۳۷۰۵
۰
۱۳۹۳/۱۲/۰۲

چاپ مجدّد شاهنامه، يك نياز ملى

پدیدآور: علی رواقی*

خلاصه

شايد براى بسيارى از كسانى كه عنوان اين نوشته را مى‌بينند و مى‌خوانند اين پرسش پيش آيد كه چرا با اين همه چاپ‌هاى خُرد و بزرگ و رنگارنگ و پرشمار، كه از شاهنامه تاكنون فراهم آمده است و در دست داريم، باز هم نگارندة اين يادداشت سخن از چاپ مجدّد شاهنامه در ميان مى‌آورد و چاپِ ديگرى از شاهنامه را يك نياز ملى مى‌داند؟
خواهانى و دوستدارى استاد دكتر حسن حبيبى، از فرهنگ ايران و ايران‌زمين و داشته‌هايش، از شاهنامه گرفته تا يك‌يك شهرها و گويش‌هاى آنها، مرا برآن داشت كه اين يادداشت كوتاه را به روان پاك اين دانشمند گرامى تقديم كنم، كوشش‌هاى گسترده ايشان در راستاى شناساندن فرهنگ ايران بزرگ و ايران‌شناسى و گسترش فرهنگستان زبان و ادب فارسى، هيچ‌گاه فراموش نخواهد شد.

شايد براى بسيارى از كسانى كه عنوان اين نوشته را مى‌بينند و مى‌خوانند اين پرسش پيش آيد كه چرا با اين همه چاپ‌هاى خُرد و بزرگ و رنگارنگ و پرشمار، كه از شاهنامه تاكنون فراهم آمده است و در دست داريم، باز هم نگارندة اين يادداشت سخن از چاپ مجدّد شاهنامه در ميان مى‌آورد و چاپِ ديگرى از شاهنامه را يك نياز ملى مى‌داند؟

مى‌دانيم كه شاهنامه بزرگ‌ترين حماسة ملى ايران است. با پيش چشم داشتن ويژگى‌ها و ارزش‌هاى پرشمار اين متن گران‌ارج، نمى‌توان سرودة بزرگ فردوسى را به چشم يك متن عادى و معمولى، همچون ديگر متن‌هاى حماسى نگريست.شاهنامة فردوسى بلند بالاترين كتاب به زبان فارسى، در ادب مقاومت ملت ايران، در برابر كوچك شمارى‌ها و فرودست‌انگارى‌هاى ايرانيان از سوى تركان و تازيان است.

داشته‌هاى فرهنگى و اجتماعى و سياسى و تعليمى و باورها و آيين‌هاى مردمى و شهريارى در شاهنامه، در كنار توانمندى‌هاى گونه‌گون فردوسى، چه از نگاه زبانى، و چه از نظر بيانى و داستان‌سرايى و تصويرسازى، چنان پايگاه بلندى دارد كه توانسته است در جايگاه بزرگ‌ترين حماسة ملى ايران و شايد جهان، جاى خويشتن را باز كند و هر پژوهشگر و دوستدار زبان و فرهنگ ايران را به سوى خويش بكشاند.

همين خواهانى و دوستدارى شاهنامه است كه بسيارى از حكومتگران و دولت‌مداران را در روزگاران گذشته بر آن داشته است تا شاهنامه را شاهِ نامه‌ها و سردفتر كتاب‌ها بدانند (راحةالصدور/ 58 ـ 59) و از اين متن، دست‌نويس‌هاى گوناگونى فراهم آورند.

دست‌نوشت‌هاى فراوان اين متن ارجمند از خواهندگان و خوانندگان پرشمار شاهنامه حكايت دارد. اما با تأسف بسيار بايد گفت كه همگى اين دست‌نوشت‌ها، از روزگار سرايندة آن، سال‌ها و قرن‌ها فاصله دارند و همين نكته سبب شده است كه هيچ‌يك از اين دست‌نويس‌ها نتوانند زبان و بيان شاهنامه را، به گونه‌اى كه فردوسى سروده و پيوسته است، در خود نگه دارند.

از همين روى همگى چاپ‌هايى كه از شاهنامه، از افزون بر دويست سال پيش (1811 ميلادى) در هند آغاز شد تا چاپ‌هايى كه از اين كتاب ارجمند در سى چهل سال گذشته، به عنوان چاپ‌هاى انتقادى، همانند چاپ مسكو و يا طبع ديگر اين متن كه به كوشش دكتر جلال خالقى‌مطلق و همكاران ايشان به روش تحقيقى (پيش‌گفتار فرهنگ شاهنامه، دفتر يكم/ بيست و سه) سامان گرفته است، چون بر پاية همان دست‌نوشت‌هاى دور از روزگار فردوسى و با كاستى‌ها و نادرستى‌هاى فراوان آنها به طبع رسيده است، نتوانسته‌اند به دور از نارسايى‌ها و بدخوانى‌هاى گسترده‌اى باشند كه به دست رونويسگران پرشمار اين متن ارزشمند، در دوره‌ها و حوزه‌هاى جغرافيايى مختلف در متن شاهنامه گنجانده شده است، از اين روى تصحيح و نزديك كردن اين دست‌نوشت‌ها به شاهنامة دست‌نگاشت داناى طوس را، اگر نگوييم ناممكن، بسيار سخت و دشوار و پيچيده و زمان‌بَر مى‌نمايد، بى‌گمان دست‌يابى به متنى از شاهنامه كه از نگاه زبانى و بيانى، نزديك به روزگار فردوسى باشد و زدودن و كنارگذاشتن ده‌ها و شايد صدها نادرستى از اين متن، با نگاهى علمى، به پژوهشى گسترده نياز داشته و دارد، كه اميد است با يارى يزدان پاك و هميارى شاهنامه‌پژوهان، روزى اين كار به سامان برسد.

نگارندۀ اين يادداشت در سال‌هاى بلندى كه براى خوانش درست شاهنامه، عمر گذاشته است، كوشيده است كه با خواندن مكرر شاهنامه و متون هم روزگار اين متن، چون ترجمه‌ها و تفسيرهاى قرآن و فرهنگ‌نامه‌هاى قرآنى و عربى ـ فارسى و بسيارى از متون نظم و نثرِ سده‌هاى سوم تا هشتم، بتواند شمارى از اين كاستى‌ها و خوانش‌هاى نادرست و فراوان شاهنامه را، تا آنجا كه در توان داشته و دارد، از اين متن دور كند، با اين آرزو و اميد كه شايد بتواند در آينده، با چنين نگرش و بينش و پيشنهادهاى تازه، چاپ ديگرى از شاهنامه به دست خوانندگان و دوستداران فرهنگ ايران برساند كه پاره‌اى از اين نارسايى‌ها و كاستى‌هاى چاپ‌هاى پيشين را نداشته باشد.

پيشنهادهايى كه دربارة شمارى از بيت‌ها و واژه‌هاى نادرست شاهنامه، البته به گمان نويسندة اين يادداشت، در اين مقاله مى‌خوانيد، براى نخستين بار به دست چاپ سپرده شد و اين نكته‌ها و نمونه‌ها جدا از مقاله‌ها و نوشته‌هايى است كه شمار بسيارى از آنها در پيشگفتار فرهنگ شاهنامه آمده است.

 

باد پاك

در پادشاهىِ نوشين‌روان مى‌خوانيم كه رام برزين، آهنگ نبرد با نوش‌زاد را دارد:

1. خروشيد كاى نامور نوش‌زاد

سرت را كه پيچيد چونين ز داد؟

2. پدرت آن جهاندار آزادمرد

شنيدى كه با روم و قيصر چه كرد؟

3. چنين داد پاسخ ورا نوش‌زاد

كه اى پير فرتوت سر پر ز باد

4. مسيحاى ديندار اگر كشته شد

نه فرّ جهاندار از او گشته شد

5. سوى پاك‌يزدان شد آن راى پاك

بلندى نديد اندرين تيره خاك (ش. مسكو، ج 8/ 105 ـ 106 حاشيه)

آقاى خالقى اين بيت را اين‌گونه ضبط كرده‌اند:

سوى پاك‌يزدان شد آن ياد پاك

بلندى نديد اندرين تيره خاك (ش [شاهنامه].خالقى، دفتر 7/ 161)

در چند بيت نخست اين داستان، از نگاه معنا و ضبط واژه‌ها، دشوارى و نارسايى ديده نمى‌شود، اما در بيت چهارم و پنجم سخن از كشته شدن مسيحاست و رفتن و برشدن او به پيش يزدان پاك :

مى‌افزايم: با اينكه دست‌نوشت‌هاى ديگر شاهنامه به‌جاى ياد پاك كاربردهاى ديگرى چون داد پاك، باد پاك، بادپاك (بى‌نقطه)، راى پاك و بديل‌هاى ديگرى آورده‌اند، براى نگارندة اين يادداشت روشن نيست كه چرا مصحح شاهنامه و همكارانش در دفتر هفتم شاهنامه (ص161، ب 932)، از ميان آن همه بديل‌ها، كه مى‌تواند گشته و دگرشدة صورت درست و معنى‌دارى از تعبير بادپاك باشد، اين كاربرد نادرست را برگزيده‌اند؟

گزارشگران و مصححان اين دفتر از شاهنامه، در يادداشت‌هاى شاهنامه، دربارة اين تعبير سخنى نگفته و چيزى ننوشته‌اند، اما در يادداشت‌هاى شاهنامه، بخش چهارم، واژه‌نامة اين كتاب، اين كاربرد را چنين معنى كرده‌اند:

ياد پاك: صاحب ذكر خير و ذكر جميل، گرامى‌ياد، مرحوم، آمرزيده. (يادداشت‌هاى شاهنامه، بخش چهارم/ 405)

اكنون معناى پيشنهادى آقاى خالقى را به جاى تعبير يادِ پاك در بيتِ بالا جانشين مى‌كنيم تا مناسبت معنايى و پيوند آن با ابيات پيشين را دريابيم. اين چنين پيداست كه مصحح شاهنامه واژة «ياد» را به «ذكر» برگردانده و مفهوم بيت را درنيافته است. اينجا سخن از رفتن مسيح به آسمان و نگسستنِ فرّ خداوند از اوست. مسيح در اين تيره خاكدان پايگاه شايسته‌اى نديد، پس به سوى پاك يزدان، شتافت.

بايد افزود كه بديل‌هاى داد پاك و راى پاك در چند دست‌نوشت شاهنامه مى‌تواند كاربردهايى از واد پاك (= باد پاك) و واى پاك (= واد پاك؛ باد پاك) باشد، جدا از آنكه در برخى ديگر از دست‌نويس‌ها، صورت درست اين تعبير يعنى بادپاك (بانقطه و بى‌نقطه در حرف نخستين) در پانوشتِ دفتر 7 / 161 آمده است.

دكتر كزّازى همين بيت را اين گونه ضبط كرده‌اند:

سوى پاك يزدان بشد باز، پاك

بلندى نديد اندرين تيره خاك (نامة باستان/ ج 7 / 79)

و در شرح و توضيح آن، چنين نوشته‌اند: بشد باز: باز بشد، باز رفت. دو لخت بيت، در بافتار معنايى نيك به هم پيوسته‌اند و لخت دوم گزارشى از آنكه چرا مسيحا به سوى پاك يزدان بازرفته است، از اين روى، دو لخت، گسسته از يكديگر در سخن آورده شده‌اند.(نامة باستان/ ج 6/ 449)

ضبط اين واژه در شمارى از شاهنامه‌هاى چاپ‌شده و در دسترس اين گونه است:

سوى پاك يزدان بشد باز پاك

بلندى گزيد او ازين تيره خاك (ژول مول، ج 6/ 1788)

سوى پاك يزدان شد از خاك پاك

بلندى گزيد او ازين تيره خاك (دبيرسياقى، ج 5/ 2304)

نيز: (ش.كلالۀ خاور/ رمضانى، ج 4/ 704)

سوى پاك يزدان بشد باز پاك

بلندى گزيد او ازين تيره خاك(بروخيم، ج 8/ 2363)

سوى پاك يزدان شد آن يادْ پاك

بلندى نديد اندرين تيره خاك(جيحونى، ج 4/ 1752)

اگر ترجمه‌ها و تفسيرهاى قرآن را از نظر بگذرانيم، با واژه بادِ پاك در چند ترجمة قرآن روبه‌رو مى‌شويم. اين واژه در برابر روحُ‌القُدُس و روحَنا در ترجمه‌هاى قرآن آمده است. در ترجمة تفسير طبرى اين واژه را، چنين مى‌خوانيم:

 

رُوحِ القُدُسِ: باد پاك

و بداديم عيسى پسر مريم ]را[ حجّت‌ها، و نيرومند گردانيديم او را به باد پاك. (ترجمة تفسير طبرى، ج 1/ 86، نيز: ص 253)

وَ آتَيْنا عيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ(بقره/ 87)

چون گفت خداى كه: يا عيسى، پسر مريم، ياد كن نعمت من بر تو و بر مادر تو كه نيرومند كردم ترا به باد پاك. (ترجمة تفسير طبرى، ج 2/ 428)

إذْ قالَ اللّهُ يا عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتى عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ (مائده/ 110)

پس چون جبرئيل دانست كه دل مريم آراميده گشت، بدو اندر دميد. مريم از باد پاك به قدرت حق تعالى بارگرفت (ترجمة تفسير طبرى، ج 1/242)

رُوحِنا: باد پاك

و آنك يعنى مريم، پاك داشت و نگاه‌داشت فرج او را، اندردميديم ما اندران از بادِپاك.

وَ الَّتى أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فيها مِنْ رُوحِنا (انبياء/ 91، قرآن 1144)

در فرهنگ سغدى آمده است:

باد مقدّس:  wāt - artāw(شماره 9873)پاك، مقدّس، قدّيس: zpart(شماره 11368) روحانى، معنوى و مينوى :  wātmēnē (شماره 9882)، روح‌القدس:  zpart - wāt(شماره 11379)

با نگاه به نمونه‌هايى كه از ترجمه‌ها و تفسيرهاى قرآن در دست است، درمى‌يابيم كه باد پاك در برابر روحُ‌الْقُدُس و روحَِنا آمده است. از اين روى در بيت شاهنامه، مقصود از بادپاك، مسيح است كه از دميدنِ روح‌القدس در گريبان يا آستين مريم در وجود آمده است.

 

عادی‌كلاه

در پادشاهى خسرو پرويز مى‌خوانيم:

نبينى كه عيسىِ مريم چه گفت

بدان گه كه بگشاد راز از نهفت

كه پيراهنت گر ستاند كسى

مياويز با او به تندى بسى...

شما را هوا بر خرد شاه گشت

دل از آز و آرام بيراه گشت...

ابا گنجتان نيز چندان سپاه

زره‌هاى رومى و عادى‌كلاه (ش. خالقى، دفتر 8/ 113)

كاربرد عادى‌كلاه و كلاه عادى، باز هم در شهريارى خسرو پرويز آمده است:

بشد گرديه تا به نزديك شاه

زره خواست از ترك و عادى‌كلاه (ش. خالقى، دفتر 8/ 231)

و بار ديگر در پادشاهى خسرو پرويز مى‌خوانيم:

چو روشن شود، دشمن چاره جوى

نهد بى‌گمان سوى اين كاخ روى

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

چو شمشير هندى و عادى‌كلاه (ش. خالقى، دفتر 8/ 313)

آقاى خالقى دربارة كاربرد واژة عادى چنين مى‌نويسد: «عادى گويا منسوب به قوم عاد است، كه در اثر نافرمانى از خداوند به طوفان هلاك شدند، پيامبر آن قوم، هود نام داشت و سرزمين آنها ميان يمن و عمان بود. براى كلاه عادى، كه در شاهنامه باز هم آمده است گواهى از متون ديگر يافت نشد. با اين حال ما از نويسشِ دشوارتر پيروى كرديم» (يادداشت‌هاى شاهنامه، بخش چهارم/ 53)

در چاپ مسكو، در سه جايى كه در چاپ خالقى عادى كلاه، آمده است. ضبط رومى‌كلاه را در متن و عادى‌كلاه را، در حاشيه مى‌بينيم:

ابا گنجتان نيز چندان سپاه

زره‌هاى رومى و رومى‌كلاه (ش. مسكو، ج 9/ 96)

بشد گرديه تا به نزديك شاه

زره خواست از ترك و رومى‌كلاه (ش. مسكو، ج 9/ 187)

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

دو شمشير هندى و رومى‌كلاه (ش. مسكو، ج 9/ 248)

چنانكه خوانديم و ديديم، آقاى خالقى بر اين باور است كه تعبير كلاه عادى يا عادى‌كلاه گواهى در ديگر متون فارسى ندارد.

مى‌افزايم: براى آگاهى مصحح محترم شاهنامه و خوانندگان گرامى نخست به پيشينة كاربرد واژة عادى در شمارى از متن‌هاى تاريخى مى‌پردازيم و سپس نمونه‌هايى از متن‌هاى فارسى براى خود عادى يا عادى‌كلاه و كلاه‌خود عادى مى‌آوريم: واژة عادى در نسبت به قوم عاد است كه به مناسبت درشتى اندام و پيكر آنها، در نوشته‌هاى فارسى به معنى بلندبالا و بزرگ و درشت و قوى و دلاور و پهلوان دانسته شده است: «مردى مبارز و پهلوان بود و از تخم عاديان بود، و او را قابل يمنى نام بود و شيرين‌سوار طالقانى را او گرفته بود».(داراب‌نامة بيغمى، ج 1/ 399)

«داراب نبيره اسفنديار بود و از عاديان يادگار مانده بود». (داراب‌نامة طرسوسى، ج 1/ 137)

«قوم عاد و ثمود هر دو عمّزادگان بودند ... و عاديان پيشتر بودند و ايشان را عادالاوّل گويند و ثمود را عادالثّانى و به جهان اندر قومى نبود از ايشان قوى‌تر و به بالا ازيشان بلندتر و به نيروتر». (تاريخ‌نامة طبرى، ج 1/ 110)

از اين روى به تكرار در نوشته‌هاى قديم فارسى، نمونه‌هايى را مى‌بينيم كه اين معنى را براى واژه عاد و عادى به كار برده‌اند.

«امير درو نگاه كرد، مردى ديد عادى، بلندبالاى، فراخ‌آواز، سطبرگردن، باهيبت و باقوت». (ابومسلم‌نامه، ج 2/ 534)

«اى خداوند، عظيم‌مردى پهلوان و شجاع و عادى‌ست و صاحب گرز گران‌ست. (داراب‌نامة بيغمى، ج 1/ 341)

كاربرد عاديانى در اين شاهد از ترجمة تفسير طبرى در نسبت به قوم عاد و عادى و عاديان به كار رفته است: «و بدين قوة و بينايى و شنوايى، قومى بودند و حق تعالى ايشان را در دنيا اين بداده بود و به آن زمين خويش بناهاى بلند و فراخ و بزرگ بكردندى و اين آنست كه خداى عزّ و جلّ گفت: اِرَم ذات العِماد. العماد الّتى لم يخلق مثلها فى البلاد. و امروز هر كجا بناى بلند و بزرگ كرده باشند، گويند كه اين بنا عاديانى است». (ترجمة تفسير طبرى/1180)

در برخى از نمونه‌ها واژة عادى در جاى صفتى براى اسب و يا درخت آمده است كه طبعاً معناى توانمند و قوى و بلند و انبوه و گَشَن را مى‌رساند: «خنگى عادى كه باد پرورده بود، حرب‌انگيز، نشاط‌آور، برگستوانى رومى افگنده و نيزه سام نريمان بر گوش مركب نهاده». (داراب‌نامة طرسوسى، ج 2/ 148)

تقدير خداى تعالى چنان بود كه درختى عادى، در غايت بزرگى، در شيب بود و شاخى عظيم از آن درخت قد بر سر راه كشيده بود. (داراب‌نامة بيغمى، ج 1/ 82)

نمونه‌هايى از تعبير كلاه عادى يا خود عادى: «بديد آن چندان لشكر آراسته همى آمدند، همه با اسبان تازى‌نژاد و زين‌هاى داودى و جوشن‌هاى سلطانى و درق‌هاى مكى و تيغ‌هاى هندى و خودهاى عادى» (داراب‌نامة طرسوسى، ج 1/ 18)

«چون داراب بر درگاه بنشست همه بزرگان مر اورا نثار كردند و هديه آوردند... ده جوشن مزرّد و ده خود عادى و ده زره داودى» (داراب‌نامة طرسوسى، ج 1/ 45)

«زرهى داودى پوشيده و خودى عادى بر سر نهاده و دو شمشير حمايل كرده» (داراب‌نامة طرسوسى، ج 2/ 40)

«از خيل هندوان مبارزى بيرون آمد نام او سترا و مبارزى خيره بود، جوشنى پوشيده و خودى عادى در سر نهاده و نيزة هندى در دست برابر آلونك آمد». (داراب نامه طرسوسى، ج 2/ 124)

خود عادى كردار

«رعد زاد شير خشمآلود گشت ... بر اسپى تازى بنشسته و برگستوانى برافگنده از زر سرخ و دوبار هزار دينار در وى خرج كرده از جواهر نفيس، و جوشن سيمابى پوشيده و خود عادى كردار در سر نهاده» (داراب نامة طرسوسى، ج2 / 177)

    كلاهخود عادى

«جوشنى زراندوده پوشيده و كلاهخود عادى بر سر نهاده، و عصابة شاهى بر كلاهخود نهاده» (داراب نامه بيغمى، ج1 / 295)

«در پيش همه علمى ماه پيكر مىآورند، در پاى علم جوانى خفتان نارنجى در بر كرده و كلاهخودى عادى بر سر نهاده، دررسيد. » (دارابنامةبيغمى، ج1 / 389)

«از قلب لشكر ايران، جوانى بر مركب ابلق سوار گشته، و خفتان ابلق پلنگ در بر كرده و كلاه خودى عادى بر سر نهاده».(داراب نامهبيغمى،ج1 / 620)

براى نمونه هايى بيشتر از كاربرد خود عادى اين شواهد را ببينيد :

«زرهى داودى پوشيده و خود عادى برسر نهاده و تيغ مصرى بر ميان بسته و بر اسب بادپايى سوار شده».(ابومسلمنامه، ج2 / 143)

«پارهاى دورتر سوارى مىآمد و دو گز از همة مبارزان بلندتر بود، چون كوه آهن، خود عادى بر سر نهاده و گرزى چندِ درختى از آهن در دست گرفته» (ابومسلمنامه، ج3 / 541)

«دامن برگستوان را به جلاجل زرّين و سيمين آراسته كرده، خودى عادى بر سر نهاده بود از فولاد» (ابومسلمنامه، ج4 / 278)

در ديوان سيف اسفرنگ هم مىخوانيم:

طراز آل ساسان آنكه گرزش خودِ عادى را

كند در مغز بدخواهان چو درع آب در بهمن(ديوان سيف اسفرنگى / 422)

در خور توجه است كه واژة عادى هنوز هم در نوشتههاى ماوراءالنهرى به معنى محكم و استوار و قوى كاربرد دارد :

شهر را پر از مردمانى ديد كه با شمشير و ششپر و تبر و تيشه و تياقهاى عادى مسلح شده و جشن ظفر برپا كرده بودند. (داستانهاى شاهنامه، ج1 / 29)

در خور گفتن است كه جاى شگفتى است كه مصحح محترم متن شاهنامه براى تعبير كلاه عادى، گواهى از متونِ ديگر نيافتهاست.

 

گليم اندر آب روان افگندن

افراسياب پس از گرفتار كردن نوذر، شهريار ايران، فرمان مىدهد تا سپاهيانش سردار ايرانى، قارن را پيدا كنند و به ويسه، كه فرمانده سپاه توران است، مىگويد :

كه چون قارن كاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

تورا رفت بايد به پشت پسر

يكى لشكرى ساخته پرهنر

بشد ويسه سالار توران سپاه

ابا لشكرى نامور كينه خواه

از آن پيشتر تا به قارن رسيد

گراميش را كشته افكنده ديد

سالار سپاه توران، ويسه، پس از كشته شدن پسرش قراخان به دست قارن، راه را بر قارن مىگيرد و اين گونه مىخواند :

كجا يافت خواهى تو آرامگاه

ازآن پس كجا شد گرفتار، شاه ؟(مسكو، ج2 / 28 و 29)

و قارن اينگونه پاسخ مىدهد :

چنين داد پاسخ كه من قارنم

گليم اندر آب روان افگنم

دكتر خالقى مطلق، آراستار و پيراستار شاهنامه، به پيروى از دستنويس فلورانس و دستنويس كتابخانه بريتانيا، بيت را به اين صورت ضبط كرده است:

چنين داد پاسخ كه من قارنم

گليم اندر آب روان نفگنم (ش. خالقى، دفتر يكم، 308 / ب347)

ايشان مىنويسد:«اگر مَثَل گليم اندر آب روان افكندن به معنى بىتأمل دست به كارى زدن يا فريب خوردن و يا به معنى منفىِ ديگرى باشد، در اين صورت متن ما...درست است، ولى اگر اين مثل نوعى تفاخر باشد در اين صورت بايد نفگنم را به پيروى از بيشتر دستنويسها به افكنم برگردانيد، مصراع نخستين و بيت سپسين امكان هر دو برداشت را مىدهند (يادداشتهاى شاهنامه، بخش يكم / 349)

ديگر گزارشگر شاهنامه، شادروان دكتر عزيزالله جوينى، پس از آوردن ضبط دكتر خالقى و ضبط برخى ديگر از دستنوشتها از بيت يادشده، چنين مىگويد :

گليم در آب نيفگندن، يعنى از عهدة كارهاى مشكل برآمدن، در لغتنامة دهخدا آمده: گليم از آب برآوردن يا بيرون كشيدن، كنايه است از، از مهلكه نجات يافتن (آنندراج) در خسرو شيرين نظامى (وحيد / 330، ب 2) گويد :

گليم خويشتن را هر كس از آب

تواند بر كشيد اى دوست مشتاب

بنابراين گليم در آب نيفگندن يعنى گليم را در آب رها نكردن و يا آن را بيرون كشيدن است. (شاهنامه، ج2 / حص 333ـ334)

دكتر ميرجلال الدين كزّازى در شرح بيت بالا اينگونه داورى مىكند :

بيت به آراية دستانزنى (=ارسالالمثل) آراسته آمده است :

گليم اندر آب روان افگندن دستانى است وارونة گليم از آب روان به در آوردن، با استعارهاى تمثيلى، از آن، دست به كار ناسنجيده و بيهوده يازيدن خواسته شده است :

كسى كه گليم خويش را در آب روان مىافكند، همواره با خطر آن روبهروست كه آب، گليم را در‌‌ربايد و او بدينگونه گليمش را از دست بدهد.

قارن، ويسه را مىگويد كه:«همة كارهاى من سنجيده و انديشيده است، اگر از آوردگاه رفتهام نه از سر بيم بوده است و نه پروايى از چند و چون و نكوهش كسان داشتهام.رفتار من، رفتارى رزمى و «برنامه ريزى شده» بوده است، خواستهام به رويارويى و نبرد با پور تو بپردازم و پس از كشتن وى آماده نبرد با تو شوم «شناختگى نهاد به شناسة گسسته» در جمله من قارنم، براى استوار داشتن نهاد است و برجسته گردانيدن آن  (نامة باستان، ج دوم / ص 239ـ340)

آنچه در اين يادداشتها از نظر شما گذشت شرح و داورى سه تن از شاهنامهپژوهان و گزارندگان شناختة شاهنامه، دربارة ضبط و معناى اين بيت شاهنامه است :

چنين داد پاسخ كه من قارنم

گليم اندر آب روان افگنم

نگارندة اين يادداشت بر اين باور است كه معنا و شرحى كه شارحان محترم شاهنامه براى اين بيت و تعبير آن نوشتهاند، نتوانسته است چنانكه بايد معنى درست و دقيق اين تعبير كنايى و طبعاً بيت شاهنامه را برساند و پايگاه و جايگاه بلاغى سخن قارن و حال و محل آن را به خوبى روشن كند.

مىتوان گفت كه تركيب يا تعبير كنايى گليم اندر آب روان افكندن نمىتواند چنانكه دكتر خالقى مطلق گفتهاست به معنى بىتأمل دست به كارى زدن و يا فريب خوردن، باشد همچنانكه نمىتوان ضبط و معنايى را كه دكتر جوينى به اين صورت آورده است، پذيرفت :

گليم در آب نيفگندن: از عهده كارهاى مشكل برآمدن.

جدا از آنكه گليم اندر آب روان افكندن چنانكه شارحان شاهنامه گمان بردهاند نمىتواند مثل يا دستانزنى (=ارسالالمثل) باشد و مىتوان گفت كه تعبيرى است كنايى، و اما معنايى كه دكتر كزّازى براى اين تركيب كنايى پيشنهاد كرده است يعنى دست به كارى ناسنجيده و بيهوده يازيدن نه با حال و هواى داستان شاهنامه سازگارى دارد و نه قارنِ كاوه پهلوانى است كه ناسنجيده و بيهوده به كارى دست يازد.

اكنون به بررسى اين تعبير مىپردازيم تا دريابيم كه چرا قارن اينگونه تعبيرى را بر زبان آورده است.

معناى پيشنهادى گزارندگان دانشمند شاهنامه، دكتر خالقى و دكتر جوينى و دكتر كزّازى، از اين بيت و تعبير آن، از قارن چهرهاى سست و ضعيف و ناكارآمد به دست مىدهد درحاليكه آنچه قارن مىگويد مفاخرهگونه ايست كه نمىتواند بارِ معنايى منفى براى قارن داشته باشد.

نگارندة اين يادداشت، اينگونه برداشت مىكند كه قارن با به كار بردن اين تعبير از توانمندى و توش و توان بلند و بىمانند خويش سخن مىگويد و نمىتوان پذيرفت كه قارن به ناتوانى و درماندگى خود بنازد.

يكى از سرايندگان سدههاى چهارم و پنجم مضمون اين تعبير را اينگونه به نظم درآورده است:

يكى كودكى خرد ده تا نمد

تو گويى كه يارد به آب افكند

وليكن گه بركشيدن ز آب

ببايدش صد مرد با زور و تاب (بديع بلخى، شاعران بىديوان / 513)

پس اگر فردوسى از زبان قارن اين تعبير را به كار مىگيرد، مىخواهد بگويد كه گليم يا نمدى كه در آب مىافتد، چنان سنگين مىشود كه صد مرد توانمند مىخواهد كه آن را از آب بيرون آورند.از اين روى تركيب كنايى گليم اندر آب روان افكندن مىتواند نمادى باشد از توش و توان بسيار داشتن و نيرومندى و توانايى و معناى كنايى آن از عهدة كارى سخت و ناممكن برآمدن و توان به انجام رساندن كار بزرگ و دشوار را داشتن است كه واژة آب روان، دشوارى بركشيدن گليم از آب را ده چندان مىكند.

در ديوان امير خسرو دهلوى چنين مىخوانيم:

خط تو در چشم من بنشست تدبيرى بساز

تا گليم خود مگر زآب روان بيرون كشم(امير خسرو دهلوى / 404)

اسدى طوسى اين مضمون را چنين گفته است :

 

چو دشمن به جنگ تو يازيد چنگ

شود چير اگر سستى آرى به جنگ

نمد زود بركش چو شد زآبتر

كه تا بيش ماند گرانبارتر(گرشاسب نامه / 287)

و اين بيت فخر الدين اسعد گرگانى، در ويس و رامين، روشنگر سخن قارن كاوه است :

نمد باشد در آب افكندن آسان

نباشد زو برآوردنش از آن سان(ويس و رامين / 247)

پس قارن مىخواهد بگويد كه از سنگين شدن وزن گليم در آب آگاه است و خود را آن اندازه توانمند مىبيند كه بتواند گليم را در آب روان بيفكند و به زبان امروز گليمش را از آب بيرون بكشد. آنهم از آب روان، كه دشوارى بركشيدن آن را چند و چندين برابر مىكند.

در نوشتههاى قديم فارسى، نظم و نثر، تعبير گليم (نمد) خويش را از آب برآوردن و يا گليم خويش از موج به در بردن و گليم خود را از آب برآوردن و بيرون آوردن به تكرار به كار رفته است.

«روزگار... مادرى است چون گربه، كه فرزندان خويش از فرط محبّت مىخورد، كس نمد خويش از اين آب بيرون نتواند آوردن» (تاريخ الوزراء/ 43)

گفت آن گليم خويش به در مىبرد ز موج

وين جهد مىكند كه بگيرد غريق را (كليات سعدى / 93)

 

گليم خويش برآرد سيهگليم از آب

وگر گليم رفيق آب مىبرد شايد (كليات سعدى / 826)

گليم خويشتن را هركس از آب

تواند بركشيد اى دوست مشتاب (خسرو و شيرين / 330)

در غزليّات شمس مىخوانيم :

گليم از آب چو خواهى كه تا برون آرى

به زير پاى عزيزان گليم باش گليم(كليات شمس، ج4 / 71)

و عطار در اسرارنامه تعبير گليم از آب تيره بركشيدن را به كار گرفته است :

پى خود گير خيز اى خيره سركش

گليم خود ز آب تيره بركش(اسرارنامه / 63)

سرايندگان و نويسندگان حوزههاى مختلف زبان فارسى اين تعبير كنايى را به صورتهاى گوناگون به كارگرفتهاند، صائب مىگويد :

گليم از سياهى برون آوردن

خضر آورد برون ز سياهى گليم خويش

اى عقل واگذار به سوداى او مرا (ديوان صائب، ج1 / 56)

از سياهى خضر مىآرد گليم خود برون

نيست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا (ديوان صائب، ج1 / 61)

گليم خود از دريا برون آوردن

مردى از دريا گليم خود برون آوردن است

ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب (صائب، ج1 / 427)

و نيز بنگريد به ديوان صائب ج1 / 77 و  1409

گليم خويش از محيط برآوردن

از محيط مى برون آور گليم خويش را

بيش از اين چون موج بى لنگر درين دريا مباش (ديوان صائب، ج5 / 351)

گليم خويش از آب بيرون بردن

منع ما دريا كشان اى زاهدان از ابلهى است

ما گليم خويش را از آب بيرون مىبريم (ديوان صائب، ج6 / 3527)

طالب آملى گليم خويش از دريا برون آوردن را اينچنين مىآورد :

دلم ده دل، به امداد توجه تا برون آرم

گليم خويش را پاك از چنين خونخوار دريايى (ديوان طالب آملى / 118)

سليم تهرانى مىگويد :

خوش آن كس كه تواند برد چون ابر

گليم خويش را از آب بيرون(ديوان سليم تهرانى / 516)

اين تعبير كنايى را در تاريخ سلاجقه چندين بار به صورت گليم در (بر) آب روان انداختن و گليم در غرقاب انداختن، مىبينيم :

«خواجه يونس و بهاءالدين ملكى السواحل در اوان آن خروج و وقوع فتنه و حدوث واقعه در مراحل اوج، گليم عمر در غرقاب فنا و هلاك انداختند و جمله چون مهره جان در ششدر اجل درباختند.»(تاريخ سلاجقه / 122)

«سماقار در آن باب به دفع ايشان اجتهاد مىنمود محبت او در دل خلق مىافزود، ارباب املاك چنان گليم ارتكاب در آب انداختند و سواء آن در دل گرفتند.»  (تاريخ سلاجقه / 159)

«فىالجمله او نيز گليم ارتكاب در آب فنا انداخت و جان در ششدر آن حيرت چون مهره درباخت» (تاريخ سلاجقه / 170)

«بعضى از لشكر مغول و تاجيك و ايلچيان از دور و نزديك جمع كرد و به استمداد ايشان در وقتى كه رياحين در عروق زمين به جوش آمد و برف در مشام هوا بگداخت، گليم مقاومت بر آب انداخت.» (تاريخ سلاجقه / 194)

«گليم عجز در غرقاب خسارت و حيرت و ملامت انداخت و رطب و يابس حاصل عمر خويش از نقود و متاع و املاك شهر و ضياع جمله به باد هوا و هوس برداد.»(تاريخ سلاجقه / 252)

«ركنالدين راحت سيواسى كه از معتبران روم است آن سال متصرف ساميسون بود بر سبيل ضمان و از هجوم لشكر مسعود بك گليم عجز در آب روان انداخته بود و به كشتى از طرف دريا به ولايت جانيت درآمد» (تاريخ سلاجقه / 256)

اين تعبير در نوشتههاى معاصر هم فراوان به كار رفته است، همچنانكه در زبان گفتار هم كاربرد دارد. براى نمونه چند شاهد از متون معاصر مىآوريم :

«مرگان چشم مىزد از اينكه در چنين هوا روزى ابر او را به ميان برف و بيابان بفرستد.ترس اينكه نتواند گوش و گليم خودش را از آب به در بكشد»(كارنامه سپنج / 1116)

«اگر ... گليم خودتو از آب كشيدى، مردى» (كبودان / 62)

«تا مياى گليم تو از آب بكشى... دمار تو درآورده» (كبودان / 270)

«هركسى تلاش مىكرد گليم خود را از آب بيرون بكشد» (كبودان / 435)

«او به تنهايى گليم خود را خوب از آب درمىآورد» (جان شيفته، ج3 / 975)

بد نيست بيفزايم: گليم از موج دريا يا آب تيره برآوردن مىتواند از دشوارى افزونتر و بيشترِ گليم از آب يا آبِ روان برآوردن، حكايت كند.

 

لاد / باد

در داستان رستم و اسفنديار مىخوانيم:

1. چه گفت آن جهانديده دهقان پير

كه نگريزد از مرگ پيكان تير

2. مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه

روانم ترا چشم دارد به راه

3. چو آيى به هم پيش داور شويم

بگوييم و گفتار او بشنويم

4. كزو بازگردى به مادر بگوى

كه سير آمد از رزم پرخاشجوى

5. كه با تير او گبر چون باد بود

گذر كرده بر كوه پولاد بود (ش. مسكو، ج6 / 311)

خواننده، در چهار بيت نخستين، كمتر با دشوارى واژگانى و معنايى روبهرو مىشود اما از بيت پنجم معناى روشنى به دست نمىآيد.

آقاى خالقى بيت را اينگونه ضبط كردهاند :

كه با تير او گبر چون باد بود

 گذر كرد اگر كوه پولاد بود (ش.خالقى، دفتر پنجم / 422)

گزارشگر شاهنامه، دكتر خالقى، دربارة بيتهاى چهارم و پنجم اين چنين نوشتهاست: «چون اين سخنان مرا به گشتاسب گفتى (كزو بازگردى) سپس به مادر بگوى كه آن كسى كه جوشن در برابر تير او هيچ بود و تير او بر كوه آهنين گذر مىكرد، سرانجام مرگ را در آغوش گرفت» (يادداشتها، بخش دوم / ص315)

مىافزايم : گزارندة شاهنامه ظاهراً در بيت پنجم اين داستان هيچ گونه دشوارى معنايى و واژگانى نديده است و واژة باد را هيچ معنى كرده است.

دكتر كزّازى در نامة باستان آوردهاست :

«باد نماد سستى و بىپايگى است و از اين روى، گبر با تشبيه ساده بدان ماننده آمده است، گبرى كه تير كمان دار مرگ كه از كوه پولاد نيز مىگذرد، به آسانى آن را فروسفته است و از هم دريده»(نامة باستان ، ج6 / 792)

و نيز بنگريد به اين چاپهاى شاهنامه :

ژول مول، ج4 / 1214؛ بروخيم ج6 / 1718؛ دبيرسياقى، ج3 / 1716؛ جيحونى، ج3 / 1214؛ رمضانى، ج3 / 367.كه در همه اين چاپها ضبطى مشابه چاپ مسكو آوردهاند.

مىافزايم: به گمان نگارندة اين يادداشت، فردوسى در اين بيت خفتان يا جوشن و پوشش جنگى را به باد تشبيه و مانند نكرده است، كه اگر چنين مىبود، در بيان چنين گفتارى حماسى، بسيار سست و ضعيف مىنمود.

استاد طوس طبيعى است كه در برابر گبر يا خفتان و جوشن و جامة جنگى كه نمادى از سختى و استوارى و دشوارگذرى هستند، بىگمان بايد پوشش يا پارچهاى را برگزيند كه نمادى از نرمى و سستى و آسانگذرى باشد كه تير بتواند سخت آسان از آن بگذرد، درست نيست بپذيريم باد چونان مشبهٌ بهى براى پارچه و يا جامهاى سخت بيايد.

چنانكه ديديم، اين بيت از داستان رستم و اسفنديار در بيشتر گزيدهها و چاپهاى گوناگون شاهنامه به همين شكل ضبط شده است. گمان نگارندة اين سطرها، بر اين است كه واژة باد در اين بيت دگر شدة واژة لاد است، به معنى پارچه نرم و نازك و حريرگونه.

واژة لاد در نوشتههاى كهن و قديم فارسى به تكرار به معنى پارچه نرم و لطيف و حريرمانند، بكار رفته است :

گاه كوشيدن تن سخت تو از پولاد كرد

گاه بخشيدن دل نرم تو از لاد آفريد (ديوان قطران / 66)

دشمنانت مانده روز و شب ميان خار خار

دوستانت سال و مه با لاله و شمشاد، شاد

باد! همچون لاد پيش تيغ تو پولاد، نرم

پيش تيغ دشمنانت سخت چون پولاد، لاد (لباب الالباب، ج2 / 218)

كى تواند يافت هرگز حشمت تو ديگرى؟

كى تواند داشت هرگز قوت پولاد، لاد ؟(ديوان معزى / 158)

با دست تو دينار بود خوارتر از خاك

با تيغ تو پولاد بود نرمتر از لاد (ديون قطران / 62)

پولادت، لاد شد و هستى تو از تو به فرياد آمد. (المختارات من الرسائل/ 103)

به رزم اندر ز سهم هيبت خويش

همه فولاد دشمن لاد دارد (ديوان معزى / 158)

تا زرّ نباشد به قدر سرمه

تا لاد نباشه به شبه لادن (ديوان فرّخى / 254)

تو پندارى كه نسرين و گل زرد

بباريدهست بر پيروزهگون لاد (ديوان ناصر خسرو / 61)

تن و اندام ياسمين و سمن

بس لطيفست در غلالة لاد (ديوان كمالالدين اسماعيل / 84)

در نوشتههاى كهن فارسى، سدههاى چهارم و پنجم و ششم، نمونههاى پرشمارى براى آسانگذر بودن تير و نيزه و پيكان تير و شمشير دلاوران و پهلوانان از چيزهاى سخت و دشوارگذر و گاه ناگذر آمده است كه از مجموع آنها مىتوان به اين چند نمونه، بسنده كرد :

چنان چون سوزن از وشى و آب روشن از توزى

ز دوش پيل بگذارى به آماج اندرون بيله (ديوان فرخى / 350)

زان گونه كه از جوشن خرپشته خدنگش

بيرون نشود سوزن درزى ز وذارى (ديون فرخى / 392)

چنان چون بگذرد سوزن به ملحم

به هيجا بگذرد تيرش ز خفتان (ديون معزى / 669)

پيكان آب دادة او روز كارزار

بيرون جهد ز جوشن و خفتان كه از حرير (ديون ابن يمين / 423)

در خور گفتن است كه در متن شاهنامه، كاربردِ تير و نيزه از سنگ يا كوه گذشتن، چندين بار آمده است :

تير از سنگ گذاشتن

برفتند يارانش با او بههم

ز گردان لشكر يكى گستهم

دگر گژدهم رزم را ناگزير

فروهل كه بگذارد از سنگ تير(ش. مسكو، ج5 / 103)

نيزه بر كوه گذاشتن

همان نيزه آهنين داشتى

به آورد بر كوه بگذاشتى(ش. مسكو، ج5 / 253)

تير و نيزه بر كوه گذاشتن

همان تيغ زن كندر شيرگير

كه بگذاشتى نيزه بر كوه و تير (ش. مسكو، ج6 / 162)

 

نخيز

در آغاز داستان پادشاهى لهراسب مىخوانيم :

نگارندة چرخ گردنده اوست

فزايندة فرّة بنده اوست

چو دريا و كوه و زمين آفريد

بلند آسمان از برش بركشيد

يكى تيزگردان و ديگر بجاى

بهجنبش ندادش نگارنده پاى

چو موى از بر گوى و ما در ميان

بهرنج تن و آز و سود و زيان

تو شادان دل و مرگ چنگالتيز

نشسته چو شير ژيان پرستيز (ش.مسكو، ج6 / 8)

سخن بر سر بيت آخر و واژة پرستيز است. در شاهنامة چاپ مسكو، ظاهراً اين واژه، قيد حالت براى شيرِ ژيان در نظر گرفته شدهاست.

آقاى خالقى بيت را اينگونه ضبط كردهاست :

تو شادان دل و مرگ چنگال تيز

نشسته چو شير ژيان در كريز (دفتر پنجم، ص5 / ب19)

دكتر خالقى در يادداشتهاى شاهنامه آورده است :

«در كريز نشستن يعنى در كنجى كمين كردن و آماده حمله بودن و اين اصطلاحى است كه در بازدارى بكار مىرود.براى معنى كريز و كريز دادن رجوع شود به بازنامه نسوى، ص 98.» (يادداشتهاى شاهنامه، بخش دوم / 204)

مىافزايم: به نمونههايى از كاربرد واژة كريز، در متنها بنگريد :

به باز كريزى بمانم همى

اگر كبك بگريزد از من رواست (ديوان رودكى / 71)

منم امروز بسته در كنجى

چشم بردوخته چو باز كريز (ديوان مسعود سعد / 619)

گر طوطيم چو باز مرا دوخته دوچشم

اندر كريز مظلم و سمج سيه چراست؟(ديوان جمالالدين اصفهانى / 389)

بهتر طعمه، در كريز و بيرون كريز باشه و عصفى را، گنجشك بود كه در قفس دير نمانده باشد.(بازنامه / 154)

چرغ را به كريز بندند و چرغان و شاهينان كه مرغان گوناگون گيرند ايشان را اندر كريز خانه بندند. (بازنامه / 154)

]باز[ چون كريز بسيار خورند، پشت ايشان كبود و ابرش گردد. (بازنامه / 86)

مىافزايم  :چنانكه در متنهاى فارسى  و بازنامهها آمده است كريز، جاى نشستن باز در كمين است، نه جاىِ نشستن شير در كمينگاه.

اكنون بايد در نسخه بدلها يا بديلهاى دستنوشتهاى ديگر شاهنامه به دنبال واژهاى باشيم كه با معنى اين بيت سازگار باشد، جدا از آنكه مفهوم كمينگاه يا در كمين و پناه نشستن شير را براى ما روشن كند.

تنها واژهاى كه در پانوشتهاى آقاى خالقى بهجاى كريز آمده است، واژهايست كه به روايت مصحح شاهنامه، آقاى خالقى، نجيز خوانده مىشود.(دفتر پنجم، ص5، پانوشت 6)

آگاهى ما از متنهاى فارسى، براى ما روشن مىكند كه اين واژه مىتواند صورت دگرشدة واژة نخيز باشد كه درست و دقيق به معنى كمينگاه يا پناه جاى شير يا شيران است.از اين روى بهتر مىنمايد كه به جاى كاربرد واژة پرستيز كه در چاپ مسكو آمده است و واژة كريز، كه در متن آقاى خالقى نشسته است، واژة نخيز را بنشانيم تا بتوانيم به معناى سازگار و مناسبى براى اين بيت شاهنامه، دسترسى پيدا كنيم و بازِپرنده را با شيرِ وحشى نياميزيم.

نمونهها و شاهدهايى كه براى كاربرد واژة نخيز در همنشينى با شير در دست داريم مىتواند درستى نخيز را در جاى كريز، كه تنها براى بازِ پرنده، بهكار گرفته شده است، تأييد كند.

كريز ظاهراً كاربرد ديگرى از واژه كريج يا كريجك است كه بيشتر به همان معنى خانه كوچك و تنگ و تاريكى است كه باز را در آنجا نگه دارى مىكردهاند و هنور هم در برخى از حوزهها رايج است.

و اما تعبير پرستيز كه تنها قيدگونهاى است براى چگونگى قرار گرفتن و استقرار شير در جاى خويش، آنهم در كنار واژهاى چون نخيز، سخت نامناسب مىنمايد، اين نمونهها را باهم مىنگريم :

چه باشى ايمن ازين خفته در نخيز، كه هست

ستنبه شيرى نعمت شكار و عمر شكر(ديوان مسعود سعد / 336)

شير شرزه چو از نخيز بخاست

بيش در بيشه نگذرد روباه(ديوان مسعود سعد / 541)

نبينيد پيرى كه جان مرا

نشسته است چون شيرى اندر نخيز (ديوان مسعود سعد / 618)

گمان دارم اين نمونهها براى درستى واژة نخيز در متن شاهنامه، به جاى واژههاى ناسازوار ديگر درست باشد.

هفتاد كرد

شاپور ذوالاكتاف ناشناس به روم مىرود و در آنجا شناخته مىشود و او را گرفتار مىكنند و در پوست خر مىگذارندش تا با خشك شدن چرم خر بر تن او، از پاى درآيد. شاپور پس از خواهش كنيزكى كه نگهبان او بود، خود را به او مىشناساند :

بدو گفت شاپور كاى خوبچهر

گرت هيچ بر من بجنبيد مهر

به سوگند پيمانت خواهم يكى

كزان نگذرى جاودان اندكى

نگويى به بدخواه راز مرا

كنى ياد درد و گداز مرا

بگويم ترا آنچ درخواستى

به گفتار پيدا كنم راستى

كنيزك به دادار سوگند خورد

به زنّار شمّاس هفتادگرد (ش.مسكو ، ج7 / 230)

در چاپ استاد دبير سياقى چنين ضبط شده است :

كنيزك به دادار سوگند خورد

به زنّار شمّاس رهبان گُرد (دبير سياقى، ج4 / 2018)

در نامة باستان چنين آوردهاند:

«هفتاد كَرْد ويژگى زنّار است كه از آن جدا افتاده است: زنارّ هفتاد كردِ شمّاس. كرد در اين آميغ، مىبايد در معنى پاره و بخش باشد و همان كه در جامه و دستار آن را ترگ با ترك نيز تيريز و سوزه نيز مىگوييم. (نامة باستان، ج7 / 645)

در چاپ آقاى خالقى آمده است:

كنيزك به دادار سوگند خورد

به زنّار شمّاس هفتادگرد  (ش.خالقى، دفتر6 / 305)

آقاى خالقى و همكارانشان در بخش سوم يادداشتهاى شاهنامه نوشتهاند: «صورت درست اين تركيب هفتاد كرد با كاف است نه با گاف.هفتادكرد اقدم ترجمههاى تورات از عبرى به زبان يونانى است كه در مصر هنگامى كه زبان آن كشور يونانى بود براى استفاده كليميان مصر صورت گرفت. از قرائن زبانشناسى و سبكى اين ترجمه چنين برمىآيد كه پنج كتاب اول آن در ميانه قرن سوم قبل از ميلاد و بقيهاش در قرن دوم قبل از ميلاد ترجمه شدهاست.هفتاد در تركيب هفتادكرد اشاره به تعداد مترجمين كتابست كه گفتهاند براى ترجمة كتاب جمع شدند.به عبارت ديگر براى ترجمة اين تورات از هركدام از قبايل بنى اسرائيل كه در مصر بودند شش مترجم (مجموعاً هفتاد و دو تن) گرد آمدند و كتاب را ترجمه كردند... در هر حال نام اين ترجمة يونانى به لاتين به معنى هفتاد مشتق شده است بنابراين در تركيب هفتاد كرد بخش دوم تركيب لغت كرد است از مصدر كردن مانند نام دينكرد.» (يادداشتها، بخش 3 / 92ـ93)

مىافزايم : با شگفتى بسيار بايد گفت كه با پرشمارى كاربرد واژة كرد در نوشتههاى نظم و نثر فارسى و شناخته و روشن بودن اين تعبير در نوشتههاى پهلوى، نمىدانم چگونه گزارشگران شاهنامه هفتاد كرد را به ترجمة تورات و اسباط دوازدهگانه بنىاسرائيل و شش مترجم اين متن از هريك از قبايل نسبت و پيوند دادهاند و هفتاد و دو تن ترجمانان تورات را با هفتادكرد و هفتاد رشته كُستى و كُشتى زردشتيان كه هريك از بريدهها و رشتهها مىتواند نمادى براى چيزى باشد، آميخته كردهاند و چنين توضيح و توجيه ناسازوارى براى هفتادكرد نوشتهاند.

بايد بيفزايم كه واژة كرد در نوشتههاى نظم و نثر فارسى به معنى «پاره و قطعه و تكه و لا و تا» (در يكلا و دولا، يكتا و دوتا) به كار رفته است و ظاهراً زنار چار يا چار كرد داشتن يا بستن، نشانه و نماد و آيينى است براى روى آورى و سرسپردگى به ترسايى.

چهاركرد

با يك دوسه جام به كه خود را

زنار چهار كرد بنديم (ديوان سنايى / 401)

بس كس كه ز عشق غمزة او

زنار چهار كرد بربست (ديوان سنايى / 816)

در ده مىِ كهنه اى مسلمان

كين كافر كهنه توبه بشكست

در بتكده رفت و دست بگشاد

زنارْ چهار كرد و بربست (ديوان عطار / 41)

دوش عشقش تاختن آورد و گفت

از توام اى رندِ هرجايى بسست

هست زنّار نفاقت چاركرد

گر مسلمانى ز ترسايى بسست (ديوان عطار / 52)

از هر دو كون گوشه ديرى گزيدهايم

زنار چاركرده به بر درگرفتهايم(ديوان عطار / 482)

گر ركن چار كعبه دل چار يار نيست

زنّار چاركرد گزين و كليسيا (ديوان عطار / 705)

در عشق تو دين خويش نو خواهم كرد

در ترسايى گفت و شنو خواهم كرد

زنار چهاركرد برخواهم بست

دستار به ميخانه گرو خواهم كرد (مختارنامه/ 207)

ترسا بچهاى كه توبه بشكست مرا

دوش آمد و زلف داد در دست مرا

در رقص چهار كرد برگشت و برفت

زنارِ چهاركرد بر بست مرا (مختارنامه / 208)

 

در مختارنامه هم معناى دقيق و روشنى براى اين تعبير نيامده است.

پنجاهكرد

كمند از گره كرده پنجاه كرد

ز ماهى همى برد و بر ماه كرد (گرشاسب نامه / 277)

زنّار چهارگانه

چون نوبت حسن پنج كرد آن بت

زنّار چهارگانه بربستم (ديوان انورى / 870)

زنّار چهل كرد

هيچ ابدال نديدم كه درو درنگريست

كه نه در ساعت زنّار چهل كرد نبست (ديوان سنايى / 89)

زنّار ده كرد

«بسيار كس بود كه بدين كتاب فرونگرد، نخست مارا زنديق نام كند، پس آن گه زنّار دهكرد بر ما بندد.» (روضة المذنبين، 80)

 

هين

در داستان جنگ كيخسرو با افراسياب مىخوانيم :

1.ترا گاه گرمى و خوشىّ گذشت

گل و لاله و رنگ وشىّ گذشت

2.زمستان و سرما به پيش اندرست

كه بر نيزهها گردد افسرده دست

3.به دامن چو ابر اندر افگند چين

بر و بوم ما سنگ گردد زمين

4.زهرسو كه خوانم بيايد سپاه

نتابى تو با گردش هور و ماه(ش. مسكو، ج5 / 305)

معنى دو بيت نخستين روشن است: از گذشتن بهار و تابستان و پاييز و نزديك شدن زمستان و سرما و دشوارىهاى جنگ در اين فصل مىگويد و در مصراع نخستِ بيت سوم، چين به دامن اندر افكندن ابر، به فرا رسيدن فصل بهار و پرباران و بارانزا بودن ابرها اشاره دارد و در چهارمين بيت از آسان فراهم آمدن سپاه در بهاران و توانمندى سپاه و ناتوانى دشمن در برابر آن مىگويد. اما پارة دوم بيتِ سوم، به گمان نگارنده، معنا و مفهوم درستى ندارد. بر و بوم ما سنگ گردد زمين چه معنايى دارد و چرا بر و بوم ما با آمدن بهار سنگ مىگردد؟ همچنانكه واژة زمين كه همان بر و بوم مىتواند باشد در اينجا چه نقشى از نگاه زبانى و دستورى دارد؟

ضبط اين بيت در ديگر دست نوشتها و چاپها چندان تفاوتى با متن مسكو ندارد :

برين دشت ما زود( = رود) گردد زمين (موزه بريتانيا، فلورانس)

به دامن چو ابر اندر افگند چين

برين بوم ما رود گردد زمين(ش. خالقى، دفتر4 / 246)

خالقى در يادداشتها تنها چين به دامن اندر افكندن ابر را معنى كرده و براى پاره دوم اين بيت معنايى به دست نداده است.(يادداشتهاى شاهنامه، بخش دوم / 173)

در نامة باستان آمده است :

به دامن چو ابر اندر افگند چين

بر و بوم ما رود گردد زمين (كزّازى، ج5 / 208)

اما در نامة باستان چين بر دامن ابر افكندن كنايه ايست ايما از ستبر و انبوه شدن ابر...و فرارسيدن بهار كه رودها و سيلابها را بر زمين روانه مىگرداند.رود گشتن زمين، بدان سان كه نوشته آمده است، كنايهاى است ايما از فرارسيدن بهار كه زمان لشكر آراستن است(نامة باستان، ج5 / 833)

 

نيز:

به دامن چو ابر اندر افگند چين

بر و بوم  ما رود گردد زمين (دبير سياقى، ج3 / 1343)

و نيز بنگريد به: بروخيم، ج5 / 1332؛ جيحونى، ج2 /  925

در چاپ ژول مول آمده است  :

به دامن چو ابر اندر افگند چين

بر و بوم  ما سنگ گردد زمين (ژول مول، ج4 / 1008)

مىافزايم : براى نويسندة اين يادداشت روشن نيست كه چرا دكتر خالقى از آوردن معناى مصراع دوم پرهيز كرده است، همچنانكه نمىدانم چرا دكتر كزّازى رود گشتن زمين را در جاى كنايه، پذيرفته است؟

معنى پيشنهادى گزارندگان شاهنامه راضى كننده نيست و نتوانسته است مفهوم درست بيت و جايگاه دستورى واژههاى كاربردى در مصراع دوم را روشن كند.

نگارنده بر اين گمان و باور است كه واژة زمين در اين بيت مىتواند و بايسته است كه در جايگاه متمم يا مفعول در مصرع دوم اين بيت قرار بگيرد، از اين روى تعبير رود گشتن زمين نمىتواند درست باشد چرا كه در خود بيت مىخوانيم بر و بوم  ما رود گردد زمين. پس اين بر و بوم است كه رود مىگردد نه زمين.همان گونه كه پيشتر گفته شد بر و بوم از چيزى رود مىشود، اين رود از كجا و از چه چيزى سرچشمه مىگيرد؟

در نوشتههاى كهن فارسى فراوان به واژهاى برمىخوريم كه مىتواند دراين بيت خوش بنشيند، هم معنى درستى به بيت ببخشد و هم نقش دستورى واژه زمين را در اين شعر روشن كند.

واژة پيشنهادى نگارندة اين يادداشت، لغت هين است كه به معنى سيل و سيلاب در فرهنگنامههاى فارسى ضبط شده است كه از نظر نگارش نزديكترين شكل را به واژه مين (= زمين) دارد، كه هم معناى گويايى به بيت مىدهد و هم تكليف زمين را، كه تكرارى از بر و بوم است، روشن مىكند. نمونههايى از كاربرد واژة هين را در متنهاى كهن فارسى با هم مىبينيم :

از كوهسار دوش به رنگ مى

هين آمد اى نگار مىآور هين(اشعار پراكنده، دقيقى / 161)

شل و خشت پرواز شاهين گرفت

ز باران خون كوه در هين گرفت(گرشاسبنامه / 80)

دم خون چو رود مهين، هين گرفت

ز غم چهره شاه چين، چين گرفت (گرشاسبنامه / 409)

هميشه تا كه بهاران و روزگار بهار

فرو نهد ز بر كوه سر به هامون هين (ديوان فرخى / 294)

چون جام به كف گيرى از زر بشود قدر

چون تيغ برآهنجى از خون برود هين (ديوان فرخى / 295)

هينى به گاه جنگ به تگ خاسته ز كوه

هين بزرگ بازنگردد به هين و هى (ديوان منوچهرى / 114)

تو هم مئى و هم شكرى هان و هان بتا

از خود بترس و ديدة ما را چو هين مكن(ديوان سنايى / 513)

هان و هان در بروت من بندند

كه شوم در عرق چو چشمة هين (ديوان سنايى / 563)

ز بحر جود همه زرّ ناب خيزد موج

ز ابر خشم همه خون صرف ريزد هين (ديوان معزّى / 620)

حسام تست چو بحرى كه زهر دارد موج

خدنگ تست چو ابرى كه مرگ دارد هين (ديوان معزّى / 652)

ز نعل مركب و از خون كشتة تو رسد

به روى ماه غبار و به پشت ماهى، هين (ديوان معزّى / 663)

 

ور ابر چو لطفت سرشگ بارد

دريا نكند تلخ، طعم هين را (ديوان عثمان مختارى / 18)

به ياد گرز تو در اصفهان برآرم خاك

به آب تيغ تو اندر هرى برانم هين (ديوان عثمان مختارى / 369)

چون بزد رعد نهيب تو به هند اندر طبل

چون براند ابر سخاى تو به چين اندر هين

بى روان زايد فرزند برهمن در هند

جانور رويد شكل سترنگ اندر چين(ديوان عثمان مختارى / 380)

روى بگردانيدند و فرمان نبردند، بفرستاديم فريشان هيناب (سَيل = سيلاب، سيلابه) رود عرم.(ترجمه قرآن موزه پارس / 173)

السَّيل: هين، آب روان غالب.(لسان التنزيل /  99، سبا، 15)

الَسَّيْلُ : هين (السامى فى الاسامى، ص 486)

السَّيْل: باران و هين ، السُيُول ج.(مهذّبالاسماء / 165)

گفتنى است كه درشاهنامه تا آنجا كه ذهن نگارنده يارى مىكند، تعبير چين از دامن ابر كم شدن، يكبار ديگر در اين بيت آمده است :

چو از دامن ابر چين كم شود

بيابان سراسر پر از نم شود(ش. مسكو، ج2 / 12)

كه از نگاه معنايى و مفهومى به بيت بالا نزديك تواند بود.

 

كتابنامه

ابومسلمنامه، به روايت ابوطاهر طرطوسى، به اهتمام حسين اسماعيلى، معين، قطره، انجمن ايرانشناسى فرانسه، تهران، 1380.

اسرارنامه، شيخ فريدالدين عطّار نيشابورى، تصحيح و تعليقات سيّد صادق گوهرين، شرق، 1338.

اشعار پراكندهÐ

اشعار پراكنده قديمىترين شعراى فارسىزبان، ژيلبر لازار، ايرانشناسى انستيتو ايران و فرانسه، 1341.

المختارات من الرسائل، غلامرضا طاهر و ايرج افشار، مجموعه انتشارات ادبى و تاريخى موقوفات دكتر محمود افشار يزدى، تهران 1378.

بازنامه، تأليف علىّ بن احمد نسوى (393 - 493)، تصحيح: على غروى، مركز مردمشناسى ايران، وزارت فرهنگ و هنر، 1354.

تاريخالوزراء، نجمالدّين ابوالرجاء قمى، بهكوشش محمّدتقى دانشپژوه، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1363.

تاريخ سلاجقهÐ

تاريخ سلاجقه يا مسامرةالاخبار و مسايرةالاخيار، كريم آقسرايى، تصحيح عثمان توران، اساطير، تهران، 1362.

تاريخنامة طبرى، گردانيده منسوب به بلعمى، تصحيح محمّد روشن، سروش، 1374.

ترجمة تفسير طبرى، مترجم ناشناخته، تصحيح حبيب يغمايى، چاپخانه دولتى ايران، 1339.

ترجمة قرآن موزة پارس، مترجم ناشناس، تصحيح على رواقى، بنياد فرهنگ ايران، 1355.

جان شيفته، رومن رولان، ترجمه م.ا.به آذين، چاپ پنجم، تهران، نيلوفر، 1369.

خسرو و شيرين،  نظامى، تصحيح وحيد دستگردى، تهران، انتشارات علمى، 1363.

داراب نامة بيغمى، مولانا علىبن حاجى محمّد المشهور به بيغمى، با مقدمه و تصحيح و تعليقات ذبيحاللّه صفا، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1339.

داراب نامة طرسوسى، محمّد موسى طرسوسى، به كوشش ذبيحاللّه صفا، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1356.

داستانهاى شاهنامه، داستانهاى شاهنامه، 2 جلد، ساتمالوغزاده، نشريات معارف، دوشنبه، 77 ـ 1976، سريليك.

ديوان ابنيمين،Ð

ديوان اشعار ابنيمين فريومدى، به تصحيح حسينعلى باستانىراد، انتشارات كتابخانه سنايى، 1344.

ديوان اميرخسرو دهلوىÐ

ديوان كامل اميرخسرو دهلوى به تصحيح سعيد نفيسى، م. درويش، سازمان انتشارات جاويدان، چاپ دوّم، 1361.

ديوان اميرمعزّى، عبدالملك معزّى نيشابورى، به اهتمام عباس اقبال، كتابفروشى اسلاميّه، 1318.

ديوان انورى، علىبن محمد، به اهتمام محمّدتقى مدرّس رضوى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ سوّم، 1364.

ديوان جمالالدين اصفهانى، محمدبن عبدالرزاق اصفهانى، تصحيح وحيد دستگردى، كتابخانه سنايى، چاپ دوم، 1362.

ديوان رودكى، پژوهش و تصحيح و شرح جعفر شعار، تهران، مهد مينا، 1378.

ديوان سليم تهرانى،  تصحيح رحيم رضا، تهران ابنسينا، 1349.

ديوان سنايىÐ

ديوان حكيم مجدودبن آدم سنايى غزنوى، به اهتمام مدرّس رضوى، انتشارات كتابخانه سنايى، 1362.

ديوان سيف اسفرنگى،  به تصحيح زبيده صديقى، مولتان ـ پاكستان.

ديوان صائب تبريزى، به كوشش محمّد قهرمان، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ اوّل، 1367.

ديوان عثمان مختارى، به اهتمام جلالالدّين همايى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1341.

ديوان عطّارÐ

ديوان شيخ فريدالدين محمّد عطّار نيشابورى، به تصحيح تقى تفضّلى، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1362.

ديوان فرخى سيستانىÐ

ديوان حكيم فرخى سيستانى، به كوشش محمّد دبيرسياقى، كتابفروشى زوّار، 1371.

ديوان قطران Ð

ديوان حكيم قطران تبريزى، ابومنصور، به اهتمام محمّد نخجوانى، چاپخانه شفق تبريز، 1333.

ديوان كمالالدّين اسمعيلÐ

ديوان خلاقالمعانى ابوالفضل كمالالدّين اسمعيل اصفهانى، خلاقالمعانى ابوالفضل، به اهتمام حسين بحرالعلومى، انتشارات كتابفروشى دهخدا، 1348.

ديوان مسعود سعد، مقدمه و تصحيح و تعليقات محمد مهيار، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، چاپ اول 1390.

ديوان ناصر خسرو، به تصحيح مجتبى مينوى ـ مهدى محقق، انتشارات دانشگاه تهران، 1370.

روضةالمذنبينÐ

روضةالمذنبين و جنّةالمشتاقين، احمد جام نامقى معروف به ژندهپيل، تصحيح و توضيح على فاضل، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1355.

 

شاعران بىديوانÐ

شرح احوال و اشعار شاعران بىديوان (در قرنهاى 3-4-5 هجرى قمرى)، تصحيح محمود مدبّرى، پانوس، 1370.

شاهنامة فردوسى، از دستنويس موزه فلورانس، عزيزالله جوينى، موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1375 - 1387.

شاهنامة فردوسى، كنابخانه و چاپخانه بروخيم، تهران، بىتا.

شاهنامة فردوسى، به كوشش سيد محمد دبيرسياقى، قطره، چاپ دوم 1388.

شاهنامة فردوسى، تصحيح ژول مول، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، تهران، چاپ سوم، 1369.

شاهنامة فردوسى، تصحيح مصطفى جيحونى، اصفهان، شاهنامهپژوهى، 1379.

شاهنامة فردوسى، به كوشش جلال خالقى مطلق، نيويورك، 1366 ـ 1386، هشت دفتر.

شاهنامة فردوسى، از روى چاپ مسكو، به كوشش و زير نظر سعيد حميديان، نشر قطره، چاپ اول 1373.

شاهنامة فردوسى، تصحيح محمد رمضانى، كلاله خاور، 1354.

فهرست السّامى فىالاسامى Ð

فهرست الفبايى لغات و تركيبات فارسى السّامى فىالاسامى، ابوالفضل ميدانى، به كوشش محمّد دبيرسياقى، بنياد فرهنگ ايران، 1354.

كارنامة سپنج، محمود دولت آبادى، تهران، بزرگمهر، 1368.

كبودان، حسين دولت آبادى، تهران، اميركبير. بىتا.

كليّات سعدى، به اهتمام محمّدعلى فروغى، اميركبير، چاپ هشتم، 1369.

كليّات شمس (ديوان كبير)، مولانا جلالالدّين محمّد مشهور به مولوى، با تصحيحات و حواشى بديعالزمان فروزانفر، انتشارات اميركبير، 1355.

كليّات طالب آملى، تصحيح طاهرى شهاب، تهران كتابخانه سنائى.

گرشاسبنامه، حكيم ابونصر علىبن احمد اسدى طوسى، به اهتمام حبيب يغمايى، كتابخانه طهورى، 1354.

لباب الالباب، محمدبن محمد عوفى، به اهتمام ادوارد براون ، ليدن بريل، دو جلد، 1903، افست تهران.

لسان التنزيل، زير نظر احسان يارشاطر، به اهتمام مهدى محقق، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران 1344.

مختارنامه، فريدالدّين عطّار نيشابورى، به تصحيح محمّدرضا شفيعى كدكنى، انتشارات توس، 1358.

نامة باستان، ويرايش و گزارش شاهنامه فردوسى، مير جلال‌الدين كزّازى، سمت، چاپ سوم، 1385.

ويس و رامين، فخرالدّين اسعد گرگانى، تصحيح ماگالى تودوا ـ الكساندر گواخاريا، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1349.

يادداشتهاى شاهنامه، جلال خالقى مطلق، انتشارات ميراث ايران، نيويورك، 1380.

 

 

 

 

 

* عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

منابع مشابه

سندی نفیس در باره هدایای کتابی و ... شاه عباس اول به سلطان مراد عثمانی در سال 998

رسول جعفریان

تفصیل سوغات عباس میرزا شاه ولایت مملکت ایران زمین به جانب سُدّه سنیّه سلطان العرب و العجم سلطان مراد