند شناسی و سفرنامه نویسی دانست، گزارشی از هند بر اساس مشاهدات مولف و نیز مطالبی است که از آثار دیگر از جمله تحفة العالم شوشتری و مرآت الاحوال کرمانشاهی بر گرفته است. در مقدمه آن کتاب به تفصیل در باره زندگی وی و آنچه از او مانده، و نیز اهمیت این کتاب و اقتباسش از دیگران شرح داده ام، اما وی به دلیل آن که شاگرد ملاعلی نوری (م 1246 ق)، از فیلسوفان زبده دوره قاجاری بوده، در با مواجهه مساله تناسخ در هند، از استاد خواسته است نقدی و ردی بر آن بنویسد. نوری نیز این رساله را در چارچوب گفتمان فلسفی رایج وقت نوشته است. هر چه هست، از نظر تاریخ فلسفه اهمیت دارد. بنابر این این رساله در کتاب تحفه خاقانیه، صص 57ـ 63 منتشر شده است. متن آن را اینجا آوردم تا فایده آن عمومی تر باشد.  (رسول جعفریان)

 

 

[رساله آخوند ملّاعلی نوری در ردّ بر تناسخ]

بسم الله الرّحمن الرّحیم

امّا تناسخ، فَعَلی ما روی و صحّ روایته عقلاً که، «ما من مذاهب إلّا للتّناسخ فیه قدمٌ  راسخ»، بر دو وجه است، وجه حقّی و وجه باطل، امّا وجه حقّ، پس آن مسخ باطن است که مذهب حقّ اهل بیت نبوّت است، و بیان آن این است که شخص به صوت ظاهری به هیکل و هیئت انسانی است، ولیکن این صورت حسب مزج در طینت در او به رسم عاریت است، و صورت اصلیّه او به حسب سیرت ظلمانیّه و باطن خبیث به مقتضای ملکات رذیله و صفات راسخه ذمیمه، مصوّر به هیکل و هیئت حیوانی است،[1] از حشرات و بهایم و سباع و ترکّب در اعضا و جوارح به صور مختلفه نامتناسبه ناملایمه، حسب ترکیب در ملکات رذیله؛ بسا باشد که مؤدّی به صورتی باشد که در هیئت و شکل میمون، بسیار بهتر از آن است؛ پس به صورت و سیرت هر دو انسان بودن، منوط به تهذیب اخلاق و تبرّی و تعرّی از ملکات اصحاب نفاق، و مربوط به مواظبت بر طریقه­ی عادله­ی مجاهده مداومت و ملازمت شمیمه کریمه تقوی، علی ما نطقت به الشّریعة الغرّاست.

و امّا وجه باطل پس آن این است که روح انسانی بعد از قطع علاقه از قالب عنصری ورفع تعلّق از جثّه هیکل محسوس، به حسّ ظاهری تعلّق بگیرد به قالب عنصری دیگر، وتصرّف تدبیری نماید در شکل محسوس آخر، و زنده بماند در دنیا ثانیاً به حسب این علاقه ثانیه به مادّه حادثه عنصریّه تازه، تربّی و ترقّی پذیرد و به توسّط این بدن ثانی کماکان یتربّی و یترقّی عند تعلّقه بالبدن العنصری الأول.

امّا وجه بطلان و برهان بر استحاله و امتناع این وجه ناموجّه آن است که تعدّد افراد نوع واحد و تکثّر آحادّ مهیّه و حقیقت فارده، منوطه به تعدّد مادّه و تکثّر علّت قابلی و مربوط به اختلاط (اختلاف) استعداد است، و تکثّر تهیأت مادّه هیولایی است؛ چه جمله افراد همه آحاد در مهیّه­ی نوعیّه و تمام حقیقت و لوازم و توابع مهیّه مُشارک و مماثل، و تمیز از یکدیگر یافتن میسّر و متصوّر نیست الّا به عوارض مادّه و لواحق مادّی؛ پس اختلاف مادّه و تکثّر استعداد و تعدّد قوّه، موجب تکثّر صورت و علّت تعدّد تشخّص و تمایز اشخاص روحاً و بدناً از یکدیگر است بالضّرورة.

پس از تمهید این مقدّمه قطعیّه، بالبدیهه گوییم که بدیهی اولی است که مادّه­ی نطفه عنصریّه­ی اولیّه­ی شخصِ از دنیا رفته، و قطع علاقه روحش از بدن اولی نموده، غیر مادّه نطفه عنصریّه ثانیه است که روح مزبور حسب تقاضای قول تناسخ باطل ثانیاً برگشته، تعلّق به این مادّه ثانیه گرفته باشد، و به تصرّف تدبیری به غرض استکمال و ترقّی خود ثانیاً محتاج به این مادّه گشته، متصرّف در آن گشته باشد؛ و مغایرت مادّه و تغایر علّت مادّی، علی ما برهن علیه، لازم دارد تعدّد صورت و تغایر روح و نفس مدبّر بدن را بالضّروره؛ پس بالضّروره روح این مادّه عنصریه ثانیه، غیر آن روح، و مغایر نفس ذات و تشخّص اوّلیست، و این شخص ثانی ما به التشخّص حسب اختلاف که صورت و علّت صوری و نفس همه تغیّر از آن است، غیر آن شخص اوّلی است که رحلت نموده از دنیا رفته بود؛ پس بنابر قول تناسخ مزبور، لازم است همان شخص اوّل باشد، وبنابر برهان مذکور آن شخص نباشد، و این معنی بعینه اجتماع نقیضین است.

و بعبارت اخری، اتّحاد اثنین و توحّد شخصین است، مثلاً زید بعینه عمرو نباشد و عمرو باشد، همین بدن بشخصه ذوشخص باشد و یک شخص باشد، و هذه کلّهما سفسطة، لا یمکن تصوّرها فضلاً عن التّصدیق بها.

 ومن ثَمّة قال سبحانه وتعالی: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ في‏ جَوْفِهِ‏» (احزاب: 4) محلّ ترجمه‌اش این است که یک شخص را دو دل یعنی دو روح در بدن او قرار نداد، بدن و روح که به مادّه و صورت معبّرند در توحّد و تعدّد، متلازمانند؛ وحدت بدن لازم دارد وحدت روح را، و برعکس؛ ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً‏ لِلْمُتَّقين‏.

تتمّه:

توهّم نشود که بنابر قول به مسخ باطن، لازم آید که یک روح در دو بدن مدبّر و متصرّف باشد؛ زیرا که قالب اخروی که به قالب مثالی به لسان عصمت معبّر است، منزلتش از قالب عنصری محسوس منزلت روح است از بدن، و منزلت بدن عنصری از آن منزلت ظلّ است از شاخص، وظلّ شخص، شخص علی حِدَه نیست، بلکه همان شخص است بعینه، ولکن به وجه ظلّیت؛ وبه وجه آخر، منزلت قالب عنصری فانی از آن قالب مثالی، منزلت لباس و پیراهن است از شخص؛ و از این جهت است که روح از قالب عنصری قطع علاقه می‌نماید، و  قالب عنصری از روح سلب، چون پیراهن از بدن می‌تواند شد، به خلاف قالب مثالی در اوساط ناس و اَدانی، یعنی اصحاب یمین و اصحاب شمال که انسلابش از این ارواح متصوّر نیست. در این صورت غالب عنصری در ید تصرّف روح مقسور است، چون پیراهن در تصرّف بدن شخص، و چون فرداً نمی‌تواند بود، از این جاست که انسلاب از این قالب لاجرم صورت سنوح خواهد پذیرفت، چون انسلاب قشر بیضه از جوجه.

و به وجه آخر، تعلّق روح به دو بدن که در سلسله طولی به ترتب در رتبه وجود، به علت و معلولیّت واقع‌اند جایز است، بلکه لازم است، و تعلّق روح به قالب عنصری، به توسّط قالب مثالی از این قبیل است، و ترتّب موجب توحّد است؛ و امّا تعلّق روح به دو بدن که در عرض یکدیگر باشند و ترتّب علّت و معلولیّت چون شاخص و ظلّ در میانه نباشد، باطل و مستحیل است.

باید دانست که قول به تناسخ بر وجه باطل، ناشی از قول به عدم بعد مجرّد، و به عدم عالم مثال و برزخ بین العالمین است، چنان‌چه اَتباع مشای از حکما توهّم نموده‌اند، و عذاب جسمانی که ضروری شرایع مقدّسه است، چون عالم جسمانی ورای این عالم حسّی مادی نیافتند، به قول به تناسخ تصحیح نموده‌اند؛ و قول به مسخ باطن، منوط به قایل بودن به عالم مثال، و بعد مجرّد صوری است، و افهم و اضبط.

امّا قصّه سراسر اشتباه را چه گمراه، پس حلّ عقده­ی آن حسب قواعد علمیّه حقیقیّه و مدارک نقلیّه حقّه به قدر قوّه درک بشری این است که به مؤادّی صدق انتمای کریمه «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ‏ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون‏، فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون‏» [آل عمران: 169 ـ 170] چنان‌که ارواح مقدّسه پیشوایان راه هدی و اولیای حضرت عزّ و علا، بعد از ارتحال از این سرای فنا به دار البقا، به تعیّش جاودانی و تنعّمات روحانی در نزد حضرت پروردگار، به ثمرات قرب سبحانی و برکات تقرّب ربّانی برخوردار و «بما آتاهم من فضله»کامیاب، و فرحناک، و از لوث شوایب هموم و غموم صفحه خواطر عاطر مقدّس ایشان عموماً پاک، و به ضربی از ارتباط و مراوده­ی معنوی و اختلاف و آمد و شد روحانی به منامات و رؤیای صادقه و غیرها از الهامات و خواطر حقّه بشارت بخش دوستان خدا و پیروان خود در راه هدی که متخلّف از ایشان در سرای دنیا مانده، هنوز از این سرا ارتحال ننموده، به ارواح قدسیّه پیشوایان خود ملحق نگشته‌اند به مژده غم‌فرسای راح اَدای «وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ‏ يَحْزَنُون‏» می‌باشد، پس هم‌چنان به دستور مزبور، ارواح خبیثه­ی شریره­ی آثمه کفر و ضلال و پیشوایان راه خسران و وبال، بعد از ارتحال از این سراچه­ی غرور و اغترار به دارالهلاک بثور و بوار، در برازخ سفلیّه ظلمت و ثار، به موجبات عقاید فاسده و ملکات کاسده­ی شیطنت و نکر اشعار به تقاضای طبایع شرارت اقتضای خود پیروان نابکاران گم‌گشتگان وادی ضلالت خود را که در سرای دنیا به خلافت خود در طریق غوایت واگذاشته‌اند، به مؤدّای حقیقت انتمای کریمه «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطينَ‏ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحي‏ بَعْضُهُمْ إِلى‏ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً»؛ «وَ مَنْ‏ يَعْشُ‏ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرين‏»؛ «وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ‏ في‏ الغَيِّ ثُمَّ لا يُقْصِرُون‏» به ضربی از اختلاط و آمیزش روحانی، و ربط و رابطه ناخوش معنوی ظلمانی به مقتضای «تَنَزَّلُ‏ عَلى‏ كُلِ‏ أَفَّاكٍ أَثيم‏» به اغوای و ایحای غوایت انتباه[2] به توسّط منامات و غیرها من المخاطرات مصاحبت و معاشرت می‌نمایند، (و) در ایحای غوایت عاقبت در مقام اصلاح شیمه­ی ذمیمه و احکام طریقه نامرضیّه خود از تقاضای عصبیّت جاهلیّت بر روی خاطر ظلمت مظاهر خلفا و مستخلفان خود می‌گشایند.

 از آن‌جمله، عقده قصّه راجه غوایب شمّه­ای در اِخبار به رجعت خود و تعلّق گرفتن روح خبیثه­ی پلیدش به نحو نزول نطفه منویه در رحم فلانه، و زاییده شدن از آن، و نشو و نما کردن، و به سنّ رشد و بلوغ رسیدن، و به راجه­گی برگشتن و غیرذلک از اخبارات، چنان‌که سابقاً صورت تحریر پذیرفت، حلّش بما ذکر من الرّموز منوط، و انحلالش بما زبر من المرموز مربوط است، و توضیح آن این است که شخص راجه در نزد نزدیک شدن هنگام رحلتش، به ایحای اغوا ابتنای روحی از ارواح خبیثه­ی پیشوایان این طایفه تناسخیّه از روی عصبیّت جاهلیّت در مذهب و ملّت و آبای غوایت انتما به مراتبه­ی مزبوره از حکایت‌ها ملقی شده، به مقتضای عادت و اعتیاد به سجیه­ی شومه­ی متکرّر الوقوع آباء و اصحاب که راسخ در نهاد فطرت کج بنیاد این طایفه می‌باشد، در غایت طمأنینه خاطر خبایث مؤآثر و اعتماد به اظهار مراتب مزبوره در غایت جسارت مِن دون خبرت و آگاهی از سرّ این حقیقت، و از سریره این حکمت قیام و اقدام می‌نماید؛ وهکذا به دستور مزبور قصّه و شأن طفل موعود منظور صورت صحّت می‌پذیرد.

و امّا وجه آگاهی ارواح خبیثه پیشوایان ایشان از مراتب مزبوره کلّها حتّی متولّد شدن طفل موعود و نشو و نما نمودن آن، و رسیدن به سنّ رشد و بلوغ و سایر ماجَری فیه من الأمور العجیبه کشف، و سرّ این مرموز سبب مدارک علمیّه حقیقیّه و رموز حکمیّه این است که، ارواح خبیثه شیطانیّه نَکرانیّه بعد از قطع علاقه از حُجب ابدان عنصریّه ظلمانیّه هیولانیّه، و بیرون رفتن از نشأه زمانیّه که خاصّه‌اش حجاب و احتجاب است، و موجود بودن به وجود صوری جسدانی دهری مثالی که خاصه وجود دهری ملکوتی مثالی و صوری جسدانی مجرّد از حجاب هیولانی طیّ زمان و زمانیات در زمانیّات و مکان و مکانیّات متفرّقات متشتات محتجبات از یکدیگر و جمع (جمیع) وجودات و احوالات متفرّق متعاقبه زمانیّه هیولانیّه ظلمانیّه در مجمع بصر جمعی مثالی و مشهد جمعی حسّ باطنی است، به مقتضای شهود جمعی دهری واقف از حوادث و سوانح زمانیّه و آگاه از احوال سانحه می­گردند، به تعاقب و تدریج شیئاً فشیئاً در نشأه زمان و مکان و عالم کون و حدثان و به تفاوت قوّت و ضعف ارواح مزبوره در این وجود صوری و شهود مثالی، به مثابه تفاوت بصرها در نشأه زمانیّه و مکانیه، در حدّت ابصار و عدم حدّت آن، در این نحو از آگاهی مختلف الحال می‌باشند، چه آگاهی پیشوایان ایشان حسب جودت و قوّت (قرب) ادراک زیاده از آگاهی پیروان است، پس به حسب این نمط در شهود جمعی و مشاهده دهری مثالی مصدوقه­ی کریمه «يُوحي‏ بَعْضُهُمْ إِلى‏ بَعْضٍ‏ زُخْرُفَ‏ الْقَوْلِ غُرُوراً» [انعام: 112]می‌گردیدند، و بر طبق این شهود جمعی حسّی جسدانی بدون این‌که خبرت و آگاهی از سرایر مبادی این وجود احوال مشهوده و بواطن اسباب و علل مرموزه این حوادث و سوانح محسوسه داشته باشند، چنان‌که اجلّه اولیای خدا و انبیاء و اصفیا(ع)، خبرت و آگاهی به تفاوت درجات کماهی دارند، به متخلّفان  از خود در دار دنیا چنان‌که اشارت رفت، ایحاء و اغوا می‌نمایند، و از تدلیس ابلیس کلّی و تلبیس جوهر روحانی ظلمانی شیطان اصلی نیز پیروان طایفه از اتباع و اشیاع ابلیس جهل، از متفلسفه تناسخیّه که بویی از حکمت حقیقیّه و فلسفه حقّه نضیجه به مشام مدارک و مشاعر ایشان اصلاً نرسیده است، صحّت مراتب مزبوره به قول به تناسخ بر وجه باطل استناد یافته، عنکبوت‌آسا به تار و پود خیال‌های بی‌منشأ و مآل، برای ستر قباحت آن شیمه­ی ذمیمه و فضیحت این طریقه شنیعه، لباس قول به تناسخ سراسر التباس را بافته، این بنای سست‌بنیاد کج نهاد را در تصحیح خلل جسمانی کما ورد به الشّرایع الحقّه، اگرچه مفرّ و مأوای خود ساخته‌اند، ولیکن به مؤدّای کریمه «إِنَّ أَوْهَنَ‏ الْبُيُوتِ‏ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ» [عنکبوت: 41] به اوضح بیان، بعون الله الملک المنّان، فضیحت و رسوایی این قول سراپا وبال در استحاله و بطلان آشکار و عیان گشته، به برهان قاطع عقلی و نصّ ساطع نقلی، ابطال تناسخ بدین معنی به سرحدّ ضرورت و بداهت پیوست، و بنیاد چنان سست نهاد این عقیدت سراپا بدعت سراسر ضلالت پرغوایت علی ما أسسّنا بعنایة الله تعالی، آن چنان در هم شکست که تاری از این بافته درهم گسسته را به تارهای دیگر دوباره توان پیوست، و اعضا و اجزای درهم شکسته این بافته را بار دیگر توان بست.

قدرت کامله ربّانی ببین و حکمت بالغه سبحانی نگر که بنای اعتماد و اتّکای این طایفه گمراه را با وجود ظهور و صدور امور عجیبه کذایی، و شهود عجایب از احوال چنانی از ایشان که هریک در نزد انصاف به ظاهر حال، برهانی می‌نماید قاطع، بر بنیاد سست­نهاد مذهب تناسخ مذکور نهاد که از یاری باری عزّ اسمه در نهایت سهولت عقده­ی بس دشوارش انحلال پذیرفته، به تیشه­ی قاعده­ی محکمه­ی متقنه ساخته و پرداخته موروثه از پیشوایان ایشان فلاسفه مشائیان که تکثّر و تعدّد افراد نوع واحد به مادّه هیولانیّه مربوط، و به اختلاف استعدادات مادّه منوط است و متّفقٌ علیه میان ما و ایشان است، از ریشه کنده آمد.

محصّل سخن آن است که مذهب باطل ایشان، به احتجاج از مذهب حقّ ایشان صورت ابطال پذیرفته، و عقده­ی عسیر الانحلال عقیده بدعت طریقه شناعت شیمه­ی ایشان به قاعده­ی حقّه مسلّم ما و ایشان که بدیهی البنیان و محکم التبیان است صورت انحلال یافته است. در این صورت اگر هزاران هزار مغلطه و شبهه چون حکایات مرموزه بر فرض صحّت در مقام مخالطه به صورت ادّله اظهار و ابراز نمایند، پیروان راه هدی و شیعیان انبیا و اولیای خدا، از عهده جواب آن‌ها فرضاً برنیایند، و اعتراف به عجز نمایند، ضرری به دستگاه حقّانیّت اکتناه طریقه­ی حقّ پیروان ملّت بیضا و عقیده حقّه­ی حمیده آن‌ها بلااشتباه ندارد، چه شبهه‌های ایشان در این صورت چون علی الاجمال ضروریُّ المغالطه است، مصدوقه «لَا يُسْمِنُ وَلَا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ» (غاشیه: 7) که شببه ضروریُّ المغالطه، مطلقا در مقابل بدیهه عقلی وانگهی بدیهی اولی به منزله منع در مقابل بدیهه، به قاعده و قانون، غیرمسموع است.

انتهی ما أردنا اظهاره ههنا، و فی الزوایا بعد خبایا،  ولکن لا رخصة لنا فی إظهارها، وهذا هو ما عندنا علی الاجمال و علی الاستعجال، والعلم بحقیقة الحال کما هی عند الله المتعال من أصحاب الکمال، والسّلام ثمّ السّلام.

 

 

[1] . در نسخه دانشگاه: هیئت انسانی است و هیئت حیوانیت از حشرات

[2] . ابتناء – انتماء؟

lrzW21695359259.PNG

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

کتاب‌شناسی متنبی در ایران

فاطمه اشراقی - سیدمحمدرضا ابن‌الرسول

به منظور سهولت کار پژوهشگران، کتاب‌شناسی‌ای از تألیفاتی که درباره‌ متنبی این شاعر نامی عرب انجام گرف

دیگر آثار نویسنده

سفری به ایران و مکه از روزگار شاه عباس دوم صفوي 1052 ـ 1077

محمد نبي قورچي اصفهاني / به کوشش رسول جعفریان

سفرنامه منظوم است که از شرح حال و گزارش سفر وي از هند به شيراز و اصفهان و ري آغاز شده و سپس شامل داس