۴۱۲۷
۰
۱۳۸۶/۳/۳۰
آن روزهاي نامهربان (سرگذشت زنان مبارز و زنداني در زمان شاه)

آن روزهاي نامهربان (سرگذشت زنان مبارز و زنداني در زمان شاه)

پدیدآور: فاطمه جلالوند

معرفی کتاب

 

 

آن روزهاي نامهربان<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

کتاب فوق نقش زنان در فعاليت هاي سياسي دراسلام و به تبع آن پيروزي انقلاب اسلامي آشنا مي کند.

در اين کتاب شرح حال کوتاهي از شماري از زنان مبارز در زمان شاه ارائه شده و از هر کدام از اينان خاطراتي نقل شده است. اين افرادعبارتند از

خانمها:

رودباري

واثقي

ملکي

جعفري

غفاري

حسيني

سجادي

حديدچي

سليحي

رحيمي

ز. ر

خير

ميرزا دباغ

نانکلي

جهت پاسداشت يکي از اين زنان قسمتي از خاطرات خانم مرضيه حديدچي دباغ نقل مي شود:

يک بار ديگر هم مرا به همراه او به اتاق بازجويي بردند و منوچهري با چتر وارد اتاق شد. من از ديدن چتر تعجب کردم چرا که فصل تابستان بود اما يک لحظه اين فکر افتادم که حتما اين يکي از وسايل شکنجه است. از معلم سني خواستند که تمام کارهايش را بنويسد او هم مدام جواب مي داد من هيچ مطلب تازه اي ندارم و مطالب قديمي است و غير از اين ها مطلبي نمي دانم که بنويسم. در همين حال منوچهري با همان چتر دستش جلو آمد وبا نوک چتر يکي يکي تاول هاي پاي اين معلم را مي ترکاندو خونابه بود که از پاهايش جاري شده بود و تا وسط اتاق آمده بود. هنوز به انگشت هشتمش نرسيده بود که از هوش رفت و من هم با ديدن او و آن صحنه ها از حال رفتم. وقتي که به هوش آمدم او را برده بودند و اين يکي از شکنجه هاي سخت وعجيبي بود که در کميته ديدم. در اتاق شکنجه يک تخت فنري هم بود که زيرش اجاق يا چراغ والور تلمبه اي قديمي روشن مي کردند و بچه ها را مي سوزاندند. در اتاق شکنجه رضا که پسر يکي از روحانيون همدان بود را ديدم که روي تخت خوابانده شده و او را مي سوزاندند. نام فاميل آن جوان را به خاطر نمي آورم اما تمام باسن و پشت کمرش در حال سوختن بود. آن قدر او را سوزاندند تا به شهادت رسيد و بوي گوشت سوخته همه جا را گرفته بود. آن جا بود که دوباره از استشمام آن بو از هوش رفتم. شکنجه ها مختلف بودند و به حدود جرم بستگي داشت. مثلا آپولو و شوک الکتريکي براي کساني بود که مي خواستند حتما از او اقرار بگيرند ويا اين که هر کسي را که به کميته مي آوردند بلا استثناء با کابل مي زدند. خداوند عنايت کرد و من آدم بسيار مقاومي شدم و خيلي ايستادگي کردم.

... ناخن ها را مي کشيدند. با باتوم بچه ها را اذيت مي کردند و اين خيلي سخت بود. هر وقت منوچهري وارد اتاق شکنجه مي شد با انگشت به طرف چشم اشاره مي کرد و با چشمان پف کرده قرمزش نگاه تندي به چشم زنداني مي انداخت. ابتدا معناي اين کار نمي فهميدم بعد خودشگفت: الآن چشمت را در مي آورم. انگشت را گوشه چشم مي گذاشت و به قدري فشار مي داد گويي اين که چشم در حال بيرون پريدن است و درد تمام وجودم را پر مي کرد. صديقه صيرفي را به خاطر دارم که رهبر يک گروه توده اي بود و تحصيلات پزشکي هم داشت که تمام ناخن هاي پايش را کشيده بودند.  سيمين نهاوندي را هم خيلي شکنجه کرده بودند. او 31 سال بيشتر نداشت اما بر اثر شدت شکنجه وتعدد آن مانند پيرزنان شصت ساله شده بود و تمام صورتش چين و چروک افتاده بود و چشم هايش بي نور شده بود و مدت ها در انفرادي زنداني بود. سلول هايمان نور نداشت و در هر کدام چراغ کوچکي بود که فقط داخل سلول کمي روشن باشد. آن هم به اين دليل بود که مأمور از بيرون نگاه کند و زنداني را داخل سلول ببيند که مبادا دست به کاري نظير خودکشي بزند. زمين هم نمور بود و به نظر من پر از گل و لجن. يادم مي آيد پتوي سربازي را که زيرم انداخته بودم پر از لجن و خيس و کثيف شده بود. سرويس هاي دستشويي به قدري کثيف بودکه با خود فکر مي کردم هيچ کس نتواند آن جا را تميز کند. يک روز تيمسار نصيري رئيس ساواک شخصا براي بازديد از سلول ها وارد بند شد و وقتي به سلول من رسيد در را باز کرد و ناگها دست از بيني اش گرفت و گفت: پيف. عجب بوي گندي. سرباز در را باز کن و همين جا بايست که اين زن تکان نخورد و اين بوها بيرون برود تا من بيايم.

بعد لگدي به من زد و گفت: پير زن اين جا چه کار مي کني؟ من هم جواب دادم: از آنهايي که مرا آورده اند بپرس. من که با پاي خودم به اين جا نيامدم. تا انتهاي سلول رفت و برگشت و از من پرسيد: اين چه بويي است؟

گفتم: بوي عفونت زخم هاي بدنم است.

من اين حرف را زدم و بعد از دوساعت دو سربازش را فرستاد تا مرا به اتاقش ببرند. من نمي توانستم صاف بايستم به همين دليل خميده راه مي رفتم. نصيري هم فرياد زد صاف بايست. من هم در جوابش گفتم: نمي توانم، بدنم زخم است.

پرسيد: اين زخم ها را از کجا آؤرده اي؟

گفتم: از زندان شما.

جواب داد: ما کسي را زخمي نداريم و اين جا هم کسي را زخمي نمي کنيم. من هم که کمي جواب دادم خيلي براي او سخت آمد و دستور داد مرا به سلولم ببرند و گفت: تو لياقت همان جا را داري. (ص 124-127)

 

عليرضا اباذري

 

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

حقایق

حقایق

ناشناس

حقایق متنی کهن (شاید قرن پنجم یا ششم) از نویسنده ای ناشناس است. نسخ کتاب در چین بود. هرچند کتاب در ب

دانشنامه ی هزاره (جلد اول)

دانشنامه ی هزاره (جلد اول)

زیر نظر شورای علمی

دانشنامه یا دایرة المعارف، به کتابی گفته می شود که به ترتیب الفبایی یا موضوعی، درباره ی رشته یا رشته

منابع مشابه بیشتر ...

ابن ابی الحدید و فهم نهج البلاغه

ابن ابی الحدید و فهم نهج البلاغه

محسن رفعت

کتاب پیش رو تلاشی است برای فهم روش تفسیری ابن ابی الحدید و می کوشد روش تعامل او با حدیث و روایت را د

بریتانیا و کشور حائل: فروپاشی امپراتوری ایران 1914-1890

بریتانیا و کشور حائل: فروپاشی امپراتوری ایران 1914-1890

دیوید مک لین

کتاب حاضر با تکیه بر منابع و اسناد دست اول، دورنمایی از جایگاه ایران در رقابت روس و انگلیس در اواخر