۴۵۰۵
۰
۱۳۹۳/۰۶/۳۰

رساله قواعد سلطانی

پدیدآور: سلطان محمد کاشانی مصحح: رسول جعفریان

خلاصه

رساله قواعد سلطانی در اواخر دوره صفوی توسط یک دانشمند کاشانی نوشته شده و از بخت نیک او، نسخه ای از آن در دانشگاه UCLA برجای مانده و آنها هم، تصویر آن را روی سایت خود گذاشته اند. توفیقی شد تا بنده آن را برای چاپ آماده کنم. این رساله حاوی نکاتی است در باره کشورداری که گرچه بدرد شاه سلطان حسین نخورد اما ممکن است به کار ما بیاید. معمول آن است که گویند سیاسیون به حرف هیچ کس گوش نمی دهند و این درست هم هست، اما استثناء هم دارد.
مقدمه در سال 1384 ش کتاب «قواعد السلاطین» را از محمد بن احمد حسینی علوی از نوادگان دختری میرداماد منتشر کردم؛ کتابی در آداب سلطنت که حاوی نکات بسیار مهمی در تاریخ و سیاست دانی از عصر صفوی بود. از این دوره، آثار دیگری هم هست که در قالب های دینی و فقهی و سیاسی و ادبی نگارش یافته و در جاهای مختلف معرفی شده است. به طور کلی باید گفت ادبیات سیاسی دوره صفوی، چندان خلاقانه و استوار نیست، و شاید یکی از دلایلش، آبشخورهای مختلفی است که سبب شده تا فکر سیاسی این دوره بیشتر به صورت ملغمه‌ای، آن هم با ترکیبی از هرآنچه در ایران قدیم و اندیشه های دینی و مذهبی از اسلام و تشیع و نیز اندرزنامه نویسی های فارسی و عربی شکل بگیرد. به علاوه که تکلیف فقهی سیاست در این دوره، همچنان در پرده تردید و ابهام حد فاصل انکار اولی و اثبات مصلحتی بوده است. اثر حاضر نمونه دیگری از همان قبیل آثار و این بار البته، کاملا مبتنی بر داستانهای سیاسی و حکایات اخلاقی است. با این حال، همین مقدار از این ادبیات هم، در هر سطحی باشد، مغتنم و برای شناخت آنچه در اواخر دوره صفوی می گذرد، اهمیت دارد. «قواعد سلطانی» اثری است که گویا فقط یک نسخه از آن برجای مانده و تاکنون نسخه دیگری ـ دست کم برای بنده ـ شناخته نشده است. اطلاعاتی که از نویسنده داریم در حد مطالبی است که در همین مقدمه آمده است. او خود را سلطان محمد کاشانی نامیده و دست کم، دو بار از کتاب دیگر خود منهاج الابرار یاد کرده که از آن هم نسخه‌ای نمی‌شناسیم. نام سلطان محمد در کاشان این دوره اندک است، هرچند از کاتبی با نام سلطان محمد بن تاج الدین حسن یاد شده که از شاگردان فیض کاشانی یعنی از همین مقطع بوده و آثاری به خط وی از فیض در کتابخانه ها از جمله کتابخانه مرعشی هست (از جمله نسخه شماره 13577). این که نویسنده ما همان کاتب باشد، یک احتمال است. هرچه هست، اثر حاضر در دوره شاه سلطان حسین [سلطنت1106 ـ 1135] نگاشته شده و به او تقدیم شده است. وی در مقدمه نوشته است: « بنابر این منتظر الطاف یزدانی، سلطان محمد کاشانی این مختصر را تألیف کرد، و قواعد عدالت و بعضی از مکارم اخلاق را در مطاوی این اوراق درج نمود، و برخی از آن را به درر آیات بیّنات و غرر احادیث و روایات و نوادر امثال و حکایت موشّح گردانید. و چون موری که پای ملخی نزد سلیمان برد، این هدیه مخفی را تحفه‌ی مجلس بهشت نشان اعلی حضرت خورشید منزلت، مشتری سعادت، مرّیخ صولت، کیوان رفعت، سلیمان حشمت، سکندر شوکت، نوّاب کامیاب عالمیان ماب، مصطفوی آداب، مرتضوی انتساب، آفتاب سپهر ظل اللّهی..... ناشر آثار خیر و احسان، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان، الخاقان بن الخاقان بن الخاقان سمّی سید سبط الکونین شاه سلطان حسین بهادر خان ـ ادام الله تعال ظلال معدلته علی رؤوس العالمین بحق النّبی وآله المعصومین سلام الله علیهم اجمعین ـ گردانید. و به قواعد سلطانی موسوم ساخت». رسول جعفریان این کتاب در بیست قاعده، آنچه را که مربوط به آداب سلطنت است، در حد همان آثار سیاسی ایرانی و اندرزنامه ها و با همان سبک بیان کرده و البته آیه و حدیث و شعر هم چاشنی مباحث خویش کرده است. به عبارت دیگر، ترکیب کتاب آن است که پس از عنوان قاعده، نکته ای را بیان کرده و سپس از یک تا چند حکایت از سلاطین گذشته و حتی داستانهای کلیله و دمنه‌ای در آن باب نقل می کند. گهگاه هم استناد به آیه و حدیثی آورده و در درون داستانها، اشعار روان و سودمندی درج می کند. محتمل بلکه در مواردی یقینی است که این قصه ها از متون پیشین نقل شده باشد، به خصوص که نثر برخی از آنها بسیار استوار و ادیبانه و دور از نوشته های دوره تألیف کتاب است، اما با این همه، ترکیب کلی کتاب، از نظر نگارش، نشان می دهد که جامع آن حکایات، توانایی در انتخاب و اقتباس و تدوین و تألیف داشته است. این نمونه که بر بنده روشن نیست از انشاء خود اوست یا دیگری زیباست: صلاح دولت پادشاهان نامدار در آن است که چون خواهند که به طرفی از اطراف مملکت حرکت فرمایند، همگی همّت والا و خیالات عظمی، همگی بر این باشد که از آن حرکت به ساکنان راه‌ها آزاری و از ازدحام ملتزمان رکاب دولت، به عجزه و مساکین مکروهی نرسد و از دست انداز بی‏باکی گریبان طاقت درویشی دریده نشود؛ و از اقلام اقدام چارپایان به کشت و زرع مسلمانان خطّ بطلانی کشیده نگردد؛ و دست نهیب عوانان گل رنگ گلشن رخسار ناتوانی نچیند، و غبار ملالی بر دامن پیرزالی از عبور موکب همایون ننشیند که مبادا از سنگ جفایی که بر شیشه دل بینوایی خورد، آه جهان سوزی از سینه سوخته برآرد، و صد کوه عظمت را درهم گدازد، و حشمت اسکندری را از بیخ براندازد، چه بر ارباب عقل و ذکا این معنی ظاهر و هویداست که ملوک و سلاطین کامکار بر سر اهل روزگار سایه‌ی رحمت پروردگارند نه مایه‌س زحمت خلق حضرت کردگار؛ و فرقه‌ی پادشاهان نامدار بر عجزه و مساکین دست حمایل آفریدگارند نه باعث تعب و آزار. اما این که منابع کتاب چیست، متاسفانه کمتر نام کتابی را به میان آورده است. کتابی که دست کم دو مورد از آن یاد شده، تاریخ نگارستان غفاری کاشانی (م 975) است که حکایاتی از آن نقل کرده و در کتاب یاد شده هم موجود است. در بیشتر موارد با عبارت در بعضی از کتب آمده یا عبارات مشابه مطالبی نقل کرده و همان طور که اشاره شد، دو بار به کتاب منهاج الابرار خود برای توضیحات افزون، ارجاع داده است. در جایی روایتی هم از کتاب عرض المجالس نقل شده است، در موارد دیگر، روایات، از جوامیع روایی شیعی نقل شده است. اما این که این رساله، در ارتباط با دولت صفوی چه جایگاهی دارد، باید گفت، تنها و تنها در مقدمه این اثر، نکته ای آمده که می تواند ما را به نوعی از مشروعیت موقت که برای این دولت در این دوره وجود داشته آگاه کند. جز آن نکته، باقی کتاب، همان طور که گذشت، حاوی چگونگی برخورد سلطان با مردم بر اساس آموزه های اسلامی ـ ایرانی آن هم با استناد به قصه ها و حکایاتی است که هزاران سال برای شاهان و وزیران گفته می‌شده است. اما نکته مزبور که صراحت بسیار خوبی دارد، این است که، پس از پذیرش اصل وجود سلطان و حاکم برای هر جامعه ای، از نظر مؤلف سه گروه هستند که می توانند در این مقام قرار گیرند: «کسی که این کار بر وی لازم و متحتّم و به این صفت موصوف تواند بود، و بر همه عالم حکم تواند کرد، یکی از سه فرقه‏اند: اول: پیغمبرانند. دوم: اوصیا و ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین. سوم: پادشاهان عادل». بدین ترتیب نویسنده ما در اینجا، به عنوان یک شیعه، بحث از امامت را مطرح کرده است. اما به دلیل آن که در حال حاضر نه پیامبری هست و نه امام معصوم، چاره ای جز پذیرش مورد سوم نیست: «چون در این زمان فرقه اول مفقود، و دوم به سبب اعذار و عدم رخصت در میان خلایق ظاهر نیست، منحصر است حکومت و فرمان فرمایی و سلطنت و عدالت گستری در فرقه سوم. پس بر پادشاهان عادل لازم است که به قدر مقدور خود را در باب اصلاح بین الناس و نظام عالم معاف ندارند، و چون خواهند که به این صفت موصوف باشند، ناچار است ایشان را که عارف به قواعد جهانداری و سلطنت، و طریقه‌ی رعیّت پروری و نسق امور مملکت شده، بعد از علم، به آن عمل نمایند». این مهم ترین نکته ای است که در پاسخ این پرسش که ارتباط این رساله با دولت صفوی بر محور مشروعیت چیست، می توان بیان کرد. به جز آنچه به عنوان قاعده در بیست مورد در باره روش حکومت داری آورده، تعریفی نیز از عدالت در آغاز دارد که تعریفی بسیط و عمومی بر اساس آثار سیاسی کهن و نیز با استناد به چند روایت است. بر اساس توضیح وی، عدالت بسیار چیز خوبی است، چرا که محبوب همه خلایق است و البته زینت پادشاهان. اما در ورای این تعریف دقیق از این مفهوم با توجه به مصادیق اجتماعی، چیزی نیامده است. هرچه هست، اثر حاضر به یک بار عرضه آن می ارزد؛ چرا که می تواند ما را در جریان ضعف این قبیل نوشته‌ها در این دوره مهم تاریخی که کیان سیاسی ایران در آستانه یک تهدید بزرگ بود، قرار دهد. از شگفتی های روزگار آن که در قاعده اول، وقتی بحث از ضرورت توکل سلطان به خداوند متعال می کند، داستانی نقل می کند که پادشاهی در مواجه با دشمن، او را رها کرده و به نماز خواندن روی آورد و از قضا و اتفاق لشکر دشمن بدون مواجهه نظامی شکست خورد. مرور بر آن جالب است: در اخبار آمده که روزی پادشاهی از عالمی پرسید که، نصرت اهل ایمان در چند چیز است؟ گفت: در دو چیز: یکی نماز، دوم توکّل بر کرم کریم کارساز. پادشاه بعد از استماع این سخن، بنای کار خود را بر این دو چیز گذاشت، و این دو خصلت را عادت خود ساخت ناگاه او را دشمنی پدید آمد و با لشکر گران و سپاهی بیکران روی به دارالملک وی نهادند. او نیز با سپاهی که داشت متوجّه خصم شد، و چون نزدیک یکدیگر رسیدند و مهم به جنگ قرار یافت، شبی که در روز آن مَصاف مقرّر بود، آن پادشاه همه‌ی شب نماز می‏گزارد. یکی از ارکان دولت گفت: ای مَلک! امشب استراحت کن که فردا روز مصاف است. ملک جواب گفت: من امشب کار خدا می‏کنم، و فردا کار با خداست هر چه خواهد کند مرا با آن هیچ کاری نیست، و در آن هیچ گونه اختیار نه. فرد ما کار خویش را به خداوند کارساز بگذاشتیم تا کرم او چه می‏کند و چون صبح طلوع کرد، و هر دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند، و چشم سپاه خصم بر خیبر و رایت شاه با توکّل افتاد، بی‏اختیار تمام آن لشکر به یکبار روی به هزیمت نهادند، و بی‏آنکه حربی واقع شود یا از طرفین احدی کشته گردد، شرّ دشمن از سر ایشان دفع شد، و به برکت توکّل و عبادت الهی، پادشاه و سایر رعایا از زحمت حرب ایمن گشته مظفّر و منصور گردیدند. رباعی چون بندگان حق همه فرمانبرِ تواند تو نیز بندگی کن و فرمان حق ببر هر پادشه که خدمت حق را کمر ببست بندند خلق همه ز پی خدمتش کمر» اگر شاه سلطان حسین که این رساله برای وی نوشته شده، به این نصیحت گوش داده باشد، می توان حدس زد که چرا آن بلای تاریخی بر سر ایران آمده است. گرچه اوضاع سپاه و وضعیت امرا و دیگر گروه های حاکم، آن اندازه خراب بود که اگر شاه هم جز این بود، نمی توانست کاری انجام دهد. نسخه منحصر این رساله که اساس چاپ فعلی است، در دانشگاه UCLA نگهداری شده و از روی وبسایت کتابخانه دانشگاه یاد شده برداشته شده است. این نسخه که 170 صفحه است، در اختیار کسی بوده که خطاطی تمرین می کرده! و روی بسیاری از صفحات آن از آغاز تا نهایت، به عنوان تمرین خط کلماتی را نوشته است. صفحه نخست آن دست کم در یک مورد، در هم ریختگی عبارتی دارد به طوری که کاتب خود در حاشیه یک سطر را به عنوان نسخه بدل آورده اما به همان شکل هم عبارت دقیقا درست نمی شود. با این حال، تا پایان جز در مواردی که جوهر برخی از کلمات یا حتی چند سطر از بین رفته و کلمات محو یا ناخوانا شده، باقی کتاب سالم است. این رساله هیچ تاریخ کتابتی ندارد، اما به نظر می رسد نسخه اصل باشد و از همان روزگار مانده باشد. این تنها یک گمان است. طبعا به دلیل آن که به شاه سلطان حسین اهداء شده می توان گفت که در سالهای سلطنت وی که از 1106 تا 1135 است، نگاشته شده است. رسول جعفریان 25/2/1393 قواعد سلطانی بسم الله الرحمن الرحیم منّت خدای را ـ جلّت عظمته و عمّت کلمته ـ که به شعشعه‌ی انوار اسرار شموس ارواح اقمار قلوب انسان را یعنی سیارات سموات نفوس وجود انسان را از کتم عدم موجود گردانید که «وَ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظيم‏» [قلم: 4] «و لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ أَحْسَنِ‏ تَقْويم‏» و خاکبان خطّه امکان را به تشریف شریف «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنی‏ آدَم» [اسراء: 70] موسوم و مخلّع و مشرّف ساخت که «کنزاً مخفیا» صانعی است که به ید قدرت لایح و هویدا نمود جمیع سماوی و اراضی، و به جز ذات وی کس نیست باقی که«كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الاِكْرامِ» [الرحمن: 26،27] در بطون جهان کیفیّت ذات احدیّتش ظاهر و در خلقت اشیاء، عقل از کمال قدرتش قاصر. همچنان کریمی است که نفس ناطقه انسان را طوطی‏وار در گلزار [4] ظاهر شده، [کذا] و صفات ذمیمه و اخلاق خبیثه چون جور و ظلم و بغی و حسد و بخل و خست و غیر آن در جبلّت آدمی و طینت او سرشته، پس کمال حکمت ذات جناب اقدس الهی تقاضا نمود که به جهت اختلافی که در میان خلایق واقع شود، حاکمی عادل و مصلحی کامل باشد که رفع اختلاف و منازعه‌ی ایشان نماید، و در تنفیذ احکام شرع و عرف، غایت سعی و نهایت اهتمام به جای آورد، و دست تعدّی اقویا را از ضعفای مظلوم کوتاه کند، تا نظام عالم و مهمّات بنی آدم برقرار بماند، و کسی که این کار بر وی لازم و متحتّم و به این صفت موصوف تواند بود، و بر همه عالم حکم تواند کرد، یکی از سه فرقه‏اند: اول: پیغمبرانند. دوم: اوصیا و ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین. سوم: پادشاهان عادل. و چون در این زمان فرقه اول مفقود، و دوم به سبب اعذار و عدم رخصت در میان خلایق ظاهر نیست، منحصر است حکومت و فرمان فرمایی و سلطنت و عدالت گستری در فرقه سوم. [5] پس بر پادشاهان عادل لازم است که به قدر مقدور خود را در باب اصلاح بین الناس و نظام عالم معاف ندارند، و چون خواهند که به این صفت موصوف باشند، ناچار است ایشان را که عارف به قواعد جهانداری و سلطنت، و طریقه‌ی رعیّت پروری و نسق امور مملکت شده، بعد از علم، به آن عمل نمایند. بنابر این منتظر الطاف یزدانی، سلطان محمد کاشانی این مختصر را تألیف کرد، و قواعد عدالت و بعضی از مکارم اخلاق را در مطاوی این اوراق درج نمود، و برخی از آن را به درر آیات بیّنات و غرر احادیث و روایات و نوادر امثال و حکایت موشّح گردانید. و چون موری که پای ملخی نزد سلیمان برد، این هدیه مخفی را تحفه‌ی مجلس بهشت نشان اعلی حضرت خورشید منزلت، مشتری سعادت، مرّیخ صولت، کیوان رفعت، سلیمان حشمت، سکندر شوکت، نوّاب کامیاب عالمیان ماب، مصطفوی آداب، مرتضوی انتساب، آفتاب سپهر ظل اللّهی، [6] زیب افزای اورنگ سروری و پادشاهی، شیرین ثمره شجره خسروی و شهریاری، رسیده نوباوه حدیقه‌ی سلطنت و کامکاری، طرازنده جامه‌ی شاهی و کامروایی، برازنده‌ی لباس دارایی و فرمانفرمایی، چمن آرای گلزار همیشه بهار جهانبانی، رونق افزای کشور فرخنده آثار گیتی ستانی، آب و رنگ گلستان دولت و اقبال، گلگونه بهارستان سلطنت و اجلال، بانی مبانی مروّت و انصاف، ماحی مر اسم بدعت و اعتساف، گلدسته‌ی چهار باغ عناصر و ارکان، منتخب مجموعه‌ی کون و مکان، نور حدقه‌ی اعیان، گل گلزار حدیقه‌ی جنان، محیی مآثر نوشیروان، ناشر آثار خیر و احسان، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان، الخاقان بن الخاقان بن الخاقان سمّی سید سبط الکونین شاه سلطان حسین بهادر خان ـ ادام الله تعال ظلال معدلته علی رؤوس العالمین بحق النّبی وآله المعصومین سلام الله علیهم اجمعین ـ گردانید. [7] و به قواعد سلطانی موسوم ساخت. و به مقدمه و بیست قاعده بنای آن را گذاشت. پس هر پادشاهی را که اشجار جویبار معدلت، از باران احسان سرسبز، و هر شهنشاهی را که طراوت گلزار چمن انصاف از قطرات امطار عاطفت سیراب باشد، به قواعدی که در این کتاب ذکر شده، بعد از مطالعه‌ی اساس احکام سلطنت، و بنای شرایط عدل و رأفت را بر این قواعد و نصایح خواهد گذاشت، و تمام عالم را از باران نیسان مرحمت و معدلت آبادان خواهد ساخت؛ زیرا که هر چه ملوک و سلاطین را در باب آداب سیاست، و جهانداران را در قواعد پادشاهی و سلطنت به کار آید، در مطاوی اوراق این کتاب درج نموده، و آن را سرمایه‌ی مواعظ کثیره و وسیله‌ی منافع غیر یسیره گردانیده، و ما توفیقی الاّ بالله، علیه توکّلت والیه اُنیب. مقدمه در بیان معنی عدالت و فضیلت آن بدان که علما عدالت را [8] به معانی مختلفه تفسیر فرموده‏اند. بعضی گفته‏اند که عادل آن است که سویّت نگاه دارد میان خلق، یعنی گروهی را بر گروهی دیگر مسلّط نسازد، و هر طایفه را در پایه‌ی خود نگاه دارد، و هر کاری را در موضع خود به جای آورد. و قومی گفته‏اند که عادل آن است که داد مظلومین از ظالمین بگیرد، و طایفه‌ای را اعتقاد آن است که عدل، راست داشتن میزان حق است میان خلق، هر چند که یکی از ایشان این کس خود باشد؛ مثلاً چون در میان دو کس یا میان این کس و دیگری معامله باشد یا منازعه رود، پا از جاده‌ی مستقیمه‌ی شرع انور بیرون ننهد، و جانب خود یا احدی از متخاصمین را به سبب نسبتی یا آشنایی یا رشوتی منظور ندارد، و برای دوستی احدی، خداوند عالم را با خود دشمن نگرداند. و بر هر تقدیر، صفت خجسته عدالت در شرع و عرف، به غایت مستحسن و محمود است، و آیات و احادیث در فضیلت این خصلت پسندیده بسیار [9] وارد شده. از آن جمله سوره نحل حق سبحانه و تعالی فرموده: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ‏ وَ الْإِحْسانِ وَ إيتاءِ ذِی الْقُرْبى‏ وَ يَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْی يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»؛ [نحل: 90] یعنی به درستی که الله تعالی امر می‏فرماید به عدل، یعنی راست داشتن میزان حق میان خلق، و احسان یعنی با خلق خدا نیکویی نمودن و قضای حاجات ایشان کردن، و ایتاء ذی القربی یعنی به خویشان و اقوام خود عطا نمودن. و اگر چه این شیوه پسندیده در عموم احسان داخل بود، ولیکن حق تعالی به جهت زیادتی اهتمام، خصوص آن را علی حده نیز ذکر فرموده است. و در حدیث وارد شده که مراد از ذی القربی، خویشان حضرت رسول الله (ص) که حق تعالی در کریمه «فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ‏ وَ لِلرَّسُولِ‏ وَ لِذِی الْقُرْبی» برای ایشان خمس بر بندگان واجب گردانیده، است؛ و حق تعالی نهی می‏فرماید از فحشا، و آن عبارت است از هر عمل زشتی که از آن اجتناب لازم باشد. و بعضی از مفسّرین، فحشا را [10] به زنا نیز تفسیر کرده‏اند، و نهی می‏فرماید از منکر، یعنی هر عملی که در شرع نهی از آن کرده باشند. و بعضی گفته‏اند که منکر، هر معصیتی است که قوت غضی بر آن داعی باشد؛ چون قتل و ضرب و مِثل آن، و نهی می‏فرماید از بغی، یعنی تعدّی و زیادتی بر خلق نمودن، یا به کبر و ظلم موصوف بودن، و بعد از ذکر اوامر و نواهی مذکوره، جناب اقدس الهی به زبان رأفت و رحمت می‏فرماید که، پند می‏دهد شما را خدای عزّوجل به این مواعظ بالغه تا شاید که شما پند گیرید و متذکّر شوید، و به مأمورات، قیام، و از منهیات اجتناب نمایید؛ و بر صاحبان شعور این معنی ظاهر و روشن است که حضرت ایزد متعالی ـ جلّت عظمته و عمّت نعمته ـ در این آیه‌ی کریمه، بندگان را به سه صفت امر فرموده که جامع بس حسنات است، و از سه خصلت نهی نموده که شامل بسیاری از قبایح و سیّئات اعمال است؛ و لهذا خطبای اعصار در اکثر امصار در بالای منابر این آیه شریفه را تلاوت می‏نمایند. و از حضرت رسالت(ص) مروی است که فرمود: «عَدْلُ‏ [11] سَاعَةٍ خَيْرٌ مِنْ‏ عِبَادَةِ سَبْعِينَ سَنَةً» [بحار: 72/352] یعنی یک ساعت عدالت نمودن و به داد دل مظلوم ستمدیده رسیدن، بهتر است و ثواب آن بیشتر است نزد حق تعالی از عبادت هفتاد ساله. و نیز از آن حضرت مأثور است که: هفت کس‏اند که درمی‏آورد حق تعالی ایشان را در سایه‌ی رحمت خود، روزی که هیچ سایه جز سایه‌ی رحمت او نباشد. از آن جمله پادشاهان عادل را شمردند. و در کتاب کافی از حضرت ابی عبدالله (ع) مروی است که فرمود: «الْعَدْلُ‏ أَحْلَى‏ مِنَ‏ الشَّهْدِ وَ أَلْيَنُ مِنَ الزُّبْدِة وَ أَطْيَبُ رِيحاً مِنَ الْمِسْكِ» [کافی: 2/147] یعنی عدالت کردن شیرین‏تر است از هر شیرینی، و نرم‏تر و لذیرتر است از مسکه و تمشک، وخوش‌بوتر است از مِشک. و در همان کتاب از آن حضرت منقول است که فرمود: «اتَّقُوا اللَّهَ‏ وَ اعْدِلُوا فَإِنَّكُمْ‏ تَعِيبُونَ عَلَى قَوْمٍ لَا يَعْدِلُونَ» [کافی: 2/147] یعنی از خدا بترسید در آن چه از آن نهی فرموده؛ و در جمیع امور، عدالت به کار برید؛ پس به تحقیق که شما عیب می‏کنید جمعی را که عدالت [12] نمی‏دارند. و از سر حلقه‌ی اولیا و مقرّبین، امیرالمؤمنین(ع) مروی است که فرمود: «حُسْنُ‏ السِّيَاسَةِ يَسْتَدِيمُ‏ الرِّيَاسَة» [غرر الحکم: 331] یعنی نگاه داشتن رعیّت بر وجه نیکو، و آنچه از لوازم رعیّت پروری و عدالت گستری است نسبت به ایشان به جای آوردن، باعث دوام ریاست و بقای آن می‏گردد. و نیز از آن حضرت حدیثی روایت شده که مضمونش این است که از ملوک و فرمان فرمایان، هر کدام که به عدل و داد عمل کند، حق سبحانه و تعالی، دولت او را در حصار امان خود نگاه دارد، و هر که جور و ستم نماید، به زودی او را هلاک گرداند. و بر طبق این کلام است سخن بعضی از اکابر که «الْمُلْكُ‏ يَبْقَى‏ بِالْعَدْلِ‏ مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَى الْجَوْرُ مَعَ الْإِيمَان‏»[جامع الاخبار: 119] یعنی پادشاهی چون قرین عدالت باشد، با وجود کفر باقی می‏‏ماند، و اگر قرین جور و ستم باشد، با وجود ایمان باقی نمی‏ماند. و اردشیر که از جمله پادشاهان عظیم الشأن اکاسره است، در باب عدالت سخن بسیار متین گفته، فرموده است که، سلطنت و [13] فرمان فرمایی میسّر نمی‏شود مگر به سپاه و حشم، و آن حاصل نمی‏شود مگر به مال، و مال به هم نمی‏رسد مگر به آبادانی مملکت، و مملکت معمور نمی‏شود مگر به عدالت. و اکابر در این مقام تمثیلی تمام زده فرموده‏اند که: پادشاهی به منزله‌ی شخصی است که پادشاه، سر اوست، و وزیر دل، و سایر ارکان دولت به مثابه‌ی دست‏ها، و رعایا قائم مقام پاهای وی، و عدل به منزله‌ی روح است که انتظام احوال و بقای حیات هر یک موقوف بر آن است. و از فضیلت عدالت همین نکته بس که، عدل، محبوب همه‌ی مردمان است، اگر چه از عدل او فایده به ایشان نرسیده، و ظلم مبغوض جمیع جهانیان است، و اگر چه از ظلم او ضرری به ایشان لاحق نشده باشد. مصداق این مقال و مبیّن این حال، قصّه انوشیروان عادل و حَجّاج ظالم است. با آنکه انوشیروان کافری بود آتش پرست و حجّاج مسلمانی بود شیطان پرست. هرگاه انوشیروان را یاد کنند، خلایق به سبب عدل او، بر وی آفرین کنند. و چون ذکر حجّاج گذرد، به سبب [14] ظلم بر وی نفرین کنند. رباعی عدل نوری ست کزآن ملک، منوّر گردد وز نسیمش همه آفاق، معطّر گردد عدل پیش آر و مراد دل درویش برآر تا تو را هر چه مراد است میسّر گردد مشهور است که عبدالله طاهر روزی پسر خود را گفت: آیا دولت در این خاندان ما تا کی بماند؟ جواب داد که، مادام که بساط عدل و فراش انصاف در این ایوان گسترده باشد. و از جمله فضیلت عدالت آن است که خاک در اجزای پادشاهان عادل تصرّف نمی‏کند. گویند: یکی از علما در مجلس پادشاهی عظیم الشّأن حدیثی روایت کرد که اشخاص [بدنِ] پادشاهان عادل، در قبر متفرّق نمی‏شود، و اجزای ایشان از یکدیگر نمی‏ریزد. آن پادشاه فرمود: مرا در صدق حدیث نبوی (ص) شائبه‌ای نیست، امّا می‏خواهم که انوشیروان عادل را ببینم که فی الواقع مظهر عدل بوده است، و بر زبان معجز بیان حضرت محمد مصطفی(ص) جاری شده که متولّد شدم در زمان پادشاه عادل. پس عزیمت مداین نمود، و چون به مداین رسید فرمود [15] تا دخمه نوشیروان را گشودند، و به آنجا درآمده، وی را دید تازه و در خاک خفته، چنان که شخصی در خواب باشد، و سه انگشتری در دست، و بر نگین هر یک پندی نوشته: اول: آنکه با دوست و دشمن مدارا کن. دوم: آنکه کارها را بی‏مشورت خردمندان شروع منمایی. سوم: رعایت رعیّت را در هیچ حالت فرو مگذار. و در روایت دیگر ذکر شده که لوحی بر بالای سر انوشیروان آویخته بود، و بر آن لوح نوشته که، هر که خواهد که حق سبحانه و تعالی مُلک او را بزرگ گرداند، باید که علمای زمان خود را بزرگ گرداند. و هر که خواهد ملک او بسیار شود، عدالت را شیوه خود سازد. مَلک فرمود تا آن نصایح را به آب زر نوشتند، و آن قبر را به عطر آلوده ساخته، سرش محکم کردند. منقول است که در آن زمان، یکی از ندمای مَلک اجازت طلبید که سخن گوید، و بعد از رخصت گفت: عدل را خاصیتی است که بعد از وفات ضرر خاک از کافر عادل باز می‏دارد؛ اگر [16]‌ سلطان عادل که به سعادت اسلام مستسعد باشد، چه عجب که در عقبا ضرر آتش نیز از او باز دارد. مَلک این سخن را پسندید، و فرمود تا در ذیل آن وصایا ثبت نمودند. رباعی عدل در دنیا نکونامت کند در قیامت نیک فرجامت کند اندرین عالم معظّم سازدت چون به آن عالم روی بنوازدت پس به حکم آیات و اخبار و احادیث و آثار مذکوره، ظاهر شد که هیچ زینتی از زینت‏ها برای ملوک و سلاطین، خوش‏نماتر و هیچ لباس از لباس‏ها برای شهنشاهان کشور دین، زیباتر از صفت عدالت نیست. آیا شاهان عظیم الشّأن کدام جامه خواهند پوشید که فاخرتر از جامه‌ی نیک نامی و عاقبت خیری باشد، و کدام کمر دولت بر میان بزرگی و عظمت خواهند بست که قیمتی‏تر از کمر سعی در حوایج مسلمانان باشد؟ چه در حدیث از سید کاینات و خلاصه‌ی موجودات محمد مصطفی(ص) روایت شده که آن والا جناب فرمود: «مَنْ‏ سَعَى‏ فِی‏ حَاجَةِ [17] أَخِيهِ الْمُسْلِمِ فَكَأَنَّمَا عَبَدَاللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ تِسْعَةَ آلَافِ سَنَةٍ صَائِماً نَهَارَهُ قَائِماً لَيْلَه‏» [من لایحضر: 2/189] یعنی هر که سعی کند در حاجت برادر مسلمان خود، پس ثواب او برابر است با کسی که حق سبحانه و تعالی را نُه هزار سال عبادت کرده باشد؛ همچنان عبادتی که روزها با روزه و شب‏ها به عبادت ایزد متعال قیام نموده باشد. و آیا سلاطین صاحب اقتدار، کدام تاج دولت و افسر حشمت بر سر شوکت و عزّت خواهند گرفت که پرتو نور آن زیاده از نور عدالت باشد، و به چه عبادتی مشغول خواهند گشت که عدیل عدالت تواند بود؟ و در این باب، حدیثی از پیشوای اهل مشرق و مغرب علی بن ابی طالب(ع) روایت شده که فرمود: «لَيْسَ‏ ثَوَابٌ‏ عِنْدَ اللَّهِ‏ سُبْحَانَهُ‏ أَعْظَمُ مِنْ ثَوَابِ السُّلْطَانِ الْعَادِلِ وَ الرَّجُلِ الْمُحْسِن‏» [غرر الحکم: 339] یعنی هیچ ثوابی نزد الله تعالی عظیم‏تر نیست از ثواب پادشاهی که به صفت عدل، موصوف و مردی که به شیوه نیکویی معروف باشد. نقل است که [18] یکی از سلاطین را داعیه آن شد که زیارت بیت الله کند و به قدم حرمت، طواف حریم عزّت بگذارد و به مزید صفا و اجابت دعا از اشباه و اکفاء ممتاز و سرافراز گردد. اشرف دولت و ارکان مملکت به موقف عرض رسانیدند که، ای مَلک! از شرایط وجوب حج، امنیت طریق است، و سلاطین را دشمن بسیار می‏باشد؛ اگر با خیل و حشم عزیمت این راه نمایی، تهیه‌ی ایشان متعذّر است، و اگر به اندک مردمی توجّه نمایی، خطرات کلی متصوّر است، و دیگر پادشاه در مملکت حکم جان دارد در بدن، تا آن بر جا نباشد این برپا نماند. وقتی که سایه‌ی دولت این حضرت از مفارق رعایا دور شود، هرج و مرج پدید آید، و نور مملکت به ظلمت ظلم و ستم مبدّل گردد، و زمام خواص و عوام از سلک انتظام بیرون رود. سلطان فرمود که، چون این توفیق رفیق نمی‏گردد، و این طاعت میسّر نمی‏شود، چه کنم که ثواب حج دریابم، و از میمنت این عبادت به سعادت آخرت فایز گردم؟ گفتند: در این ولایت، درویشی است [19] که مدّت‏ها مجاورت حرم کرده و شصت حج با شرایط و ارکان آن به جای آورده، و الحال در گوشه‌ی عُزلت نشسته، و درِ آمد و شد بر روی خلق بسته، شاید به بذل مالی ثواب حجّی از وی توان خرید، و از ثواب آن به حظّی کامل توان رسید. پادشاه از کمال صدقی که با اهل الله داشت، به خدمت آن درویش شتافت و فیض صحبت آن شاه کشور تجرید را دریافت، و در اثنای سخن فرمود که، مرا آرزوی حج کردن است، و ارکان ملک صلاح در توقّف می‏بینند، و استماع شد که تو را حجّ بسیار است، چه شود که ثواب یک حج را به من فروشی تا تو به نوایی رسی، و من به ثوابی فایز شوم. درویش گفت: من ثواب تمام حج‏های خود به تو می‏فروشم. شاه پرسید که هر حجّی را به چند می‏فروشی؟ گفت: ثواب هر قدمی که برداشته‏ام در هر حجّی به تمام دنیا و آنچه در دنیاست. شاه گفت: از دنیا و متاع دنیا بیش از قدری اندک یا من نیست، و آن خود بهای یک گام نمی‏شود پس این سودا چگونه صورت بندد؟ درویش گفت: اگر اراده‌ [20] این معامله داری آسان است. ساعتی که کار بیچاره‏ای سازی و در دیوان دادخواهی به عدالت پردازی، ثواب آن را به من ده تا من ثواب شصت حجّ خود را به تو ارزانی دارم، و در این معامله هنوز من صرفه برده باشم. و از این خبر معلوم شد که پادشاهان را بعد از اقامت فرایض و سنن مقدوره، هیچ عبادتی نیکوتر از اشتغال به مصالح بندگان خدا، و هیچ طاعتی پسندیده‌تر از عدالت میان رعایا نیست. پس هر یک از فرقه‌ی ملوک و سلاطین که اراده‌ی دینداری و قصد رعیّت پروری داشته باشد، باید که قدری از اوقات شریفه‌ی خود را در هر هفته یک روز یا در ماهی یک روز، صرف مطالعه این قواعد نموده، به مضمون آنچه در این کتاب سمت تحریر یافته، عمل نماید تا به سعادات دارَین و پادشاهی نشأتَین فایز و بهره‏مند گردد. قاعده اولی: در همه‌ی احوال توکّل نمودن به جناب اقدس ایزد متعال است صلاح دولت پادشاهان نامدار و شهنشاهان عالی مقدار در آن است [21] که در همه‌ی حالات، توکّل به جناب اقدس الهی نموده، همواره چشم امید به فضل و رحمت بی‏نهایت حضرت احدیّت گشاده دارند، و توفیق انجام هر مهمّی را بر وجه خیر و صواب از درگاه جناب ربّ الارباب مسئلت نمایند؛ و تمشیت هر امری از امور کلیه و جزئیّه را به مشیّت حضرت عزّت منوط دانسته، روز و شب به زبان عجز و نیاز، ابواب سعادات دارَین و فیوضات نشأتین را بر روی خود مفتوح سازند. فرد: پادشاهیت میسّر نشود بر سر خلق تا به شب بر در معبود گدایی نکنی در اخبار آمده که روزی پادشاهی از عالمی پرسید که، نصرت اهل ایمان در چند چیز است؟ گفت: در دو چیز: یکی نماز، دوم توکّل بر کرم کریم کارساز. پادشاه بعد از استماع این سخن، بنای کار خود را بر این دو چیز گذاشت، و این دو خصلت را عادت خود ساخت ناگاه او را دشمنی پدید آمد و با لشکر گران و سپاهی بیکران روی به دارالملک وی نهادند. او نیز با سپاهی [22] که داشت متوجّه خصم شد، و چون نزدیک یکدیگر رسیدند و مهم به جنگ قرار یافت، شبی که در روز آن مَصاف مقرّر بود، آن پادشاه همه‌ی شب نماز می‏گزارد. یکی از ارکان دولت گفت: ای مَلک! امشب استراحت کن که فردا روز مصاف است. ملک جواب گفت: من امشب کار خدا می‏کنم، و فردا کار با خداست هر چه خواهد کند مرا با آن هیچ کاری نیست، و در آن هیچ گونه اختیار نه. فرد ما کار خویش را به خداوند کارساز بگذاشتیم تا کرم او چه می‏کند و چون صبح طلوع کرد، و هر دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند، و چشم سپاه خصم بر خیبر و رایت شاه با توکّل افتاد، بی‏اختیار تمام آن لشکر به یکبار روی به هزیمت نهادند، و بی‏آنکه حربی واقع شود یا از طرفین احدی کشته گردد، شرّ دشمن از سر ایشان دفع شد، و به برکت توکّل و عبادت الهی، پادشاه و سایر رعایا از زحمت حرب ایمن گشته مظفّر و منصور گردیدند. رباعی چون بندگان حق همه فرمانبرِ تواند تو نیز بندگی کن و فرمان حق ببر هر پادشه که [23] خدمت حق را کمر ببست بندند خلق همه ز پی خدمتش کمر مشهور است که اهتمام جناب مستطاب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب ـ صلوات الله و سلامه علیه ـ در اقامت مراسم عبودیت به حدّی بود که در وقت اشتغال نایره‌ی جنگ و قتال که دلیران میدان شجاعت را دل در سینه لرزیدی، در میان دو صف، جهت آن حضرت فرشی می‏گستردند، و آن جناب به ادای وظایف عبادت ربّ الارباب قیام می‏نمود، و از تیرباران سپاه دشمن اندیشه نمی‏فرمود، و طریق معتاد خود را در نماز و اوراد تغییر نمی‏داد. و در لیلة الهریر که یکی از لیالی مشهوره‌ی جنگ صفّین است، و آن شبی بود که سی و شش هزار کس از طرفین کشته گشته، و آن حضرت به دست مبارک خود پانصد و بیست و سه کس را به ضرب ذوالفقار صاعقه کردار، به جهنم فرستاده، و با وجود اشتعال آتش فتنه‌ی چنین، نماز شب از آن سرکرده‌ی امور دین فوت نگردید. و در زمان خلافت و سلطنت، طریقه آن حضرت چنین بود که روزها به ساختن مهمّات [24] خلایق مشغول می‏بود، و شب‏ها به عبادت حضرت احدیّت اشتغال می‏نمود. جمعی به خدمت آن حضرت عرض کردند که، یا امیرالمؤمنین! چرا این همه رنج و محنت بر خود روا می‏داری. نه به روز آسایش می‏کنی و نه در شب آرام می‏گیری. حضرت جواب فرمود: اگر در روز بیاسایم، رعیّت ضایع مانند، و اگر در شب بیارامم، فردای قیامت من ضایع مانم. پس روز، مهمّ مردم می‏سازم، و شب به کار حق می‏پردازم. قاعده دوم تابع شرع بودن است صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن در آن است که چون در مقام عدالت و دادخواهی درآیند، در همه حالت، مطیع و منقاد شرع انور باشند، و پا از جاده‌ی مستقیمه‌ی شریعت حضرت رسالت(ص) بیرون نگذارند تا در آخرت فائز و رستگار باشند. در آثار آمده که در ایّام پادشاهی، شخصی گناهی کرد و فرار نمود، برادرش را گرفتند و نزد شاه آوردند. حکم فرمود که برادر خود را حاضر کند، والاّ او را در عوض به قتل رسانند. آن شخص گفت: ای مَلک اگر عامل تو خواهد که مرا بکشد و تو حکمی به وی فرستی که فلان را بگذار و آزار او مکن، آن عامل مرا بگذارد یا نه؟ شاه گفت: بلی. آن شخص گفت: من نیز از جانب پادشاهی حکمی آورده ام که تو به عنایت او حاکمی. شاه گفت: آن حکم کدام است؟ گفت: حکم او در باره من این است که در قرآن مجید میفرماید: « وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» [آل عمران: 164] یعنی هیچ کس را به گناه دیگری نگیرند. پادشاه از استماع این کریمه بسیار متأثر شده و بگریست و گفت: وی را بگذارید تا هر جا که خواهد برود؛ زیرا که حکمی محکم و متین آورده است. رباعی حکمی که آن ز بارگه کبریا بود بالاتر از مقوله چون و چرا بود حکمی که صادر است ز دیوان لم یزد خود زهر مخالفت آن که را بود؟ در بعضی از کتب ذکر شده که عمرو بن لیث یکی را به سخن صاحب غرضی محبوس ساخت. مادر آن شخص عرضه نوشته بر سر راه عمرو بن لیث بایستاد. و چون عمرو برسید، به تعجیل تمام، عرضه را بلند کرد که بدست عمرو دهد. مرکب تند بود، در رمید. عمرو متغیر شده فرمود تا آن ضعیفه را [26] دور کردند و از آنجا درگذشت. باز آن عجوزه بسر راه آمده بایستاد تا عمرو رسید. دیگر باره پیش آمد و عرضه بلند کرد. عمرو پرسید که این چه کس است؟ گفتند: مادر فلان محبوس است. عمرو از وی بسیار رنجیده بود. روی بگردانید و به جانب آن ضعیفه التفات ننمود. ضعیفه فریاد برآورد که، ای ملک! حکم تو در باره پسر بیگناه من چیست؟ عمرو گفت: آن که او را صد چوب بزنند و رویش سیاه کنند؛ زیرا که هر که در درگاه سلطان عاصی شود جزای وی این است. ضعیفه گفت: این حکم تو می کنی؟ گفت: آری. عجوزه گفت: پس حکم خدا کجا شد که هر حکم تو خواهی کنی؟ عمرو از شنیدن این سخن بر خود لرزید و بیهوش گردید. و چون به هوش آمد بفرمود تا محبوس را از زندان بیرون آوردند و خلعت خاص فرمود و روی پوشانیدند و بر مرکب سلطانی سوار کردند و فرمود او را در شهر بگردانید و ندا کنید که هر حکم که خدای عزوجل کند، عمرو لیث که باشد که خلاف آن در خاطر گذراند؟ فرد: او حاکم است ما همه محکوم حکم او ما را چه اختیار بود، حکم حکم او [27] قاعده سوم انجاح حاجات اهل ایمان است صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن و شهنشاهان رفیع مکان، در آن است که ارباب حاجات را بر درگاه خود حقیر ندانند، و حاجت حاجت‏مندان را در نقاب تعویق ندارند، و برآوردن حاجات مؤمنین را فوزی عظیم شمارند؛ زیرا که هر که نعمت‏های خدای عزّوجل روی به وی آورد، حقوق جناب اقدس الهی نیز در گردن وی بسیار شود، و احتمال مؤونت محتاجان و ادای حقوق فروماندگان بر وی لازم گردد. چه وجوب سدّ فاقه اهل احتیاج، بر قدر نعمت است. هر چند نعمت اختیار و اقتدار بیشتر باشد، انجاح مطالب فقرا و روا کردن حاجات ضعفا بیشتر. پس صاحب دولتی را که دولت سلطنت به وی ارزانی داشته باشند، و لوای عظمت او را در عرصه جهان‏داری و کامکاری برافراشته، باید که مؤونت خلق را تحمّل نماید، و در حالت قدرت قضای حاجت محتاجان را غنیمت [28] شمارد، و تا گل دولت در گلزار عزّت شکفته می‏یابد، و شکوفه مراد در چمن مملکت بر شاخسار حشمت جلوه‏گر می‏بیند، برآوردن حاجات درماندگان را فوزی عظیم داند، و تا مؤمنی را حاجتی باشد، به هیچ نافله مشغول نشود که قضای حاجت مؤمن از همه فاضل‏تر است. در کتاب شریف کافی از حضرت ابی عبدالله(ع) مروی است که فرمود: «مَنْ‏ طَافَ‏ بِهَذَا الْبَيْتِ‏ طَوَافاً وَاحِداً كَتَبَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ سِتَّةَ آلَافِ حَسَنَةٍ وَ مَحَا عَنْهُ سِتَّةَ آلَافِ سَيِّئَةٍ وَ رَفَعَ اللَّهُ لَهُ سِتَّةَ آلَافِ دَرَجَةٍ حَتَّى إِذَا كَانَ عِنْدَ الْمُلْتَزَمِ فَتَحَ اللَّهُ لَهُ سَبْعَةَ أَبْوَابٍ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ»[کافی: 2/18]؛ یعنی کسی که طواف کند این کعبه معظّمه را یک طواف واحد، حق سبحانه و تعالی می‏نویسد از برای او شش هزار حسنه، و محو می‏کند از نامه‌ی عمل او شش هزار گناه، و بلند می‏کند در بهشت عنبر سرشت برای او شش هزار درجه، و چون پیش ملتزم برسد، حق تعالی هفت در بهشت را برای او می‏گشاید. [29] اسحاق بن عمار که راوی این حدیث است گوید که، به خدمت آن حضرت عرض کردم که یا اباعبدالله! فدای تو شوم، این همه فضل و ثواب برای کسی است که یک طواف خانه کعبه بکند؟ حضرت فرمود: «نَعَم وَ أُخْبِرُكَ بِأَفْضَلَ مِنْ ذَلِكَ قَضَاءُ حَاجَةِ الْمُسْلِمِ أَفْضَلُ مِنْ طَوَافٍ وَ طَوَافٍ وَ طَوَافٍ حَتَّى بَلَغَ عَشْراً»[ کافی: 2/194]؛ یعنی خبر کنم تو را به عملی که ثواب آن عظیم‏تر باشد از طواف؟ قضای حاجت مسلمان افضل است و ثواب آن بیشتر است نزد حق سبحانه و تعالی از ده طواف خانه کعبه. و در همان کتاب از آن والا جناب مأثور است که فرمود: «مَنْ‏ قَضَى‏ لِأَخِيهِ‏ الْمُؤْمِنِ‏ حَاجَةً قَضَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِائَةَ أَلْفِ حَاجَةٍ مِنْ ذَلِكَ أَوَّلُهَا الْجَنَّةُ وَ مِنْ ذَلِكَ أَنْ يُدْخِلَ قَرَابَتَهُ وَ مَعَارِفَهُ وَ إِخْوَانَهُ الْجَنَّةَ بَعْدَ أَنْ لَا يَكُونُوا نُصَّاباً»[ کافی: 2/192]؛ یعنی هر که قضا کند و برآورد حاجت برادر مؤمن خود را، حق سبحانه و تعالی روز قیامت قضا می‏کند صد هزار [30] حاجت او را اوّل آن حاجت‏ها آن باشد که وی را داخل بهشت گرداند و از جمله حاجت‏ها آنکه خویشان و آشنایان و برادران وی را داخل بهشت کند به شرطی که ایشان ناصبی مذهب نباشند. و از باغبان گلشن دین، حضرت سیّد المرسلین(ص) روایت شده که فرمود: «مَنْ‏ كَانَ‏ فِی‏ حَاجَةِ أَخِيهِ‏ الْمُؤْمِنِ‏ الْمُسْلِمِ، كَانَ اللَّهُ فِی حَاجَتِهِ»[امالی طوسی: 1/97]؛ یعنی هر که در کارسازی حاجت برادر مؤمن خود باشد، الله تعالی در کارسازی حاجت او باشد. و نیز از آن حضرت(ص) روایت شده که «مَنْ قَضَى لِأَخِيهِ الْمُسْلِمِ حَاجَةً كَانَ‏ كَمَنْ‏ خَدَمَ‏ اللَّهَ عُمُرَهُ»[ عوالی اللئالی: 1/347] یعنی کسی که قضا کند یک حاجت برادر مسلمان خود را، ثواب وی چنان است که در تمام عمر خود خدمت الله تعالی کرده باشد. و احادیث و اخبار در ثواب قضای حاجت مؤمن بسیار است. هر که شوق مطالعه زیاده بر مذکور داشته باشد، از کتاب منهاج الابرار طلب نماید. پس به حکم احادیث مذکوره معلوم شد [31] که معنی پادشاهی و سلطنت آن است که پیوسته منتظر قضای حاجات محتاجان باشد، و همواره به سبب این خصلت پسندیده مسرور و خوشحال بوده بر مسند شوکت و بزرگی متمکّن گردد. مشهور است که اسکندر ذوالقرنین روزی تا شب در مجلس حکومت نشسته بود، و هیچ کس به وی رفع حاجتی نکرد. چون وقت برخاستن شد، ندمای خود را گفت: امروز را از حساب عمر خود نمی‏شمارم. یکی از ایشان پرسید که روزی که در صحّت و فراغت گذرد و در سلامت و کرامت به شب رسد، و امور بر نهج مراد و مهمّات بر وفق خواهش و کام و فراغت خاطر میسّر و محصّل و خزانه‌ی معمور و سپاه مکمّل، اگر ملک این روز را از حساب عمر نشمرد کدام روز را در شمار عمر توان آورد؟ اسکندر گفت: روزی که از پادشاه، راحتی به مظلومی نرسد، و حاجت محرومی روا نگردد، چگونه از عمر توان شمرد. رباعی ز عمر آن قدر بیش ناید به کار که در نفع خلق خدا بگذرد از آن زندگانی چه حاصل بود که در کار نفس و هوا بگذرد [32]‌ در بعضی از کتب ذکر شده که پادشاه چین از اسکندر پرسید که لذّت سلطنت در چه چیز یافتی؟ جواب گفت: در سه چیز: اول: دشمنان را مغلوب و منکوب ساختن. دوم: دوستان و هواداران را سر برافراختن. سوم: محتاجان را به روا کردن حاجات به نواختن. مثنوی چند روزی ز قوی‏دینان باش در پی حاجت مسکینان باش شمع شو شمع که خود را سوزی تا بدان بزمِ کسان افروزی خاطر از وایه خود خالی کن زین هنر پایه خود عالی کن قاعده چهارم احسان و نیکوکاری است با خلق خدا صلاح دولت پادشاهان نامدار و سلاطین صاحب اقتدار در آن است که جود و احسان را شعار خود سازند و به مقتضای حدیث حضرت رسالت(ص) که الانسان عبید الاحسان عمل نموده کافّه رعایا را بنده مخلص و محبّ خالص خود گردانند و دل‏ها را به احسان و کرم صید نموده در قید خود درآورند. چه محققین گفته‏اند: چون دل که سلطان تن است، [33] در قید کسی افتاد، قالب به حکم تابعیّت دل البته در دام می‏افتد، و چون کریم به سبب جود و احسان مالک رقاب گردید، ابواب سعادات بر وی گشاده، و اسباب حصول مرادات برای او آماده می‏گردد. در بعضی از کتب ذکر شده که خسروپرویز را سپهسالاری بود به لشکرکشی و دشمن کشی معروف و مذکور، و مقرّب ملک و عمده‌ی ممالک، و خسرو از تدبیر او بیرون نرفتی. وقتی صاحب غرضان به سمع ملک رسانیدند که سپهسالار شما از جادّه فرمانبرداری انحراف ورزیده، سبیل عناد و عصیان و طریق سرکشی و طغیان مسلوک خواهد داشت. پیش از آنکه صورت حال از قوت به فعل آید بر تدارک و تلافی آن اشتغال باید نمود. خسرو از استماع این سخنان متغیّر شده با خود اندیشه کرد که اگر عنان عزیمت پیش گیرد و از روی مخالفت به طرفی از اطراف مملکت رود، بسیاری از اعیان لشکر و سرکردگان سپاه راه موافقت با او پیش گیرند، و یُمکن که از آوازه یاغی شدن او قصوری در ارکان مملکت پدید آید [34] و از شهرت طاغی گشتن او فتوری به قواعد سلطنت راه یابد. پس با خواص دولت و مشیران مملکت در این باب مشورت نمود. رأی جمیع ایشان بر این قرار یافت که او را بند باید کرد. خسرو بر حسن تدبیر ایشان آفرین کرد، و روز دیگر جمیع امیران را طلب نمود و چون حاضر شدند به احضار سپهسالار فرمان داد. چون به مجلس درآمد او را به موضعی بالاتر از معهود نشانید و ذکر محامد و محاسن و سیرت‏های ستوده و خصلت‏های پسندیده او را بر زبان راند، و از قماش‏های نفیس و نفود خزاین زیاده از استحقاق او به وی ارزانی داشت. مشیران نیکورأی که صلاح در بند کردن او دیده بودند، در محلّ فرصت عرض کردند که سبب تخلّف از مقرر عزیمت همایون چه بود؟ شاه تبسم نموده فرمود: من رأی شما را خلاف نکردم و از عزم خود انحراف نورزیدم. صلاح دید شما آن بود که او را بند باید کرد. من خواستم که او را به محکم‏ترین بندی مقیّد سازم. هیچ قیدی نیکوتر از احسان ندیدم. دیگر تأمّل نمودم که محلّ ... ... ... ... .... [35] که بر یک عضو افتد، پیداست که چه نوع بندی خواهد بود خواستم که بند بر دلش نهم که دل سلطان است، و اعضا و جوارح خدم و حشم چون اصل به قیدی مقیّد گردد، هر آینه تمام اعضا و جوارح به تبعیّت وی مقیّد کردند. دیگر بند آهنین بر هر عضوی که نهند، به سوهان سوده گردد و بند کرم و احسان که بر دل نهند به هیچ چیز فرسوده نگردد. و در امثال آمده که مرغ وحشی را به دام توان گرفت و آدمی را به انعام و احسان صید توان کرد. الحاصل چنان چه به خاطر عاطر پادشاه رسیده بود، آتش مخالفت آن سپهسالار را به آبی که از سرچشمه‌ی کرم و احسان پادشاهی جاری گردید، فرو نشست و بیخ نهال کینه را از صمیم سینه او به قوّت سر پنجه سخاوت سلطانی به کلّی منقلع و منقطع گشت. و بعد از آن چون بندگان صافی نیّت به خلوص طویت، کمر جان سپاری بر میان خدمتکاری بسته بقیّه عمر از منبع فرمانبرداری روی برنتافت. و اکابر فرموده‏اند که غایت کرم و نهایت احسان آن است که هیچ سالمی را از نزد خود محروم [36] و هیچ متوقّعی را از درگاه خود شرمسار و منفعل باز نگرداند. در اخبار آمده که در عهد پادشاهی از دین حق، بیگانه اعرابی که در شوره‏زار نشو نما یافته و جز آب شور و تلخ ندیده و نچشیده وقتی در قبیله او قحط افتاد و به جهت ... از وطن خود بیرون آمد، و چون از شورستان درگذشت، گذرش بر موضعی افتاد که خاک پاکش صالح زراعت بود. غدیری دید که قدری از آب باران در آن جمع شده و هبوب ریاح، خس و خاشاک از روی آن دور کرده، آبی در نهایت لطافت و صفا به نظر وی آمد. عرب در مدت عمر خود آب بر روی زمین ندیده، متعجّب شد. پیش آمد و قدری آب بیاشامید در مذاقش شیرین و خوشگوار نمود. با خود گفت: شنیده‏ام که الله تعالی در بهشت آبی دارد شیرین که طعم آن هرگز متغیّر نمی‏شود. غلط نکنم که حق تعالی بر فقر وفاقه من بخشیده و به مزد گرسنگی و بیچارگی من این آب را از بهشت به دنیا فرستاده. مصلحت در آن است [ 37] که قدری از این آب نزد پادشاه زمان برم تا او در مقابل این هدیه درباره من احسان فرماید، و اهل بیت من به برکت انعام خلیفه از قحط و غلا باز رهند. پس انبانی که داشت پرآب کرد و راه بغداد پرسید و روی به دارالخلافه گذاشت. هنوز میان اعرابی و شهر مسافتی مانده بود که کوکبه حشمت خلیفه برسید. اعرابی معلوم کرد که این خلیفه است و عزم شکار دارد. فی الحال بر سر راه آمد و زبان به دعاگویی و ثناخوانی بگشاد خلیفه متوجه شده گفت: ای اعرابی، از کجا می‏آیی؟ گفت: از فلان بادیه که اهل به غصّه قحط و غلا گرفتار شده‏اند. گفت: به کجا می‏روی؟ گفت: به درگاه شما آمده‏ام و تحفه به نزد شما آورده‏ام که دست آرزوی هیچ کس به دامن وصال او نرسیده و دیده‏ تمنّای هیچ مخلوقی جلوه جمال او ندیده. خلیفه متعجّب شده گفت: بیار آنچه داری. اعرابی مشک آب پیش آورده گفت: ای خلیفه، این آب [38] بهشت است که در این عالم کسی ندیده و نچشیده. خلیفه، رکاب‏دار را فرمود تا قدحی از آن آب به زودی آورد آبی متغیّر اللّون و کریه الرّائحه که نَتْن مشک اعرابی درآن اثر کرده. خلیفه قدری از آن آب بچشید، به فراست دریافت که صورت واقعه چیست؛ چنان نکرد که پرده از روی کار وی برداشته شود. گفت: ای اعرابی، راست گفتی این آبی عجیب است و شرینی غریب دارد. این آب را به هر کس نتوان داد. رکاب‏دار را فرمود تا آن قدح آب را در مطهره خاصّه ریخت و مشک آب را به معتمدی سپرده، در محافظت آن مبالغه بسیار نمود، پس روی به اعرابی کرده گفت: یا عرب، تحفه زیبا و هدیه پسندیده آوردی، حاجت تو چیست؟ گفت: یا خلیفة المسلمین! اهل بیت من از فاقه و گرسنگی در معرض تلفند. امید به فضل خدای عزّوجل دارم و بعد از آن به کرم تو. خلیفه فرمود: تا هزار دنیار به وی دادند و فرمودند که از این موضع به وطن خود مراجعت کن. [39] اعرابی زر را گرفته فی الحال بازگشت. یکی از خواص از خلیفه پرسید که سبب چه بود که از این آب کسی را نچشانیدی و اعرابی را از همین مکان برگردانیدی؟ خلیفه فرمود: این آبی بود ناخوش مزه و بدبوی، امّا نسبت به آبی که اعرابی به آن پرورش یافته آن را آب بهشت می‏نمود، اگر از آن آب یکی از شما بخوردی و طعم آن را ادراک کردی اعرابی را طعنه زدی و آن بیچاره منفعل گشتی. دیگر آنکه من او را اگر از این موضع باز نمی‏گردانیدم احتمال داشت که بیشتر رود، و آب دجله را مشاهده نماید و از آن آب بخورد، بعد از آن از کرده و آورده خود شرمسار شود. من شرم داشتم که شخصی نزد ما آید و از احسان و کرم ما توقّعی نماید آخر گرد خجالت بر صفحه حال او نشسته باز گردد. و از جمله حکایاتی که ذکر آن مناسب این مقام است حکایت محمد اسکافی است که در بعضی کتب نقل شده که یکی از خلفای بغداد، غلامی داشت خورشید روی، مشک بوی [موی] که به حسن صورت و سیرت [40] بی‏نظیر، و چون قابل تربیت بود مقبول طبع خلیفه شد و او را به فرزندی قبول نمود و او را بسیار دوست می‏داشت و یک ساعت از خدمت خود جدا نمی‏گذاشت. اتفاقاً روزی خلیفه به رسم تفرّج به کنار رود دجله رفته بود، از قضای الهی آن غلام در آب افتاد و آب او را ربوده، از نظر مردم غایب ساخت، و چندان که سیّاحان و ملاّحان در جستن او سعی بیشتر کردند کمتر یافتند. همانا از تموّج آب در مرور دهور بر کنار دجله حفره پیدا شده بود، پسر چون به حوالی حفره رسید، بی‏اختیار در حفره افتاد و در آنجا بماند، و کسی بر این حال مطّلع نگردید. الحاصل قصه خلیفه به جایی رسید که از فرقت غلام بی‏صبر و آرام شد و بیم آن بود که دیوانه گردد. ملاّحان را طلبید و تهدید و وعید نمود و به هر طریق که توانست مبالغه در پیدا کردن غلام کرد و گفت: هر که او را پیش من آورد اگر چه مرده باشد، هزار درهم به وی دهم. ملاّحان به اطراف و اکناف دجله به سباحت شتافتند [41]‌ تا بعد از هفت روز غلام را در آن حفره یافتند. یکی از ایشان پیش خلیفه آمد و گفت: اگر غلام را زنده بیاورم چه می‏دهی؟ گفت: پنج هزار درهم. ملاّحان پسر را پیش خلیفه آوردند آنچه قبول کرده بود داد و از دیدن غلام بسیار خوشحال گردید و گفت: اول طعام حاضر کنید تا پسر بعد از هفت روز طعامی تناول نماید. غلام گفت: من سیرم. خلیفه گفت: مگر از آب دجله سیر شد‏ه‏ای؟ پسر گفت: من هر روز چند قرص نان می‏دیدم که بر روی آب می‏آمد دو قرص از آن گرفته تناول می‏نمودم و بر هر قرص نان نوشته بود که محمد الاسکاف. خلیفه به احضار محمد اسکاف مبالغه نمود تا او را حاضر کردند و از کیفیت آن واقعه تفحّص نمودند. گفت: من به سبب آنکه شنیده بودم که تو نیکویی کن و در دجله انداز. چون نیکی دیگر مرا میسّر نیست، یک سال است که هر روز چند قرص نان در آب دجله می‏انداختم و منتظر جزای آن می‏بودم. خلیفه یک قریه از قری بغداد به ملک به وی [42] تفویض فرمود و به واسطه احسان و نیکوکاری در اندک مدّتی متموّل و محتشم و در میان اقران بزرگ و معظّم گردید. و از جمله احسان تمهید قواعد خیرات و تأسیس مبانی مبرّات است، زیرا که چون همای توفیقات الهی سایه دولت بر فرق کامکاری افکند، و باز بلند پرواز مواهب ربّانی از فضای فیض جاودانی جلوه‏گر شده، بر صاعد سعادتمندی آرام گیرد لایق حال آن است که صحایف احوال خود را به مضمون کریمه «إِنْ‏ أَحْسَنْتُمْ‏ أَحْسَنْتُمْ‏ لِأَنْفُسِكُمْ»[اسراء: 7]؛ زینت دهد و زاد سفر آخرت از تقدیم خیرات و مبرّات و ارتکاب باقیات صالحات که عبارت از خیر عام و صدقه جاریه است مهیّا کند، چه هر عملی از اعمال صالحه که بعد از نشأة حیاة آثار فیض و برکت آن به روح عامل رسد، صدقه جاریه است، چون بنای مساجد و مدارس و رباطات و جسرها و برکه‏ها و امثال این‏ها مادام که آثار اشیاء مذکور [43] باقی باشد، ثواب آن‏ها به روح بانی آن عاید گردد. فرد هر که فیض کرد چون محمل به آن عالم کشید / روح او را هر نفس فیضی دگر خواهد رسید و در حدیث وارد شده که چون آدمی به منزل آخرت رود، همه اعمال او از هم منقطع گردد الاّ سه چیز: یکی صدقه جاریه. دوم: عملی که به آن نفع گیرند. سوم: فرزند صالح که او را دعا کند. پس صلاح دولت پادشاهان نامدار در آن است که معمار همّت ایشان اولاً در تعمیر مساجد که در شأن آن نازل شده:«إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» [توبه: 18] سعی نمایند. و در حدیث وارد شده که هر که از برای رضای حق سبحانه و تعالی مسجدی بنا کند، خدای عزّوجل از برای او خانه‏ای در بهشت عنبر سرشت بنا کند و تجدید کردن مساجد کهنه همین حکم دارد. و در روایت دیگر وارد شده که هر که پلی بنا کند بر راهی تا مسلمانان بر آن بگذرند، حق عزّ و علا گذشتن از پل صراط را بر وی آسان گرداند و عمارت [44] حوض‏های بزرگ و کندن چاه‏هایی که مردم از آن آب بردارند سبب ایمنی از تشنگی روز قیامت باشد. و در ثواب بنای رباط‏ها نقل شده که یکی از بزرگان‏ را که ودیعه‌ی حیات به موکّل اجل سپرده بود، در خواب دیدند، و از روی حالتی که بعد از وفات واقع شده بود پرسیدند. گفت: مدّتی در شکنجه عذاب گرفتار بودم و در چنگال عقاب عقوبت می‏فرسودم، ناگاه پروانه‌ی نجات از دیوان کرم الهی برسید و حق سبحانه و تعالی گناهان مرا بیامرزید. سائل از وی پرسید که هیچ دانستی که سبب آمرزش چه بود و به چه وسیله خلاصی روی نمود؟ گفت: آری در بیابانی رباطی ساخته بودم. در این اوقات درویشی در هوای گرم به سایه آن رباط پناه آورده بود و ساعتی در آن استراحت نموده، چون مشقّت او به راحت مبدّل شد از روی نیاز زبان به دعا گشوده گفت: خدایا، بانی این موضع را بیامرز! فی الحال دعای او مستجاب شده مرا بیامرزیدند و از حفره جحیم [45] به روضه نعیم رسانیدند. قاعده پنجم شفقّت و مرحمت است با عامّه رعایا و کافه برایا صلاح دولت شاهان نامدار و شهنشاهان عالمیقدار در آن است که نسبت به جمیع رعیت در همه اوقات شفقت و مرحمت داشته، رخساره سلطنت را به خطّ و خال زیبایی و نکونامی بیارایند، و سلامت این نشأت و سعادت آخرت را به اتّصاف به این صفت خجسته تحصیل نمایند، و چنان رعیت را دوست دارند که پدر فرزند را، و هر چه بر خود نپسندند بر ایشان نیز نپسندند، و این معنی را بدانند که رعایا و زیردستان ودایع و امانت حضرت پروردگارند که به اهل اقتدار سپرده‏اند تا به رعایت ایشان، حال عجزه و درویشان به فراغت و رفاهیت مقرون باشد، و دل‏های شکسته به اهتمام رعیت پروری و مرحمت گستری از هجوم بلای جبّاران و ستم کنندگان فارغ و مطمئن گردد. در بعضی از کتب ذکر شده که اردشیر پسر خود را وصیّت کرد که ای پسر! جهد کن تا به کثرت شفقت [45] و مرحمت رعیّت را از رعیّتی به درجه دوستی رسانی تا مالک دل‏ها گردی و چون مالک دل‏ها شدی، چیزهای دیگر تابع دل است، و چون دوستی پادشاه در دل رعیّت جا گرفت، در هیچ چیز با وی مضایقه نمی‏کنند و مال و جان از وی دریغ نمی‏دارند و هر چه دارند فدای وی می‏کنند و همگی همّت خود را بر درازی عمر و زیادتی دولت او می‏گمارند. در اخبار آمده که وقتی حضرت موسی ـ علی نبینا وآله وعلیه السلام ـ با جناب اقدس الهی مناجات نموده گفت: الهی، به کدام خصلت از خصال خیر به رحمت تو فایز گشتم و به چه صفت از صفات پسندیده به خلعت رضای تو اختصاص یافتم؟ ندا رسید که یا موسی! استحقاق نبوّت تو آن روز ظاهر شد که شبان شعیب بودی و گوسفندی از رمه تو رم خورد، و تو در حالت شدّت حرارت آفتاب بسیار دویدی تا به وی رسیدی و آن را به دست درآوردی، پس آن را به کنار گرفتی و از روی مرحمت گفتی: ای مسکین بیچاره، خود را و مرا بسیار رنجانیدی تا هر دو مانده [47] شدیم و مطلق آن را نیازردی و به وی غضب نکردی، سبب آن رحمت و شفقت که بر وی کردی، تاج نبوّت بر سر تو گذاشتیم و کمر رسالت بر میان تو بستیم. نقل است که سبکتکین پدر سلطان محمود در اوایل حال یکی از ملازمان سلطان آن زمان بود و یک سر اسب بیش نداشت، و اوقات او در نهایت پریشانی و عسرت می‏گذشت و هر روز به عزم شکار به صحرا می‏رفت. روزی آهویی دید، اسب برانگیخت آهو از پیش به در رفت، و آن آهو را بچّه بود از غایت خردی و سستی از مادر باز ماند. سبکتکین آهو بچه را گرفت و دست و پایش را درهم بست و در پیش زین گذاشت و متوجّه شهر گردید. آهو که بچه خود را گرفتار دید، بازگشت و در عقب وی می‏دوید و فریاد می‏کرد. سبکتکین را بر آن حیوان رحم آمده دست و پای آهو بچه را بگشاد و او را سر به صحرا داد. مادر او آمد و آن را در پیش گرفت و روی به آسمان کرده به زبان بی‏زبانی مناجاتی کرد و برفت. سبکتکین دست تهی به شهر آمد، [48]‌ چون شب درآمد، حضرت رسالت(ص) را به خواب دید که با وی گفت: ای سبکتکین، به واسطه آن شفقت و مرحمت که از تو در وجود آمد و به جهت آن کرم و مهربانی که در حقّ آن بیچاره زبان بسته کردی در درگاه حق تعالی تقرّب تمام یافتی و ما از تو خشنود شدیم؛ والله تبارک و تعالی تو را شرف پادشاهی کرامت فرمود. باید که بر بندگان خدای عزّوجل به همین نوع شفقت به جا آوری و درباره رعیّت خود طریق مرحمت فرو نگذاری. و یکی از اکابر در این مقام فرموده که چون به واسطه‌ی شفقت بر حیوانی، پادشاهی این جهان فانی می‏یابند، اگر به جهت مرحمت بر انسانی سلطنت ملک باقی یابند هیچ غریب و عجیب نباشد. رباعی دست رعایت ز رعیّت مدار کار رعیّت به رعایت سپار مرحمتی کن که جگر خسته‏اند در کرم و لطف تو دل بسته‏اند نقل است که روزی حضرت سلیمان ـ علی نبینا وآله وعلیه السلام ـ بر تخت خود نشسته و باد آن را برداشته می‏برد، ناگاه سلیمان [49] از راه بگشت و به طرف دیگر روان گشت. خاصان از وی پرسیدند که سبب از راه گشتن شما چه بود؟ سلیمان(ع) فرمود: پرستوکی پیش من آمد و گفت: بچه‏های خود را از آشیان بیرون آورده‏ام و ایشان را طیران تعلیم می‏کنم، اگر از آن راه می‏رفتم همه تلف می‏شدند. مجملاً انبیای عظیم الشّأن و برگزیدگان حضرت همچون این مقدار رعایت رعیت و زیردستان می‏نموده‏اند و شفقت و مرحمت درباره خلق خدا دریغ نمی‏داشته‏اند. در اخبار آمده که روزی لقمان(ع) بر کنار جوی آب نماز می‏کرد. در اثنای نماز برگ درختی دید که بر روی آب می‏آید و مورچه بر آن برگ چسبیده و نزدیک است که هلاک شود. با خود گفت که این نماز را اعاده می‏توان کرد. اولی است که از برای رضای خدا این ضعیف را از این مهلکه خلاص سازم. پس نماز را قطع نموده آن برگ را با مورچه گرفته بر خشکی نهاد. فی الحال هاتفی آواز داد که ای لقمان، بدین احسان که در حقّ این مورچه کردی ما بر عمر تو برکت فرمودیم و سه هزار سال [50] عمر به تو عطا نمودیم. دیگر در مکافات آن شفقت و مرحمت از حضرت ما پیغمبری می‏خواهی یا حکمت؟ لقمان گفت: خدایا تحمّل بار نبوّت ندارم حکمت می‏خواهم. حق سبحانه و تعالی او را حکمتی عطا فرمود که مشهور آفاق شد و تا قیامت حکمت لقمان معروف و مشهور است و به برکت رحمت و شفقت خالص به این مرتبه رسید. و از جمله شفق‏های شاهانه نسبت به رعایا آن است که چندان که تواند رعیت را بر زراعت و عمارت ترغیب نماید و در احداث قنوات و چشمه‏ها ایشان را مدد کند. مشهور است که نوشیروان وقتی به عامل خود چیزی نوشت که اگر در ولایت تو یک قطعه زمین نامزروع یابند، بفرمایم تا تو را بر دار کشند. شخصی از انوشیروان سبب این حکم را پرسید گفت: حکمت در این آن است که فایده پادشاهی از خراج باشد و خراج وقتی بسیار شود که مملکت آبادان باشد، و آبادانی نبود الاّ به زراعت و تا با رعیت مسافحه نکنند و آثار شفقت با ایشان به ظهور نرسانند زراعت میسّر نگردد. فرد [51] مملکت معمور خواهی خلق را معمور دار وز سر ایشان بلای ظالمان را دور دار نقل است که در زمان سلطان ابوسعید خدا بنده، امرای او با رعایا زیادتی می‏کردند و به انواع ظلم مال از ایشان می‏گرفتند. روزی سلطان به امیران گفت: من تا امروز رعایت رعیت می‏کردم و بعدالیوم این رعایت را برطرف می‏کنم. بیایید تا تمام رعیت را غارت کنیم و هیچ چیز از امتعه و غیر آن به ایشان نگذاریم اما به شرط آنکه دیگر از من علوفه و مرسوم نطلبید، و اگر بعد از این یکی از شما از من این نوع التماس کند، او را به سیاست رسانم. امرا گفتند: ما بی‏علوفه و مرسوم چگونه توانیم بود و وظیفه خدمت به چه نوع به جای توانیم آورد؟ سلطان ابوسعید گفت: انتظام امور و مجموع مصالح ما و شما از سعی رعایا باشد در عمارت و زراعت و تجارت. و چون ایشان را غارت کنیم بعد از آن این چنین توقّعات از که توان داشت اندیشه کنید که اگر عوامل و تخم از رعایا بگیریم و غلاّت ایشان را بخوریم، [52] ایشان را بالضروره ترک زراعت باید کرد، و چون ایشان زراعت نکنند و محصول نباشد، چه خواهید خورد؟ امیران چون این سخن شنیدند روی به نوازش و رعایت رعیّت آوردند. رباعی شنیدم از بزرگان سخن سنج که سلطان را رعیت بهتر از گنج کزآن خرج ار شود آخر سراید وزین هر لحظه دخل دیگر آید قاعده ششم گوش به سخن مظلومان کردن و روی عاطفت به سخن ایشان آوردن و به درد دل هر کس رسیدن است صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن در آن است که چون آفتاب عالم‏تاب پرتو التفات خود را از هیچ ذرّه بی‏قدری دریغ ندارند، و هر روز بار عام دهند، و به نفس نفیس خود بر کماهی احوال هر مظلوم وقوف یابند و تفحّص حال دادخواه نمایند تا هر که سخنی داشته باشد بگوید و این شیوه را اعظم اسباب جبروت و بزرگی خود شمارند و گوش به سخن ضعفا و مساکین نمودن را کسر شأن خود ندانند؛ زیرا که هیچ شأن اعظم از شأن خدایی [53] نیست و جناب اقدس الهی از غوررسی احدی عار ندارد و ناله هیچ دردمندی را دست رد بر سینه نمی‏گذارد. فرد هرکه آید گو بیا و هر چه خواهد گو بگو ناز و کبر وحاجب ودربان بدین درگاه نیست مجملاً متوجه مظلومان شدن علامت عدل شاهی است و به درد دل هر کس رسیدن نشانه شکوه پادشاهی است. مشهور است که یکی از سلاطین از بزرگی از بزرگان دین پرسید که می‏گویند، هر چیزی را زکاتی است، آیا زکات سلطنت چیست؟ جواب داد که زکات پادشاهی و جهانداری آن است که اگر مظلومی دادخواهی نماید و متظلّمی حاجت خود را عرض کند، گوش به سخن او کند، و با او به طریق رفق و مدارا سلوک نماید و او را جواب درشت نگوید و از سخن گفتن با ضعفا و مساکین عار ندارد، زیرا که مکالمه با ضعفا و فقیران از خصال بزرگان است. و حضرت سلیمان پیغمبر ـ علی نبینا وآله و علیه السلام ـ با آن همه حشمت و سلطنت و شرف نبوّت، سخن مور ضعیف را استماع نمود. فرد نظر کردن به درویشان بزرگی را بیفزاید سلیمان باچنان حشمت [ 54] نظرها بود با مورش در آثار ذکر شده که اکابر حرمین به ناصر خلیفه نوشتند که خلافت تو را نزیبد و سلطنت تو را نشاید زیرا که خائبان و متعلقان تو بر مردم ظلم می‏کنند و انواع جور و ستم از ایشان صادر می‏شود. او در جواب نوشت که من از آنچه شما می‏گویید خبر ندارم. ایشان دیگر باره پیغام فرستادند که عذر تو از گناه تو بدتر است، زیرا که مهمّات رعایا بر ذمّه توست، تو را به وقت سؤال از عهده جواب بیرون باید آمد بی‏خبری و غفلت به چه کار آید، و این عذر از تو که خواهد شنید و کی قبول خواهند کرد. یکی از پادشاهان صاحب شعور فرموده، در ولایتی که به من تعلّق دارد اگر پلی ویران باشد و رمه‏ای بر آن بگذرد و پای گوسفندی به سوراخی فرو رود و المی به وی رسد، فردای قیامت از من خواهند پرسید و مرا از عهده آن بیرون باید آمد. پس هر که منصب سلطنت قبول کند و پای تمکین بر سریر حکومت نهد، به قدر مقدور بر وی لازم است که به حقوق این امر قیام نماید و حفظ حدود و رسوم آن از روی شفقت و مرحمت و نکوخواهی [55] رعیّت به جای آورد. رباعی فراز تخت حکومت نشستن آسان نیست در آن مقام بسی احتیاط باید کرد مراد عاجز محنت رسیده باید داد غم فقیر مشقّت کشیده باید خورد نقل است که در دارالملک یمن، پادشاهی بود به زیور عقل و عدل آراسته و نهال حالش به صفت نصفت و دادگستری برخواسته، ناگاه آفتی به حسّ سامعه او راه یافت و گرانی در گوش او پدید آمد. روزی ارکان دولت خود را جمع کرد و چنان زار بگریست که حاضران بر حال وی گریه کردند و از برای تسلّی او تدبیرها انگیختند. ملک فرمود: شما گمان می‏کنید که من از برای فوت حسّ سمعی می‏گریم، در این باب غلط کرده‏اید، زیرا که من یقین می‏دانم که عاقبت کار فتور و ق صور به قوی راه خواهد یافت، پس بر بطلان چیزی از آن خردمند چگونه اندوهگین شود، بلکه گریه من برای آن است که ناگاه مظلومی دادخواه بر درگاه فریاد کند و صدای استغاثه او به گوش من نرسد و محروم باز گردد و من نزد حق تعالی مؤاخذ باشم. اما در این باب فکری کرده‏ام [56] بگویید تا در این دیار ندا کنند که کسی غیر از مظلوم و دادخواه جامه سرخ نپوشد تا به این علامت بر حالت ستمدیدگان مطّلع گردم و داد ایشان بدهم. قاعده هفتم بعد از ثبوت ظلم به مقتضای عدالت رفع ظلم ظالم از مظلوم نمودن است صلاح دولت پادشاهان نامدار و شهنشاهان صاحب اقتدار در آن است که چون ظلم یکی از ملازمان و متعلّقان نزد ایشان متحقّق و ثابت گردد، تأمّل آنچه مقتضای عدالت و موافق حکم شریعت باشد معمول دارند و در دفع آن جور و ستم مسامحه و اهمال جاز ندارند بلکه همواره مضمون «الْمُلْكُ‏ يَبْقَى‏ بِالْعَدْلِ‏ مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَى الْجَوْرُ مَعَ الْإِيمَان‏»[جامع الاخبار: 119]؛ را منظور نظر کیمیا اثر داشته، چنان نسق کنند که هیچ کدام از مفسدان و متعدّیان دست تعدّی و تسلّط دراز نتوانند کرد و پا از دایره نصفت و عدالت بیرون نتوانند نهاد، و بر احدی از رعایا زور و زیادتی نتوانند کرد که ظلم ایشان همان ظلم [57] پادشاه است و این صورت جز به اقامت حدود و نشر سیاست میسّر نشود که ملوک جبّاران متمرّد را به سیاست مطیع و منقاد گردانند، و مفسدان و متعدّیان را بدان منزجر و مستأصل سازند، و اگر به جهت پای بند سیاست پادشاهان نباشد، درهای فساد بر اهل این عالم گشاده شود و در آن عالم بازخواست از پادشاهان بود. مثنوی بیخ ظلم از دل خود پاک بکن شاخ ظالم به سیاست بشکن بلکه آن بیخ چو برکنده شود شاخ ناچار سرافکنده شود تیشه بر بیخ چو رانی گستاخ تازه بر جای کجا ماند شاخ حیف باشد که در آن روز گران از تو پرسند گناه دگران مشهور است و در بسیاری از کتب معتبره مذکور که سلطان ملکشاه سلجوقی روزی بر کنار زنده‏رود شکار می‏کرد، زمانی جهت استراحت در مرغزاری فرود آمد، و از ملازمان او غلامی که حاجب خاص او بود به دهی که در آن حوالی بود درآمد. گاوی دید که بر کنار جویی می‏چرید. بفرمود تا آن را ذبح کردند و پاره‏ای [58] از گوشت آن کباب ساختند و آن گاو از عجوزه‏ای بود که چهار یتیم داشت و وجه معیشت ایشان از شیر آن حاصل می‏شد. عجوزه چون خبردار شد، از خود بی‏خبر گشت، و چون به هوش آمد بیامد و بر سر پلی که گذرگاه سلطان بود بنشست تا آنکه سلطان رسید عجوزه برجست و عنان مرکب سلطان را گرفت. آن غلام حاجب تازیانه برآورد که بر وی زند و او را منع کند، سلطان گفت: بگذار که مظلوم و ضعیف می‏نماید. پس روی به ضعیفه کرد و گفت: ای پیرزن، سخن خود را بیان کن. پس عجوزه به حکم آنکه مظلوم دلیر می‏باشد زبان بگشاد و گفت: ای امیر الب ارسلان! اگر امروز بر سر پل زنده رود داد من ندهی، فردا بر سر پل صراط دست خصومت از دامن تو بر ندارم. اکنون از این دو پل هر کدام را خواهی اختیار کن. سلطان از هیبت این سخن پیاده و گفت: من طاقت پل صراط ندارم، بگو کیست که ستم بر تو کرده تا داد از تو از وی بستانم. ضعیفه گفت: ای ملک! همین غلام [59] که در حضور تو تازیانه عقوبت به سر من بلند گردانید چشمه‌ی عیش مرا مکدّر ساخته است و گاوی که معیشت من با چهار یتیم از شیر او مهیّا شدی، کشته و کباب کرده. شاه بفرمود تا غلام را سیاست بلیغ کردند و عوض ده گاو او هفتاد گاو از حلال‏ترین وجهی از سرکار خاصّه خود به پیر زال دادند، و بعد از چند گاه که سلطان، رحمت الهی واصل شد، ضعیفه هنوز در قید حیات بود. نیم شبی به سر قبر وی آمد و روی عجز و نیاز به درگاه پادشاه بنده‏نواز آورده گفت: الهی! این بنده تو که در این موضع مدفون است، وقتی که درمانده بودم دست من گرفت حال او درمانده است تو به فضل و کرم خود دستگیری او کن من بیچاره بودم با عجز مخلوقیّت بر من ببخشید، تو با قوّت خالقیّت خود بر وی ببخشای. بعد از آن شخصی سلطان را به خواب دید از وی پرسید که حق سبحانه و تعالی با تو چه کرد؟ گفت: اگر دعای این پیر زال دادخواه به فریاد من نرسیدی، از چنگال عقاب [60] عقوبت ممکن نبودی. در کتاب نگارستان مذکور است که مرد ترکی از جنود سلطان محمود غزنوی شبی به خانه مرد درویش بیچاره‏ای رفته، به تعدّی وی را از خانه بیرون کرد، و عیال او را به تحت تصرّف درآورد. آن عاجز ناتوان را چون غیر از دامان عدل سلطان عاقبت محمود دست به جایی نمی‏رسید، سراسیمه‏وار بر سبیل دادخواهی به درگاه سلطان شتافت. سلطان را چون بخت مقبلان در آن وقت بیدار یافت. شمّه‏ای از قصّه پر غصّه خود تقریر کرد. سلطان از استماع این حکایت چون شمع تافته و در گرفته به غایت متأثّر گردید، و آن جفا رسیده را به افاضه عدالت و اشاعه‌ی رأفت مستظهر و امّیدوار گردانیده گفت: چون آن نابکار بار دیگر بر این قباحت اصرار نماید، مرا خبر کن تا دفع شرّ او کرده شود. القصّه بعد از سه شب دیگران تیره بخت به خانه او آمده، آن بیچاره سراسیمه بیرون دوید و صاحب تاج و تخت را خبر کرد. سلطان با معدودی چند [61] از مخصوصان خود به خانه‌ی آن بیچاره شتافت و آن ظالم ستمکار را آنجا یافت. علی الفور به اطفای چراغ اشاره فرموده، شرّ شرار و شعله حیات آن سر حلقه اشرار را به دم تیغ عدالت آثار فرو نشاند. لولا السّلطان لأکل الإنسان بعضهم بعضا، و نعم ما قیل فی هذا المقام. گر نبود سطوت سلطان روان خانه مظلوم بگیرد عوان بعد از آن سلطان چراغ طلبید و روی مقتول را دید، پس سجده شکر به تقدیم رسانید و به درویش گفت: از جنس خوردنی هر چه داری بیار. رفت و قدری نان جو و سرکه پیش آورد. سلطان از روی رغبت تمام بدان میل فرمود و بعد از رفع خوان میزبان را عذرخواهی نموده اراده رفتن کرد. درویش زبان به دعای سلطان معدلت کیش گشاده، از روی تضرّع و ابتهال سؤال کرد که منشأ نشاندن چراغ و دیدن روی مقتول و سجده کردن و به رغبت تمام نان و سرکه خوردن چه بود؟ سلطان فرمود: از آن وقت [62] که این قضیّه از تو مسموع شد به خاطرم رسید که به غیر از اولاد من دیگری را جرأت اقدام این قباحت نخواهد بود و آنکه حکم به کشتن چراغ واقع شد، بنابر این بود که مبادا چون روی او را ببینم عِرق ابوّت، مرا مانع از دفع او آید و این خلاف طریقه عدالت باشد و بعد از دیدنش چون معلوم شد که بیگانه است به شکرانه سجده کردم که از اولاد من چنین امر شنیعی صادر نگردیده و از آن شبی که تو حالت خود را با من تقریر کردی تا حال از غصّه استماع آن مقال هیچ نخورده‏ام از این جهت از تو چیزی طلب داشته جوع خود را به آن تسکین دادم. نقل است که در بغداد، بازرگانی بود که مالی بسیار او را حاصل شده بود و با جمعی که معاملات دنیا داشت، در ادای حقوق ایشان تکاهل می‏ورزید و چون طلبکاری به تقاضای حقّ خود به در خانه وی می‏رفت با امر اهانت و استخفاف می‏نمود و او را به انواع سخنان درشت می‏رنجانید. یکی از طلبکاران وی دوستی داشت. روزی [63] با وی مشورت نمود که در باب طلب خود از این مرد حیران شده‏ام، و نمی‏دانم که علاج این واقعه را به چه نوع کنم؟ دوست وی گفت: من علاج این درد می‏کنم، پس وی را همراه خود به بازار برد و خیّاطی بود بر دکان خود نشسته، و مشغول تلاوت قرآن گشته قصّه او را به تمامی با خیّاط تقریر نمود. خیاط از دکان برخاست و با ایشان روان شد و می‏رفتند تا به در خانه غریم رسیدند. چون چشم غریم بر خیاط افتاد مضطرب شده خیاط را تعظیم و تکریم تمام نمود. خیاط غریم را گفت: حقّ این مرد را به وی تسلیم کن. گفت: منّت دارم الحال پنج هزار دینار موجود است بفرما تا بگیرد و تتمّه را یک ماه دیگر ادا می‏کنم و در عوض آن تتمّه رهنی به وی داد و شرط نمود که اگر یک ماه دیگر مابقی حقّ تو را ادا نکنم تو وکیلی در فروختن اشیای مرهونه. و چون از آن موضع مراجعت نمودند، از خیاط پرسیدند که این مرد چگونه تو را چنین مطیع گردید؟ گفت: سبب آن است که من در این مسجد مؤذّنی می‏کنم. روزی از مسجد بیرون آمدم [64] دیدم که ترکی بیدینی در زنی آویخته بود و به استخفاف تمام او را می‏کشید و او استغاثه می‏نمود. آن ترک را نهی از منکر کردم، چوبی در دست داشت، بر سر من زد و سر مرا بشکست. من از غیرت دین از سر کار خود نگذشتم و جمعی را با خود همراه گرفته به خانه او رفتم. ترک آن جماعت را به زخم‏های گران از خود دور کرد. من به خانه آمدم و از این غصّه به خواب نمی‏رفتم و تا نصف شب در اضطراب بودم. با خود گفتم مصلحت آن است که در این شب اذان بی‏وقت بگویم شاید که آن ترک به گمان آنکه صبح طالع شده، دست از آن ضعیفه بدارد. پس به مسجد آمدم و اذان بی‏وقت گفتم و نشستم و منتظر بودم تا چه حادث شود. ناگاه شعله مشعله‌ای دیدم. شخصی پیش آمد و گفت: این که بود که بانگ نماز گفت؟ گفتم: من بودم. گفت: بیا که خلیفه تو را می‏خواهد. پس به موقف خلافت حاضر شدم. خلیفه از من پرسید که، تو را چه بر این داشت که اذان پیش از دخول وقت نماز گفتی؟ تمامی واقعه را [65] چنانچه بود عرض کردم و اثر زخم و جراحت خود به وی نمودم. خلیفه فرمود تا در آن ساعت ترک را با زن حاضر کردند. زن نیز آنچه بر سر وی گذشته بود موافق تقریر من تقریر نمود. یکی از ملازمان را فرمود تا آن زن را به نزدیک شوهر خود برد و گفت تا در حقّ وی احسان و انعام به جای آورند. بعد از آن از ترک پرسید که مواجب تو چند است و به چه کار مشغولی؟ ترک مواجب و کار خود را بیان نمود. خلیفه فرمود: تو را این نعمت کافی نیست و نمی‏توانی که کنیزی بخری و به این عملی قبیح امر شنیع قیام ننمایی، و از من نمی‏ترسی که ارتکاب این نوع فاحشه می‏کنی؟ ترک متحیّر شده در برابر آن سخنان جوابی نداشت. خلیفه فرمود تا جوالی بیاوردند و ترک را در آن جوال کردند و به طریقی که آهک را می‏کوبند وی را کوفته نرم گردانیدند پس مرا گفت: هر جا که چنین منکری مشاهده کنی باید که منع نمایی و اگر ممنوع نشوند نشان میان من و تو اذان بی‏وقت است. پس خلیفه روانه گشت و من نیز به منزل خود مراجعت [66] نموده به دعای دوام دولت آن شاه معدلت شعار مشغول گشتم و این واقعه در میان مردم منتشر و مشهور گردید از آن وقت تا غایت به اذان بی‏وقت محتاج نشدم. گویند وقتی سلطان محمود غزنوی حاکمی بی‏باک و ظالمی ناپاک را به خراسان فرستاد، آن حاکم بعد از احیای مراسم ظلم و بیداد، وقتی متموّلی را به بهانه محبوس ساخت و مخزن او را از ذخایر و دفاین بپرداخت، و ضیاع و عقار او را متصرّف شد، مرد مظلوم به حیله از حبس گریخت، و به درگاه سلطان رفت و کیفیت حال خود را معروض داشت. سلطان به مدّعای او رقمی شفقت فرمود. مرد مظلوم حکم را برداشته روانه شد و به مطالعه حاکم ظالم رسانید. حاکم با خود گفت: این مرد بار دیگر این راه دور و دراز را نخواهد رفت، این همه مال و ضیاع را تسلیم وی نمودن وجهی ندارد. الحاصل گوش به فرمان سلطان آن زمان نکرد و چیزی به تصرّف او نداد، مظلوم به تعجیل تمام بار دیگر به درگاه سلطان مراجعت نموده، صورت حال گذشته را [67] به موقف عرض رسانید. سلطان به امضای فرمان دیگر امر فرمود مظلوم گفت: یک بار فرمان بردم خواند، و به آن عمل ننمود این نوبت نیز همین حکم خواهد داشت. سلطان گفت: بر من فرمان دادن است، اگر او نشنود خاک بر سر کن. مرد مظلوم بی‏تأمّل گفت: ملازم شاه حکم او را نمی‏شنود، مرا خاک بر سر باید کرد. این سخن در سلطان بسیار تأثیر کرد و گفت: راست می‏گویی تو را خاک بر سر نباید کرد بلکه مرا خاک بر سر باید کرد. در حال ملازمی غیور خونخوار به آن دیار فرستاد و حاکم ظالم را مؤاخذ ساخت و بعد از ایذا و اهانت بلیغ او را بر دار آویخت و عبرت دیگران شد و بعد از آن هیچ کس تمرّد حکم پادشاه نتوانست نمود، و جهان از معدلت او آبادان گشت و نیکنامی او جاودان بماند. در بعضی از کتب ذکر شده که پرویز پسر هرمز شاه روزی عزیمت شکار کرده بود و در آن فصل هوا به مرتبه‏ای گرم بود که از حدّت حرارت دل کوه چون موم نرم می‏شد و از شدّت گرمی آفتاب، خاک صحرا چون آب می‏گداخت. پرویز چون از نشاط [68] شکار بپرداخت و روی صحرا از چرنده و هوا را از پرنده خالی ساخت، به دهی که در آن نزدیکی بود نزول نمود تا از صعوبت حرارت نجات یافته، ساعتی در آن آب و هوا بیاساید و در آن موضع در خانه پیرزالی بساط عیش انداخت و مجلس عشرت بیاراست و گوش به آواز چنگ و ارغنون می‏داشت، و شاهزاده را مرکبی بود چون برق جهنده آن را به کشتزار دهان سرداد، و آتش در نهاد آن بی‏خانمان انداخت و غلام وی که رکابدا خاص بود، خوشه چند غوره از باغ آن دهقان ربود. صباح دهقان روی به درگاه شاه هرمز آورد و شکایت از پسر او و شمّه از حالات خود را تقریر نمود، پادشاه از آنجا که غایت عدالت او بود حکم فرمود که مرکب پرویز را پی کردند و چنگ و ناخن چنگی را شکستند و غلام پرویز را به دهقان بخشید و تختش را به صاحب خانه تفویض نمود. گویند در عهد کسری چنین مقرّر بود که هرکه دزدی کردی، هر چه داشتی از مال و متاع و عقار و ضیاع جمله را از وی گرفتی و به صاحب مال دادی [69] و بعد از آن دست و پای دزد را بر خلاف قطع کردی و اگر کسی با زن شوهرداری زنا کردی جمیع اموال او را گرفته به شوهر آن زن تسلیم نمودی، و زبان او را دو شاخ کردی و بر روی وی داغی نهادی که خلایق وی را به آن علامت می‏شناختند که او زنا کرده است، و فرج و رخسار زانیه را نیز داغ کردندی، و این عقوبت‏ها بعد از آن بود که به حسب شرع انور زنای ایشان ثابت و محکوم به شده بود. لاجرم به حکم این سیاست چهل و هشت سال که کسری بر تخت سلطنت و سریر حشمت متمکّن بود، هیچ حرمی در آن زمان بدنام نگشت. قاعده هشتم نیت خود را از ظلم خالص گردانیدن است صلاح حال پادشاهان عظیم الشّأن در آن است که در همه احوال نسبت به رعیّت، خوش نیّت و خیرخواه باشند. چه نیت ایشان در هر باب اثری تمام دارد و هیچ چیز بر رعیّت مبارک‏تر از نیّت محمود پادشاهان نیست. پس اگر شجره مبارکه نیّت عدالت و خیرخواهی را در مزرعه دل [70] بنشانند، بسی اثمار خوشگوار برکت و رحمت از آن بچینند و اطراف مملکت به سبب حسن نیّت معمور و انواع فتن محجوب و مستور باشد، و خصب و رفاهیت شایع و مستفیض گردد، و امن و آسایش بر اقاصی بلاد ممالک سایه اندازد. و اگر العیاذ بالله نیّت این طایفه عالی مقدار بر خلاف این باشد، برکت از جمیع محصولات برود و عقد جمعیت از هم گسیخته گردد. مصداق آن مقال و مبیّن این حال واقعه بهرام گور است و آن حکایت را در بعضی از کتب معتبره چنین ذکر کرده‏اند که وقتی بهرام گور در هوای گرم به در باغی رسید، پیری که باغبانی کردی آنجا حاضر بود. بهرام گفت: ای پیر، در این باغ، انار هست؟ گفت: آری و ندانست که بهرام است، فرمود: ای پیر، قدحی آب انار بیار. پیر رفت و فی الحال قدحی پر از آب انار کرد و بیاورد. بهرام بیاشامید و گفت: ای پیر، سالی باغ چند حاصل برمی‏داری؟ گفت: سیصد دینار. گفت: به سرکار دیوان چه می‏دهی؟ گفت: پادشاه از سر [71] درختی چیزی نمی‏ستاند و از مزروعات عشر می‏گیرد. بهرام با خود اندیشه کرد در مملکت من باغ بسیار و درخت بی‏شمار است اگر از حاصل باغات نیز ده یک به دیوان دهند مبلغی کلّی حاصل می‏شود و رعیّت را چندان زیان نمی‏رسد و با خود نیّت کرد که بعد از آن حکم کند که از محصول باغات نیز عشر بگیرند. دیگر باره باغبان را گفت: قدحی دیگر آب انار بیار. باغبان برفت و بعد از زمانی طویل قدحی آب انار بیاورد. بهرام گفت: ای پیر، نوبت اول رفتی و زود آمدی و این نوبت انتظار بسیار دادی و برابر اول آب انار نیاوردی. گفت: ای جوان، گناه از من نیست از پادشاه است که نیّت خود را تغییر داده، و اندیشه ظلم کرده از این جهت برکت از میوه رفته. نوبت اول از یک انار آن همه آب گرفتم و این نوبت از ده انار برابر آن حاصل نشد. بهرام از استماع این سخن متأثّر گشت و آن اندیشه از دل بیرون کرد و گفت: ای پیر، یک بار دیگر مقداری آب انار بیار. پیر به باغ رفت و به زودی بیرون آمد و قدحی لبریز [72] از آب انار به دست بهرام داد و گفت: ای سوار، عجب حالی است که پادشاه باز آن نیّت ظلم را تغییر داده، فی الحال اثر برکت ظاهر گشت. بهرام صورت حال با باغبان در میان نهاد و قصّه نیّت و تغییر آن را باز گفت و این سخن از آن پادشاه سعادت قرین بر صفحه روزگار یادگار بماند تا سایر سلاطین از این سخن پند گیرند و نیّت بر صلاح حال رعیّت گمارند. و در عجائب البلدان مسطور است که شخصی از حضرموت حکایت کرد که در آن دیار، خوشه گندمی یافتم که هر دانه از آن گندم برابر بیضه بود. پس نزد پیری که به زعم اهالی آنجا پانصد سال از عمرش گذشته بود رفتم، و از حقیقت حال آن گندم سؤال کردم. جواب داد که، در ازمنه سابقه به واسطه خلوص نیّت و عدالت سلاطین و امانت عمّال بزرگی حبوبات به این مرتبه بوده. و نیز در باب خلوص نیّت از بهرام مذکور در بعضی از کتب نقل شده که بهرام روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد، تیره‏تر از شب فراق مهجوران و روزن هوا را بپوشانید و مشعل آفتاب را [73] فرو نشاند، و عالم نورانی را ظلمانی ساخت. خدم و حشم پادشاه در آن تاریکی از یکدیگر متفرّق شدند. بهرام به مزرعه‏ای افتاد که در آنجا دهقانی بود مالدار و صاحب مراکب و مواشی بسیار به خانه او فرود آمد، و میزبان چون بهرام را نمی‏شناخت، جشنی لایق نساخت، و نُزُلی مناسب نپرداخت و خدمتی که قدوم پادشاهان را سزد، نکرد. بهرام را تغییری در باطن پدید آمد هر چند ظاهر نکرد و خاطر به آن کم خدمتی ملتفت ننمود، اما در ضمیر گذرانید که چون به لشکر خود پیوندد، انتقام این کم خدمتی را از دهقان بکشد. شبانگاه که شبان از دشت آمد، گوسفندان شیر کمتر از معتاد خود دادند. دهقان را از این معنی خبر شد، گفت: پادشاه را نیّت با رعیّت بد گشته و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع شیر گوسفندان اثر کرده، مصلحت حال در آن است که از این مقام دور شویم و منزلگاه دیگر طلب کنیم. منکوحه‏اش گفت: اگر چنین خواهی کرد در خانه‌ی اجناس شراب و انواع طعام و الوان نُقل [74] هست که نَقل آن متعذّر است، اگر جهت تخفیف بعضی از آن را در تعهّد این مهمان صرف کنیم اولی و انسب باشد. دهقان اجابت کرد و فرمود: تا خوانچه خوردنی به تکلّف تمام بساختند، و پیش بهرام بنهادند و تنقّلات گوناگون ترتیب نموده به خدمت رسانیدند، و دو سه روز بهرام را نگاه داشتند و به خدمات لایقه قیام نمودند، و در اثنای صحبت بهرام دهقان را گفت: اگر جمیله‏ای حاضر کنی که به مشاهده جمال او ساعتی خود را از وحشت غربت باز رهانم و به دیداری قانع باشم، از لطف تو غریب نخواهد بود. از آنجا که بی‏تکلّفی مردم دهاقین باشد برخاست و دختری که داشت به وی گفت: تو را ساعتی پیش این مهمان باید نشستن و آتش شوق او را به زلال وصال خود نشاندن. دختر فرمان پدر را منقاد گشته، به خدمت بهرام رفت و بنشست. بهرام به تماشای جمال عالم آرای دختر از رنج غربت برآسود و به خاطر گذرانید که چون به مستقرّ سلطنت قرار گیرم، دختر را به عقد [75] شرعی در حباله‌ی خود درآورم و پدرش را کرامت‏ها فرمایم. بامداد همان شبان از دشت مراجعت نمود و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دهان ماند. دهقان و عفیفه گفتند: کمر اختر سعد پادشاه عنان عاطفت به جانب ما منعطف گردانیده، و قضیه عدم عنایت منعکس گشته، و الاّ شیری که دیروز از مجری عادت منقطع بود، اعاده را موجب چه تواند بود و از آن غافل بودند که منبع شیر در خانه ایشان و به یمن قدم دختر شکر لب آب زلال دولت و اقبال روی به خانه داده ایشان داشت. الحاصل چون بهرام به مستقر شوکت خود مراجعت نمود، فرمود تا به مکافات آن ضیافت، قباله ملکیت آن قریه را به نام دهقان نوشتند و دخترش را عقد شرعی نموده، به مسند شاهی آوردند. و از جمله حکایاتی که ذکر آن مناسب این مقام است، آن است که شاه قباد روزی از لشکر دور افتاد، و هوا بسیار گرم بود. از غایت تشنگی بی‏طاقت شده، به هر طرف می‏نگریست و سایه و سرچشمه می‏طلبید از دور سیاهی [76] به نظرش درآمد. مرکب به آن طرف راند خیمه کهنه‏ای دید در میان بادیه زده و پیرزنی با دختر خود آنجا نشسته. چون شاه قباد برسید، آن زن از خیمه بیرون دوید و عنانش گرفته فرود آورد و او را در خیمه نشانید و ماحضری که داشت آورده، شاه از آن تناول فرمود و آبی بیاشامید و بخوابید. چون از خواب بیدار شد بی‏‏گاه شده بود. شب همان جا اقامت نمود. نمازِ شام، گاو پیرزن از صحرا بیامد. دختر گاو را بدوشید شیر بسیار حاصل شد. چنانچه شاه را عجب آمد و با خود گفت: آن جماعت از این جهت در صحرا نشسته‏اند که کسی بر اسرار ایشان مطّلع نشود. هر روز آن مقدار شیر از یک گاو می‏گیرند اگر در هفته یک روز به سلطان دهند مال ایشان را خللی نمی‏رسد و خزانه را توفیری به هم می‏رسد. پس با خود نیّت کرد که چون به دارالملک رسد، آن مواضعه را بر رعیّت قرار دهد. چون صباح شد دختر رفت و گاو را دوشید فریاد برآورد و پیش مادر دوید که ای مادر، روی به دعا آر که پادشاه ما نیّت ظلم [77] کرده است. شاه تعجّب نمود و گفت: از چه راه دانستی که شاه نیّت ظلم کرده؟ گفت: هر صبح گاو ما شیر بسیار می‏داد، امروز این مقدار بیش نداد و ما می‏دانیم که هرگاه پادشاه نیّت بد کند، حق سبحانه و تعالی برکت از میان خلق بردارد. شاه گفت: راست گفتی و آن نیّت از دل بیرون کرد و به دختر گفت: نوبت دیگر گاو را بدوش. دختر برخاست و گاو را دوشید، شیر بسیار حاصل شد. بار دیگر پیش مادر دوید و بشارت نیّت نیکوی شاه به وی رسانید. و از این جاست که گفته‏اند نیّت خیر پادشاه بهتر است از ابر بارنده و آفتاب تابنده. قاعده نهم اجتناب نمودن از بدی است با نیکان و این معنی را دانستن که هر عملی مکافاتی دارد صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن در آن است که به حکم کریمه «هَلْ‏ جَزاءُ الْإِحْسانِ‏ إِلاَّ الْإِحْسانُ» [الرحمن: 60] عمل نموده همواره با کافه رعایا و عامّه برایا خصوصاً اهل صلاح و تقوی در قیام نیکی و خیرخواهی باشند و از مقتضای «مَنْ‏ عَمِلَ‏ سَيِّئَةً فَلا يُجْزى‏ إِلاَّ مِثْلَها» [غافر: 40] [78] پرهیز نموده یقین بدانند که با هرکس آنچه می‏کنند از نیکی و بدی در برابر آن مکافات مهیّاست. قال الله عزوجل: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ‏ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ‏ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» [زلزال: 7، 8] حق سبحانه و تعالی می‏فرماید: هر کس به مقدار ذرّه‏ای نیکی کند جزای آن می‏بیند و به وی می‏رسد، و هر کس به مقدار ذرّه‏ای بدی کند جزای آن می‏بیند و عاقبت اثر آن بدی به وی می‏رسد، پس هر که به عین بصیرت و اعتبار در معنی این آیه شریفه نظر کند، بر وی یقین می‏شود که هیچ عملی از اعمال بدون مکافات نمی‏باشد. رباعی جهان آیینه عدلت .... که هر چیزی که بیند وانماید چو بد کردی مشو ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات مشهور است که اسکندر ذوالقرنین در امضای احکام بی‏مشورت ارسطو به هیچ کاری قیام نمی‏نمود ... رأی او در اوامر و نواهی دخلی نمی‏کرد. گویند روزی به خلاف عادت بی‏مشورت ارسطو حکمی از وی صادر گردید. چون ارسطو آن را شنید [79] ... داد. [؟] اسکندر را حالت غضبی مستولی شده، به ارسطو گفت: حکم من بینی و امر مرا تغییر می‏دهی، نمی‏ترسی که تو را به قتل رسانم یا عضوی از اعضای تو را قطع کنم؟ ارسطو گفت: نمی‏توانی زیرا که کسی دیگر هست که در تو متصرّف است، و چون من کسی را نکشته‏ام، و عضوی از اعضای کسی به غیر حق قطع ننموده‏ام، و بدی نکرده‏ام، او نگذارد که از تو بدی به من رسد. بلی توانی که یک هفته مرا محبوس سازی؛ چه برای من تو کسی را یک هفته محبوس کردی، بعد از آن بر من واضح شد که به غیر حق بوده، مدتی است که منتظر مکافات آنم. در بعضی از کتب ذکر شده که در زمان پیشین پادشاهیی بود، دست تسلّط و تعدّی برگشاده و پای طغیان از جاده عدل بیرون نهاده، خلایق آن دیار شب و روز از بیداد او دست به دعا برداشته بودند، و زبان نفرین گشاده روزی این پادشاه به شکار بیرون رفت و چون مراجعت نمود، منادی فرمود که ای مردمان! دیده و دل من تا امروز از وجه صواب [80] پوشیده بود و دست عصیان من بر روی محرومان ستمدیده و مظلومان محنت رسیده تیغ جفا کشیده بود. حالا در مقام رعیت پروری صافی دم و مرتبه عدالت گستری ثابت قدم شده‏ام. امید که بعد الیوم دست هیچ ظالم حلقه تشویش بر در خانه رعیّتی نزند و پای هیچ ستم پیشه به ساحت سرای فقیری نرسد. فرد فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دل تنگ بینی رعیت ز شاه رعایا را بدین مژده جان نو پدید آمد و فقیران را بدین بشارت گل مراد در روضه امیدواری شکفته شد. القصه یُمن معدلتش به جایی رسید که برّه از پستان شیر، شیر می‏خورد، و به این واسطه او را شاه دادگر نام نهادند. یکی از محرومان حریم سلطنت در وقت فرصت از کیفیت این حالت مسئلت و از تبدیل مرارت جور و جفا به حلاوت مهر و وفا استفسار نمود. شاه فرمود: من آن را که به شکار رفته بودم، به هر طرفی می‏تاختم و بهر جانبی نظر می‏انداختم ناگاه دیدم [81] که سگی در عقب روباهی می‏دوید تا به دندان استخوان پایش درهم خایید، بیچاره روباه به سوراخی فرو رفت و سگ باز گردید. فی الحال پیاده سنگی بینداخت و پای آن سگ بشکست. هنوز پیاده چند گام نرفته بود که اسبی لگد زد و پای او بشکست و آن سگ هنوز اندکی راه قطع نکرده بود که پایش به سوراخی فرو رفت و بشکست. من از مشاهده این حالت از مستی و غفلت با خود آمدم و گفتم: دیدی که چه کردند و چه دیدند. هر که آن کند که نباید، آن بیند که نخواهد. فرد نیک دریاب و بد مکن زنهار که بد و نیک باز خواهی دید الحاصل بر عاقل صاحب شعور این معنی مستور نیست که طبیعت عالم صفت مکافات را متکفّل است و طینت روزگار خاصیت مجازات را متضمّن. و ممکن نیست کسی که از جام ستمکاری جرعه نوشد به انواع بلا مبتلا نگردد، و هر که در چمن اعمال، نهال بیداد نشاند، ثمره عقوبت و عذاب [82] برندارد. نقل است که در زمان پیشین ستمکاری بود که هیزم درویشان به اشتلم خریدی و در بهای آن مضایقه بسیار کرده، به کمتر از آنچه قیمت بود بدادی، و در زمستان بر توانگران طرح کردی و اضعاف آنچه قیمت عدل باشد، بها گرفتی. هم درویشان از جور او به جان آمده بودند و هم توانگران از جفای او به فغان. فرد سینه دلسوختگان زو کباب کلبه محنت زدگان زو خراب روزی هیزم درویشی به زور کشید، و نیمه بها به آن فقیر بینوا داد. درویش دست دعا به آسمان برداشت و روی نیاز به قبله خضوع و خشوع آورد. در آن حین صاحبدلی برسید و بر آن حال مطّلع شد زبان ملامت بر آن ظالم بگشود و گفت: با بیچارگان که جز درگاه الهی پناهی ندارند، به این منوال سلوک مکن و بر دردمندان که همه شب چون شمع از سوز دل اشک‌بارند، بدین گونه ستم روا مدار. خانه سینه غریبان را به آسیب بیداد ویران مساز و خون دل یتیمان را [83] به جای شراب لعل فام در جام انتقام مریز. ستمگر پرغرور از سخن آن عزیز برنجید و از روی استکبار و حمیّت جاهلیت روی درهم کشید و گفت: فرد برو ای شیخ و ازین پیش مده درد سرم که دو صد خرمن افسانه به یک جو نخرم درویش روی از وی بتافت و به گوشه خلوت خود شتافت. همان شب آتشی در هیزم‏های وی افتاد و از آنجا به خانه و منزل او سرایت کرده، هر متاعی که داشت پاک بسوخت، و آن بیدادگر را از بستر نرم به خاکستر گرم نشاند. قضا را بامداد همان عزیز که روز پیش نصیحت می‏فرمود به سر محله رسید، ظالم را دید که با متعلّقان خود می‏گوید: نمی‏دانم که این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ آن عزیز فرمود که از سوز دل درویشان. ظالم سر در پیش افکند و با خود گفت: از مقام انصاف نباید گذشت. تخم خطایی که ما کاشته بودیم آخر این ثمر برداشتیم. فرد همه تخم ناراستی کاشتیم ببین لاجرم تا چه برداشتیم مجملاً بر صاحبان شعور این معنی مخفی نیست که به حکم «کما تُدِین [84] تُدان» هر عملی از اعمال را از مکافات ناچار است. گویند: در شهر رقّه درویشی بود به اخلاق پسندیده و آداب ستوده آراسته، نهال اقوال و افعالش به ازهار مکارم اوصاف و محاسن عادات پیراسته، و به واسطه آنکه دلی داشت به حقایق معرفت دانا او را دانا دل گفتندی، و اهالی آن شهر او را دوست داشتندی. وقتی از اوقات متوجه زیارت بیت الله الحرام شد و بی‏رفیقی و همدمی روی به راه آورد، در اثنای راه جمعی دزدان به وی رسیدند و به گمان آن که با وی مالی بسیار است قصد کشتن وی کردند دانا دل گفت: با من از مال دنیا چندان چیزی نیست که توشه راه حج تواند شد. اگر غرض شما به این مقدار حاصل می‏شود مضایقه نیست.... و مرا بگذارید تا به طریق توکّل و تجرید این راه را بروم، و دیده انتظار کشیده را از خاک آستان حرم توتیایی کشم. دزدان بی‏رحم به آن سخن التفات نکردند و به قتل وی [85] شمشیر کشیدند. بیچاره متحیّروار از هر طرف می‏نگریست و چنانچه رسم فروماندگان باشد مدد می‏جست در آن بیابان پروحشت و صحرای پرهول و هیبت هیچ متنفّسی به نظر وی درنیامد مگر آنکه بر بالای سر ایشان فوجی از کلنگان می‏پریدند. دانا دل آواز داد که ای کلنگان، در این بیابان به دست ستمکاران گرفتار شده‏ام، و جز حضرت عالم الخفیات کسی از حال من خبر ندارد، شما انتقام و مکافات من از این جماعت بخواهید، و خون من از ایشان باز طلبید. دزدان بخندیدند و گفتند: چه نام داری؟ گفت: دانا دل. گفتند: باری دلِ تو از دانایی هیچ خبری ندارد و ما را معلوم شد که تو بی‏عقلی و هر که عقلی ندارد، در کشتن او زیاده وبالی نخواهد بود. الحاصل چندان که دانا دل عجز و الحاح نمود، فاید نبخشید و او را کشتند و مال او را بردند، و چون خبر کشتن او به اهل بیت و مردم شهر رسید، ملول و غمگین گشتند و بر فوات او تأسّف‏ها خوردند، و پیوسته طالب آن بودند که خبر کشندگان او بیابند. آخرالامر بعد از مدّت بعید [86] بیشتر اهل شهر روز عید به مصلّی حاضر شده بودند و کشندگان دانا دل نیز در همان مجمع گوشه گرفته، در اثنای آن فوجی از کلنگان روی هوا را گرفته بالای سر دزدان پرواز می‏کردند و به نوعی آواز می‏دادند که از غوغا و فغان ایشان خلایق از اوراد و اذکار باز می‏ماندند. یکی از دزدان بخندید و بر سبیل استهزا با یار خود گفت: همانا خون دانا دل می‏طلبند. قضا را یکی از اهل شهر در جوار ایشان این سخن شنید و دیگری را اعلام نمود و هم در ساعت این خبر را به حاکم رسانیدند. حاکم ایشان را گرفته به اندک مطالب معترف شدند، و مکافات خون ناحق در کنار ایشان گذاشته همگی را قصاص کردند. قاعده دهم حلم و وقار است صلاح دولت پادشاهان نامدار و شهسواران عالی مقدار در آن است که صفت حمیده حلم و وقار را شعار خود سازند تا دین و دنیای ایشان از جمیع آفات در این محفوظ باشد. و اکابر فرموده‏اند که پادشاه عادل آن است که خشم فرو خوردن و حلم را زیور روزگار [87] خود سازند و به دستیاری این حصلت ستوده بنیاد خشم عالم سوز را براندازد. در انجیل عیسی(ع) ذکر شده که ملوک را واجب بود که نفس خود را ریاضت دهند به حلم، و رام سازند در فرمانبرداری تا هر چه بشنوند که خلاف رضای ایشان باشد در خشم نشوند، زیرا که ایشان را قوّت و توانایی هست و زیردستان مطیع ایشانند، و اگر پادشاهان به هر قول و فعل خشم گیرند، مردم مستأصل شوند و مملکت را رونق نماند. سلیمان ورّاق گوید: روزی در خدمت خلیفه بودم، نگینی دیدم از یاقوت، طول آن چهار انگشت و عرض آن دو انگشت در صفا و روشنی چون خورشید تابان و ناهید درخشان پس زرگری را بخواند و گفت: خاتمی بساز که این یاقوت، نگین آن تواند شد. زرگر یاقوت را برداشت و برفت. قضا را روز دیگر هم در خدمت وی بودم که از آن انگشتری یاد کرد و فرمود: تا زرگر را حاضر کردند زرگر را دیدم لرزه بر وی افتاده، خلیفه [88] پرسید که سبب تغیّر تو چیست؟ گفت: مرا امان ده تا بگویم. گفت: بگوی. زرگر نگین را بیرون آورد به چهار پاره شده گفت: ای خلیفه، اوقات بسیار صرف کردم و انگشتر را ساختم، و چون رفتم که نگین را به نگین‏دان گذارم از دست من رد شد و بر سِندان افتاد و به چهار پاره گشت. خلیفه تبسّم نموده گفت: برو و این چهار پاره را چهار انگشت بساز که تو را در این باب تقصیری نیست و این غایت حلم و نهایت بردباری است. و از جمله حکایاتی که ذکر آن مناسب این مقام است، حکایتی است که در بعضی از کتب ذکر شده که در دارالملک یمن پادشاهی بود روشن روان و شهریاری به آرای پیر و بخت جوان و این پادشاه شکار دوست بود. روزی در شکارگاهی مرکب نشاط از چپ و راست می‏تاخت، و نظر عبرت به هر جانبی می‏انداخت در آن حوالی از وحوش و طیور صیدی ندید و جانوری که شکار شاه را شاید به نظرش درنیاید. ملک از این صورت متحیّروار می‏نگریست. قضا را خارکشی از غایت [89] احتیاج و مسکنت جامه از پوست آهو پوشیده و در آن بیابان خار بسیار زده، و از تعب آن شغل مانده شده، در پهلوی سگی تکیه کرده بود چشم ملک از دور بر وی افتاد، گمان برد که آهویی باشد. خدنگ دلشکاف بر آن بگشاد و چون بر سر شکاری رسید و او را با سینه مجروح و دل پرخون دید بسیار غمناک و متأسّف گردید، و به ناخن ملامت چهره ندامت خراشیدن گرفت و از آن تهوّر و عجلت که موجب تحسّر و خجلت بود متألّم شده خارکن را عذر بسیار خواست، و جهت مرهم بها، هزار دینار زر سرخ ارزانی داشت، و عنان انعطاف کاتب دارالسلطنه برتافته به در صومعه زاهدی که در آن شهر به عفّت و عبادت مشهور بلکه در عرصه دهر به ارشاد و هدایت موصوف و مذکور بود، نزول اجلال فرمود، و از زاهد استدعای نصیحتی که در دنیا سبب مزید جاه و در عقبا شنیع گناه تواند بود استدعا نمود. زاهد به طریق کشف و کرامت گفت: ای ملک، خصلتی که دولت دنیا و سعادت آخرت را جامع [90] تواند بود خشم فرو خوردن است، و در وقت غلبه غضب حلم ورزیدن. ملک گفت: می‏دانم که چاشنی شربت زهرآمیز بردباری در کام عقل ذوقی تمام دارد، فامّا در وقت خشمناکی حلم را بر هوای نفس حاکم نمی‏توانم ساخت، و به هنگام اشتعال آتش خشم، خود را در قید ضبط نمی‏توانم آورد. زاهد فرمود: من سه رقعه می‏نویسم و تو به دست امینی خاص و معتمدی صاحب اخلاص بسپار تا چون علامت تغیر فراج بر ناصیه تو مشاهده کند، و نائره خشم تو مشتعل بیند یکی از آن‏ها را بر تو عرض کند. یُمکن که فائده آن به ظهور رسد و نفس را تسکین دهد و اگر بیند که آتش آن غضب به زلال آن موعظه منطفی نشده. رقعه دوم را به مدد آورد و اگر نفس سرکش به آن نیز رام نگردد. سوم را به تو نماید امید دارم که غائله آن خشونت به شفقت و ملایمت مبدّل گردد و چون ظلمت خشم و غضب مندفع شود هرآینه لمعه حلم و مهربانی به جای آن خواهد آمد. ملک به این سخن خوشوقت شد و زاهد رقعه نوشته به یکی از ملازمان شاه سپرد. [91] مضمون رقعه اول این که در محلّ اقتدار عنان اختیار در قبضه‌ی تصرّف نفس امّاره مگذار که تو را در ورطه هلاک ابدی اندازد. و فحوای مکتوب دوم آنکه به هنگام خشم بر زیردستان رحیم باش تا به وقت جزا زیردستان با تو مهربان باشند. و مضمون مکتوب سوم آنکه در حکم راندن از حدّ شرع انور تجاوز مکن و به هیچ حال از انصاف در مگذر. رباعی اگر چه حکم تو جاریست در جهانداری جفا مکن که نه کاریست مردم آزاری مباش غرّه به بستان سرای دولت خویش که عن قریب ازو بگذری و بگذاری ملک زاهد را وداع کرده به دارالملک باز آمد و پیوسته در مجلس حکم خصوصاً در وقت خشم این سه رقعه بر وی عرض کردندی و او را ملک ذوالرّقاع به اعتبار این رقعه‏ها گفتندی. و این ملک را کنیزکی بود خوب روی، پاکیزه خوی، سرو قدّ ماه خدّ یاقوت لب، سیمین غبغب، کبک رفتار، طوطی گفتار که جمال حال او به خال پاکدامنی تزیین یافته بود و حجله جبینش به زیور عفّت و پارسایی آراسته شده، دل شاه به شمایل او چنان مایل بودی [92] که از مؤانست حرم خاص و دیگر جواری دوری نمودی. عروس ملک از غیرت همواره خوناب حسرت ریختی، و برای دفع او از روی رشک و حسد به هرگونه حیله انگیختی تا عاقبت قصّه غصّه خود را با مشّاطه حرم‏سرای بازگفت، و از او در باب قتل شاه و دفع کنیزک معاونتی طلبید. مشّاطه گفت: مرا اعلام کن که ملک از کنیزک چه چیز را دوست‏تر می‏دارد و نظر بر کدام عضوش بیشتر می‏گمارد؟ خاتون جواب داد که به وقت خلوت مشاهده افتاده که بر زنخدان سیب مقال او بوسه بسیار می‏زند. مشّاطه گفت: طریق آسان یافتم در آنکه مَلک را به زودی از پیش توان برداشت، مصلحت آن است که زهر هلاهل به من دهی تا به نیل بیامیزم و به حجره کنیزک رفته، خالی از آن بر حوالی ذقن و غبغب او زنم و ملک چون در حال مستی لب به آن رساند، بر جای سرد شود و تو از این رنج فرح یابی. خاتون از این فکر دلشاد گشته، آنچه او را بایست مهیّا گردانید و مشّاطه بر این منوال که ذکر شد ترکیبی از اخلاط حیله ترتیب داده در حقّه تزویر [93] نهاده به وثاق کنیزک رفت و از سیاه کاری خالی بر ذقن آن ماه‏روی زد. ملک را غلامی بود که در حرم سرای سمت محرمیّت داشت، قضا را از پس پرده، محاورات خاتون و مشّاطه را شنید، و رفتن مشّاطه به منزل کنیزک و زدن خال بر ذقن معاینه دید، داعیه وفاداری و حق گذاری او را بر آن داشت که کنیزک را از آن مکر خبر کند. به هیچ طریق فرصت نیافت و ملک نیز در حالت مستی بود و کشف آن سرّ به هیچ وجه میسّر نشد و ملک به عادت معهود به خوابگاه کنیز آمده، از غایت مستی به خواب رفت. غلام را شفقت حق شناسی دامن‏گیر شده آهسته آهسته به بالین کنیزک آمد و به گوشه آستین اثر نیل را از ذقن او پاک کرد. در این حال ملک بیدار شده غلام را دید که دست بر زنخدان کنیزک دراز کرده است. حرارت حمیّت او را بر سر آتش غضب نشانده با تیغ چون آب قصد غلام کرد. غلام از خلوت‏سرا بیرون دوید و ملک از عقب او شمشیر کشیده بیرون آمد. معتمد خاص [94] ایستاده بود و رقعه‏ها بر دست گرفته چون ملک را متغیّر دید پیش آمد، و یک رقعه به وی نمود. دریای خشم از موج فرو نشست، رقعه دیگر را نمود تسکین نیافت، رقعه سوم به موقف عرض رسید. ملک قدری صبر و سکون به خود راه داده، شربت ناخوشگوار غضب را تجرّع فرمود و بر سبیل تلطّف غلام را طلبیده گفت: این جرأت چرا کردی؟ غلام از روی راستی صورت حال را عرض کرد. ملک عروس را آواز داده در تفتیش آن عذر و تحقیق آن کمر غایت مبالغه به تقدیم رسانید. عروس انکار نموده گفت: غلام عذر می‏گوید و من بارها دیده‏ام که این فاجر نابکار به آن کنیزک بامثال این افعال اقدام نموده، امّا از ملک شرم می‏داشتم که به اظهار آن جرأت نمایم و یُمکن که بر آن حمل افتادی که به سبب رشک افترایی واقع شده و بحمدالله که ملک برأی العین مشاهده نمود و اکنون در هلاک مفسد توقّف جان را داشتن سیاست سلطانی را زیان دارد، و غضب [95] چون به موقع واقع گردد به مراتب از حلم بهتر خواهد بود. ملک به جانب غلام نگریست. غلام گفت: ای شاه، کامران، و واسطه امان زمان، امکان دارد که هنوز بقیّه‌ای از این نیل در حقّه مشّاطه باشد. اگر به حضور او مثال دهی شاید که این شبهه به کلّی زایل گردد. ملک بفرمود تا مشّاطه را با حقه حاضر کردند و قدری از آن نیل به وی خورانیدند، خوردن همان بود و مردن همان، و چون حقیقت حال بر ملک منکشف گشت، عروس را بند کرد، و غلام را خطّ آزادی داد، و امارت برخی از ملک خود به وی تفویض فرمود و آن پادشاه جهان پناه چون چهره حال خود را به حلیه حلم آراسته ساخت، مضرّت مشّاطه ملعونه به وی نرسید و برکت بردباری از ضرر آن سیاه کاری ایمن گشت، و چنان سرّ خطیری بر وی آشکارا شده بر حال دوست و دشمن وقوف یافت. پس صلاح دولت پادشاهان در آن است که در هیچ کاری تعجیل ننمایند ولی تأمّل و تفکّر حکمی به امضا نرسانند. رباعی حکم سلطان به سان آتش و آب [96] در دمی عالمی خراب کند پس چنین حکم را روا نبود که شه از روی اضطراب کند در آثار آمده که نوشیروان از ابوذرجمهر پرسید که حلم چیست؟ گفت: نمک خوان اخلاق است، چون حروف آن را برگردانند ملح می‏شود؛ چنانچه هیچ طعامی بی‏ملح مزه ندهد، همچنین هیچ خلقی از اخلاق حسنه بی‏حلم، جمال ننماید. نوشیروان گفت: علایم حلم کدام است؟ گفت: حلم را سه نشانه است: اول: آنکه اگر ترش رویی سخت گوی، با او سخن در میان آورد، مقابل آن جوابی شیرین بر زبان راند، و اگر به فعل زشتی او را برنجاند به ازای آن با او احسان نماید. علامت دوم: آن است که در عین آنکه آتش خشم زبانه کشیدن گیرد، و صولت غضب و سطوت آن به غایت رسد، خاموش گردد و این دلیل اطمینان دل و تسکین روح است و سالکان مسلک شریعت علاج غضب را به این نوع می‏کنند. علامت سوم: خشم فرو خوردن است از کسی که فی الواقع مستحقّ عقوبت بوده باشد. و احادیث [97] در فضیلت حلم و وقار در مطاوی کتب اخبار بسیار وارد شده، و برخی از آن را در کتاب منهاج الابرار ایراد نموده‏ایم هر که خواهد از آن کتاب مطالعه نماید. قاعده یازدهم: عفو از تقصیرات است صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن و شهنشاهان عالی مکان در آن است که چون از احدی نسبت به ایشان جنایتی یا خیانتی صادر شود یا در طیّ طریق بندگی خطا و لغزشی رو دهد تا ممکن باشد اغماض کنند و دیده التفات از آن بپوشند تا از جام کریمه «وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَ الْعافينَ‏ عَنِ النَّاسِ» شربت کرامت و آب زلال محبّت «وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنين» بنوشند که عفو از جرایم، از اشرف مکارم اخلاق است. و اکابر فرموده‏اند: جمال حال سلاطین عالم را هیچ پیرایه‌ای از عفو رساتر نیست و کمال قدر عظمای بنی آدم را هیچ دلیلی از تجاوز و مرحمت روشن‏تر نه. و از انوشیروان منقول است که می‏گفته: من لذّتی که از عفو یافتم، از عقوبت نیافتم. و بر صاحبان بصیرت و ذکا این معنی ظاهر [98] و هویداست که عفو را در قوام سلطنت و نظام مملکت دخلی عظیم است؛ چه اگر بالکلیه امید مغفرت مفقود، و طریق معذرت مسدود باشد، ممکن است که وقتی یکی از ارباب اقتدار و صاحبان اعتبار خصوصاً امیران و مستحفظان ثغور و عماد بلاد دور را در خدمات مرجوعه تقصیری و در تمشیت امور مملکت خطایی رو دهد، و از غلبه‌ی خوف و هراس و صدمات عدم قبول شفاعت و التماس برای حفظ جان خود، پا از جادّه اخلاص بیرون گذارد، و یکبارگی طریق مخالفت و طغیان سپارد، و بسی مفاسد که از آن جمله مکروه شنیدن و تصدیق دفع آن کشیدن است بر آن مترتّب گردد، و چون پای امکان عفو در میان و امید بخشایش تسلّی ده خاطر اهل عصیان باشد احتمال مفاسد مذکوره کمتر خواهد بود. و سخن یکی از بزرگان است که اگر ملوک درِِ عفو و مرحمت ببندند، و از هر خیانتی که بینند به عقوبت امر فرمایند، نزدیکان را اعتقاد صافی نماند، و دیگر بر ایشان اعتماد نکنند و از این حالت [99] دو علّت حادث شود: یکی آنکه کارها مهمل و معطّل ماند. دوم: آنکه مجرمان از لذّت عفو و منّت اغماض بی‏نصیب شوند. پس نیکوترین سیرتی ملوک را آن است که عقل ارجمند را در حوادث، حاکم خویش سازند، و در هیچ وقت اخلاق خود را از لطف و عنف خالی نگذارند، امّا لطف بر وجهی باید که سمت ضعف نداشته باشد و عنف چنان شاید که از عیب ظلم خالی بود تا کار سلطنت منشأتین جلال و جمال آراسته گردد، و مدار مملکت بر اشارات خوف و بشارات رجا دایر بود. نه مخلصان از عنایت بی‏غایت ناامید باشند، و نه مفسدان از بیم سیاست قدم در عالم جریرت نهند. و علمای اسلام ـ شکرالله سعیهم ـ گفته‏اند که حضرت ایزد متعال بندگان خود را از مواعظ قرآنی و نصایح فرقانی مکارم اخلاق تعلیم فرموده و بر عادات ستوده و صفات پسندیده تحریص نموده. از آن جمله سرور اخیا و سید ابرار اعنی محمد المختار(ص) را به این خصلت خجسته امر کرده فرموده: خُذِ العَفو؛ یعنی عفو [100] از تقصیرات را سیرت خود گردان و از گناهی که نسبت به تو کرده باشند تجاوز کن. و از این جهت بود که در روز فتح مکه که صنادید قریش انواع ایذا و آزار به آن حضرت(ص) رسانیده بودند، آن والا جناب آواز برکشید که انتم الطّلقاء و دل‏های ایشان را به مثمر عفو شاد گردانید. رباعی ما عادت خود بهانه جویی نکنیم جز نیکویی و نیک خویی نکنیم آنها که به جای ما بدی‏ها کردند ما با ایشان به جز نکویی نکنیم پس هر که را سعادت ازلی ‏یار و تأییدات لم یزلی مددکار بود، احکام قرآن را قبله‌ی دل و کعبه‌ی جان خواهد ساخت، و پیوسته به جان و دل متوجه حریم حرمت این حرم امن و امان خواهد شد، و قوت آدمی را به فرو نشاندن شعله خشم توان دانست، و اثر مردانگی و مردی را به نوشیدن شربت ناخوشگوار غضب معلوم توان کرد. فرد: مردی گمان مبر که به زور است و پردلی با خشم اگر برایی دانم که کاملی گویند یکی از گنه کاران نزدیک یکی از ملوک عرب آمده و حال آنکه چند کس از اقربای آن ملک را کشته بود. [101] ملک گفت: بسی جرأت است که با وجود گناهان بزرگ که از تو نسبت به من و خویشان من صادر شده از عقوبت من نترسیدی و نزدیک من آمدی. جواب داد که جرأت من در آمدن به حضرت تو جهت آن است که می‏دانم هر چند گناه من بزرگ است، عفو تو از آن بزرگ‏تر است. ملک سخن او را پسندید و گناهان او را عفو فرمود، و به مواهب عنایتش مستظهر گردانید. وقتی یکی از خاصان ملک از وی سؤال کرد که بر چنین خصمی قادر شدی، چرا از وی انتقام نکشیدی و به سخن او فریفته شدی؟ گفت: نه چنین است. با خود تأمّل کردم که اگر از وی انتقام کشم نفس من شادمان شود و اگر عفو کنم دل او شاد گردد، و مرا نیک نامی دنیا و ثواب عقبی حاصل آید از این جهت از وی عفو نمودم. مشهور است که پادشاهی بر دشمن خود ظفر یافت. او را اسیر کرده در معرض عتاب بازداشتند. شاه از وی پرسید که، خود را چگونه می‏بینی؟ جواب داد که حق سبحانه و تعالی چیزی را که دوست می‏دارد [102] عفو است و تو چیزی را که دوست می‏دای ظفر بر خصم است. پس چون جناب اقدس الهی ظفری را که تو دوست داشتی به تو ارزانی فرمود، تو نیز عفوی که او دوست می‏دارد به جای آور. شاه این سخن را پسندیده تحسین نمود و او را آزاد کرد. گویند شخصی از اسکندر پرسید که، عفو در چه محل نیکوست؟ گفت: در وقت قدرت و ظفر بر خصم تا به آن عفو شکر گذاری ظفر کرده باشد. در بعضی از کتب ذکر شده که پادشاهی یکی را به عملی فرستاده بود، و از طوری که شاه را خوش نیاید عمل چند از وی صادر شده. پادشاه او را معزول ساخت و فرمود: تا او را بند کردند و به پایه سریر اعلی حاضر گردانیدند. پس با وی شروع در عتاب و خطاب نمودند. آن عامل گفت: ای پادشاه! اندیشه کن که تو را هم فردای قیامت در موقف عتاب نزد جناب اقدس ربّ الارباب باز خواهند داشت تو در آن وقت چه چیز دوست می‏داری؟ گفت: عفو الهی. گفت: پس در حقّ من هم عفو فرمای [103] که عفو الهی موقوف است به عفو پادشاهی. فرد من پیش تو مجرم و تو در پیش خدا گر عفو کنی، حق ز تو هم عفو کند پادشاه از استماع این سخن بسیار متأثّر شده، فرمود تا بند از وی برداشتند و در مقام تربیت او کوشیده او را به عمل اول مأمور ساخت. نقل است که در دیار یمن پادشاهی بود روشن رأی کشورگشای مملکت آرای که جمشیدوار جام جهان‏نمای عقل را آیینه کار و بار ساخته بود، و خورشید مثال شعشعه انوار عدلش بر اطراف روزگار تافته. فرد به نور عدل اطراف جهان را کرده نورانی بلی از عدل روشن گردد آیین جهانبانی و این پادشاه را ملازمی بود ابرهه نام که پسر ملک حبشه بود، و به سبب تلاطم حوادث دوران و تراکم فتن آخرالزمان از شهریاری به غلامی ملک یمن افتاده بود، و کسی از این حال واقف نبود. و چون آثار دولت و علامات سعادت در ناصیه او پیدا بود، پادشاه یمن با او التفات تمام می‏نمود و روز به روز در تربیت او می‏افزود و در سلک مقرّبان و مخصوصان [104] شاه می‏بود تا روزی مَلک عزیمت شکار کرد و در شکارگاه هر یک از لشکریان هنر خود می‏نمودند، و به تیر و شمشیر، مو از تن حیوان شکاری می‏ربودند. قضا را از شصت ابرهه تیری جست و بر پادشاه خورد، و یک گوش شاه را از بیخ جدا کرد. ملک، ابرهه را مقیّد ساخته به قتل او حکم فرمود. ابرهه بنیاد تضرّع و زاری نموده گفت: حقیقت احوال من به نزد پادشاه معلوم است که من تیر به قصد شکار انداختم و این خطا از قضا شد، و مرا در این باب گناهی نیست. ملک بر وی رحم نمود و این خطیئه را از وی عفو فرمود، و بعد از استمالت و دلداری همان منصبی که داشت به وی تفویض فرمود. اتفاقاً بازرگانی از حبشه به یمن آمده به تقریبی با ابرهه ملاقات نمود و او را بشناخت و اظهار آشنایی کرد، و او را به لطایف الحیل راضی نموده به اتفاق یکدیگر متوجّه حبشه شدند و پادشاه یمن هر چند او را بیشتر جست کمتر یافت، و کسی بر آن سرّ مطّلع نگردید و ملک یمن را دشمنی [105] قوی پدید آمده، در آن اوقات با لشکری گران جهت تسخیر بلدان به آن صوب تاخت آورد، و ملک یمن چون تاب مصادمت و قوّت مقاومت او نداشت، قرار بر فرار داد و مُلک به ایشان واگذاشت، و لشکر او متفرّق شده هر یک به گوشه‏ای افتادند و ملک تنها به حوالی شهر حبشه رسید، و او را با شبان اتفاق ملاقات افتاد، و چون صلاح در تغییر لباس دید لباس‏های شاهانه را به شبان داد و جامه درویشانه از وی گرفته بپوشید و متوجه شهر حبشه گردید، و بعضی از شب گذشته به شهر رسید. قضا را دزدی از خزانه پادشاه حبشه صندوقی چند دزدیده بود، و به سبب ثقل بار یک صندوق را در میان کوچه گذاشته که چون مراجعت کند بردارد. ملک یمن چون قدم در شهر نهاد صندوقی دید بی‏صاحب، متفکّر شد و ساعتی در تفکّر فرو رفته آنجا توقّف نمود. مقارن این حال شحنه شهر رسید و به مظنّه دزدی او را گرفته در زندان محبوس گردانید، و در حوالی [106] زندان غدیری بود که زندانیان هر صباح به کنار غدیر رفتندی و از آن آب دست و رو شستندی. روزی ملک حبشه به عزم شکار ماهی به حوالی غدیر نزول فرمود، و ابرهه در خدمت پدر حاضر بود، و زندانیان به عادت معهود به کنار آب رفته بودند. اتفاقاً مرغی همان جا بر سر دیواری نشست. ملک یمن با خود تفأل کرد که اگر این مرغ به دام من مقیّد می‏شود، من از زندان نجات می‏یابم و الاّ هلاک خواهم شد. استخوانی انداخت که بر مرغ زند اتفاقاً بر گوش ابرهه آمد و گوش او را از بیخ برداشت. ملک یمن را گرفتند و سر برهنه پیش پادشاه حبشه بردند. شاه چون نظر کرد گوش وی را مقطوع دید گفت: این بدبخت مجرم قدیم بوده و واجب القتل است. ملک یمن پادشاه را دعا کرد و گفت: مثنوی طالعی دارم آنکه از پی آب گر روم سوی بحر، برّ گردد ور به کهسار بهر سنگ روم سنگ نایاب چون گهر کردد ور به دوزخ روم پی آتش آتش از یخ فسرده‏تر گردد این چنین حال‏هاش پیش آید [107] هر که را روزگار برگردد من پادشاه یمن بودم و غلامی داشتم ابرهه نام در شکارگاه تیری انداخت و بر گوش من آمد، و گوش مرا از بیخ برکند، من از وی عفو کردم و آخر او از من بگریخت و قصّه پرغصّه خود را من اوّله الی آخره معروض داشت. ابرهه بعد از استماع این سخنان چون نیک در وی نظر کرد، او را بشناخت و در پای او افتاد و پای او را ببوسید و مقالات او را تصدیق نمود. پادشاه حبشه ملک یمن را خلاع فاخره پادشاهانه پوشانید و اسب و اسباب و یراق شاهی به وی داد، و بعد از چندی که با یکدیگر صحبت داشتند، ملک حبشه لشکری جرّار با او رفیق ساخته روانه ملک یمن نمود و به اندک فرصتی بر دشمن مظفّر و منصور گردید و به میامن عفو از آفات و بلیّات نجات یافته مطالب وی موافق مأمول وی به حصول پیوست. قاعده دوازدهم: در همه حالات از معصیت اجتناب نمودن و مطیع شهوات نفسانی نشدن است صلاح دولت پادشاهان نامدار و سلاطین [108] صاحب اقتدار در آن است که همواره مضمون حدیث سرور اولیا و مقرّبین حضرت امیرالمؤمنین(ع) که «الشّهوات سموم قاتلات» را منظور نظر کیمیا اثر همایون ساخته، از مقتضیات شهوات نفسانی و مآرب لذّات جسمانی اجتناب فرمایند، چه شآمت متابعت شهوات و نکبت موافقت نفس و هوای لذّت از حدّ تقریر افزون و از حیطه تحریر بیرون است، و معارضه اعادی دین و دولت و تغییر ملک و ملّت از نتایج آن است. مصداق این مقال و مبیّن این حال، حکایت پادشاه زاده چین است که به شآمت ارتکاب معصیت و متابعت شهوت عاقبت از پادشاهی به پریشانی افتاد، و آن حکایت را در بعضی از کتب به این طریق ایراد فرموده‏اند که در دارالملک چین پادشاهی بود که صیت شوکت و ابهّت او در اطراف عالم منتشر گشته، و ماه آسمان حلقه‌ی چاکری او در گوش جان کشیده و خزائن و دفائن او از اموال قارون افزون و ضیاع [109] و عقار او از حدّ و عدّ بیرون و آن پادشاه را یک پسر بود. پادشاه را چون لشکر اجل بر کشور تن تاخت و رخت عمر عزیزش را تاراج نمود، اقلیم فانی را گذاشته به تسخیر ملک باقی به سر حدّ عالم ابدی متوجه شد و پادشاهی به پسر وی انتقال یافت. و شاهزاده را چون نفس ملکی مقهور قوت شهوی بود، اکثر اوقات با کنیزان ماه روی خلوت ساختی و با معاشران خوش خوب‏عیش و عشرت مشغول بودی و مطلقاً به احوال ملک و مملکت داری نپرداختی و از تصاریف امور و تغالب دهور اندیشه نکردی، و چندان که وزرا و ارکان دولت نصیحت او می‏کردند مفید نمی‏افتاد تا مهم به جایی رسید که لشکریان پا از دایره‌ی عدل و داد بیرون نهاده دست تعدّی و بیداد بر رعایا دراز کردند، و رعیّت از دست ظلم ایشان پایمال شد و کار ملک بی‏رونق و معطّل گردید. ارکان دولت چون کار بر این منوال دیدند ناچار یکی از خویشان پادشاها که به مزیّت عقل و درایت و صفت نصفت و عدالت [110] موصوف و معروف بود برگزیدند و تاج و تخت سلطنت را به وجود او زینت دادند و به یمن معدلت و رأفت جهان به فرمان او شد و ملک زاده همچنان به عیش و عشرت مشغول می‏بود تا تمام خزاین و دفاین پدر را خرج نموده چون چیزی نماند معاشران از وی گریزان شدند. فرد این همه دوستان که می‏بینی مگسانند گرد شیرینی و ملک‏زاده بی‏مال و اسباب و بی‏کس و تنها ماند و آخرالامر جلای وطن اختیار کرد و به شومی فسق و متابعت شهوات کار او از پادشاهی و جهانداری به گدایی و پریشانی قرار گرفت. قاعده سیزدهم: از سوانح روزگار هر واقعه که حادث شود با خاصان و اه عقل و تدبیر مشورت نمودن و عقل ایشان را با عقل خود ضم گردانیدن است صلاح دولت پادشاهان نامدار و سلاطین عالیمقدار در آن است که به حکم «وَ شاوِرْهُمْ‏ فِی‏ الْأَمْر» [آل عمران: 159] در مصالح امور ملک و ملّت و وقایع معضلات دین و مملکت بلکه در جمیع امور جزئی و کلّی [111] بی‏مشورت ارباب علم و حکمت و اصحاب رأی و تجربت و بدون معاونت مدبّران دوربین و مهندسان حکمت آیین در آن شروع نفرمایند، و عقول و آرای جهان دیدگان تجربه کار را با عقل و رأی خود یار سازند، و مشورت را در جمیع امور شرعاً و عرفاً ضرور دانسته، بی‏صلاح‏دید مردم کارآزموده فرزانه و بی‏دستیاری پیران روزگار، دیده تیر تدبیری از ترکش ضمیر به صید مطلبی نیندازند، و بر ارباب بصیرت ظاهر است که چنان که نور چراغ از انضمام چند فتیله قوت می‏گیرد، نور بصرت نیز از اجتماع آرا و عقول افزونی می‏پذیرد و حکما گفته‏اند: اذا شاورت العاقل صار عقله لک؛ یعنی چون با عاقل مشورت کردی، عقل او از آن تو شد. و از حضرت رسالت(ص) روایت شده که فرمود: «الاستشارة عین الهدایه ولا صواب مع ترک المشوره»؛ یعنی طلب مشورت کردن از صاحبان عقل، عین صواب و راه بردن به منزل مقصود است و کسی که مشورت را [112] ترک کند، عاقبت کارهای وی بر وجه صواب نمی‏باشد. و حق سبحانه و تعالی حضرت محمد مصطفی(ص) را که اعقل و اکمل عالمیان بود، به مشورت امر نموده فرمود: «وَ شاوِرْهُمْ‏ فِی‏ الْأَمْر» یعنی در کاری که واقع شود با اصحاب خود مشورت کن و سبب آن بود که این طریقه انیقه در میان امت سنّت گردد زیرا که این معنی بدیهی است که تدبیر چندین عقل از تدبیر یک عقل صائب ‏تر و آرای سلیمه از یک رأی پرفایده‏تر خواهد بود. رباعی در مشورت را چرا بسته ای مگر مذهب عقل را جاحدی نه از باب حکمت چنین که رأیان خیرٌ من الواحدی و چون در حدوث حادثات از مشورت چاره نیست، باید که بی‏تدبیر اهل حکمت و ارباب علم و فضیلت و مردم دوراندیش و پیران روزگار دیده اخلاص کیش متوجه امور مملکت نگردند؛ چه کسی که تمام نظام اعمال و احکام خود را به تدبیر اهل عقل و دانش منوط و متفرّع گرداند، هرآینه تدبیر [113] ایشان متضمّن امنیت عالم و جمعیت حال بنی آدم خواهد بود. مؤیّد این کلام است حدیثی که از جناب مستطاب حضرت سید المرسلین(ص) مروی است که فرمود: «لا عَقْلَ‏ كَالتَّدْبِيرِ»[کافی:‌8/20]؛ یعنی هیچ عقلی به این نمی‏رسد که چون کای کند بی‏تدبیر به آن قیام ننماید. و از سر حلقه اولیا و مقرّبین حضرت امیرالمؤمنین(ع) مأثور است که فرمود: «التَّدْبِيرُ قَبْلَ‏ الْعَمَلِ‏ يُؤْمِنُ النَّدَم‏»؛ یعنی تدبیر نمودن در کارها پیش از شروع در آن ایمن می‏گرداند صاحب خود را از پشیمانی. گویند بهرام گور پسر خود را وصیت نمود که در امور ملک، با خردمندان مشورت کن که تدبیر به صواب چون صید است به دست یک کس نیاید، و اگر جماعتی باشند که از دست ایشان نرود و هر حادثه صعب که پیش آید تا به تدبیر از پیش توان برد به چیزی دیگر میل مکن که آنچه به تدبیر میسّر شود، به تیر و شمشیر میسّر نگردد. مثنوی دلاور به شمشیر در روز کین دو کس یا سه کس افکند بر زمین شهنشه به شمشیر [114] رای به جیش عدو افکند اضطراب چو تدبیر صاحب بکار آورد عروس جهان در کنار آورد یکی از ملوک حکیمی را گفت: تدبیر بهتر است یا شجاعت؟ جواب داد که شجاعت به مثابه تیغ است و رأی به مثابه دست قوی که تیغ را کار فرماید. هر که را دست بی‏تیغ باشد کاری تواند کرد، امّا اگر تیغ را دستی نباشد که آن را به کار فرماید معطّل ماند. الحاصل در کارها تدبیر و با کاردانان صاحب شعور روزگار دیده مشورت نمودن کافه خلایق خصوصاً پادشاهان را از جمله واجبات است ولیکن مردم عاقل نیک نهاد باید که بنای کارها بر رأی و تدبیر ایشان توان نهاد و در میان خلایق این روزگار مردم پاک طینت و نیکو سریرت بسیار کم‏اند و پیدا کردن این فرقه به غایت دشوار و محتاج به تفحّص بی‏شمار است، و یافتن این طایفه در میان ابنای زمان اشکال تمام دارد و چون یافت شود سزاوار آن است که قدر او بدانند و آن را از عطایا و هدایای الهی [115] شمارند. و بسیار بوده که به برکت تدبیر اهل عقل و دانش لشکر بسیار منکوب و مغلوب گشته‏اند و در این باب اخبار و حکایات بسیار وارد شده. از آن جمله در اخبار وارد شده که در زمان عمر بن خطاب، اعاجم بلاد ری و همدان و نهاوند و اصفهان با هم متّفق الکلمه شدند که اخراج عمّال عرب از دیار خود نموده به قصد استیصال اهل اسلام کمر بندند. این خبر به عمر رسیده مضطرب شد و با اکابر صحابه مشورت کرده هر کسی چیزی گفت در آن اثنا عثمان گفت: اول این است که اهل شام و یمن و حرمین و بالجمله جمیع اهل اسلام مجتمع شده به دفع کفّار بیرون رویم. امیرالمؤمنین علی(ع) این رأی را نپسندید و فرمود: اگر اهل شام بیرون آیند، رومیان بر دیار ایشان تازند و اگر اهل یمن بیرون روند، اهل حبشه بر سر یمن آیند و اگر اهل حرمین از حرمین جدا شود اعراب اطراف ایمن نتوان بود، چه در این حال [116] اهل اسلام را فکر آنچه در پشت سر گذاشته‏اند یعنی عیالان و بازماندگان اهم باشد از آنچه در پیش روست؛ یعنی محاربه کفّار و خوفی از کثرت عجم و اتفاق ایشان نباید داشت، به جهت اینکه ما در عهد رسول خدا(ص) قتال به کثرت لشکر نمی‏کردیم و مستظهر به بسیاری سپاه نمی‏بودیم بلکه قتال به نصر و تأیید الهی می‏کردیم، و در هر یک از غزوات استعانت به یاری کارساز همه مهمبات می‏جستیم والله تعالی آمدن ایشان را بر سر مسلمانان مکروه‏تر می‏دارد از تو ای عمر و او اولی است به تغییر دادن و تدارک نمودن آنچه را مکروه می‏دارد. دیگر آنکه عجم پندارند که مرد در میان عرب تویی و به دفع تو عرب مستأصل خواهد شد؛ پس به تمام همّت اولاً به دفع تو کوشند و حضور تو در جنگ حرص و شدّت ایشان را شدید‏تر خواهد کرد. ولیکن من صلاح در این می‏بینم که طوایف مذکوره را در دیار و امصار خود واگذاشته [117] هیچ یک را تکلیف خروج از بلاد خود نکنی و نامه به اهل بصره بنویسی که ایشان سه فرقه شده یک فرقه بر سر عیال و اطفال خود باشند و به حراست بازماندگان قیام نمایند و فرقه دیگر بر سر اهل عهد خود که اهل ذمّه‏اند قائم بوده پاس ایشان بدارند که عهد را نشکنند، و فرقه دیگر از برای مدد برادران خود بروند و به ایشان ملحق شوند. عمر چون این رأی را از آن رهنمای طریق هدی شنید، پسندید و تمام حضّار تحسین این رأی نموده قرار به این دادند و آخر صواب همین بود. دیگر در بعضی از کتب ذکر شده که وقتی ملک رنگبار با لشکری جرّار و زنگیان خونخوار زیاده از نهصد هزار به محاربه اسکندر ذوالقرنین توجه نمودند، چون آوازه صولت لشکریان و صدمه گرز گران ایشان به گوش اسکندر رسید، متأمّل و متفکّر شد و با خود گفت: مبادا هراس و خوفی از ایشان در دل لشکریان من افتد، و از ایشان گریزان گردند. پس اولی آن است که پیش از آنکه نائره فتنه [118] اشتعال گیرد، باب تدبیری آتش آن را منطفی سازیم و اسکندر را چهار وزیر حکیم بود که به فضیلت رأی و مزیّت عقل در افواه خواص و عوام مذکور و به راستی تدبیر و خوبی فکر مشهور بودند و آثار فوز و نجاح و خیر و صلاح از رأی ایشان ظاهر و روشن بود. رباعی به رأی روشن و فکر صواب بردندی ز روی آینه‌ی روزگار زنگ خلل به عقل کامل و تدبیر راست کردندی هزار مشکل دوران به نیم ساعت حلّ و اسکندر در مصالح امور اعتماد تمام به مشورت ایشان داشتی و در دفع حوادث برای ایشان عمل نمودی، ایشان را طلب کرد و کیفیّت حال با ایشان مطارحه نمود و تدبیر بیرون‌شدِ این مهم از ایشان طلبید. وزرا گفتند: رأی عالی تو در این باب اصول است و آنچه بر ضمیر منیر گذرد اولی و انسب خواهد بود. اما به حکم المأمور معذور آنچه به خاطر فاتر گذرد، به موقف عرض خواهد رسید. اسکندر از یکی پرسید که تو در این باب چه می‏گویی و دفع این حادثه به کدام قاعده می‏کنی؟ گفت: ای پادشاه! در جنگ [119] کردن خطری عظیم است و در معرکه پای افشردن آفتی وخیم، خاصه کسی را که از مقاومت دشمن عاجز باشد در این باب قرار بر فرار اول می‏نماید. اسکندر روی به دیگری کرد و گفت: مصلحت تو در این باب چیست؟ گفت: این تدبیر را صواب نمی‏دانم و این اندیشه که موجب بدنامی است لایق حال پادشاه نمی‏بینم بلکه به صواب آن نزدیکتر است که اسباب حرب مهیّا کنیم و با شوکت و ابهّتی تمام روی به حرب آوریم و این بی‏حمیّتی و خواری به خود راه ندهیم. اسکندر توجه به جانب دیگری کرد و گفت: رأی تو چه اقتضا می‏کند و تدبیر تو بر صفحه بیان کدام رقم انشا می‏نماید؟ گفت: صواب آن می‏بینم که جاسوسان کاردان صاحب وقوف بفرستیم تا تفحّص احوال ایشان نمایند و معلوم کنند که اگر ایشان را میل به مصالحه هست و به باج و خراج از ما راضی می‏شوند قرار کار به صلح دهیم و به اندازه مصلحت و قدر امکان تحف دهد یا ترتیب نماییم و از شدت [120] محاربه و مقاتله ایمن گردیم. اسکندر وزیر چهارم را که به مرتب رأی و دانش از همه ممتاز و مستغنی بود، پیش خود خواند و گفت: مرا بر عقل مشکل گشای تو اعتمادی بسیار و بر رأی عالم آرای تو وقوفی بی‏شمار است. تو در این باب چه رأی داری و از جنگ و صلح و فرار کدام اختیار می‏کنی؟ وزیر دانا گفت: پادشاهان را برای صاحب و تدبیر با صواب اغراض حاصل آید که به خزائن و دفائن بسیار و خدم و حشم بی‏شمار میسّر نگردد. فرد به هنگام تدبیر یک رأی نیک به از صد سپاهی چو دریای ریگ رأی من اقتضای آن می‏کند که شاه به گرفتن چند کس از زنگیان مثال دهد، و چون دو سه کس را به دست درآورد، یکی را به کشتن امر فرماید و کلّه او را به مطبخی دهد و بگوید از برای من طعام خاصّه ترتیب کن و مطبخی آن را به کلّه گوسفند سیاه تبدیل کند چنانچه ایشان ندانند و بعد از ساعتی خوان طلبد و مطبخی آن کلّه تبدیل نموده استخوان بیرون کرده را بیاورد [121] و در حضور زنگیان به اشتهای تمام تناول فرماید تا خوفی در دل ایشان پیدا شود و یمکن که به همین تدبیر بروند یا به مدّعای ما صلح کنند. اسکندر را این تدبیر خویش و موافق افتاد و چنان کرد که وزیر با تدبیر گفته بود و در حضور زنگیان لب‏های کله نیم پخته را چون شیر گرسنه از هم می‏درید و چنان می‏خورد که گرسنه در قحط سال ده روز بوی طعام نشنیده باشد و به آن اشتها مرغ بریان را نخورد و در اثنای خوردن تعریف گوشت زنگی بسیار کرد، و گفت: اگر من می‏دانستم که گوشت زنگی را این مقدار لذّت هست، اسیران شهر روم را برای خوردن پروار نمی‏کردم و هرگز طعامی غیر از گوشت زنگی نمی‏خوردم، و به مطبخی مبالغه فرمود که من بعد باید که طعام خاصّه از گوشت زنگی باشد و بعد از آنکه دست از طعام شستند اِرخاء عنان زنگیان کردند و ایشان به سرعت تمام گریخته به خدمت ملک زنگیان رفتند و گفتند: این پادشاه آدمی خواری است [122] که اگر فرصت یابد تمام زنگیان را در یک چاشت بخورد. فرد چنان می‏خورد زنگی خام را که بنگی خورد مغز بادام را و چون خود از آن حادثه بسیار ترسیده بودند، چندان از این نمط گفتند که خوف بسیاری در دل زنگیان دیگر افتاد که همگی به سرعت تمام فرار نمودند و به همین تدبیر اسکندر بر زنگیان مظفّر و منصور گردید. و در نگارستان سمت تحریر یافته که چون سلطان محمود غزنوی در سنه عشرین و اربعمائه عراق را از آل بویه انتزاع نموده به پسرش مسعود داد، در خلال آن احوال دزدان لوچ و بلوچ در بیابان نه وبندان [در نگارستان: ص 112: نِِهْ در بندان] بر قافله عراق زده بعضی را کشتند. از آن جمله پسر پیرزنی بود آن پیر زال به سلطان دادخواهی کرد. سلطان گفت: چون آن ولایت از دارالملک دور است، به واجبی ضبط نمی‏توان کرد. پیرزن گفت: چندان ملک بگیر که ضبط توانی کرد و روز عرض اکبر از عهده‌ی جواب بیرون توانی آمد. سلطان را این سخن [123] به غایت مؤثر افتاده، پیرزال را به مال خوشحال گردانید و منادی کرد که هر کس از بیابان نِه‌وبندان عزیمت هندوستان نماید، مال و جان او را ضامنم. بنابراین کاروانی بسیار به هم پیوسته سلطان صد غلام بدرقه همراه قافله کرد. قافله سالار گفت: اگر بدرقه هزار باشند که هنوز کم است. سلطان گفت: فارغ باش که من از تدبیر غافل نیستم و به مهتر غلامان گفت که چه می‏باید کرد. چون کاروان به اصفهان رسید، غلام خرواری چند میوه بخرید و زهرآلود کرد و چون نزدیک بیابان مذکور رسیدند و دانستند که به دزدان نزدیکند، غلام بدرقه به بهانه آنکه میوه را خشک می‏سازد بیرون آورد. ناگاه آن دزدان تاختن آوردند غلامان زمانی درنگ کرده عاقبت به هزیمت رفتند. فریاد از نهاد قافله برآمد. پس ناچار اموال خود را وقایه حیات ساخته تمامی را سپردند و جان از آن ورطه بیرون بردند. دزدان در آن بیابان [124] چون آن میوه‏ها دیدند، اول به خوردن میوه پرداختند و جان را فدای شکم ساختند. خوردن همان بود و مردن همان. غلامان مراجعت نموده، تیغ از ایشان دریغ نداشتند و بقیّة السّم را به سر حدّ عدم رسانیدند، و قافله را از آن دریای خونخوار به کنار بردند. و از حکایاتی که ذکر آن مناسب این مقام است آن است که وقتی سلطان روم را با عزیز مصر مخالفت افتاد، لشکر کشیده قصد یکدیگر کردند. در لشکر رومیان شخصی بود که هر صورت که حادث شدی عزیز مصر را از آن آگاه کردی، و چون اخبار او همه راست می‏بودی بر وی اعتماد تمام می‏کردند، این سخن را به قیصر رسانیدند، مطلقاً به آن التفات ننمود و به روی آن کس نیاورد تا مصاف نزدیک رسید قیصر او را بخواند و در پیش خود به مهمّی مشغول ساخت و در اثنای آن حال سران لشکر و امرای سپاه خود را طلبید و گفت: امرای عزیز مصر و خواص بارگاه او [125] به من نوشته‏اند و سوگند خورده‏اند که چون صف مصاف از هر دو جانب راست شود، عزیز را بربسته پیش من آورند، شما دل فارغ دارید و به قوّت تمام روی به کار آورید. آن شخص چون این سخن شنید متحیّر شد و در حال این معنی را نوشته به عزیز مصر فرستاد. عزیز چون بر مضمون آن خبر وحشت اثر مطّلع گردید، بسیار ترسید و توقّف کردن را مصلحت ندید و مصاف ناکرده روی به گریز نهاد. قیصر از عقب وی لشکر فرستاده اموال ایشان را غارت نمود و به این یک تدبیر سپاهی را منهزم ساخت. دیگر نقل شده که یکی از ملوک هند را با پادشاه فرهنگ مخاصمت و منازعت کلی بود و از مقاومت او عجزی تمام داشت و همیشه از وی خائف و متوهّهم می‏بود و در دفع و رفع او با حکما مشورت نمود. رأی ایشان به این قرار گرفت که درِ صلح زدند و کنیزکی صاحب جمال را قدری زهر هلاهل به حکمت به وی خورانیدند و به تدریج می‏افزودند تا به آن مرتبه رسید که هر روز یک مثقال زهر تناول می‏نمود. پس آن کنیز را با تحف بسیار و هدایای [126] بی‏شمار به خدمت ملک فرنگ فرستادند. ملک چون شکل و شمایل موزون کنیز را مشاهده نمود بر وی عاشق و مفتون گشت و هم در آن شب او را به خلوت عشرت طلبید و در گرمی معاشرت با او مباشرت نمود و فی الفور بر جای سرد شد و پادشاه هند به این تدبیر از شرّ او ایمن گشت. و بباید دانست که بهترین رأیها و صائب‏ترین تدبیرها آن است که فتنه را فرو نشاند و بر ملوک و سلاطین حسب المقدور لازم است که در تسکین فتنه‏ها کوشش نمایند. نقل است که وقتی دشمنی عظیم از خراسان قصد پادشاه هیاطله کرد، او نیز لشکری وافر ترتیب داده، روی به دفع ایشان آورد. ارکان دولت ملک ملاحظه عاقبت نموده طریقه پیش بینی گرفتند و نامه‏ها به دشمن نوشتند و اخلاص و اختصاص خود را ظاهر کردند. دشمن ملک از مطالعه مکتوبات ایشان خوشحال گردیده آن نوشته‏ها را در خریطه کرده مُهر بر آن گذاشت و به خزانه سپرد. قضا را به وقت مصاف، ملک هیاطله غالب شد [127] و دشمن روی به هزیمت نهاد و خزانه به دست آمد و آن خریطه مکاتیب که ارکان دولت وی نوشته بودند به دست افتاد. ملک را چون معلوم شد که در آن خریطه چیست سر باز نکرد و با خود گفت: اگر مکاتیب را بخوانم به ضرورت با ارکان دولت خود بد باید شد و ایشان چون بر این مطّلع گردند، از من خائف و هراسان شوند و از برای دفع ضرر خود قصد من کنند و آتش فتنه شعله‏ور گردد و تسکین آن به غایت مشکل بود. فی الحال به احضار امرای بارگاه خود فرمان داد و چون حاضر شدند آن خریطه را به ایشان نمود و گفت: غالباً این نامه‌‏هاست که بزرگان لشکر ما از روی عاقبت اندیشی به خصم ما نوشته‏اند و او همه را در این خریطه جمع کرده و مُهر نموده و الحال مُهر او به دست من افتاده و خدای عزّوجل را در کردن من، حجّ پیاده و از من بیزار که اگر من سر این خریطه را گشاده و خوانده باشم، یا دانسته‏ام که در این نامه‏ها چیست و نویسنده هر نامه کیست، پس بفرمود تا آتش افروختند [128] و آن خریطه سر به مهر را با مکاتیب تمامی سوختند. ارکان دولت چون آن لطف و مکرمت بدیدند، همه از سر نو به طاعت و بندگی او اقرار نمودند و در متابعت او یکدل و یک جهت شدند و به این رأی ستوده جمله را مطیع فرمان و رهین منّت خود گردانید. قاعده چهاردهم:‌ اکثر اوقات با علما و اهل فضل و کمال مجالست نمودن و صحبت مردم روزگار دیده را غنیمت دانستن است صلاح دولت پادشاهان نامدار و سلاطین عالی مقدار در آن است که به مجالست و مصاحبت علمای دین و حکمای دوربین مستأنس و به مواعظ و نصایح ایشان مولع و حریص باشند، و به الفت طایفه ای از ارکان دولت که به عزّ اصالت و شرف عقل و درایت متفرّد باشند و از صحبت ایشان فواید ارشاد طریقه‌ی قوانین ملک و ملّت و قواعد تمهید سلطنت توقّع توان داشت راغب و مایل باشند تا از برکت صحبت و مجالست این طایفه جلیل القدر به دست شعور از گلشن مقال [129] و گلزار حال ایشان گل‏های فیض و ریاحین معرفت چیده دماغ جان را معطّر سازند. چه این معنی ظاهر و بدیهی است که صحبت مردم کامل عاقل و عالم عامل، آدمی را به آداب دین و دنیا مؤدّب و نفس را از رذایل اخلاق، پاکیزه و مهذّب می‏گرداند. و قطع نظر از لذّت صحبت این طایفه عالی مقدار، کدام طاعت و عبادت در کفّه میزان یوم الحساب عدیل این می‏تواند بود؟ در کتاب عرض المجالس از سیّد کاینات و خلاصه موجودات اعنی محمد مصطفی(ص) مروی است که فرمود: «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ‏ يَقْعُدُ سَاعَةً عِنْدَ الْعَالِمِ‏ إِلَّا نَادَاهُ رَبُّهُ عَزَّ وَ جَلَّ جَلَسْتَ إِلَى حَبِيبِی فَوَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَأَسْكَنْتُكَ الْجَنَّةَ مَعَهُ وَ لَا أُبَالِی»[بحار:1/198] یعنی هیچ مؤمنی یک ساعت نزد عالم نمی‏نشیند مگر آنکه حق عزّ و علا او را ندا کند که نزد دوست من نشستی؛ به عزّت و جلال من قسم که فردای قیامت تو را با او داخل بهشت کنم و از این پروا نکنم. و نیز از آن حضرت(ص) [130] روایت شده که فرمود: «جُلُوسُ‏ سَاعَةٍ عِنْدَ الْعُلَمَاءِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ مِنْ عِبَادَةِ أَلْفِ سَنَةٍ وَ النَّظَرُ إِلَى الْعَالِمِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ مِنِ اعْتِكَافِ سَنَةٍ فِی الْبَيْتِ الْحَرَامِ» [بحار:1/205] یعنی یک ساعت در نزد علما نشستن دوست‏تر است پیش الله تعالی از عبادت هزار ساله و نگاه کردن به علما دوست‏تر است نزد حق سبحانه و تعالی از آنکه ناظر یک سال در مسجد الحرام معتکف باشد. و در حدیث دیگر نیز از آن حضرت(ص) روایت شده که فرمود: «نظرة فی وجه العالم احبّ الی الله من عبادة ستین سنة صیاما نهارها وقیاما لیالیها»؛ یعنی یک مرتبه نگاه کردن در روی عالم دوست‏تر است نزد الله تعالی از عبادت شصت ساله که روزها با روزه باشد و شب‏ها نماز کرده باشد. [حدیث به این مضمون یافت نشد]. و در روایت دیگر وارد شده [مستدرک الوسائل: 5/396] که روزی ابوذر غفاری ـ علیه الرحمه ـ به حضرت محمد مصطفی(ص) عرض کرد که یا رسول الله [131] به جنازه عابد حاضر گشتن و تشییع آن نمودن نزد تو محبوب‏تر است یا حاضر شدن در مجلس علم؟ حضرت فرمود: یا اباذر، یک ساعت نزد مذاکره علم نشستن محبوب‏تر است نزد حق سبحانه و تعالی از هزار جنازه از جنازه‏های شهیدان، و یک ساعت در مجلسی که حرف علمی در آن مذکور شود، نشستن بهتر است نزد حق تعالی از برخاستن هزار شب که هر شب هزار رکعت نماز گزارد و یک ساعت نزد مذاکره علم نشستن محبوب‏تر است پیش حق تعالی از هزار جهاد کردن و قرائت همه قرآن. ابوذر گفت: یا رسول الله، مذاکره علم بهتر است از قرائت همه قرآن؟ حضرت فرمود: یا اباذر، یک ساعت نزد مذاکره علم نشستن محبوب‏تر است نزد حق تعالی از خواندن همه قرآن دوازده هزار بار. بر شما باد که همیشه به طلب علم مشغول باشید. پس به تحقیق که به علم می‏شناسد حلال را از حرام و کسی که از خانه بیرون آید، به طلب علم بنویسد حق سبحانه و تعالی برای او به هر قدمی ثواب پیغمبری از پیغمبران [132] و عطا کند او را حق تعالی به هر جزئی که می‏شود یا می‏نویسد شهری در بهشت و طالب علم را حق تعالی دوست می‏دارد و فرشتگان و پیغمبران نیز او را دوست می‏دارند و محبت نمی‏دارد با علم مگر کسی که از اهل سعادت باشد و خوشا حال طالب علم در روز قیامت. یا اباذر، یک ساعت نزد مذاکره علم نشستن بهتر است برای تو از عبادت یک ساله که روزها با روزه و شب‏ها به عبادت حق تعالی مشغول باشی. و نگاه کردن بر روی عالم بهتر است از آزاد کردن هزار بنده. و در حدیث دیگر روایت شده که چون حق سبحانه و تعالی فردای قیامت حساب بنده‏ای از بندگان خود را بکند، گناهان او زیاده از حسنات او باشد، پس بفرماید تا او را داخل جهنم کنند و چون او را قدری راه ببرند، از جانب الهی ندا رسد که یا جبرییل! بنده مرا دریاب و از وی بپرس که آیا در ایام عمر خود هرگز در مجلسی با علما نشسته است تا آنکه من امروز به شفاعت ایشان [133] گناهان وی را بیامرزم و او را داخل بهشت گردانم؟ پس جبرییل از وی پرسید که، آیا در مدّت عمر خود هرگز در مجلسی با عالمی نشسته یا نه؟ جواب گوید که هرگز با عالمی ننشسته‏ام. جبرییل گوید: خدایا! تو عالمی که این بنده چه می‏گوید. باز ندا از جناب اقدس ربّ الارباب در رسد که یا جبرییل، از وی بپرس که هرگز عالمی را دوست داشته است یا نه؟ جبرییل از وی سؤال کند جواب گوید که هرگز عالمی را دوست نداشته‏ام. باز ندا رسد که یا جبرییل، از وی بپرس که هرگز در یک سفره با عالمی نشسته است که چیزی تناول نماید یا نه؟ جبرییل از وی بپرسد جواب گوید که چنین اتفاق نیفتاده که در یک سفره با عالمی چیزی بخورم. باز ندا رسد که ای جبرییل! از وی بپرس که هرگز در مکانی ساکن بوده که در آن مکان عالمی ساکن بوده باشد یا نه؟ باز جبرییل از وی سؤال کند جواب گوید که هرگز در مکانی ساکن نبوده‏ام که عالمی در آن ساکن بوده باشد. باز ندا رسد که ای [134] جبرییل، از وی بپرس اگر اسم او موافق اسم عالمی باشد، من جمیع گناهان او را می‏آمرزم. جبرییل از وی نام بپرسد نام او هم موافق نام عالمی نباشد. باز ندا از جانب ارحم الرّاحمین رسد که یا جبرییل، از وی سؤال کن که آیا هرگز کسی را دوست داشته است که آن کس با عالمی محبت داشته یا نه؟ جبرییل چون از وی این سؤال کند جواب گوید که آری من با کسی محبت داشته‏ام که او محبّ علما بوده. پس ندا از جانب الهی رسد که ای جبرییل، دست او را بگیر و داخل بهشت کن به درستی که این بنده من با کسی دوست بوده که آن کس از جمله دوستان علما بوده. و بر صاحبان شعور این معنی مخفی نیست که هیچ یک از آحاد خلق را تکمیل نفس و تهذیب خُلق ضرورتر از ملوک و سلاطین نیست زیرا که این طبقه علیّه را با جهانی سروکار و سررشته امور کشوری در قبضه اقتدار می‏باشد و حُسن اطوار ایشان موجب [135] صلاح احوال دیاری و سوء اخلاق این طایفه مورث فساد و فتنه اوضاع روزگاری می‏گردد. قاعده پانزدهم: از مجالست جهّال و مردم بی‏ذات احتراز نمودن و دنی و شریر را پیش خود راه ندادن است چنان چه بر پادشاهان نامدار اختیار مصاحبت و مجالست علما و اخیار واجب و لازم است، اجتناب از مخالطت جهّال و اشرار فرض و متحتّم است؛ زیرا که از مصاحبت و مؤاخات مردم بی‏ذات، جز لوم طبع و خسّت و خبث باطن و دنائت مشاهده نتوان کرد و در عاقبت غیر از پشیمانی و ندامت ثمری نمی‏دارد. مصداق این مقال، حدیث سیّد رجال است(ص) که «خَيْرٌ مِنْ‏ جَلِيسِ‏ السَّوْءِ» [امالی طوسی: 524]؛ یعنی تنها نشستن بهتر است از مجالست با کسی که بدطینت باشد. و از سخنان افلاطون حکیم است که: لا تصحب الشّریر فانّ طبعک یسرق منه الشّر؛ یعنی مصاحبت و مجالست با مردم شریر و بد طینت مکن، پس به تحقیق که طبع تو شرارت را از وی می‏دزدد و فرا می‏گیرد. و بسیار بوده [136] که جمعی از بزرگان صاحب حشمت از کمال تقدّس ذات و پاکیزگی طینت مردم شریر و بدذات را به خود راه داده‏اند و از ساده‏لوحی صحبت ایشان را سهل شمرده، عاقبت نادم و پشیمان گشته‏اند و در این باب حکایات بسیار در کتب معتبره سمت تحریر یافته. از آن جمله آورده‏اند که در بلاد فارس پادشاهی بود نیکو سیرت، پاکیزه سریرت که اساس جهاندار بر عواطف رعیت‏پروری نهاده و بر سریر شهریاری داد مرحمت گستری داده، او را پسری در وجود آمد آثار رشد و نجابت در ناصیه او پیدا و امارات جهان گشایی از طلعت خویش هویدا و بر کتف این پسر به مقدار کف دستی خال سیاه بود. ملک از مشاهده آن متغیّر شد و از حکمای زمان خاصیت آن علامت پرسید. گفتند: ما در کتب اوایل دیده‏ایم که هرکه نشانی چنین دارد، او را خطرها افتد اما به عاقبت، کشورگیر و جهان گشا گردد. ملک از استماع این سخن خوشدل شده نظر تربیت شامل حال او می‏داشت و در جوار ملک، کفش‏گری بود بی‏حفاظ و ناپاک زاده [137]، ملک رعایت همسایگی به جای آورده برای او وظیفه مرتّب و مرسومی معیّن داشته بود و در ظلّ التفات مِلک مرفّه و آسوده احوال گذرانیدی. ملک زاده چون به سنّ چهار سالگی رسید، طبع او به ملاعبت میل کرد، پیوسته به حجره کفشگر آمدی و به بازی مشغول گشتی. وزیر از صورت حال آگاه شده به منع و دفع آن اشتغال نمود و گفت: نهال طبع اطفال در غایت نازکی است و آن را به هر طرف که میل دهند هرآینه مایل گردد و بر آن دستور بماند. صلاح آن است که ملک شاهزاده را از صحبت کفشگر باز دارد که مبادا اخلاق ذمیمه‌ی او در طبع ملک زاده سرایت کند و دنائت ذات او آن کوکب سپهر سلطنت را در حضیض مذلّت بیفکند و دیگر انواع خطرها از وی متصوّر می‏تواند بود. ملک فرمود: او کودکی است با کفشگر خو گرفته و نزد من بسیار عزیز است یمکن که اگر او را از صحبت کفشگر منع کنم، ملول گردد و ملال خاطر او به اندازه دل من سرایت نماید، چندان صبر کنم که بزرگ‏تر شود و نیک [138] از بد امتیاز کند آنگاه به نصیحت حال او را به اصلاح آوریم. وزیر خاموش شد و شاه، کفشگر را طلبیده انواع تلطّف درباره وی ارزانی داشت و به مواعید خسروانه امیدوار ساخته فرمود: تو ما را همسایه و این جگرگوشه ما به تو الفت گرفته است و چنان می‏خواهد که انیس و رفیق او باشی و او را از آب و آتش محافظت نمایی. کفشگر، زمین خدمت ببوسید و گفت: بنده خود را قابل این منصب شریف نمی‏بینم و استحقاق چنین رتبه که مقصد اقصی نام اوست از خود مشاهده نمی‏کنم ولیکن نظر شهنشاهی کیمیایی است که خاک تیره را زر صافی سازد و سنگ ناقص را گوهر کامل گرداند. فرد خاکی که برآن گذر کنی جان بخشد سنگی که در آن نظر کنی زر گردد امید که به میامن عنایت خسروانه شرایط ملازمت بر وجهی مرعی افتد که به عزّ استحسان اقتران تواند یافت. القصه خدمت ملک زاده را قبول کرد و بیدهشت او را برداشته به کلبه خود بردی و به بارگاه شاه آوردی و گاه گاه [139] ملک زاده شب نیز در حجره او بودی و شاه به استیناس او با کفشگر اظهار فرح نمودی و کفشگر خدمت شاهزاده را به نوعی پیش گرفت که روز به روز قرب او در حضرت ملک زاده زیاد می‏شد تا به کلّی معتمد علیه گشت و به واسطه ملازمت کوی شرف از اقران درربود روزها شاهزاده را به سیر بوستان‏ها بردی و تا شب به تماشا و عشرت مشغول داشتی و گاهی شب نیز در باغ‏ها و تماشاگاه‏ها به سر بردی وقتی از اوقات ملک را سفر ضروری پیش آمد و با جمعی از خواص خدم عزیمت حرکت مصمّم گردانیده نوبت دیگر کفشگر را طلبیده شاهزاده را به وی سپرده انواع تأکیدات در محافظت او به ظهور رسانید و کفشگر فرمان شاه را به جان قبول کرده به تازگی کمر خدمت دربست و ملک را در نواحی شهر باغی بود نمونه روضه خلد برین و آنموذج نزهتگاه اعلی علیّین شاهزاده بیشتر اوقات به تماشای این باغ میل کردی. در این محل که شاه سفر اختیار نمود شاهزاده به طریق معهود میل [140] باغ کرده با تنی چند از غلامان و خادمان که پیوسته ملازم او بودند روی به باغ نهاد. کفشگر دید که امروز ملک زاده تاجی مرصّع بر سر دارد و جامه مکلّل به جواهر در بر گوهر خسیس و سرشت لئیم او را بر مکر و خیانت تحریص نموده با خود اندیشید که این جامه و تاج سرمایه صد بازرگان است بلکه رأس المال هزار دریاوکان [؟]، حالا پدرش از دارالملک دور افتاده و والده وی با تمام اهل حرم از جانب من ایمنند، صلاح آن است که پسر را بردارم و به شهر دوردست برده پیرایه و لباسش را به بهای عظیم بفروشم و باقی عمر به رفاهیّت و فراغت بسر برم. الحاصل آن بی‏عاقبت خاکسار از هوای نفس غدّار آتش فتنه برانگیخت و آب روی امانت بر زمین جفا ریخته، قصد مخدوم زاده خود کرد و با غلامی کاردان که محرم او بود راز خود در میان آورده هر یک از ملازمان را نوعی داروی بیهوشی خورانیدند و شاهزاده را نیز بیهوش کرده، در صندوقی خوابانید و چون شب درآمد، صندوق را بر پشت جمّازه [141] بست و خود بر سمندی تندرفتار سوار شد و غلام را نیز بر اسبی بادپای عالم پیمای سوار کرد و دو اسب دیگر کوتل کرده، و زاد و توشه برداشته روی به راه آوردند و تا روز روشن می‏شد مسافتی دور و دراز طی کردند، و علی الصّباح اندک زمانی آسایش نموده باز سوار شدند و چون برق در سلوک مسالک کرم روی آغاز نموده دو روزه راه از سر حدّ مملکت شاه گذشته به ولایت دیگر رسیدند. از آن جانب غلامان و خادمان بیهوش افتاده تا نصف روز بیدار نشدند آخرالامر باغبان بر حال ایشان اطلاع یافته روغن بادام با سرکه کهنه در دماغ هر یک ریخت تا به هوش آمدند و چون از شاهزاده و کفشگر نشانی نبود روی به شهر آورده احوال را به والده شاهزاده عرض کردند. ملکه سوار شده به باغ آمد و از آن گل رعنا بویی به مشام او نرسید. رباعی: رفتم به باغ و سروِ خرامانِ من نبود وان نوشکفته غنچه خندان من نبود چون ابر نوبهار به هر سو گریستم کان سرو پیش دیده [142] گریان من نبود اما چون مادر از نور دیده خود خبر نیافت فریاد کشید و نفیر سوزناک به منزل سهمناک رسانیده بفرمود تا همه روز اطراف و جوانب باغ به قدم طلب پیمودند و در حوالی و نواحی شهر جست و جوی نمودند و چون بعد از تفحّص فراوان و تجسّس بی‏پایان به هیچ وجه راه به سر منزل مقصود نرسید، قاصدان ناامید گشته صورت حال به عرض رسانیدند. ملکه را از آتش فراق جوهر رطوبت عزیزی در گداز آمد و شمع‏وار از شعله هجران می‏سوخت و از مضمون حالش فحوای این بیت مستفاد می‏شد. فرد: دارم امشب کرمی در سر که ننشینم ز پای تا سراپای وجود خود بسوزانم چو شمع شب همه شب به سوز دل می‏گذرانید تا صبح طلوع کرد و درد دل او به نهایت رسیده آهی سرد از سینه پردرد برآورد و گفت: فرد همچو صبحم یک نفس باقی است کو دیدار دلبرم گر رخ نماید جان برافشانم چو شمع و به آخر پروانه ارجعی الی ربّک در رسیده، شمع حیاتش به تندباد کلّ من علیها فان [الرحمن: 26] [143] گشته شد مجاوران حرم صورت حال ملکه را عرض کردند و ملک معاودت نموده دارالملک را مستقرّ جلال ساخت، و در فراق زن و فرزندان چه امکان جزع و فزع بود به جای آورد و عاقبت سر بر خط مصابرت نهاده پیشه شکیبایی پیش گرفت. فرد: در چنین حالت چو با پیر خرد کردم رجوع گفت مرجع نیست جز انا الیه راجعون اما کفشگر، شاهزاده را به مُلک شام برده، بعد از آنکه تاج و جواهر را تصرّف کرده بود او را به بازرگان فروخت و ملک زاده ده سال در صحبت بازرگان نشو و نما یافته به حسن بازار یوسف مصری را در هم شکست. بازرگان مردی متمیّز و ذکایی تمام داشت. با خود گفت: مصاحبت غلام بعد از این، ما را صرفه و مصلحت نیست، چه اگر در خانه مخفی دارم وجود و عدمش برابر بود و اگر از خانه بیرون آید، آتش فتنه مشتعل گردد و کسی طاقت دیدن آن روی زیبا نیاورد. صواب آن است که این را به رسم تحفه نزد پادشاه فارس برم که سلطانی [144] کریم النّفس است. یقین که به اضعاف قیمت این غلام مرا انعامی خواهد فرمود. پس بازرگان غلام را به فارس برده، بر سبیل تحفه به ملک گذرانید و بعد از ده سال که از کنار پدر جدا شده بود و چون ماه تمام به منزل چهارده رسیده، بار دیگر به دارالملک فارس رسید. ملک از حال فرزند خود غافل، هدیّه بازرگان را تشریف قبول ارزانی داشت و به حلقه غلامان خاص فرستاد و روز به روز در تربیت او می‏افزود تا به اندک مدّتی از سایر اقران امتیاز یافت. و با «جوهری» که پیوسته ملازم خزانه بودی و قیمت جواهر و پیرایه‏ها بدو تفویض یافتی انس گرفته بود و همواره او را رعایت کردی و از هر تحفه که ملک به او دادی جوهری را نصیبی فرستادی، و جوهری چون کمال محرمیّت غلام بدید گوهر لئیمش طمع خام دربست، و با خود گفت: غلام را بفریبم تا انگشتری خاص ملک را برای من بیاورد و به استظهار آن خزانه را ویران و ذخیره وافر و مالی [145] نفیس از آن بردارم. پس با غلام گفت: ای جان شیرین، همه روز اصناف الطاف در حقّ این کمینه مبذول می‏فرمایی و من می‏خواهم که به خدمتی پسندیده بعضی از آن را مکافات کنم. مَلک را بر خاتم مبارک نقشی است که هر که را بدان نقش خاتمی به دست آید، حکم او مطلق شود و ملک جهان به وی قرار گیرد. اگر متحمّل این زحمت شوی و در وقتی که ملک به خواب استراحت مستغرق باشد، آن خاتم را از انگشت وی بیرون کنی و نزد من آوری تا آن نقش را از جهت تو بردارم، عن قریب سریر سلطنت به جمال تو مزیّن شود، به شرط آنکه عمل وزارت را به من مفوّض داری. جوهری شاهزاده را به این نقش فریب داد تا شبی به خوابگاه ملک درآمده دست جرأت دراز کرد و آهسته آهسته انگشتری را بیرون آورد. ملک بیدار شده غلام را گفت: این حرکت چرا نمودی و تو به این خاتم چه کار داری؟ شاهزاده از تقریر حجّت آن عاجز آمد و نائره غضب ملک مشتعل شده سیّاف را طلبید و به کشتن او حکم فرمود. سیّاف چون [146] جامه از برش کشید آن خال سیاه بر کتف وی پدید آمد. ملک از مشاهده آن نعره زده بیهوش شد و سیّاف دست از سیاست بازداشت. چون شاه به هوش آمد سر و چشم فرزند ارجمند خود را ببوسید و گفت: ای نور دیده، صحبت کفشگر رزّاق بدذات، ما را در این فراق انداخت. پسر نیز عذرها خواست و گفت: دوستی جوهری مرا بر این بی‏ادبی تحریص نمود. شاه جوهری را طلبیده، ادبی بلیغ فرمود و شاهزاده را نصیحت‏ها کرد که در مستقبل زمان از صحبت ناکسان دامند درچیند تا به امثال این اهوال گرفتار نگردد. و فایده ایراد این حکایت در این مقام آن است که بر طایفه عالمیقدار پادشاهان نامدار ظاهر گردد که صحبت بداصلان شاه را بنده و بنده را شرمسار و سرافکنده می‏سازد. و اکابر فرموده‏اند که در کریمان گریزید و از لئیمان بپرهیزید که کریم به یک ساعت آشنایی انواع شفقت و دلجویی واجب دارد و از بیگانگی برطرف شده دوستی را به غایت یگانگی رساند و لئیم [147] حقّ صحبت قدیم نشناخته صد ساله یاری به طرفة العینی محو گرداند. و از اینجاست که آزادگان با مردمان زود دوست گردند و دیر دشمن شوند، چون کوزه زرّین که دیر شکند و زود به اصلاح آید، و سفلگان دیر دوست شوند و زود بنای دوستی ایشان منهدم گردد، چون کوزه سفالین که زود بشکند و به هیچ وجه قابل اصلاح نباشد. قاعده شانزدهم: چون کسی را خواهند که به رجوع خدمتی یا منصبی سربلند گردانند، اول او را به منصب جزئی آزمودن و بعد از آن منصب دادن است صلاح دولت پادشاهان نامدار و سلاطین صاحب اقتدار در آن است که چون خواهند کسی را به ارجاع خدمتی از خدمات کلیّه ضروریه مملکت داری سربلند و احدی را به تفویض امور حکومت ارجمند سازند، اولاً نقد گوهر او را بر محک امور جزئیه زده، به تشخیص پاکی و ناپاکی او پردازند، و وقوف و کاردانی او را در خصوص آن خدمت نخست ملاحظه فرمایند. و چون نقد ذاتش نیکو و دلکش و از شَوْب بدنفسی و طمع خالص و بی‏غش [148] و به کمال وقوف در آن خدمت مرجوعه آراسته باشد، او را به خلعت عنایت و مناصب جلیله مخلّع و معزّز گردانند تا باعث نیکنامی پادشاه دین پناه و سبب سعادت دو جهانی شهنشاه ظلّ آله گردد. قاعده هفدهم:‌ بعد از امتحان که او را منصب دادند به اختیار و امتحان اول اکتفا ننمایند و همواره از حال او متفحّص باشند صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن در آن است که چون کسی را بعد از امتحان به منصبی بلند مرتبه سازند به آزمودن اول اکتفا ننموده همواره جاسوسان و متفحّصان در هر شهری داشته باشند تا از سررشته اخبار هر دیار و از احوال اعمال عمّال صاحب اقتدار خبردار باشند. چه ملوک و سلاطینی را از چگونگی سلوک کارکنان خود در هر ناحیه و امصار همیشه مطّلع بودن، ضرر و ناچار است تا اگر احدی از ایشان را در خدمات مرجوعه، دانسته یا ندانسته، تقصیری و لغزشی رو دهد، و از تزلزل احوال رعیت و سپاهی در حصار [149] استوار قرار دارد، و روابط پادشاهی شکستی افتد، به تدارک آن زود بباید پرداخت و به مصالح دفع مفاسد آن رخنه را مسدود توانند ساخت. و معنی سلطنت به حقیقت عبارت از حراست جان و مال مسلمین است. پس طریق آن است که مردمان ضابط نیکو سیرت و پاکیزه سریرت را به منع و زجر متغلّبه بدگوهر گمارند، و شیوه عطوفت و غم خواری رعیّت را علی العموم از سکنه‌ی مرز و بوم که مضرب خیام احتشام می‏گردد دریغ ندارند. قاعده هجدهم:‌ چون به طرفی از اطراف مملکت حرکت فرمایند و به قصد نزول به شهری سفر نمایند، نوعی نسق کنند که به احدی از رعایا ظلمی و کدورتی واقع نشود صلاح دولت پادشاهان نامدار در آن است که چون خواهند که به طرفی از اطراف مملکت حرکت فرمایند، همگی همّت والا و خیالات عظمی، همگی بر این باشد که از آن حرکت به ساکنان راه‌ها آزاری و از ازدحام ملتزمان رکاب دولت، به عجزه و مساکین مکروهی نرسد و از دست انداز بی‏باکی گریبان طاقت درویشی دریده نشود؛ و از اقلام اقدام چارپایان به کشت و زرع مسلمانان خطّ بطلانی کشیده نگردد؛ و دست نهیب عوانان گل رنگ گلشن رخسار ناتوانی نچیند، و غبار ملالی بر دامن پیرزالی از عبور موکب همایون ننشیند که مبادا از سنگ جفایی که بر شیشه دل بینوایی خورد، آه جهان سوزی از سینه سوخته برآرد، و صد کوه عظمت را درهم گدازد، و حشمت اسکندری را از بیخ براندازد، چه بر ارباب عقل و ذکا این معنی ظاهر و هویداست که ملوک و سلاطین کامکار بر سر اهل روزگار سایه‌ی رحمت پروردگارند نه مایه‌س زحمت خلق حضرت کردگار؛ و فرقه‌ی پادشاهان نامدار بر عجزه و مساکین دست حمایل آفریدگارند نه باعث تعب و آزار. مشهور است که وقتی پادشاه، صورت و معنی حضرت سلیمان نبی ـ علی نبینا وآله وعلیه السلام ـ از دار الملک خود متوجّه دیار یمن بود و تخت گوهر نگارش مانند ابر لؤلؤنثار بر پشت تخت باد سبک رَوبار و وفور جنودش [151] از جن و انس از پیش و پس از یمین و یسار به وادی نمل عبور نموده، مورچه که مهتر مورچگان انوادی بود اندیشه نمود که مبادا آن حشم و سپاه در آن مقام نزول نمایند و مورچگان را پایمال و هلاک گردانند. از باب غم خواری و شفقت که بزرگان را بر رعیّت ضرور است، مورچگان را فرمود که از آن مهلکه احتراز کنند و خود را به مسکن‏ها و مأمن‏های خود کشند. چنان که جناب سبحانی به وحی آسمانی در سوره شریفه نمل از آن حکایت خبر می‏دهد که «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ‏ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ؛ [نمل: 18] یعنی گفت: مورچه که ای مورچگان داخل شوید به مسکن‏های خود تا شکسته و هلاک نسازند سلیمان و لشکریان او در حالتی که باخبر نباشند از هلاک شما «فَتَبَسَّمَ‏ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها» [نمل: 19]؛ یعنی سلیمان(ع) تبسّم نمود از گفتگوی آن مورچه. بعضی گفته‏اند که تبسّم سلیمان(ع) از راه تعجّب بود. و جمعی گفته‏اند از روی سرور و خوشحالی بود که الله تعالی او را زبان مورچگان آموخته. و طایفه‌ای گفته‏اند که سبب تبسّم، آن بود [152] که بعد از گفتگوی مورچه، سلیمان(ع) فرمود تا مهتر مورچه‏ها که عرجا نام داشت حاضر کردند. سلیمان آن را بر کف دست خود نهاده گفت: تو را بر رعیّت خود این همه شفقت و مرحمت از کجاست؟ شاه مورچه‏ها گفت: اگر من بر ایشان شفقت نکنم، که بر ایشان شفقت کند؟ سلیمان(ع) از وی پرسید که تو را تختی هست؟ گفت: هست. سلیمان گفت: تخت تو بهتر است یا تخت من؟ مورچه گفت: تخت من. سلیمان گفت: از چه راه؟ گفت: زیرا که تخت تو از زر و ابریشم است و تخت من الحال کف دست تو. در آن حین سلیمان(ع) تبسّم فرمود. باز سلیمان از وی پرسید که عدد سپاه تو چند است؟ گفت: دوازده هزار برابر سپاه تو، ولیکن اگر یکی از رعایای من بیمار شود، من خود به حاجت‏های وی قیام نمایم و آنچه مراد او باشد بدهم و اگر بمیرد او را به وطن او باز برم و او را بر زمین نگذارم. به غم رعایا غمناک و به شادی ایشان شاد باشم. و در اخبار آمده که لشکرگاه حضرت سلیمان(ع) صد فرسخ بود [153] چنان چه بیست و پنج فرسخ آدمیان می‏بودند و بیست و پنج فرسخ دیوان و پریان و بیست و پنج فرسخ مرغان و بیست و پنج فرسخ وحوش و سباع. و گفته‏اند که بساط سلیمان(ع) چهار فرسخ در چهار فرسخ بود که از طلا و ابریشم بافته بودند. و بعضی گفته‏اند که آن بساط یک فرسخ در یک فرسخ بود و بر هر تقدیر مقرّر چنین بود که منبری برای سلیمان(ع) در میان آن بساط می‏گذاشتند و بر دور آن منبر سی هزار کرسی می‏گذاشتند همه از طلا و نقره، و پیغمبرانی که در عهد سلیمان(ع) بودند بر کرسی‏های طلا می‏نشستند و علما و فضلای آن عصر بر کرسی‏های نقره متمکّن می‏گردیدند، و بر دور آن کرسی‏ها آدمیان می‏نشستند و دیوان و پریان در عقب آدمیان می‏ایستادند و مرغان بر بالای سر حضرت سلیمان(ع) و اهل او سایه می‏افکندند. و در وقت حرکت به طرفی از اطراف باد آن بساط را برمی‏داشت و در یک روز یک ماه راه می‏برد و یک ماه راه باز می‏آورد، چنان چه حق تعالی در قرآن مجید فرموده: «وَ لِسُلَيْمانَ‏ الرِّيحَ [154] ‏ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ». [سباء: 12] الحاصل سلاطین نامدار و جهانداران صاحب اقتدار را لایق آن است که همواره از حال زیردستان خبردار باشند و در شیوه رعیّت پروری از مور ضعیفی کمتر نباشند. قاعده نوزدهم:‌ به قدر وسع و طاقت اسرار خود را پنهان داشتن و راز خود را با مردم بی‏حوصله و ناآزموده در هر باب نگفتن است صلاح دولت پادشاهان نامدار و شهسواران عالیمقدار در آن است که به قدر وسع و طاقت راز خود را پنهان دارند و تا توانند سرّ خود را با هر کس نگویند. چه این معنی ظاهر و بدیهی است که هرگاه ذات اشرف ملکی با انضمام تأیید آسمانی و همّت بلند و خاطر ارجمند راز خود را اخفا نتواند کرد، دیگران که به پایه از او فروتر و به عقل و خرد از او کمتر باشند چگونه محافظت آن توانند نمود. فرد: چون تو نتوانی که راز خویش را پنهان کنی پس چرا رنجی که آن را دیگری افشا کند و از این سخنان چنان فهم نکند که در امور ترک مشورت باید نمود، بلکه بر ملوک و سلاطین [155] لازم است که در امور با وزرا و سایر عقلا مشورت نمایند و از تجربه و کیاست ایشان فایده گیرند؛ چه این معنی به وضوح رسیده که آنچه از مشاورت حاصل آید و آرا و عقول بر آن قرار گیرد، پنهان باید داشت چه کتمان سرّ و اخفاء ما فی الضّمیر دو فایده دارد: یکی آنکه به تجربه پیوسته که هر مهمّی را که پنهان سازند زودتر نجاح پیوندد و اشارت استعینوا علی حوائجکم بالکتمان به این معنی ایمایی دارد. دوم آنکه آن تدبیر اگر موافق تقدیر نیفتند و آنچه در ضمیر است از قوت به فعل نیاید، باری شماتت اعدا و عیب جویان بر آن مترتّب نگردد. پس بر هر کس به قدر وسع و طاقت و به مقدار ظرفیت لازم است که غیر را بر سرّ دل خود مطّلع نگرداند؛ زیرا که بسیار بوده که ملک و پادشاهی و حیات و زندگانی را به واسطه افشای اسرار از دست داده‏اند و از اوج سلطنت و شهریاری به حضیض مذلّت و بی‏اختیاری افتاده‏اند. مصداق این مقال و مبیّن این حال آورده‏اند که در شهر کشمیر پادشاهی بود در نهایت حشمت و عظمت و این پادشاه [156] ذوشوکت در حریم حرمت و پرده عشرت محبوبه داشت که او را با آن نازنین دلبستگی بود که مشاهده جمالش را حاصل الحیوة دانستی و تماشای زلف و خالش را سرمایه زندگانی شمردی و آن شوخ نازنین به مجرّد عشق بازی شاه قانع نبود، و از اطراف و جوانب دیگر آن را نیز مسخّر خود می‏ساخت، و کمند دل ربایی در گردن سوزندگان بیابان هوس می‏انداخت، و به عاقبت با جوان زیبارویی از ملازمان پادشاه و پسری نیکو صورت از محرمان بارگاه به اشاره و کنایه گفت و شنید می‏نمود. روزی شاه بر مسند عشرت نشسته بود و دل در وصال جانفزای محبوبه بسته و آن جوان به خدمت ایستاده و اسباب عشرت از همه جهت آماده پادشاه در جمال جهان‏آرای یار می‏نگریست، و از صفحه رخسارش رقم فی احسن تقویم مطالعه می‏نمود. زن غافل که شاه در وی می‏نگرد، در جوان نگاه کرد، و از لب شیرین تبسّمی به ظهور رسانید. جوان نیز در برابر آن به گوشه چشم کرشمه ظاهر فرمود. [157] پادشاه بر آن حال مطّلع شده آتش غیرت در دلش شعله‏ور گردید، و دلبستگی ایشان را یافته به یکبارگی دل از صحبت دل آرام برداشت ... .... .... ... که در این .... ............ .... .... با حزم ..... . نادیده انگاشت و شب را به روشنایی جمال نازنین بروز آورد، اما چون پروانه به شعله آتش اضطراب می‏سوخت. القصّه روز دیگر که جمشید خورشید علم فتح و نصرت بر قبّه قصر فیروزه فام فلک برافراشت، و شاه ستارگان حجاب ظلمت از پیش ایوان صفه سپهر میناگون برداشت، و شاه بر تخت دولت برآمد، و صدای عدل و داد در داده، قضیه دادخواهان را به خود فیصل داد، فرد: شه که با عدل آشنا باشد سایه رحمت خدا باشد بعد از آنکه از رفع مهمّات و حکم معاملات [158] بازپرداخت با وزیر که مدار مملکت بود خلوت ساخت و شمّه‌ای از مکنون ضمیر با وزیر در میان نهاد و در آن باب با وی مشورت نمود. وزیر نیز به قتل ایشان اشاره نمود، و موافق رأی پادشاه عزیمت بر هلاک آن دو شخص تصمیم یافت، و مقرّر شد که هر یک را شربت زهر قاتل چشانند، و از گرداب وجود به ساحت عدم افکنند، و بر وجهی که جز پادشاه و وزیر ندانند، این کار به پایان رسانند تا پرده بدنامی دریده نشود. وزیر از خدمت شاه به خانه آمد، دختر خود را به غایت اندوهگین یافت. سبب پرسید چنین معلوم شد که دختر امروز در حرم سلطان بوده و از جانب محبوبه شاه انواع بی‏التفاتی به وی لاحق شده، و در میان اقران و همسران به او خواری بسیار نموده. وزیر از این معنی متألّم شد و جهت رعایت خاطر دختر گفت: غم مخور که در این دو سه روز، چراغ عمرش مرده خواهد شد. دختر جهت تأکید این حال از حقیقت مهم سؤال کرد. وزیر شمّه‌ای از آنچه میان وی و ملک گذشته بود اظهار [159] و در اخفای آن مبالغه عظیم نمود. دختر از شنیدن این خبر خوشدل گشته، از پیش پدر بیرون آمد. مقارن آن حال یکی از خادمان حرم به عذرخواهی و دلداری دختر آمده بود. چون مقدمه عذر تمهید کرد، دختر گفت: غم نیست اگر خاتون ملک بی‏موجبی مرا رنجانید عن قریب به سزا و جزای خود خواهد رسید. خادم نیز اظهار بهجت و سرور و بشّاشت نموده، پرسید که این سخن از کجا می‏گویی و کی باشد که ما از جفا و آزار او خلاص شویم؟ دختر وزیر گفت: اگر قوّت آن داری که راز مرا پنهان داری حقیقت این حال با تو در میان آرم. خادم سوگند خورد و دختر کما هی حالات را با او بگفت. خادم فی الحال برگشته خاتون را از آن حال آگاهی داد خاتون، جوان را به خلوت طلبیده از سرّ کار خبردار کرد و به اتفاق جمعی دیگر را اغوا نمودند و تا آگاه شدن پادشاه به سر بالین او آمده سفینه حیاتش را به غرقاب عدم انداختند، و به سبب آنکه سرّ خود را بر وزیر آشکارا کرد از منصب کامرانی بلکه از مقام [160] زندگانی در مضیق هلاک افتاد. و نیز در بعضی از کتب ذکر شده که در ایام گذشته، پادشاهی بود تخت سلطنت به زیور عدل او زیب و بها یافته، و شعشعه الطاف بی‏دریغش بر اطراف مملکت تافته. روزی به شکار بیرون رفته بود در عین شکار رکابدار خود را گفت: می‏خواهم که با تو اسب دوانم و مدّت‏هاست که آرزو دارم که مرا این معنی معلوم گردد که تک این ادهم که من سوارم بهتر است یا تک آن ابرش که تو سواری؟ رکابدار بنا بر فرمان شاه، اسب تاختن گرفت و پادشاه نیز اسب خود را جهانیده چندان که از شکارگاه دور شدند، ملک رکاب گران کرده عنان بازکشید و گفت: ای رکابدار، غرض من از این قطع مسافت این بود که در این ساعت چیزی بر خاطر من خطور کرده و اندیشه بر ضمیر من مستولی شده، و از جمله خواص خود کسی را قابلیت محرمیّت این سِر ندانستم، خواستم که به این بهانه با تو خلوتی سازم و بر وجهی که گمان نباشد این راز را با تو بگویم.[161] رکابدار شرط خدمت به جای آورده گفت: اگر چه این ذرّه حقیر خود را در این مرتبه نمی‏دانم، امّا پرتو خورشید بی‏غایت سایه دولت ارزانی فرموده، امید چنان است که نسیم صبا که محرم اسرار حقایق بهار است از این چمن لولی نشنود و دل با آنکه خزانه این نقد خواهد بود پی به سر حدّ وقوف این نبرد. فرد: زان گونه که جان میان تن پنهانست سرّ تو میان جان نهان خواهم کرد پادشاه او را استحسان فرموده گفت: من از برادر خود به غایت خائف و اندیشه‏ناکم و در این چند روز از صفحه حرکات و سکنات او چنین فرو خواندم، و معاینه دیدم که او به هلاک من کمر کین بسته است، می‏خواهم پیش از آنکه از او ضرری به من رسد سنگ وجودش را از راه بردارم و چمن ملک را از خارآزار او پاک سازم. تو باید که پیوسته از احوال باخبر باشی و در محافظت و نگاه‏داشت من شرط احتیاط به جا آوری. رکابدار خدمت کرد و مهمّ مراقبت و کتمان آن صورت به عهده خود گرفته، به انواع توکیدات مؤکّد ساخت و هنوز به منزل [162] نرسیده رقم بی‏وفایی بر جریده احوال خود کشیده، از طریق هواداری و محرمیّت برطرف شده، قدم در بادیه غدر و کفران نهاد، و بعد از فرصت به خدمت برادر سلطان آمده، قصّه را به وجهی که شنیده بود به موقف عرض رسانید. برادر شاه حالا به نقد از او منّتی پذیرفت و به مواعید بسیار او را مستظهر گردانید و به تدبیرهای صایب، خود را از ضرر برادر نگاه می‏داشت، و بعد از اندک فرصتی چنان که عادت انقلاب زمان و بی‏ثباتی اوضاع دوران باشد، بهار دولت برادر به خزان مبدّل شده، داعی حق را لبّیک اجابت گفت و چون مسند پادشاهی و سریر شاهنشاهی از فرّ شکوه برادر بزرگتر خالی ماند، برادر خُرد‏تر پای بر پایه تخت سلطنت گذاشته اول حکمی که بر زبان پادشاه جاری شد کشتن رکابدار بود. بیچاره زبان نیاز بگشود و گفت: ای پادشاه، آنچه من کردم نه این است. شاه فرمود که بدترین گناهان، فاش کردن اسرار است، و از توان گناه در وجود آمده و [163] بعد از آنکه سرّ برادرم که از جمله ملازمان، تو را به محرمیّت آن اختصاص داد نگاه نداشتی مرا بر تو چه اعتماد خواهد بود و چندان که رکابدار اضطراب نمود مفید نیفتاد و به سیاست سلطانی گرفتار شده سَر در سِرّ افشای سرّ کرد. قاعده بیستم در همه حالات از دشمن ایمن نبودن و به دوستی و ملاطفت او اعتماد ننمودن است صلاح دولت پادشاهان عظیم الشّأن و شهنشاهان رفیع مکان، در آن است که از روی دوراندیشی هرگز بر خصم اعتماد نکنند و به سخن وی از راه نروند و متاع روی‏اندود مکر و تزویر و شعبذه او را به هیچ نخرند، زیرا که دشمن دانا برای صلاح حال خود، کمال ملاطفت به ظهور می‏رساند و ظاهر را به خلاف باطن آراسته می‏نماید و دقایق زرق و لطایف حیله به کار می‏برد و در ضمن آن فکرهای کلّی و تدبیرهای عجیب تعبیه می‏کند. پس پادشاه عاقل دوراندیش هر چند از دست تلطّف و تکلّف بیش بیند، باید که در بدگمانی و خویشتن‏داری افزاید، و چندان که خصم قدیم قدم ملاطفت پیش نهد [164] او دامن موافقت درچیند، چه به هیچ وجه از دشمن دوستی نیاید. فرد ز دشمن دوستی جُستن چنانست که یکجا جمع کردن آب و آتش و حکما گفته‏اند به قول دشمن فریفته نباید شد، و اگر چه دعوی مودّت کند؛ و به سخن او غرّه نباید گشت، و هر چند در اسباب مخالطت مبالغه نماید. فرد: امید دوستی تو ز دشمنان کهن چنان بود که طلب کردن گل از گلخن و هر که بر دشمن اعتماد کند و به سخنان غرض‏آمیز وی فریفته گردد، عاقبت نادم و پشیمان گردد و در این باب حکایات بسیار بر سبیل تمثیل در مطاوی کتب ذکر شده. از آن جمله آورده‏اند که شترسواری در اثنای سفر به موضعی رسید که آنجا کاروانیان، آتش کرده بودند، و بعد از رفتن ایشان باد آتش را حرکت داده، و در مقام اشتعال آورده و شرارها از آن جسته به هر طرف از اطراف بیابان در هیزم‏ها افتاده، و در میان آن آتش‏ها ماری بزرگ و افعی عظیم مانده و از هیچ جانب راه نمی‏یافت، و از هیچ سویی خلاصی نداشت [165] و نزدیک بود که چون ماهی بر تابه بریان شود، و چون کباب بر سر آتش از دیده زهربار، خون چکاند. چون آن سوار را بدید استغاثه نموده گفت: فرد چه شود گر به کرم مرحمتی فرمایی گره از کار فروبسته من بگشایی سوار، مردی بود خداترس و مهربان. چون زاریِ مار شنید و اضطراب و بیچارگی او دید با خود اندیشه کرد که اگر چه مار دشمن آدمیان است، اما حالا درمانده و حیران است هیچ به از آن نیست که بر وی رحم کنم و تخم احسان که جز سعادت دنیا و کرامت آخرت ثمری ندهد، در زمین عمل بکارم. پس توبره‌ای که داشت بر سر نیزه کرد و به درون آتش فرستاد و مار غنیمت دانسته در توبره رفت و سوار، آن را خیری پنداشته، وی را از میان آتش بیرون آورد و سر توبره بگشاد و مار را گفت: برو هر کجا خواهی و به شکرانه آنکه از این بلا خلاصی یافته، گوشه گیر و در مقام آزار مردم مباش که آزارکننده خلق در دنیا بدنام و در عقبی دشمن کام است. فرد: بترس از خدا و میازار کس ره [166] رستگاری همین است و بس مار گفت: ای جوان، از این درگذر که من تا تو را و شتر تو را زخم نزنم، نروم. سوار گفت: نه با تو نیکویی کردم و تو را از میان آتش بیرون آوردم، آخر جزای من این و سزای من چنین است؟ مار گفت: آری تو نیکویی کردی، ولی در غیر محلّ واقع شده و شفقت ورزیدی، اما با غیر مستحق وجود گرفت. می‏دانی که من مظهر ضررم و از من نسبت به آدمیان نفعی متصوّر نه، پس چون در خلاص من سعی کردی و با کسی که بدی می‏بایست کرد نیکویی به جای آوردی، هر آینه در مکافات الَمی به تو باید رسانید. چه نیکویی با بدان، همان حکم بدی دارد با نیکان. رباعی: چنانچه در روش شرع و عقل ممنوع است بدی به نسبت پاکان و نیکوان کردن به جای ددصفتانی که مردم آزارند به هیچ وجه نکویی نمی توان کردن و دیگر آنکه به نصّ بعضکم لبعض عدوّ میان ما و شما عداوت قدیمی در میان است و عاقبت اندیشی اقتضای آن می‏کند [167] که دشمن را سرکوفته دارند و به حکم اقتلوا الاسودین دفع ما بر شما لازم است. تو در این ماده ترک حکم شرع و جزم کردی و رحم بی‏جا پیش آوردی؛ و من هر آینه تو را زخم زنم تا دیگران را تجربه باشد. سوار گفت: ای مار، انصاف پیش آر که در مکافات نیکی بدی کردن به کدام مذهب درست باشد و صفای منفعت را به کدورت مضرّت پاداش نمودن به چه طریق راست است؟ مار گفت: عادت شما آدمیان چنین است، و من هم به فتوای شما با شما عمل می‏کنم، و آنچه در بازار مکافات از شما خریده‏ام به شما می‏فروشم. الحاصل؛ هر چند جوان مبالغه کرد به جایی نرسید. مار گفت: زودتر اختیار کن که اول تو را زخم زنم یا ابتدا از شتر کنم؟ جوان گفت: از این خیال درگذر که در مکافات نیکی، بدی کردن یُمن ندارد. مار گفت: این شیوه آدمیان است، و من هم با تو به طریق آدمیان سلوک می‏کنم. سوار این مدّعا را انکار کرد و گفت: اگر به بیّنه ثابت گردد و بر وفق دعوی خود گواه بگذرانی که به این نوع مکافات کردن عادت آدمیان است، من زخم تو را به جان خریداری [168] نمایم و به هلاک خود راضی گردم. مار نگاه کرد، از دور گاومیشی دید که در صحرا می‏چرید. گفت: بیا تا حقیقت این صورت از وی بپرسیم. پس مار و شترسوار هر دو نزد گاومیش آمدند. مار گفت: ای گاومیش، سزای نیکی چیست؟ گفت: اگر به مذهب آدمیان پرسی، جزای نیکی بدی است. اینک من مدّتی نزدیکی از ایشان بودم، هر سال بچه آوردمی و خانه وی از شیر و روغن پر ساختمی و بنای کدخدایی و اساس معیشت وی از من بود، چون پیر شدم و از زادن بازماندم، تعهد من گرفت و مرا از خانه به صحرا فرستاد و بعد از آنکه در صحرا چریدم و به مراد دل گردیدم، اندک فربهمی بر من ظاهر شد. دیروز صاحب من بر من گذر کرد و به نظر وی فربه نمودم، قصابی آورد و مرا به او فروخت و امروز مرا به دارالسلخ خواهند برد که بکشند. اینک مکافات آن همه نیکویی این بود که تقریر کردم. مار گفت: شنیدی و حال زخم را آماده باش. شترسوار گفت: در شرع به یک گواه حکم نکنند گواه دیگر بگذران و هر چه خواهی بکن. ما در نگریست درختی دید. گفت: بیا تا از آن درخت بپرسیم. پس به اتفاق به پای درخت آمدند. مار [169] پرسید که مکافات نیکی چیست؟ گفت: به مذهب آدمیان بدی و پاداش منفعت مضرّت و دلیل بر این آنکه من درختی‏ام در این بیابان رسته، و خدمت آینده و رونده را به یک پای ایستاده. چون آدمی گرمازده و مانده از بیابان برآید، ساعتی در سایه من بیاساید و زمانی استراحت نماید، و چون دیده بگشاید گوید: فلان شاخ، دسته تبر را لایق است و فلان وصله برای دسته بیل مناسب، و از تنه این چندین تخته چوب توان تراشید و از آن چند در توان ساخت، و اگر ارّه یا تبر داشته باشند از شاخ و تنه من آنچه ایشان را خوش آید می‏برّند، و می‏برند با آنکه از من راحت یافته‏اند این همه محنت بر من می‏پسندند. فرد: من در اندیشه که چون بر سر او سایه کنم او در آن فکر که چون برکندم از بنیاد مار گفت: اینک دو گواه گذرانیدم تن در ده که تو را زخم زنم. سوار گفت: جان به غایت عزیز است و به این مقدار دل از متاع زندگان برکندن دشوار است، اگر یک گواه دیگر در این قضیّه گواهی دهد بی‏مضایقه در این بلا تن در داده شود. از عجایب اتفاق آن بود که روباهی نزدیک ایشان ایستاده [170] و در حال ایشان می‏نگریست و مقالات ایشان را می‏شنید. مار گفت: از روباه بپرس تا چه جواب می‏گوید. پیش از آنکه سوار از وی سؤال کند، روباه بانگ بر او زد که نمی‏دانی که مکافات نیکی بدی باشد. تو در حقّ این مار چه نیکی کرده‏ای که مستحقّ پاداش عقوبت شده‏ای؟ جوان صورت حال را بگفت. روباه گفت: تو مردی عاقل می‏نمایی، سخن خلاف چرا می‏گویی؟ فرد ز عاقل کی روا باشد سخن‏های خطا گفتن نزیبد مرد دانا را خلاف ماجرا گفتن مار گفت: راست می‏گوید و اینک توبره‌ای که مرا به آن، از آتش بیرون آورده بر فتراک بسته دارد. روباه گفت: چگونه این سخن را باور توان کرد که ماری به این بزرگی در توبره بدین خردی گنجد؟ مار گفت: اگر تصدّق نمی‏کنی نوبت دیگر در این توبره روم تا معاینه ببینی. روباه گفت: این صورت به رأی العین مشاهده کنم، صدق این مقاله مرا تمام شود؛ آنگاه میان شما حکمی کنم که موافق حق باشد. مرد سر توبره بگشاد و مار به سخن روباه مغرور شده در توبره رفت و گفت: ای جوان، چون دشمن را دربند یافتی، مجالش مده. [171] مرد سر توبره را محکم بسته بر زمین می‏زد تا مار کشته شد و ضرر شرّ او منطفی گشته، خلایق از ضرر آن ایمن شدند. و فایده ایراد و استماع این حکایت آن است که خردمند باید که همواره طریق حزم و احتیاط فرو نگذارد و به قول خصم مغرور نگردد و بر دشمن در هیچ حالت اعتماد نکند تا به بلای او در نماند.رباعی هر کس که به قول خصم مغرور شود شمع خردش تیره و بی‏نور شود دشمن دانی در چه محل گردد دوست آن وقت که تیرگی ز شب دور شود منبع: جشن نامه آیت الله استادی صص 809 _ 886 (قم، نشر مورخ، 1393)
نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

منابع مشابه بیشتر ...

چگونه دانش «کتاب شناخت» را به عنوان یک رشته جامع علمی تأسیس کنیم؟

رسول جعفریان

روز سه‌شنبه ساعت ۱۷ عصر اسفندماه سال ۱۴۰۲ با با حضور جمعی از پژوهشگران، فهرست‌نگاران و مدیران کتابخا

یادداشت های این بنده خدا در جلسه نقد و بررسی کتاب «تاریخ مفهوم عدالت اجتماعی در دوران مشروطه»

رسول جعفریان

روز هفتم اسفند 1402 جلسه ای در محل شهر کتاب (مرکزی) با حضور دوستان در باره کتاب تاریخ مفهوم عدالت اج