۱۶۰۴
۰
۱۴۰۲/۰۵/۱۵

برخورد ما با تمدن غرب: از تسخیر تمدن فرنگی شادمان تا غربزدگی جلال آل احمد

پدیدآور: رسول جعفریان

خلاصه

دشمنی با غرب در میان ما ایرانیان امری نهادینه شده است و تنها شدت و ضعف دارد. این شامل همه طیف ها از روحانی و روشنفکر و چپ و راست می شود و ریشه در بسیاری از مسائل فرهنگی و سیاسی و اقتصادی دارد. در اینجا دو مدل آن را یکی دیدگاه های فخر الدین شادمان و دیگری غربزدگی جلال که از قضا این دومی سایه سنگینیش در دوره ای طولانی وجود داشته و دارد، مرور می کنیم.

 

برخورد ما با تمدن غرب: از تسخیر تمدن فرنگی شادمان تا غربزدگی جلال آل احمد

تسخیر تمدن فرنگی از فخرالدین شادمان

برخورد با غرب در نگارشهای تمدنی ما، یک محور اصلی و ثابت است. اساسا همین مساله بود که ما را به فکر بحثهای تمدنی انداخت. این که چرا آنها متفاوت با ما هستند، چرا آنها پیشرفتهاند و ما عقب مانده، و اساسا این که اصلا چنین تصوری درست است یا خیر. در اینجا، میتوانستیم چند گونه برخورد کنیم. انکار غرب، و قبول آن، دو رویکرد اصلی بود. بین این دو هم صدها تفسیر متفاوت از آنچه هست، و این که آیا میشود آنها را اقتباس کرد یا خیر. دو نویسنده مهم در فاصله پانزده سال، دو رساله متفاوت در این باره نوشتند. یکی فخر الدین شادمان (1286 ـ 1346ش، تحصیل کرده سوربن، لندن وهاروارد ) بود که سال 1326 کتاب تسخیر تمدن فرنگی را نوشت و دیگری جلال آل احمد که غرب زدگی را در سال 1341 انتشار داد. از کتاب جلال، نفرت از غرب میبارد، نفرتی که هم میراث چپهاست، هم ملیها و هم مذهبیها. او ترکیب این میراث را در آن کتاب با قلم زیبای خود ارائه کرده است. یک لایه نرم فلسفی هم دارد که هم فردید مدعی آن است و هم دکتر نصر.

و اما شادمان، عنوان کتابش را «تسخیر تمدن فرنگی» گذاشت، در حالی که کتابش پتانسیل آن را هم داشت که نامش را «دفع تمدن فرنگی» بگذارد. با این حال، او نگاهش روی دفع نبود، و صرفا قصد مذمت فکلیها و فرنگی مآبها را که صد سال بود به آنان حمله میشد، اما در واقع، به مثابه عقب زدن با پا و کشیدن آن با دست بود، کتاب را ننوشت. زاویه دید شادمان در این کتاب، دفاع از زبان فارسی است. او در تمام این رساله سعی میکند اهمیت زبان را در «فرهنگ» نشان دهد و دشمنی با زبان فارسی یا بیتوجهی به آن را متعلق به جریان فکلی و روشنفکری بداند که سالها بود بحث تغییر الفبا را مطرح میکردند. در واقع، این کتاب به طرز پیچیدهای هم علیه فکلیهاست که خواستار تقلید از غرب هستند، و هم علیه آنان که فکر میکنند میتوانند بدون غرب، یک جایگزین یک دست و کامل داشته باشند. «تسخیر تمدن فرنگی» اثری است کم‌مانند که می‌شد پایه و مبنای تحول در میان ما باشد. عقل و عدل در آن موج می‌زند. عبارات تند و وحشی نیست. قصد نابود کردن ایران یا دیگران را ندارد. واقع‌گرا، معتدل و حقیقتا واقع‌بین است. هم به اهداف خوب جلال در مذمت سطحی‌نگری و عوام‌زدگی غربی‌مآبی می‌رسیدیم، هم از عواقب بد آن که دیواری عظیم برای ما دور غرب و تمدن آن می‌کشید، دور می‌شدیم. ... و اما شادمان هم ضدفرنگی است هم هوادار عقل و پیشرفت و تسخیر تمدن فرنگی. هم منتقد وضع داخل روشنفکرمآبی و فکلی‌گری است، هم مدافع زبان و ادب و شعر غنی فارسی. شادمان مهم‌ترین مساله را توجه به فارسی و تقویت او برای داشتن یک پشتوانه زبانی غنی در مواجه با تمدن غربی می‌داند. او از مستفرنگ‌ها متنفر است، اما این به معنای دور شدن او از واقعیت پیشرفت در غرب نیست. چنان که بدون داشتن زبان فارسی و فرهنگ ایرانی و آوردن هر چیز خوب از هر کجا و حل و هضم کردن آن در ایران (ص 59)، کاری پیش نخواهد رفت. از این که کسی فکر کند غربی‌ها باید ما را نجات دهند متنفر است، اما از ساده‌لوحی بسیاری از کسانی که بر اشتباهات خود پای می‌فشرند متنفر است. او به تسخیر تمدن فرنگی یا به عبارت بهتر نوعی هضم درست آن باور دارد، اما این امر به سادگی از دست کسی بر نمیآید. فرنگی مآب که هیچ، حتی بسیاری از مدعیان هم دشوار بتوانند کاری از پیش ببرند. «برای مسخر کردن این تمدن [فرنگی] عظیم عجیب، تمام قوای ملت ایران و هزاران ایرانی تمدن شناس خرده بین لازم است. باید اعتراف کنیم که امروز مرد مبارز این میدان نداریم، و چاره آن است که او را بپروریم، و یگانه طریقه تربیت چنین شخصی، آن است که فرنگ و فرنگی را به وی هرچه خوبتر بشناسانیم، اما پیش از آن که این دو را به او نشان بدهیم، باید چشم و گوش و دلش را از ایران و و زبان ایران و مهر ایران و از هر آن چیزی که در تاریخ دو هزار و پانصد ساله ما به این ملت پاینده ایران وابستگی داشته است، چنان که شاید و باید پر کنیم». «تسخیر تمدن فرنگی و پیشرفت معنوی که فکر درست و خاطر فارغ از شکّ و وسوسه میخواهد امکان پذیر نخواهد بود، مگر آن که ما راست را از دروغ و دوست را از دشمن بشناسیم، و به پشتیبانی تاریخ بیست و پنج قرن زندگی ملی که تا امروز هیچ چیزی و هیچ کس نتوانسته است رشته آن را از هم بگسلد، به جانب مقصود برویم». و اما این تسخیر تمدن فرنگی به چه معناست؟ «تمدن فرنگی را میتوان به سپاهی تشبیه کرد مرکب از صد میلیون سرباز. هر کتاب معتبر فرنگی که به ایران بیاوریم و هر ترجمه درستی که بدست ایرانی بدهیم و هر طرح و نقشه کارخانه و عمارت و ماشین و هر قالب و نمونه مجسمه و هر سواد و عکس پرده نقاشی مهم و هر گیاهی و لباسی و سلاحی و هر چیز معرفت آموزی از هر جا و هر وقت که در ایران جمع کنیم، و شرح و تفسیرش را به فارسی بیغلط بنویسیم، به آن میماند که یکی از سربازان این سپاه عظیم را اسیر و خدمتگزار خود کرده باشیم» (ص 75)

فکلیها، کسانی هستند که عرضه شناخت غرب را ندارند، اما مقلد آن هستند «فکلی، ایرانی بیحیایی است که چون به هیچ زبان فرنگی آشنا نیست، برای آن که در اصلاح کردن جمیع امور ایران از کسی عقب نماند، پیرو هر عقیده سخیف فکلی نوع اوّل است و از او هم تندتر میرود» (ص 13). او زبان فارسی را تکیه گاه میداند، و مقصود اولش از فکلی، کسانی است که فکر میکنند «اگر الفبای فارسی را با الفبای لاتینی مبدّل کنند، همه ایرانیان یکباره فارسی خوان و فارسی نویس و فارسی و فارسی دان خواهند شد».

تفسیر فکلی نزد شادمان، حساس است، او ضمن آن که روی خطّ فارسی حساسیت دارد، عمیق نبودن در شناخت غرب و فرنگ را مهم میداند. از نظر او، حتی آخوندی که «چند کلمه فارسی و عربی یاد گرفته، و سی چهل کتاب از نویسندگان کم فکر پرنویس مصر و شام خوانده، ... بیخبر از حدیث و خبر و غافل از علم و ادب قدیم و جدید به مناسبت هر کشفی و اختراعی و برای اثبات هر مطلب علمی که از آن جز نام چیزی نشنیده است، خبری و شاهدی میآورد، نه از افکار افلاطون آگاه است و نه از عقاید کانت، با این همه فلسفه قدیم و جدید را با یکدیگر میسنجد و علم فروشی میکند، مدعی است، اهل فرنگ تمام قوانین خود را از اسلام اقتباس کرده اند، و در همه عمر، اصل یا ترجمه یک قانون فرنگی و حتی تعریف آن را ندیده و نشنیده است» همین آخوند با این طرز فکر و برخورد هم فکلی است (ص 17). آن کسی هم که ظاهر بین است و غرب را فقط همین رقص و تفریح میداند، همین فکلی است: «فکلی ایرانی شهوت پرست کوته نظری است که گمان میبرد تمدن فرنگی همه رقصِ گونه بر گونه، و قمار کردن، و به میخانه پر از قیل و قال و دود و دم رفتن است؛ و خبر ندارد که اساس تمدن فرنگی مطالعه و درس و بحث و به قصد معلومات به قطب سفر کردن و صحرا نوردیدن و لغات شاهنامه را یکایک شمردن و جای هر یک را نشان دادن و بیش از بیست سال بر سر ترجمه مثنوی به انگلیسی زحمت کشیدن، و سرچشمه نیل کشف کردن و این قبیل کارهاست، نه شب و روز رقصیدن و شراب نوشیدن» ( تسخیر تمدن فرنگی، فخرالدین شادمان، ص 18).

از نظر شادمان، روشنفکر غرب زده، یا همان فکلی بیحیا، همان که «خصم ایران است»، نقش مهمی در گمراه کردن مردم دارد. او این قبیل روشنفکران مروج فرنگی مآبی بدون تعمق را، «آخوند فرنگی» یا مبلغ غرب مینامد و از آنها متنفر است. او طرفدار روشهای علمی است که غرب و فرنگ را ساخته است: «یکی از موجبات پیشرفت تمدن فرنگی شک است، فضلای فرنگی در حرکت خورشید و سکون زمین شک کردند و به حرکت این و سکون آن پی بردند، در بسیط بودن آب شک کردند و مرکب بودنش ثابت شد. در عقاید و آرای افلاطون و ارسطو شک کردند و بر وسعت دامنه علم و فلسفه افزودند. در حق حکمرانی مطلق پادشاه شک کردند و او را نه خدا و سایه خدا شمردند و حکومت نزدیک به عدل و کم نقص دمکراسی را به میان آوردند، و هموطنان من در گفتههای باطل و نوشتههای بچگانه فکلی شک نکردند، لاجرم در دستش اسیر ماندند».

او از این که تمدن فرنگی ایران را مغلوب کند، سخت نگران است. ایران باید ضمن تسخیر تمدن فرنگی، روی عقل خود بایستد. شادمان میگوید «به عقیده من فتح تمدن فرنگی در ایران، آخرین شکست ما خواهد بود، یعنی بعد از این شکست، دیگر ملت قدیم ایران زنده نخواهد ماند، تا از دشمنی دیگر هزیمت یابد». او تأکید میکند: «ملت زنده آن است که بتواند به آزادی و به راهنمایی عقل و به مدد ذوق و استعداد طبیعی برای حفظ مصالح و مفاسد و جلب منافع مادی و معنوی خویش کار کند، و زبانش را گنجینه معلومات و افکار خویش سازد، و به داشتن زبان کامل فصیح بر کیفیت این زندگی پنج روزه چندین برابر بیفزاید ... اما اگر تمدن فرنگی ما را مغلوب کند، اختیار جان و آزادی فکر همه از کف ما خواهد رفت... حمله تمدّن فرنگی غرب، از حمله عرب و ترک و تاتار بدتر و زیان آورتر است، چرا که تمدن فرنگی میفریبد و خود هرگز فریفته نمیشود، و جز فرنگی، آن هم فرنگی مقیم نواحی مغرب اروپا، هیچ کس را مستعد فهم دقایق علم و ادب و هنر نمیشمارد» (ص 24).

شادمان بر لزوم شناخت تمدن فرنگ که تمدن بزرگی است، و وارث داشتها و سرمایههای بزرگ است، تأکید میکند، اما این را هم تأکید میکند که «هیچ کس آگاه نیست که فردا وارث این تمدن کیست» (ص 26). «تمدن فرنگی خوب و عالی است، و لیکن آن را مفت به کسی نمیدهند، و هیچ ملتی چه نزدیک به اروپا و چه دور از آن، نمیتواند به تغییر لباس و خط و زبان علمای فرنگی را به اشتباه بیندازد» (ص 27).

شادمان به همان اندازه که از نابودی ایران زیر پای تمدن فرنگی نگران است، از ظاهر بینی نسبت به تمدن فرنگی و هیچ انگاری او هم ناراحت است. «روزی که تمدن فرنگی ما را بگیرد، آخرین روز حیات ملت ایران است، و تنها راه گریز و یگانه چاره آن است که ما آن را بگیریم، و پیش از آن که محصور و اسیرش گردیم، خود مسخّرش کنیم» (ص 30). او میگوید: «نابوده و نادیده انگاشتن این دستگاه عظیم تمدن فرنگی ما را از خطر آن در امان و از فریبندگی و جذبهاش بر کنار نخواهد داشت» (ص 30). او فرق ژاپن و الجزائر را در نسبت با تمدن فرنگی در این میداند که در اولی، ژاپن تمدن فرنگی را گرفت، و در دومی، فرانسه، الجزائر را گرفت (ص 31). هر کدام اینها آثار خود را داشته است که میبینیم. در باره ایران هم همین طور است :«اگر سراسر ایران در آبادی مثل بهترین مملکت روی زمین شود، لیکن کار بدست ما انجام نگرفته باشد، ما پیشرفت نکردهایم. ترقی حقیقی ایران آن است که استاد ایرانی به فارسی درست در مدرسه طب درس بدهد، و در کتابخانه مدرسه، غیر از کتب مهم فرنگی، چهار پنج هزار کتاب طبی به زبان فارسی باشد و...» (ص 32).

شادمان از این که فکلی یا هر کسی، با استدلالهای واهی، مثل تغییر الفبای فارسی به لاتین، بگوید که اسباب بدبختی ما آن الفبا بوده و حالا ما پیشرفت خواهیم کرد، نگران است. او میگوید، تمدن دار شدن، امر پیچیدهای است که پیچ و خم بسیار دارد و باید آنها را دریافت. این ساده انگاریها ما را به جایی نخواهد رساند. اینها حیله گیری و دروغ گویی است. کار تمدن صعب و سخت است و در این سوی «جمعی از ایرانیان به خطا تصور میکنند که تمدن فرنگی جز هوسرانی و تفریح و خوشگذرانی نیست. در فرنگ، فاحشه و قمارباز و شرابخوار و عاشق شیفته صید و شکار و فوتبال بازی و کشتی گیری و مشت زنی فراوان است، اما این تمدّن عالی، در رقّاصخانه و قمارخانه و میخانه و شکارگاه و بازیگاه و زورخانه ی اروپا و امریکا به وجود نیامده است. تمدن فرنگی، نتیجه کار مفید است و بس، و بیکاری بر کاری که سودمند نباشد، برتری دارد. اگر همه ایرانیان، تنیس باز و ماهیگیر و شناگر و مشت زن و سگ باز شوند، نه یک از خطّ از نوشتههای داروین و کارل مارکس به فارسی ترجمه خواهد گردید، و نه یک رساله در باب گردش خون تألیف خواهد شد. هزاران هزار نویسنده و عالم و محقق و هنرمند که این عمارت مجلل تمدن فرنگی را بنا کرده اند، همه عمر خویش را به خواندن و نوشتن و تحقیق و مقایسه گذراندهاند و پیشرفت را جز این راهی نیست» (ص 36). شادمان، به انبوهی از نوشتههای غربیهای سفیر و تاجر در ایران، در باره ایران یاد کرده و آن را مقایسه با کم کاری تعداد بیشماری از ایرانیانی که مشابه آنها در اروپا بودند میکند و مینویسد: «در هزاران هزار کتاب علمی و فنی فرنگی یک غلط، یک جمله نارسا، یک ویرگول و نقطه بیجا نمیتوان یافت و این دلیل آسانی زبان فرنگی نیست، صحیح مینویسند، زیرا زبان خود را یاد گرفته اند، و مثل لغت تراشان ما نیستند که آسان ترین حرفه را پیشه خود ساخته اند» (ص 38).

جالب است با همه تأکیدی که شادمان بر قوت و استحکام تمدن غربی دارد، به هیچ روی، طرفدار آن نیست که ما آن را اقتباس کرده در اینجا بیاوریم، او به فکلیها به عنوان عامل این ظواهر و محصولات، بدون تعمق در آنها و بدون تلاش کردن برای مشارکت خود ایرانیان، انتقاد میکند: «چراغ برق و تلگراف و تلفون و فیلم و رادیو ما را از حالت حقیقی خود غافل ساخته است و فراموش کرده ایم که هیچ یک از این وسائل و آلات از ما و ساخته فکر و دست ما نیست» (ص 46).

شادمان در جای دیگری مینویسد: «یکی از موجبات پیشرفت تمدن فرنگی شک است، فضلای فرنگی در حرکت خورشید و سکون زمین شک کردند و به حرکت این و سکون آن پی بردند، در بسیط بودن آب شک کردند و مرکب بودنش ثابت شد. در عقاید و آرای افلاطون و ارسطو شک کردن و بر وسعت دامنه علم و فلسفه افزودند. در حق حکمرانی مطلق پادشاه شک کردند و او را نه خدا و سایه خدا شمردند و حکومت نزدیک به عدل و کم نقص دمکراسی را به میان آوردند، و هموطنان من در گفتههای باطل و نوشتههای بچگانه فکلی شک نکردند، لاجرم در دستش اسیر ماندند» (ص 47)

برخی از انتقادهای شادمان، به نوعی شبیه مطالبی است که بعدها جلال در باره غربزدگان مینویسد. اما تأکید شادمان بر شناخت درست تمدن فرنگی، تلاشی که برای پدید آمدن آن شده، لزوم تسخیر درست فرنگی اینها از تفاوتهایی است که میان شادمان و جلال وجود دارد. «فکلی ـ همان غربزده جلال ـ از تمدن فرنگی آگاه نیست، و آن را به دروغ و مکر و حیله به خود میبندد، مثل فرنگی میرقصد، اما سیاهان افریقا در این کار از او بهترند... رمان پست فرنگی میخواند و به فرانسه و یا انگلیسی و آلمانی سراپا غلط حرف میزند، و لیکن هزار هزار سودانی و هندی و چینی این کار را میکنند، و مدعی اصلاح کردن امور مملکت خود نیستند و جزء عوام الناساند» (ص 52). او فسادهای اخلاقی مانند دروغگویی را در همه دنیا جاری و ساری بلکه در غرب بیشتر میداند، و اما تفاوت فرنگ و اینجا در چیست؟ «مقدار دروغ یک قرن ایران از دروغی که در یک ماه از فکر و چاپ و رادیو و از دهان کشیش و سیاست شناس هر یک از ممالک فرنگی بیرون میآید، نیز کمتر است، خلاصه علت برتری فرنگی، علم اوست نه اخلاقش. اخلاق بشر در همه جا و همه وقت کم و بیش یکی است، اختلاف در دانش است و آن را باید مسخر کنیم» (ص 59).

شادمان چندین بار، همزمان از مبلغ فرنگی یا همان فکلی که نمادش را «هوشنگ هناوید» مینامد و نیز فکر سنتی پوسیده که نمادش را «شیخ وهب رو فَعی» میداند، گلایه میکند: «یکی مدعی ترویج فکر پیغمبری است که گفتم علم آموختن بر هر مسلمان واجب است، و با این همه بیعلمی را شعار خویش ساخته، و دیگری هزار دروغ در افواه عوام انداخته و فرنگستان را در نظر خلق رقاص خانه پر از مردم مست و خراب و بیکار جلوه گر کرده است، یکی میگوید ایرانی فرانسه را از فرانسوی بهتر حرف میزند، و دیگری گمان میبرد که روسی دلیل جنگاور و انگلیسی کشتی ساز دریانورد سوداگر از شعر بیزار است» (ص 75 ـ 76). هر دو اینها از نظر او مطرودند، بویژه فکلی: «هوشنگ هناوید، یعنی فکلی و مبلغ، یعنی آخوند فرنگی، بیش از هر کس فکر ما را آشفته کردهاند. اکثر عقاید سخیف راجع به بدی الفبای فارسی و مخالفت اسلام با ترقی از این دو ظهور کرده و در افواه افتاده است. یکی دشمنی است نادان و خانگی، و دیگری بیگانهای است خود پسند که اگر بتواند دین عیسی و خرافات فرنگی را به جای نوشتههای کانت و داروین در ایران رایج سازد، هیچ در بند آن نخواهد بود که ایرانی زبان و سوابق علم و معرفت خود را از دست بدهد» (ص 78). شادمان مشکل اصلی را در این میداند که «نه زبان مشترک ملی هست و نه زبان مشترک علمی» (ص 80).

شادمان به بیان برخی از روحیات ایرانیها و مشکلات ناشی از آن هم میپردازد. از جمله توهم این که «امور جزئی و کلی این مملکت همه بدست بیگانگانست و جدّ و جهد و نیّت خیر و حق خواهی و پایداری و چاره جویی را فایده هیچ نیست» (ص 94). ناامیدی از اصلاح ایران هم دامنگیر شماری از افراد شده و مانند مادری که راه درمان فرزندش را نداند، و برای او طلب مرگ کند، هستند. «شیخ وهب رو فعی» هم «همچنان در کنج مدرسه شرح لمعه و شرح شمسیه میخواند ... و صنایع امروز عالم را نادیده میگیرد» (ص 95). بسیاری هم «تخم پریشان فکری» در ایران میکارند، و فکر میکنند دیگران باید بیایند و ایران را آباد کنند (ص 96).

ایران شادمان، همه چیز از خوب و بد دارد و باید به همین صورت آن را پذیرفت و فعالیت کرد : «ما اینیم که هستیم. دیروز زردشتی بودیم و امروز مسلمانیم، هم فتح دیده ایم و هم شکست، با یونان و روم و عرب و ترک و تاتار و روس و انگلیس جنگیده ایم، و هنوز زنده ایم، روزی قوم یهود را از اسیری آزاد کردیم و روزی دیگر تخت و تاج هند را به پادشاه مغلوب هند بخشیدهایم. هم اسیری والرین امپراطور روم جزء تاریخ ماست، و هم درماندگی و بیچارگی و بدبختی شاه سلطان حسین. هم یزدگرد کوچک از ماست، و هم شاه عباس بزرگ. هم فردوسی ایرانی است و هم هوشنگ هناوید، هم ارباب رستم کرمانی هم وطن ماست، و هم شیخ عبدالرسول قائنی، هم صفات خوب داریم و هم بد. تیزهوشیم، کاهلیم، بذله گوییم، زود آشناییم، بیقید و بیکینه ایم، تملق دوست و ظاهر پرستیم، به کلیات بیش از جزئیات و به لفظ بیش از معنا دل میدهیم. گاه یونان دوست و گاهی عرب پرستیم. یک روز مدح شاه و وزیر و معشوق و معشوقه ترک شعر میگوییم، و روز دیگر فرنگی را به دوستی اختیار میکنیم، و بچّه وار، راه پیشرفت خود را از او میپرسیم» (ص 97). شادمان از ذکاء الملک فروغی، ستایش فراوان میکند و با انتقاد از روش فرستادن دانشجو به خارج و نوع تعلیم و تربیت آنها که بیگانه با فارسی و مواریث آن هستند، مینویسد: «اگر یک ایرانی دانش طلب در گوشه کاشان فارسی و عربی و فرانسه بخواند و پنج کتاب اساسی از قوانین روم و فرانسه و انگلیس را به فارسی درست ترجمه کند، از بزرگترین معلم مدرسه حقوق فرانسه برای ما مفیدتر است» (ص 101).

شادمان هم مانند همه آنهایی که میخواهند به این سوال پاسخ دهند که چه چیزی را از غرب بگیریم و چه چیزی را نگیریم، البته میگوید، خوبش را باید گفت، اما گاه توضیح بیشتری هم میدهد: «در خرید متاع علم و فن و هنر، معامله ما با فرنگی آسان است، یعنی کتاب علمی و فنی و مجسمه و تصویر و ماشین را میتوان با دل آسوده خواند و دید و تماشا کرد، و اصول هر یک را بیچون و چرا پذیرفت، اما بیشتر انواع کتب و علی الخصوص تاریخ و سفرنامه و حتی تاریخ علم، به هر زبان فرنگی که باشد، کم و بیش به رنگ حسد و کینه و تعصّب نژادی و دینی و اروپا پرستی آلوده است، و قبول همه مطالب آنها بیدقت و تامل از خامی و ساده لوحی است» (ص 101 ـ 102).

غربزدگی جلال آل احمد 

مختصری در باره جلال و کتاب غربزدگی در کتاب جریانها نوشتم. این کتاب به سال 1341 منتشر شد، و پس از آن در سال 43 اصلاح شد. از آن پس، بارها به چاپ رسید و و تأثیر زیادی در نسل روشنفکر از متدین و غیر متدین داشت. این زمان، گفتمان غربزدگی، طالبان زیادی داشت. این که نسخهای از آن دست امام خمینی رسید، و جلال را هم دید. جایی ایشان خطاب به شمس آل احمد میگوید: «من با خانواده شما سابقه دارم. با مرحوم پدر شما آقا سيد احمد، و با مرحوم آقا سيد محمد تقى ـ خدا رحمتش كند كه در خدمت اسلام فوت شد ـ سوابقى دارم. منتها آقاى جلال‏ آل‏ احمد را جز يك ربع ساعت بيشتر نديده‏ام. در اوايل نهضت يك روز ديدم كه آقايى در اتاق نشسته‏اند و كتاب ايشان- غربزدگى- جلو من بود. ايشان به من گفتند چطور اين چرت و پرتها پيش شما آمده است.- يك همچنين تعبيرى ـ فهميدم كه ايشان جلال‏ آل‏ احمد است. مع الأسف ديگر او را نديدم‏» (صحیفه امام: 12/298). نعمت آزرم در مصاحبهای گفته است که وقتی بعد ازآمدن امام به ایران، با ایشان دیدار کرد، ایشان از او سراغ نسخه سانسور نشده کتاب غربزدگی را گرفت (برنامه نامها و یادها، بخش سوم، یوتیوپ). به هر روی، این کتاب، به رغم آن که زمانی هم ممنوعه بود و سانسور هم شد، مورد استفاده نویسندگان مذهبی در قم و جاهای دیگر بود. زمانی که جلال درگذشت، مجله مکتب اسلام، خبر آن را زد و نوشت: «جلال آل احمد، اخیرا گرایش خاصی به مذهب و اصول پایدار اسلامی پیدا کرده بود، و این موضوع در نوشته های اخیر او کاملا منعکس است» (مکتب اسلام، سال دهم، شماره 9، ص 66). جلال در ضمائم کتاب خدمت و خیانت روشنفکران (ج 2، ص 84 ـ 90 «تهران، خوارزمی، 1357») متن سخنرانی امام خمینی را در تاریخ 4 آبان 1343 آورده است).

اکنون که این مطالب را مینویسیم، بعد از آن است که در بحثهای قبل، بخشی از کاربرد این اصطلاح یعنی غرب زدگی را مرور کردیم. ستایش از فرنگ و نکوهش آن، در ادبیات فاسی، از میانه قرن سیزدهم هجری از حوالی 1255 معمول بود. اوائل بیشتر ستایش بود و به تدریج، نکوهش رو به فزونی گذاشت (نبگرید: تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ، «توکلی طرقی، تهران، 1382» 129 ـ 195) بعدها کلمه فرنگی مآبی باب شد تا نوبت به غرب زدگی رسید. اصطلاحی که جلال میگوید، در بکاربردن آن، وامدار فردید است. هرچه بود، این پس از انتشار غرب زدگی بود که اصطلاح یاد شده، بشدت در ادبیات رایج توسط بسیاری از گروهها، و از جمله مذهبی‏ها بکار رفت. نمونه آن در ادبیات امام خمینی در سخنرانیهای از نجف و تا دوران بعد از انقلاب بود که میتوان با سرچ تعبیر غربزدگی یا غربزده، آن موارد متعدد را در صحیفه نور یافت. شماری از این موارد را در انتهای بحث «گفتمان تمدن اسلامی بین دو انقلاب» آوردیم. در اینجا میخواهیم مروری اجمالی بر دیدگاههای جلال داشته باشیم، زیرا این کتاب، یکی از کلیدهای اصلی درک گفتمان تمدن اسلامی در آن دوره است.

چنان که اشاره شد، کتاب غربزدگی در سال 1341 منتشر شد و مولف آخرین بازنویسی را ـ بنا به آنچه در آغاز چاپ رواق از این کتاب آمده ـ در سال 1343 انجام داد. این کتاب چنان که از فهرست آن معلوم است، تمرکزش روی پدیده غربزدگی است، آن هم در جامعه یا جوامعی که فرهنگ سنتی گذشته خویش را داشته اند، خود را از آن لباس قدیم خلع کرده، و در حال پوشیدن لباس تازهای به نام غرب هستند. اگر از این کتاب در گفتمان تمدن اسلامی در دوره پهلوی یاد و گزارش میشود، به این دلیل است که اصولا بحثهای تمدن اسلامی ما در این دوره، در چارچوب منازعه با غرب شکل گرفته و ما در جدال میان دو تمدن، و مظاهر آنها، درگیر شدهایم. قومی که تشبه به قوم دیگر یافته و گرفتار شده است. سابقه مساله را از اصطلاح «فرنگی مآبی» دوره قاجار، تا اروپائی گری کسروی، و سپس در کتاب «تسخیر تمدن فرنگی» شادمان کما بیش آگاهیم. این را هم میدانیم که ظرف این داستان بزرگتر از چیزی است که جلال کرد،. کاری که قبل از وی شادمان و فردید کردند، آنچه بعد از او سید حسین نصر، زیر نظر کربن و همراه با جماعتی از روشنفکران ضد غربی اما متکی به تفکر شرقی و بویژه هندی پدید آوردند.البته کار جلال جلوه بیشتری و نفوذ توده‏ای‏تری داشت. مواضع اینها هم قدری متفاوت بود، ولی شاید همه اینها و حتی آنچه شریعتی میگفت، قالبهای واحدی داشت. حتی شاید بشود گفت، خود این قالب و داستان هم نوعی غرب زدگی بود. مثلا دو نگاه نصر و فردید فلسفی تر، نگاه شادمان همراه و مساعد با تسخیر تمدن فرنگی به شرط درآمیختن آن با فرهنگ بومی، و نگاه جلال، با حالت دشمنانه نسبت به مظاهر تمدن غرب و بیشتر متمرکز روی فرهنگ سنتی بود. شریعتی هم البته داخل این ادبیات است اما همه انواع این گرایش را در او میشود دید. تنفر از غرب و ماشین، در بیشتر این افکار موج میزند، ماشینیسم نخ تسبیح آنهاست، و البته و به صورت کلی هم علم و تمدن خوب است، اما صورت غربی آن فاجعه بار و غیر قابل تحمل است، و بویژه تجربههای موجود در جامعه ایرانی، چیزی شبیه به منجلاب [غربی] در منجلاب [شرقی] است.

یک نکته را باید در غربزدگی دید، و آن این است که کمابیش، نویسنده دنبال اصالت شرق بر اساس اسلام و تشیع انقلابی است. این را بارها جسته و گریخته اشاره میکند و سعی میکند تا اندازهای که به ایران مربوط میشود روی آن تأکید کند. بخشی از این نگاه، به اصل اسلام به عنوان دین سلم و آرامش است، که به قدر ضرورت به شمشیر پناه میبرد و او مانند مدافعین اسلام، نمیپذیرد که با شمشیر پیش رفته باشد، اما به هر حال، روی مفهوم تعرض و تهاجم، به عنوان عامل توسعه، هم برای غرب مسیحی و جدید، و هم شرق اسلامی قدیم تأکید دارد. این را اجمال داشته باشیم تا کتاب را مرور کنیم.

در بخش اول، «طرح یک بیماری» غربزدگی به مثابه یک بیماری دیده میشود و دو سر دارد، یکی غرب و دیگری ما که غربزدهایم. غر ب همان ممالک پیشرفته است و شامل شوروی هم میشود. ما هم که آسیا و آفریقا هستیم و جاهای دیگر که اسیر مسیحیت شده ایم و مواد خام از این سمت به آن سمت رفته است (ص 22). تعریف جغرافیایی البته مشکل است، یک گروه آنها، که دارا هستند، با مرگ و میر اندک، و دارای خدمات اجتماعی، و گروه دوم آنان ـ یعنی ما ـ که فقیرند، مرگ و میر فراوان دارند، خدمات اجتماعی هیچ و...(ص 23). دو قطب شرق و غرب، امریکا و شوروی در توافق با هم، در مقابل قطب گرسنه قرار دارند. آنها پشت سر هر کودتایی در قطب دوم هستند و با هم توافق دارند. آن زمان گذشت که جهان سرمایه داری و کمونیستی علیه هم بودند، الان در مسیر توافق برای تقسیم منافع هستند (ص 25). دیگر داستان ایدئولوژی سرآمده است. دوره ایدئولوژیها گذشته و حالا زمان تسلط «مکانیزم» و «ماشین» است. حالا عصر خروشچف ـ نه استالین ـ است که رادیو مسکو هم انقلاب سفید ایران را تأیید میکند (ص 26) در این میانه سازمانهای بین المللی هم درست شده که «گول زنکهای غربی است که در لباسی تازه به استعمار دنیای دوم میرود». ما هم راهی جز مصرف «ماشین» نداریم، باید قانع باشیم و ارزان مزد بمانیم (ص 27). حرف اصلی این دفتر این است که «ما نتوانستیم شخصیت فرهنگی ـ تاریخی خودمان را در قبال ماشین و هجوم جبریاش حفظ کنیم، بلکه مضمحل شده ایم». و «تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفه تمدن غرب را درنیافته ایم، و تنها به صورت و به ظاهر ادای غرب را در میآوریم، با مصرف کردن ماشینهایش، درست همچون آن خریم که در پوست شیر رفته ایم» (ص 28). شگفت که «ما تا وقتی تنها مصرف کننده ایم، غرب زده ایم». وقتی هم ماشین میسازیم، باز هم ماشین زده خواهیم شد، مثل «خود غرب که فریادش از خود سری تکنولوژی و ماشین به هواست» (ص 29). اشاره به تجربه ژاپن هم دارد، و این که ما عرضه این که مثل ژاپن هم باشیم، نداشتیم. غرب ما را شرق نامید، آن هم از ابتدای بیدار شدن از خواب زمستانه قرون وسطی، و هر بار با نامی، و مهمتر از همه با «عمران» و استعمار، سراغ ما آمد. وضع مقاومت ما بهتر بود، اما افریقا از همه سربه راهتر بود، چون «بومیانش بر زمینه هیچ سنت شهرنشینی یا دینی گسترده، قدم نمیزدند». زندگی قبیله و هر جایی از آن رنگی داشت (ص 30). این را در باره افریقا بیشتر شرح میدهد، و میافزاید «اما ما شرقیهای خاورمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امید بخش» (ص 32). جلال میخواهد اصالتی به شرق و فرهنگ سنتی آن بدهد. اینجا میگوید، غرب به طور خاص، تلاش کرد بین ما و عثمانی اختلاف اندازد و ... این حرکتها ادامه داشت. این که سعی کردند اسلام را بشناسند و با آن مواجه شوند. کار روی اسلام و شناختن بهتر این دیار، و این که «دایرة المعارف اسلامی» نوشتند، برای همین بود (ص 32). «فقط مابودیم که در صورت، و نیز در حقیقت کلیت اسلامی، تنها سدّ بودیم در مقابل گسترش تمدن اروپایی» یعنی استعمار و مسیحیت (ص 33). اینجا به اجمال غرب‏زدگی را تعریف میکند: «مجموعه عوارضی که در زندگی و فرهنگ و تمدن و روش اندیشه ی مردمان نقطهای از عالم حادث شده است بیهیچ سنتی، به عنوان تکیه گاهی، و بیهیچ تداومی در تاریخ، و بیهیچ مدرج تحول یابندهای بلکه فقط به عنوان سوغات ماشین». بر اساس این تعریف، «ما یکی از این مردمانیم» یعنی غرب‏زده‏ها (ص 34).

در بخش بعدی «ریشههای بیماری» نگاهی تاریخی به گذشته دارد، با تمرکز بر ایران، و مهاجرت آریاییها و این که ما از هند به سمت غرب گریختیم. وقتی هم اینجا مستقر شدیم، از بس ایلهای شرقی ـ به گواهی شاهنامه و بقیه حوادث تا مغول و تیمور ـ به ما حمله کردند، ما نگاهمان به «غرب» شد. این پس از آمدن ما از هند به این سمت بود. شاهنامه هم گواه فشارهای ایلهای شرقی بر ماست. «هربار که خانهای ساختیم تا به کنگرهاش برسیم، قومی گرسنه و تازنده از شمال شرقی در رسید و نردبان را از زیر پایمان کشیدند، هیچ، همه چیز را از پای بست ویران کرد» (ص 42). این حملات سبب شد «ما کمتر فرصت شهرنشینی» داشته باشیم و به «بورژوازی» نرسیم (ص 43). آنچه هم از هر دولتی از بناها و موسسات فرهنگی ماند، دولت بعدی نابود کرد، ساسانی از اشکانی را، و قاجاری از صفوی را، و «تا همین امروزها که بانک ملی ساختند بر جای تکیه دولت، وزارت دارایی بر جای خوابگاه کریم خانی» (ص 44). بدین ترتیب شهرنشینی از این زاویه هم، در طول تاریخ، استوار نشد و استقرار نیافت. عوامل طبیعی هم موثر بود. ما بیشتر گرما داشتیم تا سرما، برای همین تمدن شهری ـ ساختمانی استواری نداریم، چیزی که بیشتر در مناطق سرد پدید میآید (ص 45 ـ 46). اسلام آمد، و در «آبادیهای میان دجله و فرات» که «رسید، اسلام شد». شمشیر هم بکار بود، اما اصل شمشیر در «مقابل عالم مسیحیت» بود (ص 47). و اما «سَلام اسلام، صلح جویانه‏ترین شعاری است که دینی در عالم داشته». اسلام را به معنایی که در باره فتوحات اسکندر بکار میبریم، نباید «جهانگشا» دانست. «اسلام لبیکی بوده است به دعوتی که از سه قرن پیش از بر آمدن ندای اسلام در این دشت برهوت سلطنتها، در دهان مانی و مزدیک به ضرب سرب داغ، خفه شد» (ص 48). اینجا از ظلم ساسانی هم میگوید. و این که اسلام را هم گویی ندایی از غرب میبیند (ص 49 ـ 51) که ما به طرفش رفتیم. البته این توجه به غرب، تا سیصد سال قبل، رنگ رقابت و حسد و کینه داشته، اما از سیصد سال به این طرف، از روی حسرت و اسف و عبودیت بود (ص 51 ـ 53). تا اینجا تصویر این است که ایرانیها، از شرق گریزان بودند، رو به غرب میرفتند، اما در این سیصد سال گذشته، بیشتر از سر درماندگی و عقب ماندگی توجه به غرب داشتهاند (53 ـ 54).

بخش بعدی «سرچشمه اصلی سیل» است که به نقطه شروع غربزدگی میرسیم، غرب به کمک ماشین آمد، عثمانی را بلعید، و سراغ ما آمد. و اما وضع ما، از دوره صفوی به این طرف خوب نبود. مثلا طعنهای به مجلسی و میرداماد و دیگران ـ با ادبیات شریعتی دارد ـ که «عمله ظلم و جور شدند... به خدمت دربار صفوی درآمدند که جعل حدیث کنند». اینجا بود که روحانیون شیعه «حافظان قبور» شدند «امکان شهادت» را کنار گذاشتند. جلال میگوید این را در «نون و القلم» نشان داده است (ص 57 ـ 58). باز کمی به عقب بر میگردد، از محاصره شدن اروپا در قرون اولیه اسلامی، از سه سمت از طرف اسلام، اندلس و نواحی شرقی. بعد که از قرن 12 میلادی اروپا حرکت خود را آغاز میکند «مسیحیان صلح جو و طعنه زن به جهاد اسلامی، بدل به صلیبیان جهاد کننده میشوند». در طول جنگهای صلیبی، اقتباسی هم از فرهنگ اسلامی دارند (ص 59). این روش آنها بود که توانستند بیدار شوند و برآیند. آیا الان وقت آن نیست ما هم بیدار شویم و تعرض کنیم؟ (ص 60)، یعنی تسلیم نباشیم؟ باز یک برگشت تاریخی دارد. این که تمدن در دل فلات ایران شکل گرفت، اما با گشایش دریاها، و کشف امریکا و تجارت در شکل جهانی تر، از مراکز تمدنی ما جز پوسته نماند. « پوسته کاروانسراها، پوسته شهرها، پوسته آداب و فرهنگ، پوسته مذهب و معتقدات، پوسته اصول اقتصادی». جاهای دیگر دنیا مهم شد، و ما مشارکتی نداشتیم. این جا بود که به تمام معنا فقیر شدیم (ص 61). اینجا بود که ما «به پیله تصوف صفوی فرو رفتیم و به پیله حکومت وحدت ملی بر مبنای تشیع، دنیا که از ما برگشت، ما از دنیا برگشتیم و غرب را نجس دانستیم» (ص 62). یک خطر دیگری هم که غرب برای ما درست کرد، اتحاد با ترکهای مسیحی در شرق بود. این را دو سه صفحه گزارش کرده است (ص 62 ـ 64). در این تصویر، همزمان با جنگهای صلیبی، تحریک مغولان به حمله به جهان اسلام هم کار اروپائیان بود (ص 66). حمله تیمور هم؛ همه اینها به تصریح یا تلویح، توطئه مسیحیان علیه جهان اسلام است که حتی روسیه هم به خاطر ارتدوکس بودن، تنبیه میشود (ص 68). داستان تفرقه دینی میان صفوی و عثمانی و استفاده غربیها هم از این ماجرا، ضمیمه این داستان است (ص 69 ـ 70). این تحلیلها را شریعتی هم داشت و از اتحاد اروپا با صفویان علیه عثمانی گفت. شاید از جلال گرفته بود، هرچند بعید نیست که در اذهان بوده است. البته جلال میگوید، قصد دفاع از عثمانی ندارد، اما به هر حال، غرب دنبال این تفرقه دینی بود و صفوی را علیه عثمانی تحریک میکرد. مهم این است که همه اینها بلایی بوده که «غرب» بر سر «شرق» آورد (ص 70).

بخش بعدی «نخستین گندیدگیها» از آمدن فرنگیان به ایران عصر صفوی یاد میشود، این که چه اندازه مسافران فرنگی از شاهان صفوی ستایش میکنند و «چه پیزری نهادهاند لای پالان آدمکشیهای عباس صفوی یا بیبتهگیهای سلطان حسین» (ص 76). ما رو به افول هستیم، از سقوط صفویه به دست غلجاییان افغان، تا ترکمان چای، و بعد هم زدن روحانیت در مشروطه «روحانیت نیز که آخرین بروج و باروی مقاومت در مقابل فرنگی بود... در مقابل هجوم مقدمات ماشین در لاک خود فرو رفت و ... قدم به قدم عقب نشست» (ص 77). بالا رفتن جنازه شیخ فضل الله بر دار هم «نشانهای از این عقب نشینی بود». این که ـ به نقل از تندرکیا ـ مخالفت او با مشروطه نبود، بلکه اتهام «مدافع مشروعه» و جلال میافزاید: «و به عنوان مدافع کلیت تشیع» بر دار رفت (ص 78). از آن به بعد غربزدگی ما آغاز شد.

ادامه داستان غربزدگی پس از مشروطه است. اینجا یک پاورقی مفصل در باره کتاب تسخیر تمدن فرنگی دارد و این که «بر من فضل سبق دارد، و سالها پیش از این اوراق، در جستجوی علاج فرنگی مآبی برآمده» (ص 78 ـ 79). جلال میگوید، کسانی در این دوره، برای علاج این مساله راه حل داشتند، اما هر کدام راهی رفتند. «یکی زیر دیگ پلوی سفارت را روشن کرد... دیگری به تقلید از غرب گمان کرد باید لوتر بازی درآورد، ...یکی هم به وحدت اسلامی دعوت کرد» که عثمانی با قتل عام ارمنیان، رسوا شد (ص 80). در اینجا از سیاستها و اقداماتی که علیه روحانیت اعمال شد سخن میگوید: «مدارس روحانی در دوره بیست ساله به یکی دو شهر تبعید شد، نفوذش از دستگاه عدلیه و آمار برچیده شد، و پوشیدن لباسش منع شد». روحانیت هم «عکس العمل» جدی نشان نداد و «در بند مقدمات و مقارنات نماز ماند» (ص 81). اینجا ضمن امید به این که روحانیت پایگاه مهمی علیه غرب است، از کوتاه آمدن آن و بند جزئیات شدن آنان انتقاد میکند. این که از اهرمهایی که دارد استفاده نکرد (ص 82). بعد از آن سراغ قضیه نفت و امتیاز دارسی میرود. سال 1299 کودتا شد تا مسائل با یک نفر حل شود (ص 84). سپس قرارداد به دست «آلت فعل» تمدید شد. این حکایت تا ملی شدن نفت و بعد هم کودتای 28 مرداد رسید. «دنباله روی از غرب و از کمپانیهای نفتی و از دولتهای غربی، این است حد اعلای تظاهر غربزدگی در زمانه ما» (ص 87). آثار بعدی آن است که سیاست و اقتصاد مملکت دست کمپانیهای خارجی است (ص 87 ـ 88).

بخش بعدی «جنگ تضادها»ست. یک بخش از این قوم، جماعت شهری، تشبّه به بیگانه جستهاند، و بقیه هم در روستاها زندگی میکنند. ماشین هم میان ما رواج یافته، تراکتور آمده و آثاری که از خود از اختلاف میان مردم برجای گذاشته است (ص 92). به تدریج، بسیاری از ساکنان روستاها به شهرها میآیند. شهر، «بازار مکارهای برای مصنوعات فرنگی» (ص 93). گسترش شهرنشینی خوب است، اما با روستاهای قوی، در حالی که در اینجا روستا از بین میرود. انواع ماشین در شهرها فراوان است (ص 94). «جبر مصرف ماشین، شهرنشینی میآورد». تعارض روستا و شهر، اولین تضادی است که حاصل غربزدگی ماست (ص 95). تضاد دیگر این است که وقتی شهرنشینی رواج یافت، باید به شکم و زیر شکم برسیم، آن وقت، صنایع خوراکی، صنایع پوشاکی و پیدایش ساندویج و درست کردن کلوب ـ جای مسجد ـ و آمدن سینماها و تلهویزیون و مطبوعات تغییر خیلی از چیزهای دیگر سروکار داریم (ص 96). حالا روستاها از بین رفته و شهرها به این صورت گسترش یافته است. خانههای شهر، همه حصار دارد و افراد فارغ از همه چیز در آن بسر میبرند (ص 97 ـ 98). در روستا این طور نبود. تضاد دیگر، ماشین که آمد، کارگر صنایع محلی بیکار میشود. قالی بافی و گلیم بافی از بین میرود. یک آسیاب مدرن، بسیاری از آس بادهای قدیم را تعطیل کرد (ص 99). تضاد دیگر تغییر فکر است، ابزار زندگی بدوی مثل خیش و کرسی و گیوه و... اعتقاد به خرافات، طلسم و چشم بند و ... میآورد، ماشین که آمد این طرز فکرها نیز باید برود، اما نه به این زودی. همان دهاتیها، حالا به شهر آمده اند، و راننده بولدوزر شده اند، اما هنوز افکار قدیمی را دارند (ص 100 ـ 101). جلال شرحی از این موارد بدست میدهد، و این که این خود تضادی است که اینها و جامعه درگیرش هستند. تضاد دیگر مربوط به «آزادی دادن به زنان» است. حجاب را از سرشان برداشتیم و در مدارس را به رویشان باز کردیم؛ اما باقی کارها ماند. نه قضاوت، نه حق رأی و نمایندگی مجلس؛ طلاق هم که بسته به رأی مرد است، و. (ص 102) این یک تضاد آشکار بود که پیامدهای فراوان داشت و دارد. یک نتیجه حاصل شد، این که زنان اجازه یافتند در جامعه خود نمایی کنند که نتیجهاش بیبند و باری هم شد. نتیجه این شد که فقط «به خیل مصرف کنندگان پودر و ماتیک، محصول صنایع غرب» اضافه کردیم، «صورت دیگر از غرب زدگی» (ص 102 ـ 103). تضاد دیگر، درگیر شدن نود درصد دهاتی مومن به دین و منتظر ظهور و اهل نماز و زیارت در شهر، به فرهنگ جدید و در وسط این فرهنگ، رواج بیدینی. جلال با نثر ویژه خود آنها را وصف میکند و این که همینها هنوز در شهر هستند که حکومت را غاصب حق امام زمان میدانند، مالیات نمیدهند، سر مأمور دولت کلاه میگذارند (ص 104)، و این اشاره به همان ایدهای است که این مسائل فاصله افتادن میان دولت و ملت است و البته باید توجه داشت که از قدیم بود. در این وسط بچههای شهرنشینهای تازه، «به محض این که به کلاس ششم ابتدایی رسید، از مسجد میرود، و به محض این که سینما رفت، مذهب را به طاق نسیان مینهد، و به همین علت است که 90 درصد دبیرستان دیدههای ما لامذهباند. لامذهب که نه، هرهری مذهباند» (105).

در قلمرو فرهنگ، «مدارس ما غربزده میسازند؛ آدمهای همچون نقش بر آب میسازند» (ص 106). از نظر جلال، در شرایط جدید «امروز کار افتراق میان مذهب و رقیب اصلیش به آنجا کشیده که حکومتهایمان با تکیه به غرب زدگی و با اصرار در تشبّه به بیگانگان، روز به روز بیشتر از پیش در راهی گام میزنند که پایانش جز بوار و انحطاط و افلاس نیست. از طرف دیگر مذهب با تمام تأسیسات و آدابش، تا میتواند به خرافات تکیه میکند و به عهود ماضی و رسوم پوسیده کهن پناه میبرد، و به دربانی گورستانها قناعت میکند و در قرن بیستم، به ملاکهای قرون وسطایی میاندیشد. این روزها به همان اندازه که حکومت ملی در کار تثبیت خود دست به دامان غرب و فرنگی میشود، حکومت داخلی مذهبی که در صف مقابل ایستاده، در کار دوام خود هرچه بیشتر به عقب مینگرد و میگراید» (ص 107 ـ 108).

بخش بعدی «راه شکستن طلسم» است. اکنون اسیر ماشین شده ایم، چه باید بکنیم؟ «درهای زندگی را به روی ماشین ببنیدیم، یا به قعر رسوم عتیق و سنن ملی و مذهبی بگریزیم؟ راه سوم چیست؟ (ص 118). راه سوم که چارهای از آن نیست «جان این دیو ماشین را در شیشه کردن است. آن را به اختیار خویش درآوردن است» (ص 119). وقتی اسب داشتیم از مرتع تا بقیه مسائل آن را داشتیم، و تدارک میکردیم، حالا هم باید اقتصاد مناسب ماشین داشته باشیم. از جمله «مدارس که این تخصصها را عملا بیاموزند». همین طور تولید آهن، فولاد، و همه چیز... بعد راه و بازار و دیگر لوازم آن» (ص 119). ماشین طلسمی است که دیگران بر سینه ما زنده اند، سعی کنیم «این طلسم را بگشاییم» (ص 120). این راه حل خوبی است، اما چطور؟ چرا نمیشود که نمیشود! «نخست آن رعب و حرمت هنوز در دل ما هست». رعب از طلسم. «ما هنوز در زمانه چهل دزد بغداد بسر میبریم» (ص 121). جلال در اینجا به مشکلات این که چرا نمیتوانیم آن شرایط را آماده کنیم میپردازد. این که مثلا متخصصین سر کار و جای خودشان نیستند (122). اشکال دیگر این است که «در هنرها ی ملی... ریزه بین بوده و هستیم» اما در کار ماشین گشادبازیم!. باید همان تخصص و احساس، اینجا هم باشد تا بشود (ص 123). آن تخصص بین ما ریشه دارد اما این موارد جدید ریشه ندارد. در واقع، توصیه این است که به تدریج کارهای تخصصی ماشین را در اختیار بگیریم و همهاش به خارجی متوسل نشویم (ص 124). دوم این که غرب نمیخواهد یک مشتری مانند ما را از دست بدهد، و لذا «مرتب ممانعت میکند». در اینجا، به انتقاد از کنگرههای شرق شناسی میپردازد و این که عده‏ای از همین غربیها که چشم دیدن ما را ندارند، ستایش میکنند (128 ـ 129). ارتباط بحث این که «نفت میرود و در مقابلش ماشین میآید با همه متفرعاتش. از مستشرق و متخصص گرفته تا فیلم و ادب و کتاب» (ص 131). در ادامه از اقتصاددانان غرب زده ما یاد میکند و این که چطور جاده صاف کردن کمپانیها و کارخانههای غرباند (ص 132 ـ 133). بعد هم آمارهای مختلف از واردات و صادرات، و این که سمینارها و کمیسیونهای برنامه که ایرانیها هم در آنها هستند، «زبده روشنفکران مآب، زبده غرب زدگان ما» (ص 136). روشنفکران ما که در حکومت هستند، حداکثر «دیلماجان مستشاران غربی اند».

بخش بعدی «خری در پوست شیر، یا شیر علم»، در باره غربزدگانی که در کار حکومت هستند، و نقشی که بر عهده دارند. «فرنگ رفتهها و درس خواندهها» (ص 141 ـ 142). در این بخش، از نقش سیل تحصیل کردگان جدید در حکومت سخن میگوید و این که اینها در تلویزیون و دولت و ... همه جا نقش غربزدگی خود را ایفا میکنند (ص 143). «آدم غرب زده، هرهری مذهب است، به هیچ چیز اعتقاد ندارد، اما به هیچ چیز هم بیاعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است... نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اعتقادی، نه به خدا یا به بشریت...» (ص 144). از این قبیل توصیفات در باره غرب زده فراوان بدست میدهد (ص 145). «آدم غرب زده شخصیت ندارد، چیزی است بیاصالت» (ص 146)، «آدم غرب زده، قرتی است، زن صفت است» (ص 147). «آدم غرب زده چشم به دست و دهان غرب است» (ص 149). در ادامه باز از شرق شناسی و رابطه آن با غرب زدگی میگوید. غرب زده ، در تحقیقات مربوط به شرق، «فقط نوشتههای غربی را مأخذ و ملاک میداند» (ص 151). این حساسیت او علیه شرق شناسی شگفت است و مثالهای متنوعی برای آن میزند. نگاه او کاملا بدبینانه است: «مستشرقی که چون در ولایت غربی خودش هیچ تخصصی نداشته، و از هر فن و حرفه و تکنیک و ذوقی بیبهره بوده، و به این مناسبت با آموختن یک زبان شرقی به خدمت مخفی یا علنی وزارت خارجه مملکت خود درآمده، و بعد به دنبال ماشین ساخت فرنگ ... به این سوی عالم صادر شده، تا ضمن فروش مصنوعات فرنگی، شعری هم دلی دلی بشود، و دل این خریدار وفادار خوش بشود که: بله دیدی، شنیدی، فلانی چه فارسی خوب حرف میزد...» (ص 153). اشاره او به شرح نوشتن بر ملاصدرا، میتواند اشاره به فعالیتهایی باشد که نصر با کمک دوستان غربی در این باره داشت. بعد هم اشاره به نوشتهها و سخنرانیهای سر منبر دارد که «به نقل از کارلایل و گوستاولوبون و گوبینو و ادوارد بروان و دیگران، به عنوان آخرین اسناد حقانیت فلان کس یا فلان کار یا فلان مذهب داد سخن میدهند» (ص 153).

بخش بعدی «اجتماع به هم ریخته»، از کوچ نشینان عشایر یاد میکند که بیش از یک و نیم میلیون نفرند، مشکلات آن و این که و باید به شکل منطقی آنها را اسکان بدهند (ص 159 ـ 161). ضمنا نقدی از وضع تقسیم اراضی میکند که این روش جواب نخواهد داد (ص 162 ـ 163). روستاها باید ساماندهی شده و هوای فرار از آن به سوی شهر از سر روستایی بیرون برود (ص 163). شهرها نیز باید سامانی یابد، و نمونه‏هایی را مثال میزد. وضع سینماها، حتی وضع مساجد و تکیهها و...(ص 163). از نبودن آزادی در جامعه هم گلایه مند است و با احتیاط از آن یاد میکند (ص 166 ـ 167). یک مشکل مهم در همه ایران، بحث سرباز گیری است که مکرر روی آن تأکید دارد (ص 168). اصولا بحث ارتش و نظام وضع آشفتهای دارد، و باید درست شود.(169 ـ 170). بار دیگر سراغ سیاست، سیاستمداران، احزاب، دستجات سیاسی و مشکلات آن میرود (171 ـ 172). نامفهوم بودن دموکراسی در ایران گلایه دیگر اوست (ص 173).

بخش بعدی «فرهنگ و دانشگاه چه میکنند»، «هدف نهایی فرهنگ؟ غرب زده پروردن» (ص 177). وی هدف مشخصی برای این همه مدارس متنوع و این که قصد پرورش چه نوع آدمی را دارند، سراغ ندارد. مشتی دیپلمه بیکار، بیهدف. برخی مدارس دینی، برخی ملی، و برخی دولتی. اینها برای چه طراحی شده اند، معلوم نیست (178 ـ 179). از 50 هزار آبادی ،40 هزار بدون مدرسه است و کاش بقیه هم نداشت! (ص 179). چندین دانشگاه داریم، تهران، شیراز، جندی شاپور.... و دانشگاه ملی که یک دکان است برای آن دسته از روشنفکران غرب زده که از فرنگ و امریکا برگشته اند» (ص 180). سری هم به رشتههای درسی میزند، و از این که در همه اینها «نه تحقیق تازه ای، نه کشفی و نه اختراعی، نه حل مشکلی و نه هیچ» (ص 181). «دانشکده هنرهای زیبا با تنها دو رشته نقاشی و معماری، تنها موسسه دانشگاهی است که فی الجمله هنرمند میپرورد»، همین هم بعد از دیدن نمایشگاههای نقاشی اخیر روشن میکند که «کار اغلب آنها مصرف کردن رنگ و بوم و شیشه و آهن است»! (ص 183). به همین آهنگ، در باره دانشکده ادبیات هم قضاوت میکند، «این که فقط نبش قبر کن میپروریم» (ص 184). مدارس دینی هم کارشان این است که «از خطر بیدینی» بکاهند. بماند که دانشکده ادبیات هم همان غرب زدگی را دارد و «بزرگترین نشانه زشت غرب زدگی را در استنادی که استادانش به اقوال شرق شناسان میکنند» باید دانست (ص 184 ـ 185) باز هم علیه شرق شناسی داد سخن میدهد: «حضرات مستشرقان که از هر الهی نامهای دایرة المعارفی ساختهاند و از هر ریش نامهای فرهنگی» (ص 185). از حقوقیها، اندکی ستایش میکند که «اگر زمانه مجالشان بدهد، حق را از باطل خوب میشناسند» و وزانتی به «وزارت عدلیه» دادهاند (ص 185). کهنه گرایی در دانشکدههای ادبیات و ور رفتن به متون کهن را نکوهش میکند، درست مثل این که «روحانیت در بند شک میان دو سه و توضیح طهارات و نجاسات درمانده است» (ص 186). اینها هم هنوز در همان عوالم قدیم هستند. نگاه امیدوارانهای به «آینده روشنفکری ایران» دارد که «به دلیل همین تنوع در روش تحصیلی و در ریشه و سرزمین تحصیلاتی فرنگ رفتگان» است (ص 188). این که در کشورهای مختلف درس خواندهاند و خود این میتواند امیدوار کننده باشد که یک دست نیستند. اما با این خیل فرنگ رفتگان چه میشود کرد؟ اول این که محیط اینجا را باید آماده کرد، نفس رفتن و درس خواندن فایدهای ندارد (ص 188 ـ 189). دیگر این که کاش این جوانان، همان گونه پرشور در وقتی فرنگ هستند، در اینجا خاموش نمیشدند و تحرکشان را حفظ میکردند. قدری هم به مسائل خانوادگی این جماعت میپردازد که مثلا با زن فرنگی بر میگردند و این که چه باید کرد (ص 190) و این که آیا این «خود یکی از حادترین صورتهای بروز غرب زدگی» نیست؟ (ص 192).

بخش بعدی «کمی هم از ماشین زدگی»، و این که «سرعت تحول ماشین و تکنیک از نظر کمی، مولد بحرانهای اجتماعی» میشود. اصلا فرض کنید، ماشینی شدیم، تازه همه مشکلات زندگی ماشینی که غربیها دارند، برای ما خواهد بود (ص 198). غربیها برای فروش ماشینهایشان، مجبور شدند الجزایر و کنگو و لیبی و ... را لگدمال کنند، و همه این مناطق «زیر چکمه قالتاقهای فرنگی خونین و مالین شده اند» (ص 199). این یعنی این که اروپا هم ماشین صادر میکند هم قداره بند، تا بتواند تآترها و مراکز بهداشتی و ... اروپا را نگه دارد. حالا که این کشورها دارند آزاد میشوند، اروپا با این مشکل چه خواهد کرد؟ (ص 200). به گفته جلال، در اطراف ماشین، نظامی پدید آمده که خود مشکلات زیادی را ایجاد کرده است (ص 201). بخشی از این مشکل، این است که به جز حواشی مشکلات ناشی از ماشین «اصلا آداب و رسوم خود را از ماشین اخذ میکند، از ماشین که خود محصول پراگماتیسم و سیانتیسم و پوزیتیویسم و ایسمهای دیگر است» (ص 202). اکنون فکر کنید، ما ماشین داشته باشیم، تمام این دشواریها را خواهیم داشت. بماند که تمام نظامهای صنفی و اتحادیههای کارگری و اینها را هم. ما که اصلا دمکراسی نداریم، باید تمام این نظم و ترتیبی اطراف ماشین را داشته باشیم (ص 203). آن وقت شاهد جنگهای خیابانی باید باشیم و بعد هم فکر سربازخانه و تمرین جنگهای خیابانی (ص 204). بماند که غرب هم دیگر غرب قرن نوزدهم نیست، او فهمیده است که اگر روزی مثل ارباب به شرق میآمد، حالا فقط میتواند مشاور باشد (ص 204 ـ 205). اکنون در غرب کسان زیادی هستند که عاشق برخی از پدیدههای هنری شرق هستند و ملاکهای غربی را برای سنجش و ارزیابی کنار گذاشتهاند (ص 205). حالا منتقدانی از شرق نسبت به نوع تسلط غرب بر شرق هستند، به علاوه که خیلی از سیاهان، خود در همان نیویورک فریاد دفاع از افریقا را سر میدهند (ص 206). اکنون غرب به دنبال برخی از کالاهای معنوی شرق است  (ص 206 ـ 207). «این پناه بردن مرد غربی به ملاکهای شرقی و افریقایی در هنر و ادب و در زندگی و اخلاق، دارد کم کم به قلمرو سیاست نیز میکشد» (ص 207). حالا فکر کنید غرب زده ما چه حالی دارد. موسیقی خودمان را نشناخته، دنبال موسیقی غربی هستیم (ص 207 ـ 208). جلال این مطالب را میگوید تا به شرقی بگوید، باید «به دارایی خویش بیدار و بینا» شود. چرا باید وقتی ماشین غربی را میگیرند، «تمام ملاکهای زندگی غربی را نیز بگیرند؟» (ص 209). اگر چنان که در جای دیگر گفت ماشینیزم امری جبری و حتمی است، پس چرا توصیه میکنید این طور نشویم؟ جلال یادی هم به قول خودش از آدمهای پیش ساخته غربی از هنر پیشههای خاص، قهرمانان ساختگی و حتی آدمهایی از نوع سرنشینان موشکهای فضا پیما میکند که «وسیله تحمیق خلایق» هستند (ص 210 ـ 211). نوع خبر رسانی از اینها در همان مسیر قهرمان سازیهای فریبکارانه برای دیگران است. «فلان علیا مخدره موشک پیما با فلان جوان رعنای ایضا موشک پیما، ازدواج کرد». و خبرهای بعدی (ص 212). البته که ما نیز میتوانیم «شخصیتهای برجستهای را کشف کنیم که «در این نابسامانی اجتماعی ناشی از بحران غرب زدگی، عاقبت این کاروان را به جایی برسانند» (ص 214). کسانی باید باشند که بتوانند بار این تحول را بدوش بکشند (ص 214). جلال امید به جریان روشنفکری دارد، جریان روشنفکری مستقل که بتواند کارهایی انجام دهد، و گامهایی را بردارد که با سازمان امنیت و ارتش و سپاه دانش و اینها نمیشود برداشت (ص 215). او از درآوردن رهبری کشور از دایره محاصره نیروهایی که او را در انحصار خود گرفته اند، سخن میگوید، و تصریح میکند که «بیش از این نمیشود صراحت داشت». فرهنگ کارش «شکستن هر دیواری است که پیش پای ترقی و تکامل افراشته» شده است. نه غرب زده میخواهیم نه افرادی که «انبان معلومات بشری‏اند». این مطالب، آدم را به یاد همان افکار شریعتی میاندازد که میگفت، جامعه ما ابوذر میخواهد. هر دوی اینها «روشنفکر» انقلابی میخواهند. «خوشبختی غرب در این است که وقتی دایرة المعارف نویسانش کار خود را تمام کردند، دیگر احتیاجی به وجود این نوع حشرات» نداشت (ص 217). غرب به اجبار ماشین، متخصص ماشین را جای «شخصیت» گذاشت، ما به اجبار وارد کردن ماشین، «غرب زده» را جای شخصیت گذاشتیم. فرهنگ، اینها را تربیت و تحویل رهبر مملکت میدهد، «آدمهای غرب زده پادر هوایی که بر هر مبنایی بیایمانند، نه حزب دارند، نه آمال بشری، و نه سنن و نه اساطیر» (ص 217). این فارغ التحصیلان، چند نوع مالیخولیا هم دارند. اول «بزرگ نمایی» دوم «افتخار به گذشتههای باستانی». سوم «ساختن دشمن خیالی مدام روزانه برای مردم و پرکردن مطبوعات از آن»، حزب توده، تریاک و این قبیل کشفها (ص 219)

در آخرین بخش کتاب «اقتربت الساعه»، وضعیت غرب زدگی ما را شبیه داستان طاعون آلبرکامو میاندازد که در شهری آمد، و در حالی که مردگان را از هر سو به قبرستان میبردند، هر کسی در کاری بود. حالا هم همان طاعون او، غرب زدگی ماست (ص 223 ـ 224). طاعون مورد نظر آلبرکامو، ماشینیزم است. میگوید یک سوم کتاب را ترجمه و آن را رها کرد. این داستان در نمایشنامه «گرگدن» هم تکرار شد (ص 225). و فیلم «مهر هفتم» که باز حکایتی از عصر جنگهای صلیبی است، و بازیگر از قدس بر میگرد و او «در اراضی قدس، همان چیزهایی را دیده است که امروز بازماندگان فرنگی او در دنیای استعمار زده شرق و افریقا میبینند». ص 226). اما از این سه مورد، جلال چه تطبیقی با شرایط خود میکند؟ «اکنون من کمترین نه به عنوان یک شرقی، بلکه درست به عنوان یک مسلمان صدر اول که به وحی معتقد بود، و گمان میکرد که پیش از مرگ خود در صحرای محشر ناظر بر رستاخیز عالمیان خواهد بود میبینم که آلبرکامو .... همه از خود عالم غرب، مبشر همین رستاخیزند. همه دل شسته از عاقبت کار بشریت اند» (ص 227). باز در اینجا عینا میشود شریعتی و بسیاری دیگر را دید که پایان تاریخ غرب را اعلام میکردند. جلال میافزاید: «به همین مناسبت، قلم خود را به این آیه تطهیر میکنم که فرمود: «اقتربت الساعة و انشق القمر». این آخرین جمله کتاب غرب زدگی است (ص 227). آیا مقصودش از رستاخیر قیامت است و او نابودی بشر را با بمب ئیدروژنی خبر میدهد،و نابودی این عالم را، یا رستاخیزی که میشود دوباره در آن جان گرفت؟ جلال، البته و همچنان امید روشنفکرانه و یا حتی بازگشت آن مسلمان صدر اول اسلام در ذهنش هست. نیست؟

بخشی از کتاب «گفتمان تمدن اسلامی در دوره پهلوی» (نشر علم)

 

gGziI1691296236.png

szRqp1691296274.jpg

cRFzU1691296327.jpg

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

کتاب‌شناسی متنبی در ایران

فاطمه اشراقی - سیدمحمدرضا ابن‌الرسول

به منظور سهولت کار پژوهشگران، کتاب‌شناسی‌ای از تألیفاتی که درباره‌ متنبی این شاعر نامی عرب انجام گرف

منابع مشابه

سده روشنفکری و روشنفکران (گفتگو)

رسول جعفریان

گفتگویی است در باره وضع روشنفکری در سده اخیر که در سالنامه اعتماد، 1401 منتشر شده است.

دیگر آثار نویسنده بیشتر ...

ریاض الجنه زنوزی اثری دایرة المعارفی در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی

رسول جعفریان

در زمستان سال 1402 موفق شدیم یک چاپ عکسی از کتاب ریاض الجنه زنوزی که اثری دایره المعرافی در حوزه فره

مرز غلو و اعتدال در عقاید شیعه از دید یک دانشمند عصر صفوی «محمد یوسف بیک»

رسول جعفریان

نوشته حاضر، مقدمه این بنده خدا برای کتاب «معرفة الابرار و نور الانوار فی معرفة الائمة الاخیار ع (تأل