۴۶۱۷
۰
۱۳۹۸/۰۱/۳۱

یادداشت های اجتماعی ـ مذهبی از تبریز میانه سالهای 1257 تا 1289ق / 1841 ـ 1872

پدیدآور: رسول جعفریان

خلاصه

فردی به نام محمد رضا اهرابی که حرفه اش روضه خوانی و در عین حال نویسندگی بوده، کتابی با عنوان مطالع الانوار در آداب زیارت و روضه خوانی و عزاداری نوشته، اما ضمن آن اطلاعات سودمندی از تاریخ اجتماعی و فرهنگی ـ مذهبی تبریز طی سالهای 1257 تا 1289 ق بدست داده است. برخی از این اطلاعات در قالب گزارش سفر، برخی حکایت و برخی هم از مشاهدات خود نویسنده است. جالب است که در یک قسمت مستقل، شرح عزاداری در تبریز در سال 1288 / 1871 را بیان کرده است. همچنین از قحطی سالهای 1285 تا 1289 نکات جالبی را بیان کرده است.

مقدمه

منابع محلی ما از اوضاع فکری، فرهنگی و اجتماعی جامعه ایرانی چندان غنی نیستند و آن مقدار هم که وجود دارد، اغلب، مورد توجه قرار نگرفته و بیشتر لابلای کتابهای خطی و اسناد پراکنده است. این در حالی است که منابع تاریخی رسمی ما، نوع فاقد این قبیل اطلاعات بوده یا مطالب اندکی در آنها آمده است. بنابرین، هر نوع تلاشی برای استخراج این قبیل گزارش های اجتماعی ـ فرهنگی و حتی اقتصادی از لابلای متون خطی و اسناد، می تواند به تدوین تاریخ اجتماعی و فرهنگی ما کمک شایسته ای بکند. طبیعی است که هر منبعی، حال و هوای مخصوصی دارد، و این بسته به موضوع آن منبع، نویسنده یا تدوینگر آن، و محیطی است که آن کتاب در آن فراهم آمده است. این کاری است که می بایست انجام شود تا ما در این زمینه، در مقایسه با اطلاعاتی که در منابع سفرنامه ای آمده، قدری خودکفا شده و به معلومات محلی بیشتر تکیه کنیم. با این مقدمه، می توان گفت، می شود یک طرح نسبتا مفصلی برای تدوین تاریخ اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی ایران، بر اساس این نوع منابع فراهم کرد.

بخشی از تاریخ ما، در زمینه فرهنگ مذهبی و ملحقات اجتماعی آن، مسائل مربوط به محرم و روضه خوانی است. بخشی که سخت مورد توجه مسافران خارجی بوده و همواره بخشی از سفرنامه های آنها را به خود اختصاص داده است. این در حالی است که خود ایرانیان که برگزار کننده این مراسم هستند، از زاویه ثبت جزئیات آن، به عنوان یک منبع تاریخی، کمتر تلاش کرده اند. این در حالی است که فرهنگ روضه خوانی و تعزیه داری در ایران بسیار عمیق، همه جانبه و از جهات مختلف قابل بحث است. در میان این مباحث، یک بخش آن این است که این عزادرای در ایران، آن هم در شهرهای مختلف، چگونه برگزار می شده است. ما در این زمینه فقیر هستیم، زیرا منابع خودی، گزارش دقیقی از این مسأله بدست نمی دهند، دلیلش هم این است که به رغم برگزاری چنین مراسمی با این وسعت، تقریبا همه مردم، در ایام سوگواری محرم، درگیر خود مراسم بوده و کسی در فکر ثبت چگونگی آن نبوده است. نباید غفلت کرد که اساسا، حس تاریخنگارانه این چنینی هم در میان مردم نبوده است. این در حالی است که، از دوره صفوی که فرنگی ها به ایران آمده اند، برگزاری این مراسم آنها را به شگفتی واداشته و در سفرنامه ها به آن پرداخته اند. این وضع در دوره قاجار هم ادامه یافته، ضمن آن که مسافرانی از نقاط دیگر از جمله شرق دور هم این قبیل گزارشها را نوشته اند، اما مشکل ما، چنان که اشاره شد، در نداشتن منابع مکفی داخلی است که از چشم خود ایرانیان این مراسم را ثبت کنند. ما در این زمینه، از منابع اندکی که هست باید بهره بگیریم. مثلا این که در استفتاءات علما، چه نکاتی را در باره محرم، از علما پرسیده وآنها چه پاسخ هایی داده اند. ما از روی آنها می توانیم حدس بزنیم که چه نوع مسائلی در این قبیل سوگواری ها، از نظر دینی مورد توجه بوده است.

 

در باره کتاب مطالع الانوار

کتابی با عنوان «مطالع الانوار من مشارق الاطهار» از نویسنده ای تبریزی به نام محمدرضا بن عبدالرحیم اهرابی تبریزی هست. اهراب یکی از محلات اصلی شهر تبریز و در میانه این شهر در فاصله خیابان های شریعتی و خیام و امام قرار دارد. کتاب مطالع هم به شماره 13735 در کتابخانه مجلس بوده و به نظر می رسد نسخه اصل است، زیرا  خط خوردگی ها، و اصلاحات مولف در آن دیده می شود. از باقی مجلدات این کتاب هم، فعلا بی خبرم.

 بنای نویسنده در این کتاب، گردآوری مطالبی در باره زیارت، فضیلت آن و برخی از آداب و رسوم آن است. وی که روضه خوان بوده، سعی کرده است تا برای تکمیل مباحث خود در این زمینه، برخی حکایات و نقلهایی از مشاهدات خود را نیز در متن وارد کند و به این ترتیب، معلومات نسبتا با ارزشی از نظر تاریخی فراهم سازد. این مقاله، اختصاص به مرور بر آن مطالب دارد.

 مطالع الانوار، جلد پنجم کتابی در تاریخ اسلام و اسلامی شناسی است که نویسنده که حرفه اش روضه خوانی بوده، کل آن را جواهر البحار نامیده است. مجلد اول، شامل دو باب، در باره احوال جناب پیغمبر (ص) و حضرت فاطمه (س). مجلد دوم با نام سرور الاخیار در باره امام علی (ع)، معجزات و فضائل، مجلد سوم روضة الابرار در اصول عقاید و اعمال مستحبه است. مجلد چهارم کاشف الاسرار  است. مجلد پنجم هم همین مطلع الانوار است. نسخه برجای مانده هم گویا بخشی از مطلع الانوار است که شامل مطلع های پانزده گانه است، برخی از مطلع ها: مطلع اول در بیان فضیلت گریه کردن، مطلع پنجم در بیان خوردن ماه روزه برای مشایعت و استقبال زوار که بعد قضا کند! مطلع دهم در تتمه وصایای حضرت ذو القرنین. مطلع پانزدهم در بیان احوال خدیجه کبری. مطلع ها تا بیست و پنجم ادامه یافته است. کتاب فارغ از فواید متفرقه خود و به رغم آن که از لحاظ نثر بی مشکل نیست، اما به نظر می رسد، فواید ادبی خوبی هم دارد. از نظر استناد هم، همانند دیگر آثار قاجار و متکی به منابع اخباری وداستانی است.

این اثر طی سالهای 1285 ـ 1389 نوشته شده و چنان که گفته است، در سال 1285 شروع شده، سالی که ازو به عنوان بیست و یکمین سال سلطنت ناصرالدین شاه از آن یاد کرده و البته تألیف آن ادامه داشته است. در این کتاب یادداشت هایی از سال 1288 ق هم دیده می شود.

کتاب تقدیم شده به ناصر الدین شاه و مظفرالدین میرزا

 در آغاز از ناصرالدین شاه یاد شده، و سپس شرحی هم در باره ولیعهد داده است (فریم 4). آن زمان مظفرالدین میرزا بسیار جوان بوده و نویسنده هم می گوید که «اهالی آذربایجان را مطمح نظر همایون فرموده، چون حضرت ولی عهد و حاکم را از آنجایی که اول ریعان جوانی اوست ...»، به دلیل جوانی، طهماسب میرزا را کنار دست او گذاشته بودند که تا کارها را رتق و فتق کند. در ادامه از یک تاجر هم ستایش شده «شرف الحاج و العمّار الحاج میرزا علی اکبر تبریزی»، کسی که از «اول جوانی به تعزیت داری آنجناب مشغول، از آنجایی که تأسیس وافر بر مقتدایان و پیشوایان خود دارد، هر سال از اول دهه شهر محرم الحرام الی دوازدهم صبح و شام علی الدوام تعزیه برپاداشته با نفس نفیس خود خدمت اهل عزا» می کرده است. این شخص «هر سال که مرثیه خوان می آورد، باید من جمیع الحیثیه ممتاز الراثین بوده باشد». به نظر می رسد مطالب این کتاب، همانهاست که وی در منبری که مراسم تعزیه داری این شخص می گفته است.

او خود را محمد رضا بن عبدالرحیم بن ابی الحسن بن دین محمد بن محمد بن علی بن عبدالله تبریزی اهرابی نامیده است. در فریم 6 از همین مطالع، شرحی از مجلدات کتابش را آورده که بالا گزارش مختصری از آن را آوردیم. فهرست محتوای این مجلد یعنی مطالع را که در باره روضه خوانی است، در فریم های 8 تا 10 آورده است.

آگاهی هایی در باره عزاداری و سفر مردم به عتبات

اطلاعات پراکنده وی در  لابلای صفحات، آن مقدار که به کار تاریخ اجتماعی و مذهبی تبریز و نواحی آن می آید، در چندین بخش است. از آنجا که اصولا کتاب در باره روضه و زیارت است، نویسنده به بخشی از خاطرات خود در این زمینه پرداخته و حکایاتی را از مسافرت های خود به عتبات نقل و برخی موارد، حکایاتی را از دیگران هم می آورد. فضای ذهن او، نوع شغل و باورهای مذهبی او، در تمامی این داستانها حضور دارد. او در امتداد سنتی اجتماعی و مذهبی است، به علاوه صدها روایت و حدیث که در این زمینه می خواند و بازنویسی می کند. در این فضا، می کوشد، حکایاتی را نقل کند، تا ایده هایی را اثبات کند. اما جالب است که ورای اینها، گاهی به ضبط برای تاریخ هم می اندیشد. مثلا همین که تاریخ حوادث را از نظر سال و ماه و حتی روز دقیق بیان می کند. با مطلبی که در مطلع نهم بیان کرده و می گوید شرح عزاداری تبریزی ها را می نویسد تا به مرور دهور مردم بدانند که در گذشته، عزاداری چگونه بوده است. علاوه بر اینها، گزارش هایی که از قحطی بدست داده که بسیار با ارزش هستند. اگر این رفتار وی را در نگارش با نوشته های دیگری مقایسه کنیم که صرفا به موضوع علمی خود می اندیشند، می توانیم تفاوت او را از نظر ارزشی که برای ثبت اطلاعاتی در حوزه تاریخ اجتماعی و فرهنگی دارد، درک کنیم. وی البته اعتماد به نفس هم دارد و کار خود را بزرگ می شمرد و انتظار دارد که به خاطر تألیف این اثر و آثار دیگر، مورد توجه کامل قرار گیرد.

در آغاز کتاب توضیحی در باره فرهنگ مراسم در شیعه می دهد و یادآور می شود که او از میان آن روزهای گرامی، هدفش پرداختن به محرم و عزاداری است که به گفته او در دوره ناصری رواج کامل دارد: «سبب تألیف این اوراق محسود نُه رواق چون در سال بیست و یک جلوس میمنت مانوس اعلی حضرت شهریاری در ششم شهر ذی حجه الحرام سنه 1285 بک هزار و دویست و هشتاد و پنج هجریه من الهجرة النبویه ـ صلی الله علیه وآله ـ موافق زیج محمد شاه هندی مطابق ... فی یوم السبت [سال تحویل شده] ... اهالی اسلام سعادت فرجام به مفاد «الناسُ علی دین ملوکهم» از فرط عدل و رافت و کثرت لطف و شفقت پادشاه جم جاه کیوان بارگاه خلایق امیدگاه در ربع مسکون سطح غبراء مشغول به تجهیز اعمال شرعیه و مراسم عرفیه اعیاد سبعه که اول آنها نوروز فیروز سعادت اندوز سلطانی، 2. ترویه، 3.  عرفه، 4. اضحی، 5. غدیر، 6 مباهله، 7. خاتم بخش سلیمانی، یعنی نبیره تابناک فلک ولایت و مصدوقه مفاد لولاک ثانی شاد و خرم و خرسند بودند، و لیکن با همه این اوضاع دلگشا و مست بهجت افزا، پیران دل صفا و جوانان نیک لقا شوق علی حِده در سر داشتند که بعد از چند روز محنت اندوز ماه غم و آلام، یعنی محرّم الحرام در پیش که اشک حسرت از دیده ها جاری و دلها پرریش خواهد شد که مصائب محنت آغاز جان گداز دشت نینوا و مقدمه هایله کربلا در نظر هر یک از آحاد کاینات از عوالم علوی و سفلی مجسم وموثِر بود تا علَم سوگواری و لوای تعزیت داری را در کنگره ی بام ها نصب نموده، و مساجد و منابر و تکایا را سیاه پوش می کردند، پیش از آن که هلال ماه بلا، نمایان گردد، اطفال خردسال نوحه کنان، سینه زنان واحسن واحسین گفته، مجنون، مانند اطفال و زنان و جوانان ومردان طایفه بنی اسد در یوم سیم شهادت عاشورا غیرت افزا بلکه تأسف زیاد نسبت به عالم ارواح و اشباح می نمودند تا گریبان چاک و دیده بر صفحات وجنات می کردند، و ذکراین صحیح خوان و راثین صریح بیان، بلکه خوش الحان و واعظین فصیح زبان بلاغت بینان در فوق منابع مثل شمع عزا می سوختند و ...».

مؤلف و دیدن خواب امام حسین (ع)

وی پس از ورود به مباحث کتاب، در جایی از آن، خوابی را نقل می کند که در جوانی دیده و امام حسین (ع) را در آن ملاقات کرده است. اغلب خواب های او نسبتا طولانی و با جزئیات است. طبیعی است که ما باید این خوابها را فارغ از باور خود شخص ، به عنوان منعکس کننده علائق، باورها و دیدگاههای ناقل تلقی کرده و منبعی برای درک درست افکار آن دوره تلقی کنیم. او می نویسد: «چنان چه مولف خاکسار در عالم صدق و صفا ... ناگاه، خود را با جمع کثیر در ایوان خلد بنیان محسود روضات رضوان، منبع بکاء و طوفان، زمین و زمان ... در آن مقام عدیم المثال دیدم، و بعد از تقبیل آستان ملایک پاسبان و زیارت اذن دخول با دیده پراشک و قلب منکسر و دل هوشنگ در رواقین امام غریب مظلوم ... با گردن کج و قد صنوبری چون کمان خم دست تعظیم و ادب بر سینه پر الم مانند غلامان عاصی با دیده گریان و چاکران طاغی دل سوزان ... بعد از خواندن [اذن دخول]... قدم جسارت برداشته به روضه جنّت مکین گذاشتم». (فریم 30).

وی سپس شرح دیده های خود را در همین خواب، از حرم امام حسین (ع) بیان کرده «اوضاع تجملات روضه رضوان را از شمعدان طلا و ضریح نقره و ضریح فولاد و صندوق و پوشش مروارید دوز و گرده های مسقف و مانند» اینها را آورده است. آنگاه، شخصی را دیده است که بر بالای قبر نشسته بوده و گریان بوده است. وصف او از این وضع، بسیار عالی و مطابق چیزهایی است که باید در ذهن چنین روضه خوانی از این قبیل امور باید باشد: «با تحّیر تمام بر بالای سر مبارک را نظر کرده، ناگاه دیدیم شخصی که شجاع بود، در بالای سر بر سر زانوی مبارک نشسته، و عبای سیاه پوشیده، و دو دست مبارک خود را از آستین ردا بیرون کرده، و قلابه ی شمشیر آبدار را از بالای عبا بسته و پایین پا مطمح نظر مبارک فرموده، با شدّت تمام گریه می کند که دیده ی روزگار هیچ کس را چنین گریان ندیده، که اشک ریزی ابر بهاری مرکز عالم امکان جاری و بارش ابر بهاری از آب دریای دنیا است. با علم فحوا معلوم کردیم جناب مولینا و مولی الکونین اباعبدالله الحسین ـ روحنا و روح العالمین فداه ـ  است [که سر قبر علی اکبر بوده است]. پس در حضور مبارک ایستاده عرض کردیم: السلام علیک یا ابا عبدالله، آن حضرت عالی منزلت با لطف و مرحمت جواب سلام را دادند، و به هیاهوی تمام می گریست و ما فقیران متابعت کرده می گریستیم، و آن حضرت مانند ابر بهاری قطرات اشک جشم را مثل دانه مروارید از صحفه وَجنات بر تار موی ریش مبارک منتظم می داشتند...». (فریم 30). در حاشیه افزوده شده: «اولا به جمال دل آرای آ« حضرت نگاه کرده، دیدیم. پس چندان احساس شجاعت کردیم که قلم از تحریر عاجز. دوم ابروهایش مثل قوس کمان، و سفیدی چشمش به چه سان، و سیاهی دیدهایش به چه طریق که زبان واصفان از وصف آن لال و گونه های مبارکش مثل یاقوت سرخ و ریش عنبرین فامش در مملوّی بین الترقوتین عرضا و الی ... مبارک طولا. عجز الواصفون عن صفته و بعد از درک لذت روحانی از تماشای یوسف جمالش. پس عرض...

ادامه خواب شرح گفتگوی او با امام حسین (ع) است. مولف از امام، سوالاتی پرسیده و حضرت به وی پاسخ داده است: «عرض کردم کسی که در تعزیه شما بگرید، و خیر و خیرات دهد، و احسان کند، و زوّار باشد، اجر ایشان چیست؟ فرمودند همه اینها را شفاعت می کنم و داخل بهشت خواهم کرد. سیم عرض کردم ما روسیاهان را ماجور آستانه مبارکه نمایید. فرمودند: مأذون نیستید. عرض کردم، کدام بقیعه از این بقعه مبارکه بهتر است؟ فرمودند باید باز برگردید بر وطن مألوف خودتان. عرض کردم فدای تو شوم می گویند راهها مخوف است، فرمودند باک ندارید و نترسید که با سلامتی می روید که چشم اهل و عیال شما در راه است و منتظر و مترصد هستند، و لیکن بر دوستان ما سلام مرا برسانید و بگویید هر وقتی که جوانی مرده، او را بگریند، این جوان ناکام من علی اکبر را بخاطر آورده بگریند و هر وقتی که آب سرد بنوشند تشنگی مرا به خاطر آورند و در هر کجا که دیدند غریبی مرده است، غربیبی و بی کسی مرا بیاد آوردند و بگریند». (فریم 30).

در نهایت اذن خداحافظی می خواهد، اما پیش از آن، از حضرت خواسته قصیده ای را که سروده «در فوق مناره رفته و قصیده ای که در وصف آل محمد گفته باشم، بخوانم. بعد از استیذان و استرخاص رفتم بر بالای مناره ای که در طرف قتلگاه است؛ دیدم که همه ارض کربلا مملوّ از بنی نوع بشر اند و برپا ایستاده اند، با هزاران انواع و اقسام مشغول تعزیه داری هستند. پس چند فردی انشاء کرده خواندم، و با صیحه و آواز گریه می کردم. ناگاه دیدم ابوَین حقیر ندا می کنند، ای فرزند! بیدار شو، این چه تکلّمات و سوال و جواب و نوحه و قصیده خوانی است که ما را به گریه آوردی». (فریم 31).

سفر به کربلا در سال 1265ق

محمدرضا اهرابی  در ادامه خواب بالا می نویسد: «در تاریخ 27 شوال المکرم 1265 طاقت را تاب کرده خود را چون به کربلای پر بلا رسانیدم، بعد از زیارت در ایوان مبارک، در محضر اعراب و مجحاورین و شیخ بشیر ... و زوار و طلاب شامخ الالقاب [ابیات را] خواندم و به مناسبت اشاره می کردم، مانند ابر بهاری می گریستند، و دعای خیر دادند و اخذ نسخه کردند، وشیخ بشیر ... کرامت نمود، یک بسته تربت خالص که روزهای عاشورا نمناک می شد، مقابل جمیع دنیا و ما فیها بود، و لیکن چندین نگاه داشتم بالاخره مفقود شد»!

خوابی از زنی از روستای لاله

اهرابی خواب دیگری هم در این باره از زنی از روستای لاله نقل کرده که البته پای خودش هم در میانه خواب مطرح است. وی می نویسد: «سرآمد پرده نشینان محفل عصمت و عفت، مُحبّه ی خاندان امامت و ولایت، در تاریخ 1257 زینب نام ساکنه قریه لاله که در نیم فرسخی دار السلطنه تبریز واقع است و از قدیم الایام از محلات شهر تبریز محسوب بوده و دهاتیست الان قابل، و اهل آن پیوسته به تعزیت داری حضرات آل الله راغب و مایل.... ضعیفه گوید که در شب عاشورا، بعد از تعزیت داری، خواب بر من مستولی شد. دیدم که در مسجد همان قریه لاله تعزیت امام حسین (ع) برپاست، و بعد از روضه خوانی چند نفر زنان سیاه پوش در دست ایشان سطل ها پر از طبخ پلو و گوشت پر عطر وارد مجلس عزا شدند، در گوشه ای قرار گرفتند. بعد دیدم سه نفر زن با عزّت و وقار که سیاه پوشیده بودند با خدّام بسیار وارد گشتند. یکی از آنها علیله و ضعیفه و متشخّصه بود، و قدش چون کمان و عصا بر دست گرفته بود، و با حالت ثکلاء و ندبه و گریه داشت. پس فرمود به عزاداران، تقسیم نمایید این طبخ را. پس دو نفر زن یکی در طرف راست او و دیگری در چپش بود. بنای تقسیم گذاشتند. و هر کس را یک سیر می دادند. چون یک سیر بر من التفات شد، بر دستمال گذاشتم. گفتند، بگیر این دو سیر به ملامحمد رضا ـ که مولف حقیر باشد ـ پس برسان که او امشب نخوابیده، و بر احوالات جان گداز شهدای کربلا سیما به احوالات قاسم نوکدخدا متوجه بود. گاهی می نوشت و گاهی مطالعه کرده، می گریست و می گریانید. چون زحمت کشید، از آن جهت دو سیر عطا کردیم و کسی که که در حق ما هر قدری که زحمت بکشد اجرش افزون خواهد شد. ضعیفه گفت: با حیاء و ادب پرسیدم: من شما را نمی شناسم، و خودتان را نشان بدهید، قربان شما شوم. همان زن سیاه پوش که مسجد و منبر و جن و انس در ظاهر و باطن تعظیم آن بانوی مکرمه می کردند، آهی کشید. پس زنی که در جانب راستش بود فرمود: این است مادر امام حسین سرجدا، یعنی فاطمه زهرا دختر رسول خدا، زوجه علی مرتضی (ع) در مصیبت فرزند خود قدش کمان شده است. پس عرض کردم: تو کیستی؟ فرمود: منم مبتلای درد و تعب و محنت دیده و غم کشیده زینب... عرض کردم آن دیگری که در جانب چپ ایستاده که باشد؟ فرمود آن مغموم و مهموم خواهر من ام کلثوم است» ... پس از این نامه و نشان ناله و فریاد از سطح زمین به اوج عیّوق رسید. پس هولناک بیدار شدم و چیزی ندیم و صبح روز عاشورا نقل این رویا را نمود که حقیر در همان شب مهمان بودم و اوایل ریعان جوانی بود و چند نفر گواه و خدا و ائمه (ع) شاهد هستند که همان شب نخوابیده بودم و رجوع بر کتب مصایب می کردیم، و خوابش صحیح بود، و لیکن همان زن صالحه که مسنّه شده، و در حال حیات است که سنه 1286 و تا سه روز شام و نهار میل نکرد.(فریم 32).

خاطره سفر پدر و برادرش به کربلا و....

وی در لابلای کتاب، گاه خاطرات دیگری هم می آورد از جمله اشاره به سفری است که «در تاریخ 1274 والد ماجدم با برادرم مزرا علی محمد جوان خوش خط عالم و عامل مؤدب طاب ثراه از وطن مالوف دارالسلطنه تبریز عازم جازم به زیارت عتبات عالیات ... شدند و شب 18 شهر شوال المکرم در منزل باسمنج بیتوته کردیم....». (فریم 33، 34). جای دیگری هم از کتاب ریاض المصائب از آخند ملا علی اکبر اهرابی تبریزی که از اقوام حقیر بود» هم حکایتی در باره بازگشت شان از مشهد و رسیدن به تون و اتفاقی که در آنجا رفته و مربوط به سال 1186 بوده نقل کرده است. (فریم 38). در این حکایت، می گوید که تمسخر شخصی نسبت به کسی که در حال سوگواری بوده، به اعتبار آن که معصیت کرده، سبب ماه گرفتگی شده است.

حکایت دیگری هم از یکی از علمای تبریز با نام شیخ آقا بن میرزا علی اصغر تبریزی از سال 1278 ق نقل کرده که آن هم حکایت نماز نخواندن بر جنازه یک فاسق، وخوابی است که بعد از آن در این باره دیده است (فریم 39)

این نوع مطالب، از زبان یک روضه خوان حرفه ای که کتاب هم می نویسد، می تواند منعکس کننده ادبیاتی باشد که ما برای شناخت تاریخ عزاداری در ایران به آن نیازمندیم. اینها گزارش هایی است که به نوعی از نظر بیان برخی از جنبه ها شبیه نوشته های توصیفی است که فرنگی ها  از مراسم عاشورا کرده اند، اما این جا با ادبیات کاملا مذهبی و از سر دلبستگی نوشته شده است. با این حال، به نظر می رسد، ارزشمند است، و از لابلای آن، می توان نکات جالبی را در باره تاریخ عزاداری در تبریز در سال 1288 ق بدست آورد.

وبای سال 1269 آذربایجان

پرداختن به برخی از بلایای طبیعی هم، در دستور کار مولف ما هست و  طبیعی است که عمده دلیلش وصل کردن آنها به دلایل و شواهد دینی در این باره و نیز کراماتی است که در این میانه رخ داده که بیشتر آنها مربوط به خود اوست. با این حال، داده های او جالب توجه است. از جمله در باره وبای سال 1269 می نویسد: «چون در تاریخ یک هزار و دویست و شصت و نه 1269 هجری وبای عظیمه در صفحات آذربایجان خصوصا در دارالسلطنه تبریز واقع شد، چنان روزی شد که سی نفر را در اهراب نماز خواندیم، و مسلمانان چون برگ بید از سموم آن می ریختند. خلاصه دو ساعت صبح مانده بر وجود مولف خاطی طاری شد. در خانه شخصی که به عیادت رفته بودم. چون وارد صحن حیاط شدم، هیچ یک را از والدین و برادر و عیال و اطفال و سایرین از مهمان و غیره که بیست و دو نفر بودند خبر نکردم. بالاخره ملهَم شدم، وضو بساز. چون وضو ساختم خودم را بر اطاق رسانیدم، دو رکعت نماز حاجت گذارم، و بعد القا شد که قرآن و تربت را شفیع خود بگردان. با حالت ناتوانی بر مهتاب رفتم، و سرم را گشودم، یک صد مرتبه یاوهّاب گفتم، و هفت مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم در سجده گفتم، و بر سید حسینی، قبایی نذر کردم، وایضا نذر کردم که ده روز به تعزیه داری امام مظلوم و غریب قطیع الودجین، دامی الوریدین، مولانا و مولی الکونین، اعنی ابا عبدالله الحسین (ع) مشغول شده روضه خوانی نمایند، و بعد از دعای به درگاه قاضی الحاجات مراجعت کرده در رختخواب مانند مرده بی روح افتادم، ولی لیکن گرمی نفس من، گونه هایم را می سوخت تا این که در عالم غشّ و بی هوشی، ریش سفیدی که ملبوساتش ابیض و نور رویش چون نور بیضا پرتو افکن در نظر قاصر مجسم شد. فرمود: ای آخوند! خوب شفیع کردی قرآن و تربت را که خدا به حرمت آنها ترا شفا کرامت فرمودند. نذرهای تو قبول شد. باید تعزیه امام غریب و مظلوم برپا داری ان شاءالله. چون غایب شد، به هوش آمدم و دیدم که بانگ موذن اذان صبح بلند است. بعد از آن بی خود شده بودم تا چهار پنج روز از برکت آن بزرگوار صحت یافتم. (فریم، 41).

خوابی دیگر از سال 1280

نویسنده می گوید: در تاریخ سال هزار و دویست و هشتاد هجریه من الهجرة النبویه ـ صلی الله علیه و آله ـ جناب عمدة المحدثین حاجی ملامحمد ذاکر مشهور به خویی، ساکن دار السلطنه تبریز، و جناب حاجی ملارضا تبریزی ـ طاب ثراه ـ مشهور به قراملیکی ،چنین نقل کردند که از جناب فخر العلماء حاجی ملازین العابدین خویی ـ طاب ثراه ـ شنیدیم که فرمود:

در ایام سیاحت با رفقا بر ییلاق همدان که چمن زاری بود در دامنه کوه الوند خوش آب و هوا و از عطر ریاحین نباتات، دماغها معطر و از آب بارد و صاف و گوارای آن دلها خنک و قلبها مسرور، و از تماشای آنها دیده ها چون نرگس مست خمار و رنگها چون لاله ی حمراء، لیکن از قضا، صبح روزی در روی سجاده، بعد از اداری فریضه ی بامداد، مشغول اوراد بودیم. ناگاه دیدیم یک نفر جوان یک پشته انبان بر پشت خود پیچیده مانند باد صرصر بلکه چون تیر شهاب خود را به ما رسانید، و گفت: از طلوع آفتاب چه قدر گذشته است، و قدر آن را گفتیم. و بعد سؤال کردیم چه مطلب دارید، و به این تعجیل و اضطراب به کوه می روید؟ گفت وقت می گذرد. بعد از مراجعت احوالات را کما هو حقّه عرض خواهم نمود. الحاصل رفت و نزدیک به ظهر به نزد ما مراجع نمود. بعد از تعارف رسمی خواهش نمودیم حکایت را بیان بنمایید. گفت: بدانید وقتی که سلیمان خان قاجار از جانب خاقان مغفور فتحعلی شاه ـ انار الله مضجعه و برهانه و مرقده ـ مأمور به قتل و غارت دارالصفای خوی شد، چون قتل و غارت کرده بودند، و مرا در صغر سن اسیر کرده بودند، شخصی بزرگواری مرا از سپاهیان خریده و پرورش داد تا این که به کمال حد و رشد رسیدم. مولای من روزی گفت: ترا خریدم و قربتاً الی الله تربیت کرده، به این کمال رسانیدم، و تو غلام من نیستی، و ترا از خوی اسیر آورده بودند. خلاصه کلام مرخصی برو. خواه به وطن خود برو وخواه در اینجا بمان. من عرض کردم نمی دانم  پدر و مادرم و خویش و اقوام من کیست، و در اینجا خواهم ماند و نخواهم رفت. الحاصل جوان گفت در شب گذشته خوابیده بودم، در عالم رؤیا دیدم که، نور مبارک جمال حضرت علی مرتضی ـ صلوات الله علیه ـ طالع شد، و بعد فرمودند: برخیز یک انبان آرد از فلان دبّاغ سپرده ام، بگیر و در دامنه ی کوه، بر حسین نام عابد زاهد تا سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته برسان که خوراک او تمام شده، و هرگاه غفلت نمایی گرسنه خواهد ماند. چون بیدار شدم، گفتم خدای من، این چه خواب بود که دیده ام در آناء شب. چکنم. اگر بروم عملجات داروغه مرا می گیرند. خلاصه بعد از فکر بسیار بنا به فرمایش و حکم قضا جریان جناب مولای متقیان ـ روحنا فداه ـ عازم شدم به خانه دباغ، و عسعسان میرشب مرا گرفتند. گفتم من دزد و سارق نیستم. مرا به پای چراغ دراوغه بردند. من کیفیت خواب را گفتم. میرشب گفت با این جوان بروید تا بر در خانه دباغ. هرگاه دباغ آرد را آورد و به این مرد داد، خوابش صحیح است و از دروازه شهر بیرون نمایید تا خود را به مقصد برساند و الا برگردانید و بیاورید. چون رفتیم در دباغ را کوبیدیم. جواب داد اینک آمدیم. ناگاه دیدیم با شمع و فانوس یک انبان آرد موزون سر به مهر آورد و گفت: چرا دیر آمدی. چند ساعت است که حضرت امیر المومنین علیه السلام مقرر فرموده که به فلان جوان بده که بر عابد برساند. پس حکایت ممانعت ایشان را اظهار نمودم. پس ایشان اطمینان رسانیدند و مرا از دروازه بیرون کردند. چون دیر شده بود اضطرارا پرسیدم که چه قدر گذشته است از طلوع آفتاب که قبل از وقت خودم به عابد برسانم تا در خدمت آنجناب خجل و شرمسار نباشم. چون آن را به عابد رسانیدم و پیغام آن حضرت را عرض نمودم و التماس دعا کرده به خدمت شما مراجعت کردم» (فریم 42).

 در ادامه حکایت آمده است که آنها، دوستدار دیدار آن عابد می شوند، و نزد وی که در تحت سنگی مانند غاری نشسته و مشغول نماز بود، می رسند. او گفته که، هفت سال است آنجا مشغول عبادت است. سپس از او خواستند عجایبی که دیده نقل کند که او هم چنین کرده است: وقتی دیدم در این دشت پای کوه، همه حیوانات جمع شده و با هم دوست شده اند و کنار هم هستند. من هم در حال ترس بودم. آن وقت دو شیر از آنها جدا شده به طرف من آمدند و روی زمین خوابیده با حالت غم به من نگاه می کردند. متوجه شدم که آن روز،  روز عاشوراست، و این حیوانات برای تعزیه داری آمده اند. من هم شروع کرده برای آنان از مصائب حضرت سید الشهداء گفته، و «آن حیوانات می گریستند و خاک بر سر خودشان می کردند». او گفت که «چند سال است که روز عاشورا به این قرار حیوانات آمده، تعزیه داری می کنند و من نوحه خوانی و مرثیه خوانی می کنم». (فریم 42).

ناصرالدین شاه و زیارت مشهد و عتبات

در مورد دیگری ضمن تأکید بر زیارت قبور امامان، به عنوان شاهد از زیارت مشهد ناصرالدین شاه یاد کرده می نویسد: «... چنانچه اعلی حضرت قدر قدرت کیوان مرتبت بهرام صولت مشتری رای مریخ بهابت دارا دربان سلیمان حشمت خورشید فلک شهریاری السلطان ...... ناصرالدین شاه قاجار ـ خلد الله ملکه و سلطانه ... در تاریخ چهاردهم شهر صفر المظفر سنه 1284 هجری به زیارت دَربار دُربار روضه رضویه ملایک مطاف امام الثامن ... فایز و مشرّف و به منصب جلیل متولی باشی گری و شاهنشاهی سلاطین جهان از جانب سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا سرافراز و مفتخر گردید». (فرید 44).

در ادامه می گوید که میرزا محمد صادق خان شریف الحسینی الحسنی الموسوی صاحب سیف و قلم، اعنی منشی .. دیوان خانه تبریز دام مجده ... پس در منزل آن عالیجاه در اواخر شهر رمضان جمادی الثانیه سنه 1287 مطابق یونت اییل، طرف عصر صرف تشریفات امیرانه شده ... در آن حال عالیجاه معزّی الیه این فرد را خواند: «مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...» پرسیدم به چه مناسبت این فرد را به زبان... آوردی؟ گفت: به موجب اخبار تلگراف مبارک دولتی ... حضرت اقدس شهریاری به قصد زیارت عتبات عالیات ... از دارالخلافه طهران روز پنج شنبه بیست و پنجم شهر جمادی الثانیه مزبوره طالعه فرموده و موکب همایون در شاهزاده عبدالعظیم توقف کرده که از آنجا قطع منازل ... کرده به مقصد عالیه فایز باشند؛ و در سیم شهر رجب المرجب 1287 از آن مقام مبارک کوچ کردند...». میرزا صادق خان منشی باشی، به همین مناسبت، از اهرابی، مولف این کتب، خواست تا در کتابش، قدری در باره ثواب زیارت حضرت خامس آل عبا بنویسد.  (فریم 45).

نویسنده در ادامه، از مرگ محمد شاه قاجار در تاریخ شهر شوال المکرم سنه 1264 و نشستن ناصر الدین شاه بر تخت سلطنت یاد کرده، و این که «زوّار یک سال از فیض زیارت باز ماندند، و در سال دویم حکم قضا جریان حضرت اقدس شهریاری شرف صدور پذیرفت که الحمد الله امورات دولتی منتظم و اتحاد و وداد با دولت روم محکم و زوار از فیض زیارت باز نمانند». سپس حکایتی از همان شگفتی هایی که در حکایات دیگر او هست، نقل کرده است (فریم 45).

خواب دیگر و نقاشی از قبور هفتاد و دو تن

خواب های نویسنده، آنچه از خود و او دیگران است، تمامی ندارد. «شبی از شبهای ماه ذی قعده الحرام 1284 [عدد 4 از نظر قرائت قدری با تردید است] پرتو روحم از قفس بدن در عالم خواب منشعب شده با رفقا خود را در ایوان کربلا دیده و مشغول به دعای اذن در رواقین، و بعد از زیارت امام تشنه جگر و نور دیده او شبه پیغمبر علی اکبر و شهدای خجسته سیر، خواستیم بر بلای سر مبارک بگردیم». کسی از او سوال می کند که ما به امام سلام دادیم، چرا امام جواب ما نداد، با این که جواب سلام واجب است. آنگاه او جواب خود را بیان می کند، و البته ادامه حکایت یک سره شگفتی است (فریم 46). در اینجا، صورت قبور شهدای کربلا را هم این چنین آورده است (فریم 47)

QX2gc1555753515.PNG

خاطره ای از پدرش از سال 1244

نویسنده می گوید که والد ماجدم در ایام تألیف این کتاب مستطاب که شیخ المشایخ معاصرین خود بود، فرمود که در این روز که یوم الاحد سیزدهم شهر رجب المرجب سنه 1287 یونت ایل... است، [این خاطره را] در همین صفحه  بنویس که در تاریخ 1244 در عتبات بودیم. وقتی در حرم دیدم آخوند ملاحسین بابا را از ضریح مقدس حضرت امام حسین (ع) گرفته می گرید، و عرض می کند ای آقای ما! دلم می خواهد که در خدمت مبارک تو بمانم و بر خانه خود بر نمی گردم، و لیکن مولای ما قرض دارم. هرگاه ضامن قرض من باشی، از خاک پاک کربلا بیرون نمی روم و اختیار مرگ می کنم. پدرم فرمود: چون از حرم بازگشتیم، صبح گفتند که، آخوند ملاحسین بابا دیزماری، ناخوش شده است. چون به عیادت او رفتیم گفت: شما ها به زیارت نجف بروید، من در اینجا ماندنی هست. چون وداع کردیم و رفتیم، و بعد از مراجعت دیدیم که آخوند را به مهمانخانه امام حسین (ع) برده اند، یعنی جان گرامی خود را فدای آنجناب نموده است. (فریم 48).

قبرستان قدیمی قریه هیق

نویسنده به مناسبت یادی از قبرستان کهن در قریه هیق دارد، و از برخی از سنگ قبرهای قدیمی آن یاد کرده است. جالب است بدانیم که بسیاری از محلات تبریز و نواحی دارای قبرستانهای کهن بوده که در دوره پهلوی، به باغ ملی یا مدرسه تبدیل شده است. از جمله در همین اهراب، دو قبرستان کهنه بوده که همین سرنوشت را پیدا کرده است. اما این یادداشت مولف در باره قبرستان روستای هیق است. او می گوید: از استادم خودم جناب آخوند ملا محمد صفی قزوینی الاصل که در آخر عمر خود در هیق سکنا نموده است، که دهی است از دهات محل مواضع خان من بلوکات دار السلطنه تبریز در سر راه گنجه و هشت فرسخی شهر تبریز، قریه ای است بسیار غریبه دارد، و در چند جا قبرستان دارد، و یکی بسیار وسیع است، و سنگهایش محکوک است؛ و در تاریخ 1281 به عزم سیاحت رفتم. سنگی را در مثال محراب ساخته بودند، و چنین نوشته بودند که مرقد خواجه محمد سعید  شهید اهرابی، و قریب به نهصد سال بود تاریخ آن! خلاصه پس طرف ما بین جنوب و مشرق، کوهی است بلند و با صفا که آب های بارد و هاضم دارد، و از گل و ریاحین و علفیات آن بوی دکان عطاری می آید. خلاصه قبر آخوند مذکور و قدری از اقوام این خاکسار که مرقد شریف جدّ پدری که آخوند ملادین محمد و مادر پدرم و عمه پدرم ـ عفی الله عنهم ـ در آن قبرستان من حیث التفرقه. اهل تبریز بعد از وفات کریم خان زند از ناخوشی طاعون و غیره مدفون شده اند، و به موجب تذکره و روایت بعضی مورخین، قبر ...  ابوهریره در سر همان کوه بلند است که ییلاقلو مشهور است. حقیر گوید: روز با رفقا رفتیم». وی سپس به اختلاف در باره آن قبر پرداخته و این که برخی او را متعلق به ابوهریره دانسته «و لیکن شیعیان از سنیان کتمان کرده اند، و در میان مردم الیات مشهور است که امامزاده است، نذر می برند و قربانی می کشند، غلط است». به واقع او می گوید که متعلق به ابوهریره است. (فریم 49).

 

سفر با والدین به عتبات در سال 1260

نویسنده، از سفر والدین خود به عتبات در سال 1260 یاد کرده، و می گوید: والدم فرمود: آخوند تو با مادرت رفتن مصلحت است. عرض کردم هرچند به زیارت آن بزرگوار مشرف شده اید، لیکن با هم رفتن شما اصلح است». آنها در مسجد اهراب جمع می شوند تا مسافران را بدرقه کنند. در آنجا اشعار محتشم خوانده می شود.... زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند... صدای ناله و افغان مردم به اوج [در اصل: عوج] عیوق رسید؛ و حقیر را از کثرت گریه مدهوشی حاصل شد و ... شوق زیارت غالب آمده، طاقتم را تا بنمود. به خود گفتم، هر گاه به پدرم عرض نماییم که اذن بده مرا فایز به زیارت باشم، قلبش مکدّر خواهد شد. پس حضرات را واسطه و شفیع به درگاه قاضی الحاجات کردم... خلاصه کلام تا این که روز 26 شهر شوال چند نفر گفتند اسب فلان خوب نیست، لهذا  روز پنج شنبه 27 شهر مزبور اسب کبود رنگی به مبلغ خطیری خریدم و وقت عصر با والدینم با عمو و خاله و خاله زاده ها و سایر اقوام، اهل و عیال و احباب وداع کردند و خواستند که سوار باشند ... و حقیر هم با همان اسب بازمانده سوار شده عازم به مشایعت ایشان شدم. خلاصه، حسین نام مرحوم گفت: ای آخوند! به زیارت می روی؟ گفتم نه. گفت: والله تو زوّاری و حال آن که قاصد نبودم. باری به قدر هزار قدم از خانه دور شده بودیم، به جهت امر ضروری به خانه برگشتم، و بعد از سرانجام آن امر قاصد این بودم که خود را به زودی به زوار برسانم. جمعی از رفقا برگشته، در اثنای راه ملاقات شد، و  بعد ندا دادند که البته مراجعت نکن، و بر زیارت فایز باش. خلاصه چند نفر به قصد زایر با فقیر حقیر مصافحه کرده، التماس دعا می کردند. الحاصل دعا را مستجاب دیده، بحمدالله تعالی وقوف عرفات را حاجیان در مکه ظاهری و وقفه زیارت عرفه حسینیه را در تحت قبّه ظاهری و باطنی چنان چه ذکر شد دریافتیم. و لیکن منازل بسیار بسیار گرانی بود، و از یُمن محافظین حقیقی بعد از دریافت زیارت جمیع اماکن مقدّسه بالاتفاق با سلامتی مزاج و به اذیت بعض مردم خدا ناشناس در راهها بر وطن مألوف مراجعت کردیم. (فریم 52).

این فضایی که وی برای رفتن زائران تصویر می کند می تواند ما را در جریان چگونگی سفرهای زیارتی به ویژه برای عتبات قرار دهد.

حکایتی از رمضان سال 1265 و تصمیم بر زیارت عتبات

حکایت دیگر او از عزم سفرش به عتبات چنین است: «در تاریخ سنه 1265 در شب بیست و سوم شهر رمضان المبارک، جمعی کثیر از علماء و سادات و اغنیاء و فقراء در منزل حقیر افطار فرموده، و ادای فریضه عشائین نموده، بعضی از آنها به خانه خودشان رفتند، و برخی نشسته بر اعمال شب قدر مشغول شدند؛ بعضی راکع و برخی ساجد و پاره ای قائم، و قلیلی روی نیاز به درگاه قاضی الحاجات لب ثنا به دعاء مترنّم بود. و بعد از صرف سحور خواستیم که جناب غریب بیابان کربلا را از دور در بالای بام زیارت بکنیم. چون شروع کردیم بر زیارت خواندن، باد محبتی صنوبر دل مردم را، سیّما حقیر خاطی را لرزانید، و اشک چشم بر صفحه روی ها جاری شد. در این اثنای زیارت و بُکا، مرغ دل تمنّای زیارت عتبات عالیات نمود، و چنان رقّت و گریه روی داد، از خود بی خودی خبر نداشتم. پس با ذوق اتحاد و شوق وداد، دست التجا و دعا از شاخسار وصال وفا میوه آمال زیارت چیدنی کرد، ولیکن ندانستم مرام حاصل گردید یا نه. به هر صورت تا اینکه روز بیست و چهارم شوال المکرم سنه مذکوره زوّار می رفت؛ استجابت دعا مشخص شد. اسبی از اقوام که خالو بود آورده، و گفت اسب حاضر است، فسخ عزیمت دل نکن. باری در میان دو روز جمیع تدارک راه چیده شد، و روز بیست و هفتم وداع کرده، عازم به زیارت تربت حضرت امام غریب و مظلوم ابا عبدالله الحسین علیه السلام شدم. لله الحمد والمّنه به مقاصد عالیه رسیدم و مقام تکمیل را یافتم فعلی هذا.

مخفی نماناد چنانچه عرض شد وقتی که بر تحت قبّه مبارکه باطنیّه داخل شدی، دُعایت مستجاب خواهد شد، چنانچه دانستی بدان که به نفرین حضرات ائمه هدی علیهم السلام دچار هستم، هرگاه زُوراً و یا دروغ ... ننوشتم، و اگر کسی تکذیب نماید حکمش با خداست. الناسُ مَجزیّون باعمالهم، فان خیرا فخیر فان شرّاً فَشَرّ. (فریم 52)

حکایتی از مفقود شدن پول نذری و یافت شدن آن در کرمانشاهان

وی خاطره ای از یکی از سفرهای خود نقل می کند که طبعا جنبه کرامت برای خود او دارد و مربوط به سفری است که در سطور بالا از آن یاد شد: «آنکه در همان سفر چون وارد کرمان شاهان شده و بر حمام رفته، تنظیف کرده بر منزل مراجعت نمودیم، و فردای آن روز بعد از ادای فریضه صبح کوچ کرده، و در مقبره آقا ـ  رحمة الله علیه ـ  فاتحه خوانده تا اینکه بر سر تلّ رسیدیم؛ ملاحظه نموده، دیدم قدری پول که نذر روضه ی حسینیه و نجف اشرف بود، از حقیر مفقود و گم شده است. تأسف خوردم و به خود گفتم، عجب امین امانت شدم! خلاصه کلام با دل سوزان معاودت کردم بر منزل، هر قدری که جویا کرده و دست و پا زده، در منزل به غیر از سنگ و خاک و ریگ چیزی ندیدم تا اینکه روی نهادم بر شاهراه مقصد که شاید به زودی به زوّار برسم. هر چندی که اسب را به تنگ و پوی آوردم، خودم را به زوّار برسانم، عدم امکان پذیرفت. پس به سر تلّی رسیدم که منزل «ماهی دشت» نمایان، و دلم سوزان و چشمم گریان و احوال پریشان بود، و آه از نهادم می کشیدم که در پیش ضریح مقدّس به چه شرمساری بایستم. باری متوسّل شدم و نذری به روضه ملایک مطاف حسینیه و عباسیه و قبّه منوّریه غَریّه نجفیّه علویّه معیّن و نسبت به فراخور احوالم نمودم. پس به چه حالت پریشانی خودم را بر هم آش رسانیدم. دور دوره منزل چیده بود، جمیع زوّار که بیست و پنج بیدق چاوشان صداقت بنیان افراشته، و پرچم آنها مانند زلف حوران بهشت عنبر سرشت عنان اختیار از دست ربوده که بالاستعجال کطیّ الارض به مقاصد عالیه برسید که محل درنگ نیست. الحاصل بعضی از رفقا و احباب و چاوشان خجسته آداب به احوال پرسی آمده، و تسلّی داده، مرا مشغول صحبت می کردند، و من هم یکایک از ایشان معذرت خواستم و این رباعی را خواندم:

بهشت جاودان جای تو باشد          گل رعنا، کف پای تو باشد

اگر ما را کنی از محنت آزاد              امیرالمومنین یار تو باشد

و در این وقت به رفیق خود گفتم به قلبم می آید مجدداً جُوال های تنبلیط [تنبلیت: بار اندک بود که بر زبر بار بزرگ ببندند و آن را تملیت نیز خوانند] را بجوییم، شاید امانت از فضل خدا و برکت ائمه هدی پیدا و ظاهر گردد. والله بالکسر وقتی که سر جوال را وا کردیم؛ دیدیم کیسه پول را در سر اشیاء گذاشته اند؛ حال آنکه در اوّل خبر داری با دقت تمام تفقّد و ملاحظه کرده بودیم. چون حضرات زوّار دیدند و اطلاع به هم رسانیدند که صدای غرّای صلوات خوانی را بر محمّد و آل محمد از فرش تا به عرش می رسید، و حقیر خوشحال و زوار عالی مقدار خرسند شدند.

پس بدانید توسّل به آن بزرگواران کشتی امان است از جمیع تلاطم بحار هموم و آلام و محن و اسقام. (فریم 52)

حکایتی از دیگران از اشرفی هایی که در دریا ریخته شد و در نجف بازگشت

در اینجا، برای تأیید و نظیر آوری برای آنچه نوشته، حکایت دیگری نقل می کند:

نظیر این احوال، مقدمه ی بازرگانی است که چند نفر از اسلامیان سفر دریا کردند که از دریای یم، لؤلؤ تحصیل نمایند. چون در ساحل دریا رحل اقامت افکندند هر یک از غوّاصان مبلغی می گرفتند، غوّاصی کرده اصداف تحصیل کرده به موجر له می دادند. از قضا یکی از تجّار خوش بخت نبود، و هزار عدد اشرفی داشت، پس نهصد عدد اشرفی از آنها به غواصان داد، اصلا چیزی به دست ایشان نیامد و غواصان منفعل شدند و تاجر مأیوس می شد. پس رفقایش گفتند، یکصد اشرفی از مال التجاره تو باقی است، دیگر عبث خرج مکن که خرجی راه تو است. باری غواص دیگر آمده گفت، پنجاه عدد اشرفی اجرت گرفته میان خود و خدا سعی در حق تو می کنم، شاید خداوند واهب العطایا چیزی کرامت فرماید. پس غوّاص غواصی نمود، ناگاه دیدند که با شدّت به طناب حرکت داد چون از آب بیرون آمد [53] گفت ای مرد تاجر چه بسیار بدبختی، اندک مانده بود حیوانات دریا مرا بلع نمایند. پس مرد تاجر گریه کرده، عرض نمود یا امیرالمومنین! از مایه توکل من پنجاه عدد اشرفی باقی است، باید با من شریک باشی، هر چه که عطا می شود بالمناصفه قسمت می کنیم. باری همان مبلغ معین را اجرت داد، و غواص به دریا رفت چندان نگذشت دیدند که صدف بسیار بسیار بزرگی آورد. تاجر آن را گرفته به گودالی رفته، صدف را گشود دید که چهارده عدد لولو آبدار درخشان از رحم این صدف در بزرگی به مثابه بیضه مرغ پیدا شد. آنها را برداشته شکر الهی را به تقدیم رسانید و به رفقایش اعلام نمود. همه خوشحال شدند تا اینکه به کشتی سوار شده طی منازل می کردند. روزی ملاح ملاحظه می کرد ناگاه دید تاجری چهارده عدد لولو از بغل خود بیرون آورده، تماشا نموده، نیز بر بغل خود گذاشت. ملاح نعره زد که لنگر توقف بیندازید. چون چنین کردند، گفت در مدت عمر خودم چهارده عدد لولو تحصیل کرده بودم، از من سرقت کرده اند. باید تفحّص نمایم. چون بنای تفحّص گذاشته، و مردم را جستجو کردند تاجر فهمید که این اوضاع حیله گری است، جواهرات را از بغل بیرون کرده، خواست که به دریا افکند. گفت: یا امیرالمومنین! با من شریک بودی به من سپرده بودی، نیز به خودت سپردم. الحاصل همان مرد را قدری اذیت کردند. گفت مال را به صاحب او سپردم، دخل به من نداشت. بالاخره به بصره رسیدند، از آنجا به نجف اشرف رسیدند، چون به حرم وارد شد گفت: یا امیرالمومنین! امانت را از تو می خواهم. قدری گریست و متوسّل شد و خواب او را ربود. در عالم خواب دید که آن جناب می فرماید برخیز حکم کردم کیسه جواهرات را آورده اند، در زیر نمد گذاشته اند، و هنوز آب دریا از او می چکد. چون بیدار شد، به رفقا و سایرین گفت که، حضرت چنین فرمود و رفتند با همان صفت در آنجا دیدند، و خوشحال شده، صلوات بر محمد و آل محمد فرستادند؛ و آن مرد صالح آنها را به چهارده هزار ریال فروخت، و در نجف اشرف بر بقعه های خیر خرج و مصرف نمود و اصل و اساس نجف را او گذاشت و این حکایت را در تذکره ذکر کرده اند.(فریم 52 ـ 53).

حکایتی دیگر درمنطقه  فراتیه

چهارم آنکه چون بر منزل فراتیه رسیدیم، حاکم بلد راهنمای نداد؛ قرار شد که به منزل علی آباد برویم. چون به قریه دلیل عباس که منزل گاه نبود، به آنجا بردند، و شب در آنجا با مشقت تمام بسر بردیم. بعد از آنکه کوچ کردند، و از نهرهای عمیق عبور نمودیم تا اینکه به نهری رسیدیم، و پل آن از درخت خرما بود، از کثرت عبور زوّار درخت پلی شکسته و اسب من به نهر فرو رفت، و اندک ماند که غرق بشویم، و حضرات زوّار نتوانستند کاری بسازند و مرا و یا اسب را بیرون آورند. دست امید از حمایت مردم کوتاه شده، توکّل به خدا و توسل بر حبل المتقین نمودم. قدری که با آب رفتیم، بحول الله تعالی خودم را با اسهل وجه به کنار انداختم، و دوال لجام اسب در دست من بود. چون اسب را هی و صفیری زدم، اسب را گویا هزار نفر از آن نهر عمیق به کنار انداختند. شکر خدا را کردم و زوّار مسرور شده صلوات خواندند.

ولیکن سه ساعت به ظهر مانده، قاید ما رو گردانید به وادی غیر ذی زرع. وقتی که نصف النهار شد از حرارت آفتاب آن بیابان مانند کوره حداد تفیده شده، و زوّار از عطش زبان خودشان را می خوائیدند. [در حاشیه: و در این وقت آفتاب در میزان بود، و به موجب قول منجمین و مورخین، چنانچه فاضل دربندی تصریح کرد، در ناصریه که در ماه محرم آن سال نیز آفتاب در میزان بود، ولیکن حرارت آفتاب در عربستان در برج میزان نزدیک به حرارت آن است در برج صیفه باشد، تفصیل خواهد آمد انشا الله تعالی.]

و بالاخره هفده نفر تا به رسیدن خوان نجار فوت شدند، چون هر اسبی که از آب شط نوشید ناخوش شده مرد، زیرا که گرمائی تاثیر کرده بود؛ و هکذا حضرات زوّار وقتی که از آب نوشیدند ناخوش شدند. (فریم 53]. پس از آن ضمن توضیحاتی می گوید که «محقق گردید که پیوسته ملائکه پاسبان زوّارند، و التفات به ایشان دارند».

نویسنده، همچنین از افراد مقروض یاد می کند و می گوید: حقیر معتقد است کسی که قرض نماید به زیارت آنجناب فایز شود، به زودی خدای تعالی قرض او را ادا می کند. آنگاه از «ملا اللهوردی خان اهرابی» یاد می کند که «معادل ده تومان قرض داشت، و پیوسته بلکه زیاده از ده سال دست و پا می زد که قرض خود را ادا کرده شاید به وسیله خیری، خود را به زیارت فایز گرداند، ممکن نمی شد، در تاریخ 1276 قطع علایق دنیوی کرده با ذوق سلیم و شوق عظیم که آرام دل نداشت، عنان اختیار به سوی مقصد عالیه نموده، در عرض سه چهار روز جمیع اوضاع سفر و خرجی راه و اسب و غیره مهیا شد. در روز خروج از خانه به اراده ولوج به روضه ملایک مطاف ـ علی ساکنها السلام ـ ملاحظه کردیم بیست و دومان قرض دار شده... بعد از دریافت زیارت اماکن مقدس مراجعت کرده در مدت سه ماه تمامی قروض خود را ادا نمود به برکت حضرات علیهم السلام». (فریم 54). در ادامه باز داستانهای دیگری از گذشتگان در باره این امور نقل کرده که نمونه ای از آن حکایت پادشاه با عجوزه و جوان است (فریم 55). در این بخش، مطالبی هم از ملاآقای دربندی نقل می کند. حکایت سفر اینجا تمام شده، و زین پس خطاب به شیعیان از این عطش و مقایسه آن با عطش اصحاب کربلا سخن می گوید. ای شیعه در آن حرارت آفتاب را به آن قرار دیدیم که جوانان نیک رفتار و پیران دل صفا از شدت عطش مشرف به موت بودند دلها کباب می شد.

خواب دیدن ناصرالدین شاه و ذکر جنگ بندرات شیراز

مطلع سیم کتاب، در بیان اخباری است که دلالت بر وجوب زیارت جناب امام حسین (ع) را دارد. (فریم 60). بیشتر بحث، ارائه روایاتی در این زمینه است، اما در جایی از خوابی یاد می کند که  در آن ناصرالدین شاه را دیده و مسائلی میان آنها گذشته است: وی می نویسد: «در شب دوشنبه که شب هشتم شهر ذی قعده الحرام 1287 بیتوته در منزل خودم کردم، و لیکن در عالم رؤیا طائر روح از قفس عنصری بال طیران گشود، و سلطان بدن که روح است متمکّن در ارائک حیات مستعار بود، چنین دیدم که اعلی حضرت اقدس ظلّ اللهی [ناصر الدین شاه] ـ شیّع الله المومنین و المسلمین ببقائه، با طیُّ الارض خطّه دار السلطنه تبریز را با قدم میمنت فرجام سعادت ختام رشک گلستان ارم فرمود، و به غرفه عالیه رفیعه منیع مزیّنه به انواع تجمّلات ملوکانه مطرّز به طلا و لاجورد، و مرصّع به جواهرات فضّییه، و مفرّش به فروش امیرانه کَسُندس و استبرَق بود تشریف فرما شدند؛ و حقیر با بعض مردم دانشمند و پیر و غیرهم، وارد تالاری شده کالمترصّدین نشسته، و چشم انتظار، مانند ستاره سحری در دمیدن صبح التفات بلانهایات از افق غرفه میمونه مبارکه مشرّفه به تالار برده که پرتو خورشید جمال جهان آرایش بر فرق این دعاگویان تابنده و مفتخر بوده باشیم. خلاصه در عالم تنهای بی منتهای دعاگویان، یکی از مقرّبان حضور مبارک اعلی حضرت اقدس شهریاری ـ خلّد الله ملکه ـ خطاب نمود که شهنشاه جمجاه از بابت مهربانی نسبت به رعیّت خود مثل محبت پدری قدم رنجه فرمود، رعایا را از جوان و پیر و صغیر و کبیر قاطبتاً به مدلول حدیث نبوی «انا و علیٌّ اَبَوا هذه الامّه» مطمح نظر مبارک فرمود، و نوازشات ملوکانه در حق شما خواهند فرمود. فعلی هذا، حقیر اراده نمودم که پاره ای اوضاع از تزیین ثوب و رداء و عصا قرار داده باشم. در این حال از سلّم غرفه وارد تالار شده، مانند خورشید جهان آرا در محل مناسب متمکّن گشته، اگر گویم مانند آفتاب عالم افروز در ارائک حمل قعود فرمودند، غلط نگفته ام، و به موجب دلایل جمیله و توجیهات ملیحه تفکر و...! الحاصل چون حقیر رسم تحیّت و سلام را بجا آوردم، مرخّص فرمودند که بنشینم. خواستم در سدّه فلک منظر، در سر زانو بنشینم، فرمودند: قدری پیش، قدری پیش، قدری پیش، تا این که در حضور مهر طلعت نشسته، و ید یُمنی و میمون را با مصافحه و با دست یُسری مبارک معانقه را معمول فرمود، و با لب خندان یاقوت فام، با چهره منوّر از گونه روی راستم می بوسیدند. بعد از فراغ این نوع نوازش ملوکانه و التفات کریمانه، به مضمون حدیث نبوی «من اکرم عالما او متعلّما فقد اکرمنی...» چنین التفات خاص فرمودند. پس عرض کردم: جمیع ناس را لازم است به عوض دست بوسی خاک پاک پای مبارک بل جواهر آسا ببوسند و محفوظ باشند، زیرا که شهنشاه کشورگشا از زیارت عتبات عالیات و نجف اشرف و کاظمین و عسکریین و سلمان مدفون فی المداین و ولدان مُسلم محظوظ و و ملتذّ بوده، مراجعت فرموده اید که پادشاه زمین و زمان مرقد منوّر و قبر پادشاهان دنیا و عقبا را زیارت نماید، پس نورٌ علی نور است. فرمودند: جناب! بنده ای هستم از بندگان خدا، و خودم زوّار حضرت والا منزل نور العینین و قطیع الودجین و... [هستم]... باید بر قاطبه برایا کمال مهربانی را مبذول فرماییم، و لیکن خود به کتب احادیث رجوع کرده، و از علما مسموع فرموده ایم کسی که به دیدن زوّار آید، آن هم زوّار است، و آن که ... بر طبع اقدس ملوکانه ما گوارا نیست کسی است در کسب علوم دینیه ساعی بوده باشد، و تألیف احادیث و اخبار در خصوص فضایل و مناقب و نوائب و مصائب کند، در حق او التفات شهریاری مبذول نفرماییم که دون مروّت است. فعلی هذا شما که در عهد سلطنت ما مؤلّف هستید، به قول آنانی که در عتبات عالیات تبلیغ کرده اند، البته هر قدری که استطاعت دارید تألیف زیاد نمایید... حقیر عرض کردم حضرت ظلّ اللهی صحیح می فرمایید. غرض نقشی است که از ما باز ماند / که هستی را نمی بینم بقایی، معلوم است برای ارشاد خلق بهتر است که مشغول به دعاگویی دولت ابد مدت جاوید اتصال باشند؛ و علاوه در ایام جنگ بندارت شیراز نیز پاره مطالب در عالم خواب عرض کردم. جواب شافی و صواب وافی فرمودند. پس فرمایش شد: ای آخوند! من پادشاه عادل هستم، و انوشیروان زمان، به مفاد السلطانُ العادل خیر من مطر وابل و شهریار بازل، و به مراقبت رعایا قاطبتا راغب و مایل و ثغور اسلام را حافظ و به ترویج شریعت غرّا و ملت بیضاء را حامی و ماحی کفر کین، صاحب تاج و تخت نگین از تأییدات ربّ العالمین و از برکت رسول امین و مرحمت ائمة المیامین من آل طه، و یس، لاسیّما فرمان فرمای قضا و قدر، یعنی امام ثانی عشر (عج) می باشم، و لیکن کسان من خاین دولت عظمی و سلطنت کبری، باید تغییر و تبدیل فرماییم، و دعا کرده ام خداوند عالم مستجاب کرده که رفع بلا و دفع زلزله شد و ارزانیّت خواهد شد بحول الله تعالی و قوّته». (فریم، 62).

خوابی دیگر از دیدن باغی که به خاطر روضه خوانی به او عطا شده

او در ادامه می گوید: والله العظیم اکثر اوقات در روضه خوانی بیهوش می شدم، و طاقتم طاق می شد، و در تألیف کتب، اکثر اوقات، در دو وقت، قلم از دست من افتاد. یکی از حلاوت فضائل محمد و آل محمد، و دیگری از دیدن مصائب جانگداز آن بزگواران. (فریم 63). در اینجا باز با عنوان «خواب دیدن مولف عاصی» می نویسد: «چنین است که در عالم خواب مرا به باغی تکلیف کردند. وارد شده، دیدم چه باغی است، چون روضه رضوان، جنات تجری به تحتها الانهار خالدین فیها که زبان واصفین از وصفش قاصر، بلکه لسان المادحین از تمدیح آن لال، و خامه ی دو زبان از اوصافش تقریر را تحریر نمی دارد، و قصرهایش از فوق عیوق در بلندی مرتبه گذشته است. الحاصل تفرج کنان نظاره می کردم، ناگاه دیدم کلیدی به حقیر عطا فرمودند که این باغ باید در دست تو باشد. عرض کردم، حقیر را چه یارای دارد که امور چنین باغ در دستم باشم، مگر باغ کیست؟ فرمودند: این باغ از باغهای حضرت امام حسین (ع) است و بر این باغ وارد نمی شود مگر زوّار آن حضرت و تعزیه داران آن جناب، چون زحمت ها کشیده، احادیث و اخبار در خصوص زیارت و تعزیه داری جمع می کنی، از این جهت است اختیار این باغ را بر تو واگذار می فرمایند. و در این وقت، از کثرت شوق بیدار شده، شمع را روشن کرد و عیالم مرا با حالت دیگرگون یافت. گفت: چه حالت روی داده که به چنین حالت افتاده ای؟ نقل رؤیا کردم و شکر خدا را به جا آورده، صلوات فرستادم و دانستم این ارشاد غیبی است که فضل زیارت را مختصر ننویسم» (فریم 64).

حکایت عزاداری تبریزیان در سال 1288

 مطلع نهم وی، شرح عزاداری تبریزی ها در سال 1288 است که گزارش جالبی است. طبعا در نقل گزارش، قدری عبارت پردازی های ادبی و مذهبی دارد که ممکن است گذر از آنها برای مطالعه کننده عادی دشوار باشد، اما به هر حال، حاوی نکات با ارزشی است. عنوان این مطلع چنین است: «مطلع نهم در بیان تعزیه دار شدن اهل تبریز گل ریز عنبرآمیز در سنه 1288»

از دهه اول عاشورا الی آخر صفرالمظفر، و پیوسته چنین معمول می دارند، و مشتمل است بر مقدمه کربلاء اولا شروع می رود بر کیفیت حقیر خلاصه

چون حقیر کثیر التقصیر تحقیق مراتب محنت آغاز و مصیبت جان گداز سید شباب اهل الجنه ابن فاطمه زهراء بنت محمد مصطفی و فرزند ارجمند دل بند علی مرتضی و برادر و نایب ارث امام الهدی المسموم بنقیع الجفا هو حسن المجتبی اعنی خامس اصحاب الکساء مذبوح من القفا حجة الله علی المکونات و الوری مولانا و مولی الکونین ابا عبدالله الحسین ـ علیه و جده و ابیه و امّه و اخیه و اولاده الف و آلاف التحیة و الثناء ـ در ایام دهه عاشورای سنه هزار و دویست و هشتاد و هشت هجری می کردم که کیفیت شهادت غریب عرصه کربلا و معامله شمر دغا با آن سلطان سریر ارتضی به چه سان گذشته است و در وقت فرصت مشغول تحقیق و تکتیب بوده، اما از دو طرف دلم کباب می شد:

 یکی تحصیل این مطلب و دیگری استماع مصیبت از واعظین و راثین [= مرثیه خوانان!] در مساجد و تعزیه خانه ها غم بر غم و همّ بر همّ می افزود، و آب دیده مانند سرشک سحابی بر صفحه رخسار و مزرعه آن که لحیه است جاری، و منتهی بر صدر که مخزن دل و قلب است می گشت.

پس در حالت بی حالتی، پاره ای مطالب غامضه از خاطر فاترم در می گذشت، باید من باب اثر موثّر و به ملاحظه درجات تأسّی و تجفّع باید مصیبت علی حِده بر من عاصی وارد آید.

باری ناگاه دیدم آنچه که بایستی  دیدنی باشم دیدم؛ توضیح آنکه بعضی از بدعقایدان فلاسفه مذهبان، عداوت جبلّی خودشان را کم کم ابراز نموده تا اینکه کسی را ملجأ ساخته بودند، و آن عوام کالانعام به حرف لغو محرّکین ـ لعنة الله علیهم اجمعین ـ بدون صورت شرع، با من بیچاره به مقام معارضه و مزاحمت آمدند، به مدلول «والجاهلون لاهل العلم اعداء» .

پس شکر و ثنای خداوند را بجا آوردم که این مقدمه دلیل قبولی تعزیه داری ماست.

 و بدان که در این دهه مذکوره دار السلطنه تبریز ـ صانها الله عن محدثان و التهزیز ـ بلاتشبیه مثل ارض کربلا مطلق تعزیه خانه بود، در جمیع مساجد از بزرگ و کوچک و تکایا عالیه و تعزیه داری در خانه ها و در جمیع بازارها و چهارسوها و کوچه ها، اناث ذکور و پیر و برنا صغیر و کبیر لوای تعزیه را بلند کرده، نوحه کنان مثل نوحه ثکلاء و سینه زنان مجنون وار سر برهنه و پا برهنه می گشتند، و صیحه می کشیدند.

به این طریق طفلان شیرخواره چندان میل به پستان مادر خود نمی کردند، وا علی اصغراه می گفتند، و تازه دامادان واقاسماه، و نوعروسان وافاطمتاه، و نوخطان وا علی اکبراه، و شجاعان بی حراس واعباساه، و ریش سفیدان واحسیناه و واحبیباه، و دختران واسکینتاه، و زنان واکلثوماه و وازینباه می گفتند، و هر کسی به هر نحوی که قوّه داشت مشغول تعزیه داری می شد.

از غرّه ماه محرم الحرام الی یوم سیزدهم، تمام اسواق مسدود و دلها مغموم و جگرها کباب و طاقت ها تاب و سینه ها سوزان و دیده ها گریان و غوغا و شور و وحشت بی پایان، و ناله و فریاد و سوز و گداز و امان از خطّه زمین به اوج عیّوق بلند می گردید،

ولیکن سراغ دارم از دو شخص یک عالم و دیگری حاکم؛ اما عالم که بود فخر دودمان احمدی، سالک طریق سرمدی، حامی شریعت غرّا، ناصر ملت بیضاء، العالم المویّد، الفاضل المسدّد و صاحب علم و حیا و ادب، مَسند نشین طاقدیس حسب و نسب، شریف الحسنییّ الحسینی الطباطبایی که جدّ امّه: الجناب المیرزا مهدی القاضی ـ رحمه الله تعالی؛ و نسبه کالشمس فی وسط النهار، أکتُبُ توضیحاً»

 هو العالم العلامه و الفاضل الفخامة سموّ الالقاب، شامخ الاداب، جناب مستطاب کروبی بی انتساب، اشرف الحاج و العمّار حاجی میرزا اسماعیل امام جمعه ـ سلّمه الله ـ خلف صدق اکبر و ارشد رضوان جایگاه حاجی میرزا لطفعلی امام جمعه و الجماعه ابن خلد آرامگاه جناب میرزا احمد مجتهد تبریزی ـ انار الله مضجعها و رفع فی الخلد اعلامهما، و جعل الجنه مثواهما و احبائمها ـ در روز عاشورا  سربرهنه و پابرهنه، با طلاب عالی مقام، و سادات ذوی العزّ و الاحترام، و تجار سعادت فرجام، و فقرا خیریت انجام، و از غربا و بوما، از ذکور و اناث و اطفال به مدلول «الاحسان بالاتمام» سینه زنان و نوحه کنان و پرچم اعلام و الویه در پیش پُرخم، و شقّه ی بیدقها مانند زلف لیلی پریشان، پس جمع کثیر و جمّ قفیر، راه تأسّی پیش گرفته، پیروی آن مقتدای ذوالمنن شده، مانند قمراء منخسف از افق برج خانه خود طالع، و مانند مجنون راه نور و بازارها و تعزیه خانه ها و تکایا و حسینیه بودند.

و از حالت آن عالم و فاضل اگر گویم از دیده مخلوق به جای اشک خون، باری از سرشک چشم حاصل می آمد، به ملاحظه عالم باطن که قاطبه محبّان بی حس و بی جان و مبهوط حیران بودند، غلط نگفته ام، زاد الله اجرهم و اجرنا.

کیفیت تعزیه داری سرکار حاجی آقا خان قلعه بیگی دام مجده:

و اما یک ساعت به غروب مانده، رایض قضا، عنان توسن اختیار مرا از دست من گرفته، به سوی آن حاکم بازل و عادل و کامل خیرخواه رعیت، منبع حیا و ادب و غیرت، امین دولت ابد مدت، صاحب وقار و تمکین و دادخواه فقراء و مساکین، عطارد رقم، مَحمدت شیم، جامع الاداب، مستغنی عن الالقاب، نتیجة الامراء العظام، والخوانین الکرام مقرّب درگاه کیوان بارگاه اعلیحضرت، قدر قدرت، ظلّ الهی، خلد الله ملکه و سلطانه اعنی:

آن حاکم عادل معظم / آن مؤتمن شه معجّم

آن صاحب قلعه مقسم /اسمش به لقب شده مترجم

آن نصف مؤخر مکرم /تشدید فتاده از مقدم

کس نیست جز او فخیم و افخم

معطوف گردانید،

چون وارد دیوان خانه آن محبّ خاندان آل محمد ـ صلوات الله علیه و علیهم ـ اجعین شدم، پس به امعان نظر و دقت بصر ملاحظه کرده، دیدم که صحن های دیوان خانه و حرم خانه مملو از تعزیه داران است. از صدای واحسن واحسین گفتن ایشان، در و دیوار در عالم باطن گریان بودند، بلکه از ثَری تا به ثریّا ناله و فریاد بلند می شد.

به هر حال قاطبه تعزیه داران فوج به فوج و گروه به گروه، با علَم و زیج و طبل مصیبت وارد می شدند، و نوحه و ناله و فریاد واحسیناه وامظلوماه گفته، مانند زن ثکلاء می گریستند، و تعزیه داری به یکدیگر می گفتند، و آن حاکم باذل با همان منوال، واحسین گویان سینه زنان بر محلّ مسکن خود می رفتند تا الی چهار ساعت از شب شام غریبان انقضاء یافت.

 معذرت خواه شدم فرمود: چون امشب شام غریبان حضرات آل الله است، و شهداء آغشته به خون در عرصه کربلا در میان خاک و ریگ، با بدن پاره پاره بی سر مانده اند، و ایشان اسیر عدوان، نه چراغی و خرگاهی، و نه انیس و مونسی که امر به تسلّی نماید، و از جمله حافظان شمر غدّار نابکار بود، لهذا من باب تأسّی من نیز چنین کرده ام.

والله و بالله آن شخص بزرگوار چندان به سر خود می زد و گریه می کرد، دلها را کباب می نمود ـ طول الله عمره و زاد الله عزّته و غفرالله له و لوالدیه و اجداده مع اخوانی المومنین و احسن الله له و لنا عزاء الحسین و زیارت الحسین فی الکربلاء و شفاعته فی الاخرة .

و بدان که نیز در روز عاشورا، لا تُعدّ و لا تحصی، از جوانان نیک فطرت و اطفال غیر بالغ، کفن سفید پوشیده بودند. خودشان را مجروح کرده، و به خون خودشان غلطان شده بودند، و جمع کثیری و جمّ غفیری، از زیادتی جراحت و سیلان دم و خون بیحال و بی رمق و غش کرده بودند. و از بی حالتی و بیهوشی ایشان مقدمه کربلا در نظرها نمایان و آشکارا بود، زیرا که سبق اشاره شد در روز عاشورا به زمین کربلا، به روایت ابی مخنف، هفت قطره خون بارید، و به روایت دیگر از زیر هر سنگ و کلوخ خون می جوشید.

ولیکن روز عاشورا بعد از فراغ از اعمال و زیارت عاشورا، به هر کوچه که گذر کردم دیدم قطره قطره خون چکیده، گفتم سبحان الله! در زمین کربلا خون بارید، این چه اوضاع است که در کوچه های تبریز خون چکانی شده است! و بعد معلوم شد که جوانان، مِن باب تأسّی خودشان را زخم زده، خون ایشان است. و دو نفر برادر از اهل با یکدیگر بحث کرده بودند.

پس منظور حقیر این شد [که] این نوع تعزیه داری را مرقوم نمایم، به مرور و دهور ایام از یاد نرود، و آیندگان نیز چنین نمایند، و اهل این زمان را فراموش نکنند، و دعای خیر در حق اینها بکنند.  والسلام علی من اتّبع الهدی. ألا و صلی الله علی الباکین الحسین، فلعنةُ الله علی القوم الظالمین (فریم 77).

PcnFF1555753625.PNG

قحط و غلا در ایران در سال 1285

گزارش بسیار عالی محمد رضا اهرابی در باره وضعیت قحطی در آذربایجان در سال 1285 است. گفتنی است که طی سالهای 1285 تا 1288 قمری / 1886 ـ 1871م، قحطی بزرگ و فراگیری در ایران رخ داد که بنا بر آمارهای غیر رسمی که در اختیار است، یک سوم جمعیت ایران از بین رفتند. اهرابی در این کتاب که اساس آن در باره اخبار امامان باره زیارت و سفر به کربلاست، در اواخر کتاب، اطلاعاتی در باره وضعت قحطی در شهرهای مختلف، از جمله در باره تبریز و همدان مطالبی آورده است. این که این مطالب چه قدر دقیق است نمی دانیم، اما در کلیت آن، و صد البته از وضع اسفبار ایران در این دوره که سالهای میانی سلطنت ناصرالدین شاه است آگاهیم. در این یادداشت ها، علاوه بر اخباری که از این و آن در باره تلفات این قحطی شنیده، از مشاهدات خود هم مطالبی آورده که جالب است.

وی می گوید، در پی این قحطی، ناصرالدین شاه، اقدام به خرید گندم و آرد از روسیه کرد. جالب این است که به رغم این که یک سوم جمعیت مردم ایران یا به گفته وی، شش کرور از مردم از میان رفتند، باز دعا به جان شاه می کند که با این کار خود، سبب عنایت خداوندی به ایران شده، و از سال 1289، وضعیت کشت و زرع رو به بهبودی گذاشته است.

در اینجا هم مولف ما، مرگ یک سوم جمعیت را از علائم ظهور دانسته است. این یعنی این که ما از این زمان تا آن زمان، فرقی نکرده ایم. یاد شعر حافظ افتادم که او هم، وقتی در وانفسای شرایط سخت روزگارش درگیر بوده، به یاد فتن آخر الزمان افتاده و منتظر «ترک سمرقندی» یا همان تیمور بوده که بیاید و ایران را نجات دهد. «خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم / کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی». معلوم نیست تا کی ما باید هر امر نامتعارفی را امر آخرالزمانی بدانیم و دست از کار و تلاش بداریم.

نویسنده ما آگاهی های سودمندی در این باره داده و چنین نوشته است:

چنانچه در سالهای تألیف این کتاب مستطاب، چند نفر از علمای تبریز و اطرافُ اکناف به رحمت ایزدی پیوستند ـ اعلی الله مقامهم؛ تمامی محروسه ایران را انواع بلیّه احاطه نمود، عبارت از تاریخ یک هزار و دویست و هشتاد و پنج هجریه بوده باشد (سنه 1285) الی تاریخ یک هزار و دویست و هشت نه هجری (1289) من الهجرة النبویه ـ صلّی الله علیه و آله و سلم ـ که اوّلاً اشدّ مصائب دنیا قحط و غلا است که در تاریخ 1285 در سواحل شیراز و در سال دویم آن در اصفهان نیز در خراسان. به خدا پناه می بردم.

از سال هشتاد و هشت که سال گذشته باشد، انواع بلیه و اقسام امراض، سیما قحط و غلا، در جمیع محروسه ایران واقع شد؛ و در بعضی شهرها سیما در تبریز و آذربایجان و عراق از یک طرف ناخوشی وبا و آمدن سیل عرم و خرابی ولایت، و نایابی غلاّت، در بعضی بلا و قحطی، و در بعضی بلاد تسعیر مأکولات زیاد از حدّ و افزون از قیاس. و فوت و موت برایا از غریب و بومی و غنی و فقیر، به قراری که مخبرین صادق و سیّاران ناطق و محدثان فایق، معادل «شش کرور» از موت وبا و سبب سیل دمان و گرسنگی و قحطی و سرماگیری در زمستان و ناخوش مطبقه و محرقه و خستگی و درد گلو و سایر امراض مهلکه و اوجاع مزمنه وفات کردند.

 

[مردن هفت تن از علمای بزرگ]

و هفت نفر از علمای متبحرین عتبات عالیات و نجف اشراف و سایر بلاد فوت شد، از جمله شیخ المشایخ شیخ مهدی بن شیخ علی بن شیخ جعفر نجفی، و حاجی میرزا علی نقی در کربلا، و آقا عبدالله نواده آقا باقر بهبهانی در کرمانشاهان، و غیرهم ـ اعلی الله مقامهم و رفع فی الخلد اعلامهم. ربنا اغفر لنا و لعلماء الدین و مادحین الائمة و المذنبین و لجمیع المومنات و المومنین.

و بعضی از علما، مؤاسات را معمول داشتند، و اغنیاء مؤمنین تبعیت کردند با ائمه، اینکه فقراء را مطمح نظر فیض منظر داشتند، از قرار مذکور و اقوال با سماع و یا با مکتوب، از گرسنگی دست از جان شستند و در خرابه ها و مساجد و طرق، جنازه ایشان ماند، فنعوذ بالله از اموات دهات که بی غسل و کفن و بی دفن مانده بودند.

 

[آدم خواری در همدان و برخی از شهرهای دیگر]

و نوشته بودند، در بعض دهات همدان، پدر گوشت پسر خود خورده بود، و گوشت سگ و گربه را حتی خوردند. محققا لا ریب فیه.

و به قول عالمی موثقی در بلده همدان چهار نفر زن، با همدیگر متفق شده، با وقت و فرصت، بیست نفر زن را فریب داده هر دم یکی را کشته، گوشت ایشان را خورده بودند.

و نیز گفت چند روز در بلده مزبوره بودیم، شهادت دادند [گویا] خداوند عالم عقل از سر بعضی از اغنیای با مُکنت [برده] که آذوقه داشتند، از کثرت قساوت و حماقت، طفلان خُرد را کشته، گوشت ایشان را خوردند.

و به قول صریح در اکثر دهات اطفال نابالغ را فروختند، و به قول عالیجاه ولی قلی آقا، خلفاء! قراجه داغ، فقرای اطفال خودشان را به ارامنه ارس کنار فروختند به قیمت قلیلی.

و به قول زوار عالی مقدار دختران بکر را به سه من گندم یا کم و بیش می فروختند در صفحات همدان، و بعضی مجانا و رایگان دختران باکره را بر اهل زوار می دادند. جفّ القلم که زیاده از این، یارا نداشت که تحریر پذیر باشد.

و به قول موثقین یک ثلث مخلوق ایران از گرسنگی فوت شده؛ و ایران بالمرّه ویران شد. لهذا در حدیث آمده از علایم ظهور این است که یک ثلث آمی از گرسنگی می میرد، چنانچه مردند... و بعد ذلک العلم عندالله و حججه الکرام علیهم السلام.

فاعتبروا یا اولی الابصار که کثرت معصیت سبب نزول بلا است، و هیچ بلا اشدّ از قحط و غلا نیست. فنعوذ بالله من شرور انفسنا.

و احادیث کثیره در خصوص تغیر زمان در مسوده جلد چهارم که کاشف الاسرار است ذکر نمودیم.

 

[خرید گندم و آرد از بلاد روسیه]

 و به مفاد السلطان العادل خیر من مطر وابل، از کثرت عدل و رأفت اعلی حضرت قدر قدرت کیوان بارگاه جمجاه حامی شرع متین ناصر الملة و الدین ظل الله تعالی فی الارضین السلطان [ناصرالدین شاه] قاجار سلطان این زمان ـ خلد الله ملکه و سلطانه ـ از خزانه عامره پول التفات فرمود که امنای دولت جاوید اتصال، غلّه و آرد از ممالک دولت بهیّه روسیه در بلاد ایران حاضر نمایند که سبب عدم موت مردم باشد، لهذا ازین مرحمت شامل اعلی حضرت شهریاری ـ خلد الله ملکه ـ خداوند عالم بارندگی التفات فرمود، جمیع نباتات و مبذرات کاشته شده، روییده شد، به نحوی که کسی از معمرین چنین بهار نشان نداده و در کتب تواریخ ذکر نفرموده اند. اگر گویم یکی بر هزار بود، غلط نگفته ام.

 

[درگذشت پدر مولف]

و لیکن با همه این مسرت، افراغ ناخوشی مطبقه و محرقه در مزاجها مستولی شده، در ممالک محروسه ایران شربت مرگ را چشیدند، و زیاده از حد در دار السلطنه تبریز از آدمیان فوت شد، و ابتدای این ناخوشی از تحویل شمس به حمل نوروز فیروز سعادت اندوز سلطانی در روز چهارشنبه که یوم عاشورا بود اتفاق افتاد، و والد ماجد حقیر در روز شنبه یک ساعت به غروب مانده بیستم ماه محرم الحرام هذه السنه بیچین ایل سنه 1289 نود سال عمر کرده بود و شیخ المشایخ زمان خود بود، چون متهجّد بود، دعا می کرد و می گفت: خدایا ما را با گرسنگی امتحان مکن، و به سبب تقصیرات لااحصی به گرسنگی بندگان خود را مبتلا مکن.

الحاصل المحتاج الی رحمة الله الملک الکریم، زائر الائمه، جناب الشیخ عبدالرحیم اعلی الله مقامه در تاریخ مذکور جان به جان آفرین تسلیم نمود. و فوت موت آن بزرگوار، مؤلف حقیر را افسرده دل نمود و الی یومنا هذا سبب افسرده دلی با جهات عدیده یکی موت آن بزرگوار صالح طاب ثراه.

پدر نود ساله من چون از دهر بیمدار گذشت / نُه از هشتاد، هشتاد از دو صد، دویست از هزار گذشت

و از طرف دیگر کفالت صغار ذوی الارحام و پریشان حالی ایام فاسرده دل شدم و یارای تحریر اوراق نداشتم. ...

 

[قبور بی شمار مردگان که مولف در سال 1289 دیده است]

چنانچه مولف عرض می کند، به جهت تغیر آب و هوا، در ماه شعبان المعظم 1289 بیچین ایل بر بعض از قراء رفتم، چون شبهای جمعه به زیارت اهل قبور عازم شده، دیدم و همچنین قبرستانهایی که عرض راه بود ملاحظه نمودم، قبور جدیده با نظام قطار لا احصی دارد.

از اهالی آنها پرسیدم کیفیت وفات مسلمانان را. گفتند: همه در سنه 1288 فوت شده اند، و بعضی در اوایل بهار 1289 علفیات خوردند با تب و لرز مردند.

پس نسبت به اوضاع وارده سنه مذکوره (1288) و اوایل 1289 کما ذکرنا فی السابق، طاقت ها تاب، و دلها کباب می شد، از این غصه عظیمه سبب فوت موت اهالی ایران تاب و توانای تألیف نداشتم، و غم فقرای مسالکین در دلها افزوده.

 

[آغاز ارزانی در سال 1289]

پس حمد خدا راست از غره ماه جمادی الاولی 1289 هفته به هفته و ماه به ماه نرخها ارزان شد. بلی کم کم آثار ارزانیت هویدا گردید تا این که به حد اعتدال رسید، و فقرا و ایتام و مساکین دل شاد شده، حمد و ثنای الهی به جا می آوردند.

مؤلف گوید: در دار السلطنه تبریز دیدم بچه ها در حِجر مادر خودشان از گرسنگی جان می داد و مردان کهن سال و جوانان پر خط و خال که از اطراف و اکناف آمده بودند، سر به تیره خاک نمناک کشیدند، و بعضی از غربا از ضعف بُنیه رنگ گل فام ایشان مثل زعفران زرد شده، نمی تانستند که قدم از قدم بر دارند، و با مواسات نزیستند تا این که دست از جان شستند.

و بعضی از دهات بالمره خراب و برخی بالنسبه مخروبه گردید و با تقریر مردم، چه قدر جنازه در خانه مانده، بی غسل و کفن پوسیدند، و کسان خداشناس به قدر قوت، مواسات را شعار خود گردانیدند و آنانی که قسیّ القلب بودند مواسات نکردند با استطاعت خوشان. (فریم 173 ـ 174)

این بود گزارش بخشهایی از این کتاب که اساسا در روضه خوانی و آداب زیارت نوشته شده بود، اما چندین نکته در حوزه تاریخ عزاداری و برخی از مسائلی که به تاریخ اجتماعی تبریز داشت، در آن آمده بود. روشن است که بنده، نسبت به خوابها و داستانها، نظر خاصی ندارم، و در اینجا، بیشتر از زاویه اهمیت آنها در بازگو کردن جنبه هایی از تاریخ اجتماعی و فرهنگی و مذهبی به آن پرداخته ام.

8vBNx1555753557.PNG

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

دیگر آثار نویسنده بیشتر ...

چگونه دانش «کتاب شناخت» را به عنوان یک رشته جامع علمی تأسیس کنیم؟

رسول جعفریان

روز سه‌شنبه ساعت ۱۷ عصر اسفندماه سال ۱۴۰۲ با با حضور جمعی از پژوهشگران، فهرست‌نگاران و مدیران کتابخا

البدء و التاریخ مقدسی، اثری مبتکرانه در تاریخ نگاری اسلامی

رسول جعفریان

گزارشی است در باره کتاب البدء و التاریخ مقدسی که از جهاتی اثری مبتکرانه و منحصر به فرد در میان کتب ت