۷۲۵۰
۰
۱۳۹۳/۰۳/۱۰

مرآت المذاهب

پدیدآور: اسرار علیشاه تبریزی مصحح: سید امیر میرهلی

خلاصه

مرآت المذاهب از نوشته‏ های دوران ناصری در زمینه ملل و نحل است که بوسیله محمد کاظم بن محمد تبریزی مشهور به میراسرار و اسرارعلیشاه تبریزی از نویسندگان و شاعران صوفی این دوره نوشته شده است.

نویسنده

مرآت المذاهب از نوشته های دوران ناصری در زمینه ملل و نحل است که بوسیله محمد کاظم  بن محمد تبریزی مشهور به میراسرار و اسرارعلیشاه تبریزی از نویسندگان و شاعران صوفی این دوره نوشته شده است. محمد کاظم متولد سال 1267 ق در تبریز است و خود در این باره چنین نوشته است: «بر ضمایر صافیه اهل عرفان و اصحاب بصیرت و ایقان پوشیده نخواهد ماند که تراب اقدام اهل ارادت و گرد راه صاحبان محبت اعنی اسرار علی تبریزی از مبداء و ابتدای سال هزار دویست هشتاد دو که سمند تیزکام زندگانی به منزل پانزدهم عمر رسیده بود.»[1]

تاریخ کتابت آخرین نوشته میراسرار به سال 1309 می باشد و در فهرست نسخ مرعشی و فهرستواره دستنوشت های ایران (دنا) درگذشت او به تاریخ 1315 ق یاد شده است.

نویسنده از پانزده سالگی آهنگ آن داشت تا زندگانی را به نوشتن بگذراند و از همان زمان  چهار سال به سرودن غزل پرداخت، اما پس از پایان کار با نکوهش های نزدیکان روبرو شد و زمانی را به خاموشی گذراند تا آن که در بیست و چهار سالگی بار دیگر به سروده سرایی روی آورد و هفت جلد مثنوی نوشت. این مسیر هم چندان خوشایند نبود، زیرا این بار نزدیکانش او را به زندقه و کفر بدنام کردند. زان پس چهار سال، نوشتن را به کناری نهاده و در خلوت خود سرگرم بود تا در سال 1295ق سروده هایی در یاد ستمدیدگان کربلا سرود، ولی بار دیگر با سوزش زبان پاره   ای از تنگ دیده ها و بدگویی بدگویان روبرو شد. میراسرار در علّت این رفتار نزدیکان می نویسد:

«اگرچه کسی را یارای تکلّم و قدرت گفتار در رد مصائیب اولاد سید البرار و حیدر کرار نداشتند لاکن از آن جا که فرموده اند: ع «نـیـش عـقـرب نـه از ره کـیـن اسـت»

بنای نکته گیری و عیب جوی نهادند که بعضی از کلمات او مطابق احادیث و اخبار نیست. مثلاً امام «یا قوم» نگفت بل  که «ایهاالقوم» گفت «قال» نفرمود، «اقول» فرمایش کرد.[2]

محمد کاظم پس از این رویداد امید را از کف نداد تا آن که در سال 1299ق با کسی آشنا شد که شور خدادادی او را از برای نوشتن بار دیگر بیدار ساخت. این فرد گمنام به نویسنده پند می دهد که در نوشتن خودپسند نبوده و به جای چکامه سرایی و گرامی داشتن دوست در سروده ها، به هجو روی آورد، چرا که هجوگویان در دیده  مردم روزگار بیشتر مورد ستایش اند. پس اسرار علیشاه سروده هایی با سربرگ بهجة الشعرا در هجو سرود و در پایان کار میراسرار راستی سخن آن کس را دریافت، چرا که انبوهی از خوانندگان هجو دوست و هجو پسند از هر سوی به نزد او آمده و بنای ستایش گذاشتند. اما چنین کامیابی مورد پسند و خشنودی میراسرار نبود، زیرا باور داشت که باید نوشته   ای به  یادگار بگذارد تا در آینده او را سرزنش نکنند. پس در سال 1302ق دست به کار نوشتن کتاب فنون الجنون شد و گلچینی از دانش های گوناگون را در آن گردآوری کرد. کامیابی نویسنده در این کتاب مایه   ای شد برای نوشتن کتاب مرآت المذاهب از آن جایی که می نویسد:

«چون در بعضی از فصول آن کتاب مستطاب (فنون الجنون) رموز بعضی از مذاهب الملل نموده آمد از این جهت جمعی از احباء که قول شان فرض اطاعت داشت استدعا نمودند که چه می شود نسخه علی حده   ای در عقاید و مذاهب عموم طوایف نوشته مشتهر نمایی تا عقاید هر یک از ایشان بر همگان روشن و هویدا شود. چون حق نعمت و حق مصاحبت داشتند لزوم آورده صفحات چند از کتب هریک از ائمه مذاهب و گفتار ایشان مسوده کرده مسمی به مرآت المذاهب نمودم[3]

جز آن چه گفته آمد، محمد کاظم تبریزی کتاب های دیگری هم نوشته است که پاره   ای از آن ها امروز در بخش دست نوشته های کتابخانه مرعشی، بروجردی قم و مجلس نگهداری می شود. همه نوشته های شناسایی شده از نویسنده بر پایه فهرست نسخ مرعشی، فهرست نسخ مجلس، فهرستواره دستنوشت های ایران (دنا) و نیز سیاهه   ای از آن چه در پشت جلد دست نوشته مرأت المذاهب مانده بود به قرار زیر است:

1. دیوان شعری که نویسنده در جوانی سروده و به دو جلد بخش شده است: جلد اول به نام سروگل در وزن خسرو و شیرین نظامی  و جلد دوم شیخ صنعان در وزن مثنوی مولوی.

2. سه جلد از هفت جلد مثنوی که در سال 1291ه.ق سروده و امروز در دسترس است. دو دستنوشت شناسایی شده بر پایه زیر است:

آ) ديوان اسرار تبریزی

پيرامون پنج هزار و پانصد بيت، در برگیرنده شصت و پنج قصيده در ستایش اهل بيت7 و هفت رباعي، غزل و مثنوي که در کتابخانه مرعشی نگهداری می شود و جلد اول از سه جلد می باشد.

ب) میراسرار

دو جلد از سه جلد مثنوي و نزدیک به شش هزار بيت در یاد بزرگی ها و سرگذشت اميرالمؤمنين7 از دوران پیامبر6 تا شهادت حضرت همراه با داده هایی درباره تصوف و عرفان در وزن مسدّسه علا. در برگ آخر این دستنوشت مهر مربع ديده می شود که بر روی آن لا اله الا الله الملك الحق المبين نوشته شده است و در برگ دیگری از پايان كتاب نام حسين بن اسرار آمده است. کاتب کتاب عبدالغفور خویی بوده که در سال 1295ق آن را کتابت کرده است. این دستنوشت اکنون در کتابخانه مرعشی نگهداری می شود.

1) اسرار البکاء: درباره شهدای کربلا که نسخه   ای از آن شناسایی نشد.

2) بهجة الشعراء: در هجو 86 سروده. این کتاب به زبان ترکی و در دو جلد به نام بهجة الشعراء و حدیقة الشعراء بوده است که پس از جست و جوی، نسخه   ای از آن پیدا نشد.

3) روضة الحکما: ترجمه فارسی بهجة الشعرا و حدیقة الشعرا بوده که اکنون در دست نیست.

4) فنون الجنون: در پاره   ای از کنش های شگفت انگیز و فرا زمینی پيشينيان از عارفان و صوفيان و بزرگان كه براي پند و اندرز و آموختن دانش های ديني و رازهای اهل يقين گردآوری شده و پیشکش ناصرالدین شاه شده است. نویسنده در پايان، کوته نوشته   ای از حالات معصومين7 را نيز آورده است. در بخش از این کتاب زیست نامه چند نفر از صوفیان دیوانه حال و هم دوران با نویسنده آورده شده که در پی هر يك، داده هایی چشمگیر كه از ایشان شنيده و یا دیده را نوشته است. این دستنوشت اکنون در کتابخانه مرعشی نگهداری می شود.

5) مختصر التواريخ: در رویدادهای تاريخ اسلام از سال نخست هجرت تا سال 1297 ق. داده های این کتاب بسيار کوتاه و بيشتر در برگیرنده زاد روز و درگذشت دانشمندان، عارفان، سلاطين، فیلسوفان و سروده سرایان است. این کتاب در پانزده روز نوشته شده و هفتم ذي الحجه سال 1300ق پايان يافته است. این دستنوشت در کتابخانه مرعشی نگهداری می شود.

6) مرآت السیر(1): این کتاب رویدادهای تاریخ اسلام را از سال نخست هجرت تا پایان سده سیزدهم به کوتاهی در سه جلد آورده است. این کتاب که در سال 1300 تنظیم شده، در سال 1374 ق به دست محمد حسن طباطبایی بروجردی (آیت الله زاده برودجردی) کتابت شده و در کتابخانه آیت الله بروجردی قم نگهداری می شود.

7) مرآت السیر(2): این کتاب ادامه مرآت السیر نخست بوده است که در سال 1309ق نوشته شده و خود نویسنده آن را کتابت کرده است. نوشته در برگیرنده پاره   ای از رویدادهای تاريخي مهم و زمان درگذشت برخی بزرگان، دانشمندان و سروده سرایان می باشد. در کناره پاره   ای از برگ های کتاب، نوشته هایی به قلم آیت الله نجفی مرعشی دیده می شود. این دستنوشت اکنون در کتابخانه مرعشی نگهداری می شود.

8) كنز الغرائب و بحر العجائب: پاره   ای از داستان هاي تاريخي و ساخته های شگفت انگیز و با سربرگ های «غريبه ـ غريبه» گزارش داده شده است تا مردم از شنيدن آن ها نهراسند و سخن گوي را بی درنگ دروغ گو نشمارند. آنسان که پیداست، چرایی نگارش کتاب این بوده است که پسر عموی میراسرار پاره   ای از سخنان او را دروغ شمرده و همه جا بازگو کرده است. کتاب در سال 1303 ق نوشته و پیشکش ناصرالدین شاه شده است و اکنون در کتابخانه مرعشی نگهداری می شود.

9) معارف العارف: این کتاب در یاد زیست نامه و حالات هفت تن از بزرگان نعمت اللهی که در میان بزرگان این فرقه گمنام مانده بودند و نیز شاگردان ایشان بوده که در سال 1306ه.ق به پایان رسیده است.

10) منظر الاولياء (تاریخ تبریز): میراسرار در بخش بابیه کتاب مرآت المذاهب، به کتابی با عنوان تاریخ تبریز اشاره کرده است اما آن چنان که در کتاب منظر الاولیاء می گوید این کتاب به علّت نداشتن منابع کافی به پایان نرسید. پس نوشت های خود را که به صورت یاداشت هایی پراکنده مانده بود پیشکش ناصرالدین شاه کرد. این دستنوشته ها زیر نام منظر اولیاء در کتابخانه مجلس نگهداری می شد تا در سال 1388 به کوشش میرهاشم محدث توسط کتابخانه مجلس شورای اسلامی  به چاپ رسید. منظر الاولیاء درباره سلاطين و بزرگان و عارفان، صوفيان نعمت اللهی و امام زادگانی است که در تبریز و کناره های این شهر دفن شده اند.

گفتنی است که همه نوشته های نویسنده جز بهجة الشعرا و حدیقة الشعرا به زبان فارسی است.

 

دست نوشت مرآت المذاهب

از دستنوشت مرآت المذاهب تنها یک نسخه در کتابخانه مجلس شورای اسلامی  به شماره 9328 نگهداری می شود و در فهرست نسخ خطی مجلس ج 30 ص 75 ثبت شده است. تاریخ نگارش کتاب باید پس از سال 1302ق باشد، اما تاریخ کتابت آن به همراه نام کاتب در برگ پایانی از بین رفته است. در این برگ مهری زده شده است که در دستنوشت مثنوی میراسرار در کتابخانه مرعشی هم دیده می شود و بر روی آن «لا اله الا الله الملک الحق المبین کاظم» نوشته شده است. بر پایه نام کاظم می توان بر این انگار بود که مهر از نویسنده می باشد. همچنین در بالای ورق آخر کتاب نوشته شده است: تقدیمی گنجه تبریزست و تلگراف شمالی (؟). شاید بتوان گفت این کتاب پس از کتابت در تبریز بوده تا آن که در سال 1327 ش یا بعد از آن به کتابخانه مجلس منتقل شده است چرا که سازمان پست و تلگراف در سال مزبور تأسیس شده است.

خط نستعلیق، خط های مشکی، رکابه نویسی، جلد تیماج قهوه ای داری 164 برگ و هر برگ 12 سطر از ویژگی های ظاهری دستنوشت مرآت المذاهب است.

از دید ویژگی های محتوایی، مرآت المذاهب دارای یک دیباچه، یک بخش در ستایش ناصر الدین شاه، و بیست و هشت بخش در برگیرنده دستور و باور آیین های گوناگون می باشد. در پایان هم نوشته   ای کوتاه با سربرگ «تدلیل عذریه» آمده است که در آن چرایی کم و کاستی های نوشته و نیز سایر آن چه بایسته بوده که در پایان آورده شود را برای خوانندگان روشن کرده است.

دیباچه نویسنده همان نوشته های ابتدای کتاب مجالس المؤمنین از قاضی سید نورالله شوشتری می باشد. با وجود این، اندکی ناهمسانی میان دو نوشته هست که ما آن ها را در درون گیومه قرار دادیم و در پاورقی چگونگی ناهمانندی را روشن کرده ایم. نویسنده در ادامه این دیباچه به زندگی نامه خود از پانزده سالگی تا زمانی که آهنگ نگارش مرآت را کرد پرداخته است. سپس در بخش پسین، کتاب را پیشکش ناصرالدین شاه کرده و با هفده بیت وی را ستایش نموده است. پس از آن در بیست و هشت بخش به شناساندن پاره   ای از آیین ها و فرقه های شرقی و غربی می پردازد. بر پایه گفته نویسنده، سنجه او در گزینش آیین ها و فرقه هایی بوده که در زمان او همچنان بوده اند. داده هایی از تاریخچه آیین و فرقه، داده هایی از باور باورمندان به آن و نیز پژوهش نویسنده در چارچوب پرسش از بزرگان آن آیین و یا فرقه، شیوه کار نویسنده در بیشتر این بخش ها بوده است.

شیعه: نویسنده نخست به شناساندن باورهای شیعه در پیوند با بهره وری گسترده از احادیث و آیات پرداخته و سپس تاریخچه شیعه را از دوران بنی امیه تا به زمان خود به کوتاهی آورده است و با دو بیت سروده در ستایش امام علی7 بخش را به پایان می برد. پاره   ای از نوشته های نویسنده در این بخش از کتاب دبستان المذاهب گرفته شده اما بیشتر احادیثی که آمده در کتاب های بحار الانوار، صحیح مسلم، صحیح ترمذی، معجم کبیر طبرانی، فتح الباری، کتاب الفتن و مسند احمد یافت می شود.

اسماعیلیه: نویسنده نخست به باورهای اسماعیلیان پرداخته و سپس تاریخچه اسماعیلیه را از آغاز خلافت فاطمیان، ورود اسماعیلیه به ایران، کشتارهایی که به دست ایشان در دوران سلجوقیان رخ داد، سرنگونی اسماعیلیه ایران، چگونگی اسماعیلیه در فرمانروایی صفوی و قاجار تا درگذشت آقاخان و جانشینی پسرش علیشاه به کوتاهی ذکر کرده است. بیشتر نوشته های این بخش از کتاب دبستان المذاهب، تاریخ جهانگشای و جامع التواریخ گرفته شده است.

زیدیه: در این بخش تبار زیدیه، فرقه های اصلی آن همراه با نمایاندن باورهای ایشان و تاریخچه زیدیه از حسن بن اطروش تا زمان نویسنده به کوتاهی آمده است. پندار ما این است که پاره   ای از نوشته های این بخش از ملل و النحل شهرستانی گرفته شده است چرا که شهرستانی سه فرقه جریریه، صالحیه و جارودیه را در بخش زیدیه آورده است و میراسرار هم پس از شناساندن پانزده فرقه گوناگون زیدیه، به این سه فرقه و باورهایشان می پردازد. فرق الشیعه نوبختی از دیگر منابعی است که شاید نویسنده از آن بهره برده باشد.

کیسانیه: نویسنده در این بخش به کیسانیه و باورهای ایشان پرداخته است و منبع او روشن نیست.

غلات: باورهای غالیان و تاریخچه غالیان از عبدالله بن سبا تا به زمان نویسنده در این بخش آمده است. پاره   ای از نوشته ها در کتاب ملل و النحل شهرستانی یافت می شود.

یزیدیان: بخش یزیدیان از بخش های نوآورانه کتاب است که در آن نویسنده در چارچوب پژوهش فردی، داده هایی را یافته و نمایانده است. نوشته های این بخش در برگیرنده باورها و نیز داده هایی از چگونگی فرقه در زمان نویسنده است.

صوفیه باطله: نویسنده در این بخش به گستردگی باورهای صوفیان را شناسانده است. وی نخست فرقه های گوناگون صوفیه را نام برده و سپس به باورهای فرق حلولیه، اتحادیه، واصلیه، نوریه و بزرگانی چون بایزید، حلاج، حسن بصری و حسین بن منصور و نیز فرقه هایی که از ایشان پدید آمدند می پردازد. فضایل الصوفیه، تبصرة العوام، المیزان غزالی، حدیقة الشیعه و اصول الدیانات از کتاب هایی است که شاید نویسنده از آن ها بهره برده است.

مهابادیان: مهابادی یکی از آیین های افسانه   ای در ایران بوده که به فرقه های گوناگونی بخش شده اند. نویسنده با بهره وری از کتاب دبستان المذاهب و ناسخ التواریخ به تاریخچه این فرقه همراه با باورهای ایشان پرداخته است.

زردشتیه: نویسنده در این بخش با بهره گیری از کتاب دبستان المذاهب، نخست به چگونگی آغاز پیامبری زردشت و شش معجزه او پرداخته و سپس به کوتاهی پاره   ای از باورهای زردشتیان را آورده است. پرسش های نویسنده از بزرگان این آیین و چگونگی آیین در زمان او از دیگر نوشته های این بخش است.

وهمیه: وهمیه از آیین های افسانه   ای ایران بوده که به وهم و خیال باور داشتند. نویسنده به گستردگی درباره باورهای ایشان نوشته و سپس تاریخچه این فرقه را در زمان سلطان محمود غزنوی می آورد. دبستان المذاهب منبع اصلی نویسنده در این بخش است. همچنین از سروده های مولانا، ابوسعید ابوالخیر و خیام نیز بهره  برداری شده است.

مزدکیان: نویسنده در این بخش با بهره وری از کتاب دبستان المذاهب به باورهای مزدکیان پرداخته و سپس به کوتاهی پرسش های خود را از بزرگان مزدکی آورده است. تاریخچه مزدکیان از مزدک تا بابک خرم دین از دیگر نوشته های این بخش است.

ابلیسیان: ابلیسیان از اندیشه های روز در زمان نویسنده بوده است. نوشته های این بخش در چارچوب پژوهش فردی نویسنده نوشته شده است.

 یهود: نویسنده در این بخش باورهای یهودیان را نمایانده و سپس به ویژگی های مثبت و منفی این آیین در زمان خود پرداخته است. نوشته های دبستان المذاهب و پژوهش نویسنده مایه داده های این بخش است.

مسیحیت: در این بخش نویسنده با بهره از کتاب دبستان المذاهب به شناساندن باورها و فرقه های گوناگون مسیحیت پرداخته و سپس به تاریخچه این آیین از حضرت عیسی7 تا به زمان خود می پردازد.

اهل سنت: نویسنده در این بخش به عقاید سنیان و سپس تاریخچه ایشان از زمان بنی امیه تا به دوران خود می پردازد. دبستان المذاهب یکی از منابع این بخش است.

خوارج: شناساندن ازارقه و عجارده، نجدات و صفریه و اباضیه به عنوان پنج فرقه اصلی خوارج، باورهای خوارج از زبان نویسنده و تاریخچه این فرقه از زمان پیکار صفین تا به امروز از نوشته های این بخش است. منبع نویسنده روشن نیست.

جبریان: در این بخش، نخست در چارچوب آیات، احادیث و اشعار به باورهای جبریان پرداخته شده و سپس پرسش های خود از بزرگان این اندیشه را آورده است. بیشتر سروده ها از مولانا است اما منبع نوشته ها روشن نیست.

قدریان: شیوه کار نویسنده در این بخش همانند بخش جبریان است و منبع روشن نیست.

وحدت وجودیان: در این بخش نخست به کوتاهی پاره   ای از باورهای وحدت وجودی ها را نوشته شده و سپس پرسش های نویسنده آمده است. بهره از آیات و نیز سروده های شیخ محمود شبستری و اوحدی از ویژگی های این بخش است. منبع روشن نیست.

نقطویه: باورهای نقطویه و تاریخچه این فرقه از نوشته های این بخش است. منبع روشن نیست.

طبیعیون: این بخش در برگیرنده باورهای فرقه، پرسش های نویسنده و چگونگی طبیعیون در زمان نویسنده است و منبع آن روشن نیست.

وهابی: نویسنده در این بخش نخست به باورهای وهابیان و سپس تاریخچه این فرقه از زمان زندیه تا دوران خود پرداخته و در نوشته هایش از پژوهش فردی و رساله های وهابی بهره برده است.

طوایف صوفیان: در این بخش به شناساندن فرقه های گوناگون صوفیه بر حق و باورهای ایشان پرداخته است. بیشتر نوشته های این بخش در کتاب تذکره ریاض العارفین یافت می شود. پاره ای از آن چه در این بخش آمده است را محبوب علیشاه تابنده از بزرگان صوفیه گنابادی در کتاب خورشید تابنده آورده است.

حکما: از آن جایی که از زمان های پیشین به فلسفه و فیلسوف، حکمت و حکیم گفته می شد، نویسنده در این بخش زیر نام حکماء به بررسی باورهای فلاسفه پرداخته است. وی نخست به فلاسفه بزرگ یونان و سپس باورهای ایشان پرداخته است. بهره بردن از آیات قرآن از ویژگی های این بخش است. کتاب دبستان المذاهب و پژوهش فردی نویسنده منبع این بخش است.

تناسخیه: نویسنده در بخش های گوناگون کتاب و در جاهایی که بایسته بود از تناسخ یاد کرده است و در این بخش به کوتاهی باور تناسخیان را همراه با پرسش های خود از بزرگان فرقه آورده است.

اهل ذکر و سلاله ایشان: در این بخش نخست به گفته های اهل ذکر در بر حق بودن خود در چارچوب آیات و احادیث بسیار پرداخته شده است.سپس پرسش های نویسنده از بزرگان این فرقه، پاره   ای از باورهای اهل ذکر را روشن می کند. نوشته های دیگر نویسنده در این بخش در بردارنده برخی از سلسله های اهل ذکر از صفویه تا نعمت الهی است. از ویژگی های این بخش، چهل و سه بیت شعر از یک شاعر گمنام در دوره قاجار است که تبار صوفیان نعمت اللهی را تا آن زمان سروده و در منابع دیگر نیست. پاره   ای نوشته های این بخش در تذکره ریاض العارفین یافت می شود.

بابیان: در این بخش نویسنده از باورهای بابیان یاد نکرده زیرا به نوشته   ای از ایشان دسترسی نداشته است. او از آغاز به محمد علی باب و سرگذشت فرقه بابیه بر پایه پرسش های خود از بزرگان و دیده هایش پرداخته است. نزدیکی زمان به وجود آمدن بابیه با دوران زندگی نویسنده از ویژگی های این بخش است.

مذهب رومیان: نوشته های این بخش در برگیرنده آیین رومیان پیش از مسیحیت و کاتولیک، انواع خدایان ایشان، برآمدن حضرت عیسی7، مذهب کاتولیک رومی  و دوران پاپ ها از آغاز تا زمان نزدیک به نویسنده می شود. بیشتر نوشته هایی که ویژه پاپ ها است به پاره   ای از کنش های زشت ایشان پرداخته است. بر پایه گفته نویسنده در آغاز بخش، نوشته های این بخش از کتاب جام جم گرفته شده است.

نویسنده در همه بخش ها نام امامان شیعی و بزرگان این مذهب را گرامی  داشته و در برخورد با آیین ها و فرقه های دینی دیگر جهت گیری ندارد. با وجود این به پاره   ای از فرقه ها مانند بابیه چندان روی خوش نشان نداده و ناخشنودی خود را از ایشان نشان می دهد در چارچوب نثر نشان می دهد.

در آیات قرآن، احادیث و سروده ها اشتباهاتی چون افتادن واژه ها و یا اشتباه نگارشی دیده می شود.

شیوه تصحیح

دستنوشت مرآت المذاهب دارای خط نستعلیق خوش است و به همین علّت چندان خواندن متن آن دشواری ندارد، ولی در پاره   ای از برگ ها واژه ها و جمله ها ناخوانا و بدخوانا و یا واژه هایی که دارای اشتباهات نگارشی بود، مایه   ای شد تا مصحح برای دریافت آن از منابع گوناگون بهره ببرد. شکل درست برخی از این واژه ها پیدا شد، اما پاره   ای را که در درستی و نادرستی آن گمان داشتیم در پاورقی روشن کرده ایم.

برای تصحیح از عکس دستنوشت بهره برده، و پس از پایان، با همکاری دست اندرکاران کتابخانه مجلس، اصل کتاب را مورد بازخوانی قرار دادیم. همچنین برای یک دست شدن متن و با توجه به افتادن پاره   ای افعال و واژه ها، در جایی که بایسته بود واژه هایی را در داخل قلاب آورده ایم ولی کوشش شد تا جایی که شدنی است نثر نویسنده را دگرگون نکنیم. به همین دلیل برخی کوته نوشته ها که برای گرامی داشت بزرگان بوده است را به همان گونه   ای که نویسنده نوشته بود آوردیم.

نمونه از واژه های نادرست و رسم الخط نویسنده بر این پایه است:

زنده گانی: زندگانی(جدا کردن پسوند «گان» از واژه پیش از آن و حذف «ه») ـ خابی: خوابی(حذف «واو» در همه واژه های مشابه) ـ گ: ک(پاره   ای از سطرها) ـ ش: س(پاره   ای از سطرها) ـ بجای: به جای(چسباندن «به» به واژه پس از آن و حذف «ه») ـ آنجمله: آن جمله(چسباندن «آن» به واژه پس از آن) ـ مسما: مسمی ـ منتضر: منتظر ـ مقرور: مغرور ـ معمور و معذور: مأمور و معذور ـ اموم: عموم ـ چه تنزل گونست: چه تنزل گونه است(چسباندن «است» به بیشتر واژه های پیش از آن و حذف الف) ـ کسرت: کثرت ـ دوانزده: دوازده ـ سیم(سیوم): سوم ـ امیرالمؤمنین: امیرالمومنین ـ چ: ج(در پاره   ای از سطرها) ـ پیغمبریرا: پیغمبری را(چسباندن ((را)) به واؤه پیش از آن در پاره   ای از سطرها) ـ قائیم مقام: قایم مقام ـ نه نمودند: ننمودند ـ ح: خ(در پاره   ای از سطرها) ـ خورد: خُرد ـ شیخ بهاءی: شیخ بهایی ـ میگویند: می گویند(چسباندن «می» استمراری به واژه پس از آن ـ خلاصة: خلاصه(گذاشتن حمزه بر روی حرف آخر واژه به جای «ی» یا «ای») ـ آتش کده: آتشکده ـ انتها: منتهی ـ زحادت: زهادت ـ قزنوی: غزنوی ـ دست رس: دسترس ـ اورپیا(یوروپ)(اوروپ): اروپا ـ پس تر: پست تر ـ مرتکبی: مرتکب(به کارگیری «ی» به جای کسره به پایان پاره   ای از واژه ها)

در پایان، بایستگی بازخوانی نوشته های پیشینیان و کمبود منابع در باره ملل و النحل به ویژه در دوره قاجاری ما را بر آن داشت تا به بازخوانی دستنوشت مرآت المذاهب بپردازیم. اهمیت این کوشش به ویژه از جهت نوآوری های کتاب در پاره   ای از بخش ها و پژوهش های فردی نویسنده است. همچنین بی توجهی به نوشته های نویسنده پرکاری چون محمد کاظم تبریزی که نوشته هایش ـ جز در مورد منظر الاولیاء ـ به صورت دستنوشت های گمنام در کتابخانه های گوناگون نگهداری می شود، اندیشه مصحح را برانگیخت تا در این راه گام بردارد. امید است تا در این کوشش کامیاب بوده باشیم.

پرواضح است که ادعای شگفتی در این کتاب در باره ادیان و فرق مختلف شده است که بسیاری از آنها ساختگی و غیر قابل اعتماد است. طبیعی است که سنجش آنها نیاز به دقت دارد؛ آنچه برای ما مهم بود نشر یک اثر در حوزه علم فرق و مذاهب از دوره قاجاری است که ادبیات ویژه خود را دارد و حلقه واسطه ای میان متونی است که پیش از آن در عصر میانی در باره ادیان و فرق نوشته شده، با آنچه در عصر جدید تألیف شده یا در دست تألیف است. با این حال، برخی از روایات شفاهی وی از ادیان، ارزش ویژه خود را دارد.

 

***

 

هذا کتاب مرآت المذاهب

 

دیباچه کتاب مستطاب

نفحات دلگشای حمد و رشحات جانفزای ثنا که از مهب شمال اعتقاد و مصب زلال انقیاد چمن سپهر     اخضر و انجمن انجم ازهر را معطر و مخضر سازد ملازم حدائق [جود[4]] واجب الوجودی است و نهال آمال مجاهدان راه و مخلصان درگاه را جهت تمکین وصول به جلوه گاه وصال و اذن دخول در سرابستان رحمت و افضال با اثمار متابعت رسول مختار و تمسک به اذیال آل و عترت اطهار بارور ساخت و ساحت فطرت ایشان را از غبار تودّد اغیار بپرداخت و مخالفان بی بصیرت و معاندان شیطان  سیرت را بعد از چند روزه استدراج و امهال در سلوک  طریق ضلالت و اضلال به مضیق عذاب ابد و مهلکه عقاب مخلد انداخت و نسیم عطر سای درود و تسلیم بر جان مطهر و مکرم خلوت نشین لی مع الله صاحب کرامت مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّه[5]  و عَلی وَصیهُ و وَزیرهُ و اَعنی امیر کل امیر و وصی روز  غدیر، ولی سید مختار قسیم الجنة و النار، شهسوار معرکه لافتی، مبارز میدان هل اتی، خطیب منبر سلونی، صاحب منزله هارونی، باب مدینه علم و مرسای سفینه حلم، والی مملکت اَللّهُمَّ والِ مَن والاهُ[6]، رازدار ما انتجبته و لکن الله انتجاه[7] هر قلبی که به سکه محبت او نرسیده مردود روز بازار ازل و ابد است و هر بد گوهری که خاک پای او را درة التاج سربلندی نساخته سرافکنده دست رد و پایمال عذاب مؤبد است.

 

شهی که بگذرد از نه سپهر افسر او
ز قید خسروی هر دو کون آزاد است
محبت شه مردان مَجو ز بی پدری
 

 

اگر غلام علی نیست خاک بر سر او
کسی که از دل و جان شد غلام و قنبر او

که دست غیر گرفته است پای مادر او[8]
 

 

اما بعد، بر ضمایر صافیه اهل عرفان و اصحاب بصیرت و ایقان پوشیده نخواهد ماند که تراب اقدام اهل ارادت و گرد راه صاحبان محبت، اعنی اسرار علی تبریزی از مبدأ و ابتدای سال هزار و دویست و هشتاد و دو که سمند تیزگام زندگانی به منزل پانزدهم عمر رسیده بود زور  جوانی و قوت  عنفوانی به تأیید روحانی، خیال را بر آن واداشته که باید باقی مانده عمر را که متاع عزیز و سرمایه ای بس تمیز است، در تکاپوی اشعار نویسی و غزل سرایی صرف باید کرد. مدّت چهار سال تمام صبح و شام علی دوام در حَضَرو سفر و در استراحت و خطر، نه در دیده خوابی نه سؤالی را جوابی داشتم. همه تفکرات و تذکرات چهارگانه طبیعیه در توصیف محبوب حبیب و کلمات اغیار رقیب صرف می شد و هرچه از ترشحات و رشحات آینه دل ها که از بخارات اجتماع آب و آتش تولید می شد، ثنای زلف و رخسار و ستایش دلداده دلدار بود. هرگز کلامی بی مرامی  و سخنان مستهامی از وی ظهور نکرد تا مجلّدات متعدّده و اوراق متحمّده از قصاید آبدار و قطعات دُرر  بار از غزلیات شیرین و رباعیات نمکین به تقویت بنان دانشوری و امدادیت کِلک سخنوری مسوده آمد و دو مجلده دیگر از راز و نیاز و سوز وگداز عاشق و معشوق که  یکی را سرو وگل در وزن خسرو شیرین نظامی  و دیگری را شیخ صنعان در اوزان مثنویات رومی تلفیق یافت.

بعد از اتمام، هر  نا اهلی را اهل دانسته و هر بی معرفت را اهل  معرفت شمرده، عرضه نمودم. یکی هرزه گویم خواند، دیگری ژاژ خوایم شمرده به جای توصیف، سرزنش نمودند، به عوض تحریب، تکذیب کردند و در خفأ علی سراً، جهراً، مشافحتا و مسامحتا اسباب تکدی را دلیل آورده حنیئاً و مریئاً گفتند. سوای از مشقات و زحمات چندین  ساله که از بهر امید چند کشیده بودم سهل، به این اکتفا نشده از مضرات بعضی کلمات، دل خسته و پَر شکسته ام کردند.

کما قال امیر المؤمنین ـ علیه السلام :

 

جـِراحـاتُ الـسـِّنـانِ لَـهُ الـْتـیـامٌ
 

 

وَ لایَـلـتـامُ مـا جَـرَحَ الـلِّـسـانُ
 

 

مدّت چند ترکش نموده، در زاویه ای خمولی در گوشه ای خاموشی انزوا و گوشه نشینی گزیدم تا در سال هزار و دویست و  نود و  یک، باز هوای بی پروایی و سودای سر سودایی در سر ظهور کرده، با خود گفتم شاید بنا به ادعای بعضی که گویند کون در ترقی است و ابنای زمان معرفت جو و نکته گیر شده اند، باید مصمم تر و محکم تر از این ها رشته ای به دست باید گرفت که در پیش طعن و ردّ مردان زن صفت و دوستان دشمن طبیعت، منفعل و شرمنده نباشم؛ لهذا هفت جلد دیگر در مراتب مختلفه، هر یک به طرز علی حَده تلفیق رفت؛ از آن جمله سه جلد مثنوی مسمی  به میر اسرار مطابق وزن مسدّسه علا از اخبار و احادیث، از آیات و کلمات، از روایت و درایت، از هر گلستان گلی و از هر بوستان سنبلی اخذ نموده، در اوراق توی  بر  توی او به قرار نظم و قوافی منتظم گردانیده، در طبق اخلاص به بزم دوستان بردم؛ هرکسی به نظر علی حده و هر یکی به بینش دیگر نظر نموده، بنای تشریح نهادند. بعد از انقطاع پی سطورات(؟) یکی زندیقه ام خوانده، دیگری ملحدم گفته، بعضی را جبری به نظر آمدم و برخی را در لباس تفویض جلوه کردم. هر یک به خیال خود و به  اندازه فهم و دراکه اش توجیهات کردند]و[معناها نمودند.

نعم ما قال رومی:

 

هـرکـسـی ازظـن خـودشـد یـار مـن
 

 

وز درون مـن نـجـسـت اسـرار مـن[9]
 

 

باز از سر سودای خود پشیمان و دل زده گردیده، در کنج صُم بُکم مأوا گرفتم تا مدّتی مدید و عهد بعید به مرور دهور درگذشت تا در سال هزار و  دویست و  نود و  پنج در ماه محرم مجموعه در مصائب شهدای کربلا و مظلومان نینوا، مسمی  به «اسرار البکاء» ترتیب دادم که به موجب خیرالبیت بیتٌ شاید مقبول درگاه و لایق بارگاه بایع و صاحب کار برآید. دیدم اگرچه کسی را یارای تکلّم و قوت گفتار در ردّ مصائب اولاد سید البرار و حیدر کرار نداشتند، لاکن از آن جا که فرموده اند: ع: «نـیـش عـقـرب نـه از ره کـیـن اسـت»[10]

بنای نکته گیری و عیب  جوی نهادند که بعضی از کلمات او مطابق احادیث و اخبار نیست. مثلاً امام، «یا قوم» نگفت بل که «ایهاالقوم» گفت، «قال» نفرمود «اقول» فرمایش کرد. تا بدین مرتبه در سرزنش و نکوهش، جد و جهد کردند، باز در مقام اسکات ایستاده، مانند مرد صامت زبانِ دهان بسته، از مرأت دل جویای احوال طبقه قیل و قال گردیده، منتظر ارشاد اهل حال بودم تا در سال هزار و دویست و  نود و  نه متکلمی که سحبان[11] عصر و بوعلی دهر در هم  نشینی اش افتخار می کرد، وارد گردیده فرمودند که ای عندلیب گلستان سخنوری و ای بلبل شاخسار دانشوری، از چه رو چنین خاموش مانده

شعر

کنونت که امکان گفتار هست
که فردا چو پیک عجل در رسد
 

 

بگو ای برادر به لطف] و[ خوشی
به حکم ضرورت زبان درکشی
 

 

عرض نمودم چه بگویم و چه سرایم با کدام زبان و با کدام لسان، ابنای زمان را از خود راضی و دل خوش دارم؟ فرمودند: عزیزا! دل بد مدار، سخن را موافق طبع اهل روزگار بیار و مغرور نشو که موزون از غیر موزون و مطلع از مقطع می شناسم و در بعضی از علوم غریبه مثل ریاضی و غیره مسلط هستم، در تواریخ  دانی و تذکره خوانی مانند ندارم. هنوز غفلت داری که تربیت از مربی و ارشاد از مرشد است؟ فردوسی طوسی سیرالملوک را نگفته بل که وعده انعام سلطان محمود منتظم ساخته، انوری به پایه شاعری از التفات سنجری رسیده، سنایی از سلطان ابراهیم غزنوی برخوردار شده، سلمان ساوجی را سلطان اویس ایلکانی شیرین گفتار کرده، خاقانی از شاه شروانی علم افتخار و سربلندی بر افراخته، رشید وطواط از خوارزمشاهیان خود را سرمایه شناخته، قاآنی از توجهات ابوالملوک اشتهار یافته.در تحقیق نظر و استدلال عقل توان دانست که هیچ کس بی تربیت مربی پا به پله بلندی ننهاده و به بام ارجمندی عروج نکرده.پس نظم را بگذار، در میدان نثر گردش ثنا را بهل، هجو را بگیر که رفیقان نه در خور کسب کمال و حسن جمال اند، بل که هرزه گوی و ژاژ خوای را دوست و خوش تر دارند.

 

مردانه دوختیم کس از ما نمی خرد
 

 

رو رو زنانه دوز که مردان ما خرند
 

 

از بابت المأمور المعذور اوراقی چند از نظم و نثر در تنبیه و تکبیر شعرای بی قوافی و قواعد که در معلم خانه  ابجد خانی هنوز از تدریج آحاد به مدارج عشرات عروج نکرده اند، تلفیق شده مسمی  به «بهجت الشعراء» گردید و اطباق دیگر از حکایات ضحک آور مانند کلیات نشاطی و سوزنی مسمی  به «رموز نجبا» جمع آمد.هنوز از مسوده  اوراق به ترتیب اطباق نیامده بود که همسالان ساده دل و رفیقان دل کسل هجوم آور شده، بنای نسخه  برداری و صورت  نویسی نهادند. عموم الناس به دیدنش راغب و به خواندنش طالب گشتند؛ زنبور  وار به دور شیرینی آن زهر هلاهل دایر شده، از تلخ کامی اش غافل گشتند.عقلم در ششدر حیرت افتاده که  یا رب، چه تنزل کون است و چه سخن دون.

نظم

ای خر تو چه مظهری که در کل وجود
 

 

هرجا که نظر کنم تو را می بینم
 

 

اگرچه صدای تحسین و تحریب از هر سو بلند شده، بی بصیرتان، صاحب کمال و ارجمندم خواندند؛ لاکن خودم در پیش نفس خود منفعل و شرمنده بودم که چرا باید مرد با  بصیرت، عاقبت اندیش نشده، مآل امر را ملاحظه ننموده، فعلی و عملی بوده باشد که در آینده از آثار و علامت او هدف سرزنش و شماتت اهل وجد  و  حال باشد. اگرچه الآن بزرگان  عصر و اکابر  زمان ما طالب کمال و مربی اهل حال نیست، لاکن از انصاف دور است که از برای دیگران خود را در میان سربلندان سرافکنده و شرمنده کنی و بل که در مجمع فصحاء از طلقاء شمرده شوی. لهذا در این سال که عبارت از هزار و سیصد و دو بوده باشد، مجموعه ای از علوم مختلفه و احوالات غیر معروفه جمع نموده، مسمی به «فنون الجنون» گردید. چون در بعضی از فصول آن کتاب مستطاب رموز بعضی از مذاهب  الملل نموده آمد از این جهت جمعی از احباء که قول  شان فرض اطاعت داشت، استدعا نمودند که چه می شود نسخه  علاحده ای در عقاید و مذاهب عموم طوایف نوشته، مشتهر نمایی تا عقاید هریک از ایشان بر همگِنان روشن و هویدا شود.

چون حق  نعمت و حق مصاحبت داشتند، لزوم آورده صفحات چند از کتب هریک از ائمه  مذاهب و گفتار ایشان مسوده کرده، مسمی به «مرآت المذاهب» نمودم. امید از بندگان حضرت اقدس ظل اللهی، ملک الملوک، سلطان سلاطین، ناصرالدین شاه قاجار ـ طول الله عمره فی الدهر ـ که مملکش پاینده.

در توصیف شهریار ایران حضرت ناصر الدین شاه ـ خلد الله  ملکه  و سلطانه ـ

 

نـاصـرالـدیـن شـه کـه ظـل داوراسـت
چـاکـر خـاص امـیـر الـمـؤمـنـیـن
اشـتـراق  شـرع از وی شـعـلـه ور
زور بـازوی قـضـا مـیـرِ قـدر
عـدل او آسـایـش روحـانـیـون
گـر بـگـویـم بـاز و تـیـهـو هـمـسراست
کـی بـود صـد بـّر یـکـی از عـدل او
گـسـتـریـده فـرش حـکـمـت بـر مـیـان
نـاسـخ کـفـر اسـت مـنـج شـرع دیـن
گـرنـبـودی جـود مـسـعـودش بـه جـود
گـفـت پـیـغـمـبـر کـه قـطـب اتـحـاد
لازم اخـلاق هـر دور جـهـان
گـفـت الـنـاس عـلـی دیـن  مـلـوک
آن خـداونـد کـریـم ذوالـجـلال
هـر قـدر گـردش نـمـایـد مـهـر ]و[ مـاه
سـایـه از اسـلامـیـان وارون مـکـن
عـمـرش دراز بـاد بـسـی روزگار از آن که
 

 

جـانـشـیـن عـتـرت پـیـغـمـبـر اسـت
نـــاصـــر دیــــــن رســـول الـعـالـمـیـن
احـتـراق خــصــم را نــار شــجــر
مـحـض نـور نـور در جـلـد بـشـر
فـضـل او آرامـش اهــل جــهــان
شــیـر وبـز را مـیـش پـشـمـین دربر است
قـطـره ]ای[ از بـحـر در جـوف سـبـو
گـوشـه پـردازش دو صـد نـوشـیـروان
رشــتــه  اوراق اســفــار مـبــیــن
عـالـمـی  پـا بـسـتـه  کـفـار بـود
جـلـوه گـر بـاشـد ز سـوز اشـتـهـار
شـهـریـار بـهـرشـان بـاشـد عـیـان
خـلـق بـا دیـن شـهـان دارد سـلـوک
هـسـت اسـتـدعـای مـا ای بـی مـثـال
نـاصـر  الـدیـن بـاد بـر آفـاق شـاه
عـالـم انـدر فـرغـتـش دل خـون مـکـن
شـاه فـلـک سـتـوده وسـلـطـان عـادل است
 

 

ستار العیوب و غفار الذنوب باشند که این هر دو از صفات عالیه  الهیه است و هرچه از نوک قلم خطا رفته باشد پرده پوشی فرموده، عیب جویش نباشند که حقیر هرچه دیده او را نموده. یعنی هرچه اعتقاد هر ملل از طوایف بوده او را جلوه گر ساخته، نه کلمه   ای افزوده و نه نقطه ای تغییر دادم؛ مگر بعضی از شهور و ماده  تاریخ که در مراتب هیچ دخل ندارد نگاشته آمد تا مگر صاحب دلی از روی مرحمت و التفات نظر بنده پروری دریغ ندارد.

 

مگر صاحب دلی روزی به رحمت
 

 

کند در حق درویشان دعایی[12]
 

 

 

بخش نخست: در ذکر عقاید شیعه  امامیه  اثنی عشریه

لفظ شیعه در لغت به معنای پیرو است. قوله تعالی: وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لَإِبْراهيم[13].اما در اصطلاح جماعتی را گویند که بعد از رسول خدا، بلافصل علی  بن  ابی طالب ـ 7ـ را وصی و خلیفه دانند و خلفای ثلاثه را اهل ظلم و جور خوانند. ادله و براهین در اثبات قول خود دلیل آورند چنان که در کتب امامت مسطور این جماعت به قولی هجده فرقه شده اند و بعضی زیاده هم گفته اند.

و جمیع این فرق یک دیگر را کافر و در نار مخلد می دانند، چنان که شرح و عقاید هریک به تدریج خواهد آمد. چون بنای ما در این جا بر عقاید و مذاهب شیعه  امامیه  اثنی عشریه است.این طایفه می گویند که هفتاد و سه ملّت اسلامیه  یک بود؛ هنگامی که حضرت رسول ـ 7 ـ از دار فنا به دار البقاء رحلت فرمود منشعب به دو شعبه گردید: نواصب و روافض. اما روافض آنان اند که در بوم سقیفه با ابوبکر بیعت نکردند و با امیرالمؤمنین ـ علیه السلام  ـ موافقت نموده در تبعیت از حضرت ایستادند و آن ها هجده نفر بودند. متابعان ابوبکر به این هجده  یا به روایتی هفده نفر گفتند که رفضونا یعنی ترک کردند ما را و از ما جدا شدند. بنا  بر آن، لقب ایشان روافض گردید و این هجده نفر در جواب متابعان ابوبکر گفتند: نصبتم بابی بکر بلا نص یعنی نصب خلافت ابوبکر گردید بی آن که در حق او نص بوده باشد. بدین جهت متابعان ابوبکر را نواصب گفتند. ما عقاید نواصب و اهل سنت را که منشعب به پنجاه و پنج شعبه می باشند خواهم نمود.

فرقه  امامیه می گویند همه  فرق نواصب با هفده فرقه  روافض به حکم حدیث نبوی که فرمودند: ستفرق اُمتی من بعدی علی ثلث و سبعین فرقة کلهم فی النار الی واحدة[14] همگی اهل دوزخ و نارند مگر یک فرقه که اهل نجات و رستگارند، زیرا که بر منهج قدیم و مذهب مستقیم اند و مذهب مستقیم آن است که به توحید و عدل و نبوت و امامت و معاد ایمان آوردند.اما معنی توحید آن است که  یک قدیم بیش ندارد و در آن قدمیت کثرت ندارد و ذات او احد  حقیقی است که عدیل و نظیر ندارد نه آن که وحدت عددی یا شخصی یا نوعی یا جنسی بوده باشد چه هر چهار از خواص ممکنات است و واحد است که اجزای خارجی و وهمی  و عقلی در او نیست و به هیچ وجه من الوجوه ترکیب به حریم او راه ندارد و به جمیع صفات کمالیه مثل قدرت و علم و حیات و بصر و اراده و تکلم موصوف است و از جمع نقایض مانند جسم و ترکیب و حال و محل و شریک و ماده و رویت و زوجه و ولد و جوهر و عرض و امثالهم منزه است و او را زوال نباشد و موجود و معدوم ساختن از اوست يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِت [15] و او عادل است و ظالم نیست و خالق قبایح و معاصی و شر نیست و طریق جبر و تفویض هر دو باطل است بل که افعال عباد در طاعت معصیت از خود ایشان است.اولی به توفیق الهی و ثانی به خذلان او به هم رسیده است. بر جمیع ممکنات قدرت او بسیار است و هُو عَلی کُل شی الْقَدير و علم او به اشیاء سابق و بر ایجاد لاحق یکسان و برابر است.أَلا يَعْلَمُ مَنْ خَلَق  وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبير[16]و همه  رسل و انبیاء7 بر حق اند و بر خدا لازم است که  یکی از بندگان خود برگزیند]و[ به هدایت عباد ارسال دارد تا خلق را به راه مستقیم هدایت نماید و این کس می باید که از کبایر و صغایر معصوم باشد و عمداً و سهواً از بدو عمرش گناه سر نزند تا قول او حجت باشد.

به روایت اشهر صد و  بیست  و   چهار هزار پیغمبر مبعوث شد؛ اول ایشان ابوالبشرآدم7 و آخر ایشان خیرالبشر محمد بن  عبدالله ـ 7ـ است و او را مبعوث گردانید به کافه  ناس و بشیر و نذیر و داعی الی الله و به اذن حق رسانید به امت خود آن چیز را که مأمور بود به رسانیدن او ادا فرمود و هرچه آن حضرت فرموده است، چه علم به او برسد چه نرسد اقرار باید کرد؛ از آن جمله معراج است که ایمان به جسمانیت و روحانیت او لازم است و نصب امام و خلیفه بر رسول خدا واجب است که باید یکی از اُمتان خود را به اذن خدا برگزیند تا بعد از وی خلیفه و جانشین او باشد و این خلیفه هم باید معصوم باشد و در زمان خود از جمیع طوایف امم در صفات کمالیه مقدم باشد. بر این خلیفه نیز واجب است که  یکی از امتان را اختیار کند تا بعد از وی امام و جانشین باشد تا هرگز روی زمین از امام و حجت خالی نباشد و به قیاس و رأی و اجتهاد حکمی  در شریعت زیاده کردن و کم نمودن و تغییر دادن جایز نیست و اجماع امت حجت نیست مگر آن که در میان ایشان معصومی  باشد.

و رسول خدا به موجب خبر من كنت مولاه فعلي مولاه[17] در یوم غدیر علی بن ابو طالب ـ علیه السلام  ـ را برگزید و به فحوای حدیث یا علی أنت منِّي  بمنزله هارون من  موسي  إلا أنه  لانبي بعدي[18] وصی و خلیفه  خود گردانید و حضرت امیرالمؤمنین7 به حکم آیه  إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ[19] بهترین و داناترین امت بود در جمیع کمالات و فضایل بر انبیا ی سلف سبقت می نمود و باقی ائمه فرزندان اویند و همچنین اول ایشان آخر، آخر ایشان اول است.اولنا محمد و آخرنا محمد و اوسطنا محمد.

عدد ائمه  طاهرین ـ علیه السلام  ـ بنابر اخبار جناب مقدس نبوی ـ علیه السلام  ـ که به عباس عم خود فرمودند یاعم تملک ولدی اثناعشر خلیفة ثم یخرج مهدی من ولدی یصح الله امره فی لیله واحدة[20] دوازده است؛ اول علی بن  ابی طالب است، دوم حسن بن  علی، سیم حسین بن  علی، چهارم علی بن  حسین، پنجم محمد بن  علی، ششم جعفر بن  محمد هفتم موسی بن  جعفر هشتم علی بن  موسی نهم محمد بن  علی دهم علی بن  محمد یازدهم حسن بن  علی و دوازدهم محمد بن  حسن صلوات الله علیهم اجمعین. یازده نفر از ایشان آمده و امامت نموده و از سرای فانی به دار جاودانی گذشته اند و دوازدهم ایشان مهدی و صاحب الزمان غایب و منتظر است؛ عاقبت ظهور نماید و عالم را به عدل بیاراید بعد از آن که پر شده باشد از ظلم و جور و ایشان بعد از پیغمبر آخر الزمان از جمیع مخلوقات اکمل و افضل اند.ارادت و مشیت ایشان تابع مشیت و اراده  باری تعالی است.لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُون[21] وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّه.[22]

و چون اشیای نفیسه در آفاق و انفس مشتمل بر دوازده عدد است، مانند بروج  افلاک و ابنای بنی اسرائیل و اسباط یعقوب و نقبای حضرت موسی و حواریون حضرت عیسی و انفلاق یم از جهت عبور قوم موسی و انفجار عیون از حجر از برای بنی اسرائیل و هم چنین عدد شهور سنین و سنین ترکان و مقامات و همچنین کلمه  لااله الاالله و محمد رسول الله و علی ولی الله و آدم خلیفة الله و نوح خالصة الله و ابراهیم خلیل الله و موسی کلیم الله و عیسی روح الله و محمد حبیب الله و نبی المصطفی و علی باب الهدا و امین الله حقا و فاطمه اَمَة  الله و امیرالمؤمنین و علی بن ابی طالب و غیاث  موحدین و ملاذ  العارفین و لافتی الا علی و فاطمه بنت محمد و الحسن المجتبی و الحسین شهید و علی بن  حسین و الامام الباقر و الامام الصادق و الامام الکاظم و علی موسی رضا و محمد بن الرضا و علی بن  جواد و الحسن  العسکری و القائم  المهدی و عدوهم شقی و محبهم مؤمن تقی و محبهم فی الجنة و عدوهم فی النار؛ جمیع این ها دوازده حرف است.

اکثر اسماء حسنی مثل الرحمن الرحیم و الحمید  المجید و الرئوف  الرحیم و الحنان و المنان و الخالق الباری و الواجد  الکریم و الواحد  القهار و الظاهر و الباطن و التواب الوهاب و الفتاح الرزاق و دیان یوم دین و نیز گفته اند که نسبت رسول خدا به دوازده واسطه به قریش می رسد و باید که خلفای آن حضرت دوازده تن باشد چه که آن حضرت مانند قطب دایر است و حدیث هم وارد شده لایزال السلام عزیز الی اثنی عشر خلیفته کلهم من قریش و به روایت دیگر إن  هذا الْأَمْر لا ینقضی حتّى  یمضی فيهم  اثنی عشر خليفة كلّهم  من  قريش . بنا به روایت دیگر فرمودند لا يزال  هذه  الأَمر حتّى تقوم  الساعة و يكون  فيهم  اثنی عشر خليفة كلهم  من  قريش. از تقریر و کلمات آن حضرت چنان معلوم می باشد که باید اوصیاء حضرت خاتم انبیاء دوازده کس باشند و ایضاً بعضی از کلمات حقه دلالت به خلافت علی بن  ابی طالب و بطلان خلفای ثلاثه دارد؛ حواله اش به کتب مبسوطه است. در خلاف خلفاء خلاف است چنان که علی به حق و ابوبکر ... و عمر ... و عثمان ... و معاویه ... الله در عدد مساویند.

و دیگر فشار قبر و سؤال نکرین و عذاب قبر و احیاء اجساد در قبور همگی حق است و میزان و صراط و بهشت و دوزخ الحال موجود اند و آن چه قرآن مجید و اخبار ائمه  اطهار به آن ناطق اند از حور ]و[ غِلمان و قصور رضوان و مأکولات و مشروبات و غیره ذلک از مستلذات و مؤلمات همگی حق و ثابت می باشد و گروهی در جهنم و گروهی در بهشت خواهد بود و دیگر آن که از فرایض مثل طهارت و صوم و صلات و خمس و زکات و حج و جهاد و الامر  به  معروف و نهی از منکر نیز در تحقیق شرایط آن ها حق و ثابت و حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرامه حرام الی یوم القیامه.

این بود عقاید شیعه اثنی عشری که مذکور شد. مخفی نماند در زمان حکومت بنی امیه و خلافت بنی عباس، زمان تقیه  اولیای مذهب شیعه بود تا در سال سیصد و  بیست و سه هجری ملوک دیالمه خروج کرده، بر خلفای بنی عباس مسلط، به مذهب تشیع رواجیت دادند تا در سال چهارصد و  چهل و  هفت ملک الرحیم که آخر ملوک دیالمه بود در دست سلطان طغرل  بیگ سلجوق گرفتار شده، دولت و سلطنت ایشان منقرض شده، دوباره زمان تقیه اشتداد به هم رسانیده تا در سنه نهصد و شش هجری شاه اسماعیل صفوی ـ انارالله برهانه ـ با ضرب شمشیر،  بیرق مذهب امامیه را مرتفع گردانیده، از کنار رود جیحون تا لب رود فرات از بندر دربند الی ساحل عمان به اداره  مذهب امامیه درآورد. از آن روز الی یومنا هذا که سیصد و نود و شش سال است همه  ملوک ایران از تبعیت مذهب جعفریه سربلند و عموم اهلش به انتظام الناس علی دین ملوکهم منتظم و ارجمندند. الحمد الله علی نعمته وصل الله علی محمد و آله.

 

هـرکـه را هـسـت بـا عـلـی کـیـنـه
نـیـسـت در دسـتـش آسـتـیـن پـدر
 

 

در سـخـن حـاجـت درازی نـیـسـت
دامـن مـادرش نـمـازی نـیـسـت
 

 

 

بخش دوم: در عقاید شیعه  اسماعیلیه و مذاهب آن طایفه

این فرقه از شعبه های شعب شیعه شمرده می شود. علمای ایشان در کتب خودشان آورده اند که حضرت امام جعفر صادق7 تا مادر اسماعیل در حال حیات بود، هیچ زن و جاریه نگرفت چنان که حضرت رسول با خدیجه3 و حضرت امیر7 با فاطمه و گویند در وفات اسماعیل مردم اختلاف نمودند. بعضی گویند در زمان حیات امام صادق7 وفات یافت. قاعده  نص انتقال امامت است از امام جعفر صادق7 به اولاد اسماعیل چنان که حضرت موسی7 به هارون نص فرمود و هارون در زمان موسی7 درگذشت و خلافت به اولاد هارون منتقل شد و نص به قهقرا باز نمی گردد و بداء محال است و حضرت امام ـ 7ـ بی اذن ملک علام و بی اسناد آبای کرام یکی از اولاد عظام خلیفه ننماید و جهل و نادانی و سهو و غفلت امام را نشاید. هرکه امام را خطا کار و غفلت شعار داند شقی است و بر کلمات واهبه او را اعتبار نیست.

در آن که امام جعفر صادق7 در حق اسماعیل نص فرموده، شک و شبه نیست و فرقه  اثنی عشری نیز بر این قائلند و بعضی گویند اسماعیل فوت نگردید لاکن امام7 اظهار کرد فوت او را جهت تقیه تا مخالفان او را نیابند و به قتل او نشتابند و محضری در این خصوص نوشته منقول است که به منصور خلیفه  عباسی رسانیدند که اسماعیل را در بصره دیده اند و به دعای او بیماری شفا یافته. منصور از حضرت صادق7 استفسار نمود؛ امام همان محضر را که خط عامل منصور نیز در آن بود برای منصور فرستاد. بنا بر این، بعد از امام جعفر صادق7 امامت به اسماعیل رسید؛ بعد از اسماعیل به محمد بن  اسماعیل و امامت به اسماعیل ختم آمد. بعد از او ائمه مستورند و داعیان ظاهر و عالم از امام ظاهر یا مستور خالی نباشد. چون امام ظاهر شود حجتش نیز ظاهر گردد و مدار احکام به ائمه  هفت است؛ مانند ایام هفته و سموات سبعه و کواکب هفتگانه و طبقات زمین.

مثنوی

هـم سـمـا را آفـریـده هـفـت طـبـاق
کـوکـب سـیـاره هـفـت، هـفـتـه هـفـت
جـنـس هـفـت و مـورهـفـت و مار هفت
بـحـرهـفـت و نـهـرهـفـت وهـم زمـین
هـفـت تـن قـطـب رسـولان الاه
دوزخ آمـد هـفـت ای زیـن زمـان
هـان مـگـوبـاخـودکـه دوزخ خـودبـداست
 

 

قـولـه سـبـع سـمـاوات طـبـاق
هـریـکـی از وی شـده تـابـان و تـفـت
آتـش هـفـت و نـورهـفـت و نـارهـفـت
هـفـت آمـد، هـم جـوارح هـفـت بـیـن
کـیـن مـدار ایـن بـود از امر الاه
سـبـعـه  ابـواب از قـرآن بـخـوان
کـو سـر اعـدای حـق بـایـد شـکـسـت
 

 

نقبا را مدار بر دوازده است.شیعه  امامیه از این جا غلط کرده اند که ائمه را به عدد نقبا شمرده اند و گویند هر پیغمبری را ولیعهد باشد که در حال حیات او باب شهرستان علم اوست و تمام دور او به هفت امام منقضی می شود. نخستین آدم ـ 7ـ بود بدین صفات و شرایط و قائم مقام و ولیعهد وی بعد از وفات او شیث7 بود و دور او به هفت امام منقضی گشت. بعد از دور آدم7، حضرت نوح7 بود و شریعت آن حضرت ناسخ شریعت آدم7 بود و دور او هم به هفت امام تمام شد. وصی او سام بود و بعد از آن حضرت، ابراهیم7 بود و شریعتش ناسخ شریعت نوح7 بود. وصی آن حضرت، اسماعیل7 بود و دور او به گذشت هفت امام تمام شد. بعد از]حضرت ابراهیم[، موسی7 پا به میدان نویب7 نبوت نهاد و شریعت او شریعت ابراهیم7 را نسخ کرد و وصی او هارون بود؛ چون در زمان حیات موسی7 رحلت نمود، وصی او یوشع  بن  نون بود مستقیم و دور او هم به هفت امام تمام گردید.بعد از آن حضرت عیسی7 پدید آمد و به وجود آن حضرت، شریعت موسی منسوخ شد. وصی او شمعون بود و دور آن به هفت امام به انجام رسید. بعد از آن خاتم انبیاء محمد  مصطفی ـ 7ـ مبعوث گشت و شریعت عیسی7 درگذشت و وصی او علی بن  ابی طالب ـ 7ـ بود و حسن و حسین و زین العابدین و محمد باقر و جعفر صادق و امام هفتم اسماعیل بن امام  جعفر بود و دور مهدیه بدو تمام شد.

و همچنین گویند که ممکن نیست که امام وفات یابد مگر آن که  یک پسر او امام خواهد بود و معنی آیه  کریمه  ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْض[23]  این است و فحوای آیه  شریفه  وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَة في  عَقِبِه [24] همین است.چون حجت آورند که حسن بن  علی به اتفاق همه  شیعه امام بود و فرزند او امام نبود جواب گویند امامت او مستودع بود یعنی ثابت نبود و آن عاریت در امام حسین7 مستقر بود و آیه  شریفه  فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَع [25] اشارت به آن است و گویند در عهد هیچ پیغمبری دنیا از وجود امام خالی نباشد و جمله  پیغمبران در هر روزگار که بوده اند به وجود امام اشارت نموده اند، زیرا که امام باطن است و اصل باطن است مانند جواهر که در باطن سنگ تیره تعبیه است و لوءلوء در صدف در قعر بحر و روح  انسانی در جسم تیره نهان است کما قال الله تعالی لَهُ بابٌ باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذاب [26] و آیه  دیگر لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى  وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها[27] به گفته  خود دلیل آورند.ترجمه  آیه  شریفه این است یعنی نیکوکاری نه آن است که به ظاهر مشغول شوند چنان که عوام شده اند بل که بپرهیزند و پرهیزکار باشند که خرسندی نه به ظاهر است.اللهم أَرنی الحق حقاً و ارزُقنا إتباعه و أَرنی الباطل باطلاً و ارزقنا اجتنابه[28].

مخفی نماند که مذهب اسماعیلیه بعد از شهادت امام همام جعفر صادق ـ علیه السلام  ـ از مذهب شیعه پیدا شده لاکن رواجیت نداشت تا در سال دویست و نود و شش سادات علویه فاطمیه در مغرب زمین خروج کرده، همه  ممالک مغرب  زمین و مصر و شامات را اسماعیلی نمودند؛ مدّت دویست و هفتاد و چهار سال نصف اهل  اسلام مذهب اسماعیلی داشتند تا دولت ایشان درگذشت. در سال چهارصد و هفتاد و هفت از هجرت حسن  صبّاح از داعیان مستنصر بالله علوی در زمان حکومت ملکشاه سلجوقی و خلافت مقتدی باالله عباسی، الموت را تصرف نموده، اکثر سکان جبال و خراسان و بدخشان و اهل قهستان به دایره  بیعت اسماعیلیه درآمدند و اکثر از مردم بنادر هند و سند و بلاد کابل و سیستان از اهتمام حسن صباح مذهب اسماعیلی را قبول کردند. مدّت صد و هفتاد و شش سال نواب این فرق در آن ممالک سلطنت و حکومت کردند و جمعی کثیر از اکابر و اشراف اهل سنت و جماعت که به اسماعیلیه و سایر فرق در مقام منازعه بود به زخم کارد فدائیان  اسماعیلی کشته شدند؛ یکی از قتیلان قاضی القضات و دولت  شاه رئیس اصفهان و باسنقور حاکم مراغه و مسترشد و راشد عباسی از خلفا و رئیس تبریزی و حسن بن  ابی قاسم مفتی قزوین و نظام الملک و فخرالملک و معین الدین از وزرا و هم چنین جمع کثیر که تفصیل آن ها موجب تطویل کلام است وجود قوی دست آن ها را از ساحت روزگار برانداخت و اسامی مقتولان در بعضی از تواریخ به تفصیل مسطور است.

در سال پانصد و پنجاه و نه حسن بن  محمد که او را علی ذکره السلام گویند مخالفت حسن صباح و سایر اولیای اسماعیلی را کرده، طریق الحاد و اباحت پیش گرفته، فرقه  اسماعیلیه را متهم به الحاد گردانیده، متعصبان اهل سنت و جماعت ایشان را ملقب به ملاحده کردند و این شعر را دلیل نموده اند:

 

برداشت غل شرع به تائید ایزدی
 

 

از گردن زمانه علی ذکره سلام
 

 

مجملاً بعد از قلع ملاحده مذهب ایشان از ترویج افتاده، دوباره در اختلال کار صفویه رواجیت به هم رسانیده تا در سال هزار و دویست و سی و چهار آقا خان   بن   خلیل شاه محلاتی رئیس قوم و امام مفترض  طاعه اسماعیلیه گردید و فتحعلی شاه مرحوم یکی از بنات سلطنت به ایشان نکاح فرموده، املاک زیاد در قم و محلات به آقاخان احسان فرمود؛ به علاوه حکومت کرمان را به عهده  ایشان مفوض داشته. آن جناب در فقره  اختلال داخلی کرمان و افغانستان  و  بلوچستان به دولت علیّه ایران امدادها کرده، چنان که شرحش در تواریخ مسطور. بعداز]آن[ در میان دولت ایران و آقاخان، کدری به هم رسیده، کار به کارزار انجامید.آقاخان نیز کرمان را مرکز حرکات لشکری خود قرار داده، به مدافعه برخواست.تا دو سال کار بدین منوال بود تا این که در سال هزار و دویست و پنجاه و  هفت از کثرت و عدت لشکر ایران به ستوه آمده، فراراً با چند سوار از خاک ایران بیرون آمده، راه هندوستان پیش گرفت، در بندر کلکته قرار گرفت، مشغول اجرای دین و اعمال اسماعیلیه گردید تا در سال هزار و دویست و  نود و  هفت به رحمت ایزدی پیوست. بعد از وفات آن مرحوم پسرش علی شاه در جای پدر قائم مقام شده، رونق افزایی ملل اسماعیلیه می باشد از قراری که استنباط شده  یک از عشرین عموم اسلام مذهب اسماعیلیه دارند.

 

بخش سوم: در ذکر مذهب زیدیه و عقاید زیدیان

به طریق اجمال خلاصه  مذهب زیدیه این است که آن مذهب منسوب است به زید   بن    علی  بن    الحسین  بن  علی  بن ابوطالب :. گویند ایشان پانزده فرقه اند بر این موجب: اول ابتریه، دوم جارودیه، سوم صالحیه، چهارم جروذیه، پنجم یعقوبیه، ششم ابریقیه، هفتم عقبیه، هشتم یمانیه، نهم محمدیه، دهم طالقانیه، یازدهم قمریه، دوازدهم زکیه، سیزدهم خبشیه، چهاردهم خلیفیه، پانزدهم صباحیه.در اصل سه فرقه اند.

در کتب اخبار آمده که سبب ظهور مذهب زیدیه آن بود که زید بن  علی ـ علیه السلام  ـ در کوفه خروج نموده و جمعی بر آن بزرگوار گرویدند و بعد اکثرش از آن جناب برگشتند. یوسف بن  عمر که در آن ولا از جانب هشام بن  عبدالملک حاکم کوفه بود آن جناب را به شهادت رسانیده، سرش را به شام پیش هشام فرستاده و بدنش را بردار کردند؛ آن گاه سوختند و خاکسترش را به چاه کردند.

جمیع زیدیه به عصمت امام قائل نیستند و گویند امامت مخصوص است به علی بن  ابو طالب و اولاد آن حضرت. هرکدام که با شمشیر ظهور نماید نصرت او لازم است. اکنون سه فرقه از این پانزده فرقه موجودند؛ اول صالحیه؛ ایشان منسوبند به حسن بن  صالح و ایشان را ابتریه نیز گویند.اعتقاد آن طایفه این است که علی بن  ابی طالب7 بعد از رسول اکرم افضل مردم بود و امامت خاصه  آن بود. چون آن حضرت ترک امامت نمود خلافت بر شیخین درست شد و صحابه مخطی بودند. در حق ایشان نه خوب گویند نه قدح کنند و قائلند این جماعت به رجعت اموات قبل از قیامت.

دوم جارودیه؛ این طایفه گویند رسول خدا نص کرد بر علی  ـ علیه السلام  ـ به صفت و تسمیه و آن را نص خفی خوانند یعنی روشن نبود و بعد از رسول الله7، امام علی ـ 7ـ بود و خلق کافر شدند که دیگری را نصب کردند. گویند هرکه بر علی7 تقدم نمود کافر شد و نیز گویند علم مشترکی است میان اولاد علی و سایر خلق و شاید میان عوام قومی  باشند که علم ایشان زیاده از علم امامان باشد. گویند امام بعد از رسول 7، علی7 بود و بعد از او حسین و بعد از او هرکه از بنی فاطمه با سیف خروج کند و بعضی از ایشان گویند که مهدی7، محمد بن  عبدالله بن  حسن بن  حسین خواهد بود و بعضی از آن ها اعتقاد دارند که مهدی قائم، محمد بن  ابوالقاسم  بن  علی بن  عمر بن  علی بن  حسین خواهد بود.

فرقه  سوم جریریه؛ ایشان را سلیمانیه نیز گویند.این طایفه گویند که امامت به شورا درست می شود و اگر دوکس از اخیار اهل اسلام یکی اعتقاد کنند امام شود و امامت به فضول درست و صحیح است. ابوبکر و عمر در امامت مخطی بودند اما خطایی ننمودند که موجب کفر باشد و گویند عثمان کافر شد به سبب بدعت های چند و سنت های ناپسند که در دین احداث نمود. جمله  زیدیه در اصول کلام با معتزله هم اعتقادند؛ در فروع قیاس و رأی در نزد ایشان دلیل شرعی است. فرقه  جارودیه و جریریه هر دو یک دیگر را منکرند.

مجملاً حسن بن  اطروش بن  عمر بن  امام زین العابدین در خروج زید بن  علی ـ 7ـ از انصار او بود، از آن واقعه جان به سلامت برده، در سال سیصد و یک در دیلمان خروج نموده، اکثر طبرستان را به حوزه  تصرف درآورده و ملقّب به ناصرالحق شده، جمهور مردم گیلان را بر مذهب زیدیه خوانده، در رواج او تصانیف در فقه زیدیده تصنیف نمود، عقاید فرقه  جارودیه را گرفته، بدان عمل نمودند. مدّت ششصد سال تمام در دیلمان و طبرستان و گیلانات زیدی بودند تا در سال نهصد و شش هجری، دولت قوی دست صفویه ظهور کرده، صغیر و کبیر و وضیع و شریف آن جا مهتدی و شیعه  اثنی عشری شدند. از قراری که از کتب تاریخ بدان استنباط می شود، الآن اکثر اهل یمن و حوالی آن زیدی مذهب و خود را از شیعیان آن جناب می شمارند.

 

بخش چهارم: در ذکر مذهب کیسانیه گوید

ایشان گویند بعد از رسول، امام ـ 7ـ امیرالمؤمنین است و بعد از وی حسن7 و بعد از وی امام حسین7 و بعد محمد بن  حنفیه بن  علی بن ابوطالب ـ 7ـ بود و بعضی از آن جماعت گویند بعد از رسول اکرم، علی  بن  ابوطالب7 امام بود و بعد محمد  بن  حنفیه جانشین پدر گردیده و حسنین : را امام ندانند و گویند مهدی موعود، محمد خواهد بود؛ او نمرده است، در کوه رضوان از جبال یمن مخفی و متنعم از نعمت های الهی است چنان که کثیر خزاعی می گوید:

 

الا ان الائـمـة مـن قـریـش
عـلـی و الثـلاثـتـة مـن بـنـیـة
فـسـبـط سـبـط ایـمـان و بـرء
ﻭ ﺳـﺒـﻂ ﻻﻳـﺬﻭﻕ ﺍﻟـﻤـﻮﺕ ﺣـﺘـﯽ
تـغـیـب ﻻ ﻳـﺮﯼ ﻓـﻴـﻬـﻢ ﺯﻣـﺎﻧـﺎ
 

 

ولاة الـحـق اربـعـة سـوآء
هـم الاسـبـاط لـیـس بـهـم خـفـاء
فــســبــط غــیــبــتــه کــربــلا
ﻳـﻘـﻮﺩ الـخـیـل یـقـدمـهـا ﺍﻟـﻠـﻮﺍﺀ
ﺑـرﺿـﻮا ﻋـﻨـﺪﻩ ﻋـﺴـﻞ ﻭ ﻣـﺎﺀ[29]
 

 

گویند مختار بن  ابوعبیده ثقفی کیسانی مذهب بود و خلق را به امامت جناب محمد دعوت می کرد از قراری که نوشته اند مذهب کیسانیه منقرض شده؛ لهذا به فروعات نپرداختیم.

 

بخش پنجم: در ذکر مذهب غلات و عقاید ایشان

لفظ غلات به ضم غین جمع غالی است و غالی کسی را گویند که در محبت به مرتبه ای تجاوز کند که پسند عقلاء نباشد. اما در عرف طایفه ای را گویند که در محبت علی بن  ابوطالب7 چندان غلو کردند که آن حضرت را معبود حقیقی خواندند و ایشان متفرق به چند فرقه شده اند و همگی مذهب تناسخ دارند.

گویند که معرفت باری تعالی ممکن نیست زیرا که ممکن را با واجب هیچ گونه نسبت نیست مگر آن که از مقام اطلاقیت تنزل نموده، به کسوت قید آید و از روی شفقت و تفضل خلق را هدایت نماید و ممثل شدن امری است ممکن اما واجب است مانند ممثل شدن روح القدس به صورت جوان مستوی الخلقه به مریم و ممثل شدن جبرئیل به صورت دحیه  کلبی به محمد عربی7 و آن ذات کامل صفات که از همه  نقایض مبرا و از جمیع معایب معری است از راه شفقت و مهربانی از وحدت صرف تنزل کرده، هدایت اهل ضلالت می کند و به اشکال مختلفه و صورت های گوناگون آمده، خلق را رهنمونی نماید و به هر دوری به طوری ظهور نموده، نظام عالم می دهد و در این دور ذات مقدس علی  المرتضی است و خبر أَناخالق  السّماوات و الْارض [30] دلیل مدعا است و مصدر کثرت انا نقطه  به تحت باء بسم الله[31] گردیده و حدیث سلونی قبلَ ان تفقدونی به گوش خرد و کلان رسیده. تو مگر نمی دانی که مرده زنده کردن و تصرف در آسمان ها و ستارگان نمودن کار یزدان و خبر یا علی جئت  مع كل  نبي  سرّا و مع سرّا و جهرا[32] شاهد مدعیان است. منکران آن حضرت را قسیم الجنه و نار می دانند و قاسم الارزاق خوانند.

بعضی از ایشان گفته اند که باری تعالی ظاهر می شود در صورت خلق و انتقال می کند از صورتی به صورتی و کمال صورتش علی است و چون کسی بر آن معرفت حاصل کند تکلیف از آن ساقط می شود و عبدالله سبا اول کسی است که غلو کرده گفت: إنَّ اللَّه  لا يظهر إلا فی علی   بن   ابی  طالب وحده  و إِنَّ الرّسل  كانوا يدعون  الی علی و الائمة ابوابه فمن  علم انّ علیا خالقه و رازقه سقط عنه  التکلیف.[33] وَ محمد نصيرا. سمری گوید: إِنَّ اللَّه  لا يظهر إلا فی علی   ثم اظهر أَئمّة اَشخاصاً. و قمیه[34] که اصحاب اسماعیل قمی اند، می گویند: إِنَّ اللَّه  يظهر فی كل  واحد كيْف  يشاء و إِنَّ علیاً نور واحد.[35] و فرقه  دیگر می گویند که: إنَّ امام متَصل بالله کاتصال نور الشمس  فليس  هو اللَّه  و لا غیره ، فلا هو مبائن و لا مخارج[36].

گویند امیر ـ 7ـ را شهید نکرده اند و نمرده است بل که زنده است در ابر است؛ رعد آواز اوست و برق تازیانه  اوست و آفتاب مظهر او ست از آن جهت رد شمس نمود. جمیع ایشان منکر طریقت و شریعت و حقیقتند. گویند هرکه علی را به خدایی شناخت اهل حقیقت است و هرکه علی را به خدایی نشناخته و به وحدانیتش قائل نیست آن کس از دین و ایمان بری است.

 

جز اسدالله در این بیشه نیست
 

 

غیر علی هیچ در اندیشه نیست
 

 

ریش تراشیدن و شارب گرفتن و صوم و صلات را گناه کبیره شمارند مگر در سال سه روز روزه  وصال می گیرند آن هم در زمستان.

طایفه  علی اللهی در ایران چند فرقه اند. همگی ایشان منکر علم رسمی  و کتب سماوی اند. ابتدا این مذهب در زمان خود امیرالمومنین ـ 7ـ ظهور کرد. باعث این فتنه عبدالله بن  سبا گردیده. آن حضرت حکم به گرفتن اصحاب ابن سبا فرمود.خودش به ساباط مدائن گریخته و آنان که از اصحابش گرفتار شده بود فرمود حفر کنده پر از آتش نمودند ایشان را سوزانید و اعتقاد ایشان در مذهب مضله  خود زیاده تر گردید و این گروه در بلاد روم و شام و ایران و جبال و توران و ترکستان و غیره بسیار است.یکی از آن ها می گوید:

شعر

 

بـارهـا گـفـتـه ام ز بـاطـن دل
 

 

عــــلــــی الله غــــیــــره بـــاطـــل
 

 

 

بخش ششم: در ذکر عقاید یزیدیان و مذهب ایشان

این طایفه گویند بعد از رسول مختار7 خلفای ثلاثه و معاویه و یزید بر حق بودند و در اعلام دین مبین و ترویج شریعت سید المرسلین سعی موفور نموده اند و اکثر بلاد عالم و امصار بنی آدم به جد و اجتهاد ایشان بر اهل ایمان مسلم گشت و صیت اسلام به گوش و هوش خاص و عام رسیده، از شرق و غرب عالم درگذشت. چنان که حضرت رسول خبر داده بود که عنقریب امت من بر اکثر معموره  عالم غالب شوند. بنا به فرموده  آن حضرت خلفای ثلاثه و معاویه و یزید و جمعی از بنی امیه بر جهان استیلا یافتند و به سبب شوکت و عظمت ایشان اعدای دین و گروه مخالفین به بیغوله  عدم شتافتند.

می گویند ما بر خلافت ایشان ایمان داریم و از امامت پسر ابوطالب و اولادش بیزاریم. روز عاشورا بر اسبان سوار شوند و به اهتمام تمام به صحرا روند و چنان نمایند که زمین کربلا است و امروز روز عاشورا است. طبل جنگ نوازند و اسب تازند و تیر اندازند که  یعنی ما از متابعان یزیدیم و از دل و  جان پسر معاویه را مرید. شادی کنان و دستک زنان به منازل خویش مراجعت نمایند و ابواب لهو  و  لعب و عیش  و  طرب بر روی یک دیگر گشایند و با هم مبارک باد گویند و خاطر یک دیگر را جویند. بزرگان ایشان سیاه پوشند و گویند که خلافت یزید و پدرش از کلام مجید ثابت شده آن جا که باری تعالی به ملائکه فرمود: إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَة زمره  ملائکه گفتند: أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماء[37] یعنی خلیفه این صفت دارد که فساد نماید و سفک دماء کند پس خلافت و امامت یزید درست آمد.

این طایفه در بعضی از کوهستان مشرق که آن را شنکونه[38] گویند سکونت دارند و در بعضی از بلاد دیاربکر و شام و ارمنیه صغری نیز بسیار اند و همگی ایشان در کسوت مسلمانان و لباس اهل ایمان و نماز گذار و پرهیزکارند.

بخش هفتم: در ذکر عقاید صوفیه  باطله و بعضی از مذاهب آن طایفه

مخفی نماند از قراری که استنباط شده فرقه  صوفیه دو جور و در عقاید مذهب هریک به طوری. یکی از آن طایفه در راه حق در فروضات و فروعات عقاید شیعه  امامیه توأم اند مثل اویس قرن و کمیل بن  زیاد از متقدمین سلسله  مشایخ صفویه و شیخ بهایی و ملامحسن از متأخرین رئیس و صاحب سلک این طایفه  عبسه اند[39]. فرقه  ثانیه  صوفیان مبطله اند و این طایفه منشعب است به چند شعبه. بعضی گویند چهار فرقه از آن اصل است و باقی فرع است و آن  چهار مذهب حلولیه و اتحادیه و واصلیه و عشاقیه است و بعضی به  جای واصلیه و حدثیه و تناسخیه شمرده اند و بعضی اصل مذهب را شش و باقی فروع گفته اند و تلقینیه و رزاقیه بر آن  چهار افزوده اند و بعضی گفته اند هفت است، وحدتیه را بر آن شش اول زیاده کرده اند.

اما حق این است که از جمله  مذاهب صوفیه دو مذهب اصل است و باقی فرع و آن دو مذهب یکی قائل شدن به حلول و دوم قائل شدن به اتحاد. پس بدان فرقه  حلولیه می گویند خدای تعالی در ما حلول کرده است و همچنین در جمیع ابدان عارفان حلول می کند اما مذهب اتحاد آن است که ما به خدا یکی شده ایم و هم چنین با خدا یکی می شود و این فرقه خدا را تشبیه به آتش و خود را به آهن انگشت می کنند و می گویند چنان که آهن و انگشت به سبب ملاقات و مصاحبت آتش مانند آتش شود عارف نیز به واسطه  قرب به خدا، خدا می شود.

فرقه  اثنی عشریه می گویند صاحبان این اعتقاد هر دو زندیق و ملحد و بی دین است و آن مذهب را از جریانیه که طایفه ای از صائبیه اند یعنی ستاره پرستان یاد گرفته اند و بعضی جریانیه را از طایفه  ترسایان شمرده اند چنان که بعضی از غلات شیعه بعضی ائمه  اثنی عشری را خدا می دانند و همچنین بعضی از غلات اهل سنت و جماعت مشایخ پیش را الاه می دانند.

حلول، اتحاد را از ترسایان فراگرفته اند و هیچ مذهب از مذاهب به مذهب ترسایان از آن دو مذهب نزدیک تر نباشد و بعضی دیگر کفر زندقه را از این گذرانیده، به وحدت وجود قائل شده اند و گفته اند هر موجود خدا است. تعالى اللَّه  عمّا يقول  الملحدون علوكبيرا[40]. سید  مرتضی در «تبصرة العوام» فرموده که عشاقیه گویند که انبیاء به غیر حق سبحان و تعالی مشغولند و خلق را به خدا می خوانند به تکلف. پس باز می مانند از حق به جهت نبوت و هرچه خلق را از حق بازدارد باطل است. پس التفات به قول انبیاء و رسل نباید کرد، مکلّف و به تکلیف نباید شد که بی حاصل است. امام غزالی در کتاب «میزان» می گوید که با یکی از شیوخ صوفیه مشورت کردم می خواهم به قرآن مواظبت نمایم. من را از آن منع کرد و گفت علایق دنیا و جاه و علم از دل بیرون کن. در خانه فارغ نشین و اختصار کن بر ادای فریضه و اندیشه را با زبان جمع کن و میگوی الله  الله و این حکایت از قومی  است که خود را عشاق خدا خوانند و اعتقاد ایشان آن است که بهترین خلق خدا ایشانند و از بهر این منزوی شوند، با کسی اختلاط نکنند و گویند علایق جسمانی را از خود دور کردیم تا به منزل رسیدیم.

اما واصلیه گویند که ما واصل به حق شده ایم و نماز، روزه و زکات و احکام دیگر از بهر آن نهاده اند که تا اول به آن مشغول شوند و تهذیب اخلاق حاصل کنند و معرفت حق آن را حاصل شود واصل گردد یعنی به حق برسد و چون واصل شد تکلیف از وی برخاست و هیچ چیز از شرایع دین بر وی واجب و لازم نیست و هرچه او کند نیکو باشد.اگر خواهد با مادر و خواهر و پسر و دختر خود وطی کند او را حلال باشد و جمله  محرمات از خمر و زنا و لواطه و مال مردم بر او حلال گردد و کسی را بر او اعتراض نیست. اگر او نیز جماع دهد مباح باشد و نیکو بود و گویند اگر کسی را از ایشان شهوت غالب شود و از دیگری مجامعت طلب کند اگر مفعول منع نماید از طایفه  واصلان به در رفته باشد و منع کفر است و اگر کودکی یا زنی که نه از واصلان باشد اجابت کند و او شهوت براند به درجه  ولایت برسد و از اولیای کبار باشد زیرا که راحتی به واصل رسانیده است و این مذهب در همه  ایران و ترکستان و روم شهرتی تمام دارد و ایشان اعتقاد ندارند به سؤال قبر و قیامت و حشر و نشر گویند عالم قدیم است.

فرقه  دیگر طایفه  نوریه اند. گویند که حجاب دو است؛ یکی نوری و یکی ناری. آن چه نوری است مشغول است به اکتساب صفات خوب چون توکل و شوق و تسلیم و مراقبه و وجد و حال و امثالهم و آن چه ناری است مشغول است به افعال شیطان چون فسق و فجور و حرص و شهوت و امثالهم. چنان که شیطان ناری است و فعل او هم ناری است و این قوم گویند نشاید که خدای تعالی را برای بهشت یا از خوف و بیم دوزخ عبادت کنند.

فرقه  دیگر از صوفیه است که همت ایشان جز شکم نباشد و خرقه ای در پوشند و سجاده مهیا دارند و از حرام و حلال احتراز نکنند. ایشان را نه علم باشد نه دیانت. از بهر لقمه ای و کسوتی گرد عالم گردند و همیشه طالب طعام و رقص باشند. چون شکم پر  کنند در هم نشینند و حکایت ایشان این باشد که در فلان شهر و فلان خانقاه اطعمه  خوب سازند و سماع و رقص را نیکو کنند و هیچ کس دون همت تر از ایشان نباشد و بعضی از احوالات طایفه  صوفیه در جای خود نموده خواهد شد.

مخفی نماند علمای اصولیین حلاج و بایزید و حسن بصری را هم از این فرقه شمرده اند چنان که سید مرتضی علم الهدی و دیگران نوشته اند که در اواخر خلافت بنی امیه، عثمان  بن  شریک کوفی که به ابوهاشم کوفی مشهور بود این مذهب و این طریق را وضع نمود و به صوفی مشهور شد.اکثر متعصبان قوم ابوهاشم در وجه تسمیه  او وجوه متعدده درهم بافته اند.حتی بعضی از ایشان گفته اند که این عبارت از اصحاب صفه بوده که صوفی نام کردند و صوفی گفته اند و به آن سخنان واهی سفیهان را در وادی گمراهی انداخته اند.

پس اول کسی را که صوفی گفتند چنان که فریقین گویند، ابوهاشم کوفی بود.این را سبب آن شده که مثل رهبانان نصاری جامه های پشمینه  درشت می پوشید و آن ملعون مثل نصارا به حول اتحاد قایل بود، چنان که نصارا در حق حضرت عیسی به حلول اتحاد قایل بودند و از برای خود این دعوی بنیاد نهاد و در این دو دعوی متردد و محیل بود و معلوم نیست که در آخر رأی اش به کدام یک قرار گرفت.در «اصول الدیانات» مسطور است که به ظاهر اموی و جبری در باطن ملحد و دهری بود و مرادش از وضع این مذهب این بود که دین اسلام را بر هم زند و از ائمه  معصومین چندین حدیث در طعن او وارد است و پیروان او خواه صوف پوشند خواه نپوشند صوفی گویند. لهذا مریدان او به صوفیه و به ابوهاشمیه و عثمانیه و شریکیه ملقب شدند و چون سفیان ثوری طریقه و روش او را خوش کرده، صورت و رویت و تشبیه و تجسیم بر مذهب او افزوده و عرصه  این مذهب را وسیع گردانید این فرقه را ثوریه و سفیانیه نام کردند و بعد از آن ابایزید بسطامی صدای لَيْس  فی تَحْت  جُبَتَه الا الله بلند نموده، آن فرقه را به نظامیه لقب کردند. بعد از آن منصور حلاج پا به میدان ادعای الوهیت نهاده، مریدانش را حلاجیه گفتند. سنیان بسته اند که بایزید سقای امام جعفر صادق7 بود و این محض افترا است زیرا که بایزید معاصر امام حسن عسکری7 بود.روز چند خدمت جعفر  کذاب نموده و اکثر این طایفه ظاهراً به مذهب احمد حنبل و مالک در فروع عمل می کردند و به ظاهر شبلی مالکی  مذهب بود و ذوالنون شاگرد مالک بود و پیشتر از این طایفه ملحد بودند.

و اما حسین بن  منصور رسوایی را از بایزید و دیگران گذرانیده، کفر خود را از پلاس پوشیدن ظاهر گردانید و توقیع به لعن او بیرون آمد و از جمله کسانی که فتوا به قتل او نوشته  یکی حسین بن  روح علیه الرحمه است که از وکلای اربعه است و عادت متعصبان سنی آن است هرکس که از این طایفه بینند که رسوایی را از حد گذرانیده، پرده ای از کفر خود برانداخت ـ مانند بایزید و حلاج ـ گویند که دوتا بوده است و اکثر صوفیه نیز دعوای دوتای ایشان را می کنند. با آن که در دیگر جای ها به اتحاد قایلند از غلبه  تعصب، قاعده  مذهب خود را فراموش کرده، به دوتایی قایل شده اند و می گویند بایزید بسطامی دوتا است و حسین بن  منصور نیز دو تا بوده؛ یکی از ایشان کافر و یکی مؤمن از اکابر اولیاء الله و هیچ تفکر نمی کنند که چون به کتب سیر و تواریخ رجوع کنند رسوا خواهند شد و از جمله احادیثی که از حضرت رسالت پناه در چند کتاب از کتب قدمای شیعه است این است که فرمود یا اباذر، يكون  فی آخر الزمان قوم یلبسون الصوف فی صیفهم و شتائهم یرون الفضل لهم بذلك  غیْرهم أُولئك  يلْعنهم  ملائكة السماوات و الأرْض [41].

محرر اوراق در این جا چند کلمه از کتاب اصولیین علما در حق صوفیه نقل قول نمود.پس کلمات خود صوفیه  اثنی عشریه و دلایل ایشان در این مجلده خواهم نمود و بالله توفیق.

 

بخش هشتم: در ذکر مذهب مهابادیان که آن ها را یزدانیان نیز گویند

بر ارباب تحقیق و اصحاب تدقیق پوشیده و مخفی نخواهد بود که آن چه از سالکان این مذهب محقق گردیده و در کتب محققان دیده و شنیده خلاصه  آن این است که مهابادیان گویند که از بدو ظهور عالم و ابتدای خلقت آدم بر عقلای معرفت توأم مخفی است و از مبداء حضرت انسان تا این زمان کسی را معلوم نیست، اما مستحفظان اخبار به قلم صدق آثار اِشعار نموده اند که اول دور ایجاد مهابادیان بود. ایزد  متعال او را با جفت خویش بیافرید و او را ذریت عظیم و اولاد بسیار کرامت فرمود و به تاج نبوت و به تشریف خلافت مفتخر و سرافراز ساخت. خداوند عالم او را کتابی فرستاد «سپایش» نام که در آن هرگونه علم و هر نعت اعلام بود.

کتاب «مه آباد» را بعضی از محققان ملّت ترجمه کرده اند. من جمله ترجمه  بوزمهر است که اعراب او را بوزجمهر خوانند که جهت قباد پسر نوشیروان تألیف کرده است.مضامین ترجمه اش این است که ذات یزدان از جمیع اشکال الوان مبری، از وصف بلغا و تعریف فصحا معری و عقول عقلاء و فهوم حکماء در معرفت آن ذات حیران و جمله  اوهام در چگونگی آن ذات بی چون سرگردان و همه  موجودات پرتویی است از وجود آن و علمش بر همه  ممکنات برابر و یکسان و آن ذات مستجمع جمیع صفات کمالیه است. مانند قدرت و علم و حیات و اراده و نخستین مخلوق آن عقل است و به واسطه  آن عقول را آفرید و نیز گویند جهان با ذات یزدان چون نور خورشید است و هرچه در عالم کون و  فساد هست از اثر ستارگان است. لهذا تعظیم ایشان نمودن و قبله  حاجات دانستن روا و هریک از اختران را در هنگام خود عبادت کردن، سزا. لاجرم مهابادیان هر موضعی که آتشکده بوده برابر او هیکل اختری می ساختند و به تعظیم و تکریم آن اخترکده می پرداختند و خلق جمهوراً در هنگام شداید و محن استعانه  نزد آن پیکر می بردند و آتش را نیز از مظهر تامه دانند و احترام او را واجب شمارند و در کتب ایشان مسطور است که بعد از مه باد سیزده پیغمبر به تعاقب یک دیگر موسوم به آباد مبعوث گشتند و بعد از ایشان  چهارده آباد نیز پدید آمدند.

پسران از پدران بطناًُ بعد بطن مقتداء و پیشوای خلق بودند و جمعی از ایشان به تاج نبوت سرفراز و بعضی به خلعت خلافت ممتاز شدند و مدّت های مدید نبوت و سلطنت در خاندان ایشان امتداد یافت و بعد از آن جی افرامیان لوای سلطنت افراختند. چون نوبت ایشان به آخر رسید فرقه  شائیان در مسند عزت نشسته، دولت ایشان هم به نهایت انجامید؛ یاسائیان بر اورنگ سلطنت عروج کرده.

همه  این چهار فرقه و جمیع کتب مهابادیان، وجیان و زمره  شائیان و طبقه  یاسائیان همگی مطابق دین و شریعت مه باد نازل شده و بل که از کتب مغان چنان معلوم می شود که پیشدادیان و گروه کیان تا زمان گشتاسب در فروع به مهباد تبعیت داشتند. مجملاً یاسنان که آخر ملوک یاسانیان بود پسر خود گلشاه را که میان مورخان اسلام او را کیومرث خوانند ولیعهد کرده و او به جهان داری میل نکرده، در گوشه  خموشی انزوا گرفت مشغول عبادت یزدان گردیده، اشرار و اشقیای قوم فرصت غنیمت شمرده بنای فتنه و فساد نهادند تا کار منجر به محاربه و مجادله شده، همه  خلق روی زمین یک دیگر به وادی هلاکت رسانیدند و به غیر از کیومرث کسی در قید حیات نمانده.

راقم گوید اعتقاد گبران آن است که آدم همان کیومرث است که فرقه  اسلام او را اول ملوک پیشدادیان شمرده اند از جهت آن که در فتنه  غیبت او کسی در قید حیات نمانده بود و همه  مخلوقات از نسل وی اند خداوند اقدس سبحانی تفضل خود شامل احوال عباد نموده، کیومرث را خلعت نبوت و خلافت پوشانیده، در میان اولاد امجاد و سربلند و ارجمند گردانید و کیومرث در مدّت سلطنت و نبوت خود در ترویج مذهب مهابادیان مبالغه  تمام داشت، هیکل کده های متعدده بنا نمود. چون زمان کیومرث درگذشت هوشنگ اختیار پرستیدن مریخ کرد و کواکب باقیه را در جزء مخلوقیت و عباد نهاد. مریخ را اگرچه قبله می دانست در حقیقت معنا عین وجود خالقیت را جزء می شمرد یعنی از انوار خاص می دانست.

چون دوره  هوشنگی گذشت، تهمورث هم در تبعیت دین پدر مستقیم و برقرار بود. چون دولت جمشیدی ارتفاع پذیرفت، در اول سلطنت و حکومت خود دین مخترعه  آفتاب پرستی را تقویت کرده می فرمود که هوشنگ راه را غلط پوییده که جزء را بر کل تفضل داده بل که کواکب همگی از فیوضات انوار شمسیه مستفیض و کسب انوارشان از آفتاب جهان تاب است.بعد از چندی چمسان پسر جمشید جم اختراع مذهب وهمیه و خیالیه نمود؛ جمشید هم تقویت جمسان نموده مذهب وهمیه را رواجیت داد تا الی روز قتل در همان عقیده مستقیم بود.ما در این اوراق عقاید اکابر و وهمیه را خواهیم نمود.

چون دوره  جمشیدیان و ضحاکیان به مرکز معدومیت رسید، فریدون بن  ابتین، اورنگ سلطنت را از وجود خود زینت بخشید، دوباره آئین آفتاب  پرستی را محکم و مستحکم نمود و فرمود که جمشید را در آخر عمر دیو از راه برده، گمراه نمود گاه وهمیه و گاه خود پرست گردید و مذهب آفتاب  پرستی تا زمان ظهور زردشت در همه  ممالک ایران مستمر بود. اگر چه هریک از سلاطین در فروعات مذهب به راهی رفته اند لاکن در حقیقت مطلب به غیر از قبله گاه و سجده گاه فرقی در مذاهب ایشان نبود و همگی در اصول تابع مذهب مهابادیان بودند انتهی. در عهد کیومرث کواکب  پرست بودند یعنی همه  کواکب را در جزء معبودیت نهاده بودند و در زمان هوشنگ فقط مریخ را پرستیدند. در زمان جمشید و فریدون الی زمان گشتاسب آفتاب  پرست بودند، یعنی رو به آفتاب عبادت کردند.

مخفی نماند که اهل مغان، کیومرث را آدم، جمشید را سلیمان و زردشت را خلیل الرحمن، کیکاووس را نمرود، هام بن  گودرز را بخت النصر می دانند. اگر کسی را قدری قوه  تتبع اخبار و تواریخ بوده باشد خواهد دانست که این همه از بی شعوری و بی تتبعی نوشته اند.

چون نمودن تاریخ سال ایشان از سبک و سیاق این کتاب خارج است، لهذا حواله به کتب ناسخ التواریخ نمودیم.

 

بخش نهم: در اعتقاد مغان در حق زردشت

لازم آورده که اول شمه ای از احوالات خود زردشت بر وفق مشرب زردشتیان گفته آید.بعد از آن که اورنگ شهریاری و سریر جهانداری به وجود گشتاسب زیب و زینت گرفت کیش مهابادیان ملّت یزدانیان زهادت و سستی پذیرفت، جهان به کام دیوان روزگار بر مراد اشرار گشت و شعلات ظلم و عناد و فسق و فساد از ایوان کیوان درگذشت، شیوه  جادوگری شیوع و قاعده  افسونگری وقوع یافت دادار جهان  آفرین بر بندگان خویش تفضل نموده، زردشت را به تاج نبوت سرفراز ساخت. مفصل این مجمل آن که چون حضرت عز ه و جلّه خواست که جهت ارشاد و هدایت عباد پیغمبری را ارسال نماید این عطیه  عظمی  جز از نسل ایرج و فریدون، از غیر نژاد شایسته و لایق ندید. بنابراین به پورشسب بن  ترسب که از نسل فریدون بود زردشت را عطا فرمود.

بنا به قول بعضی از تواریخ نهصد و نود سال قبل از هجرت، ظهور زردشت شده است. گویند در هنگام تولد خنده نمود؛ چنان که شاعری از زمان پدرش گوید:

 

به دل گفت کین فره ایزدی است
 

 

جز این هر که آمد ز مادر گریست
 

 

چون کاهنان و جادوگران احوال او را از انقلاب ستارگان و اوضاع کواکب معلوم کرده بودند که عن قریب شخصی ظاهر خواهد شد که دین بهی را ظاهر سازد روش جادوگری و کاهنی را خواهد انداخت؛ لهذا جمعی قصدش نمودند بارها مکرراً خواستند که صدمه ای بدو رسانیده، تلف سازند. از آن جمله در حالت کودکی دو دفعه به پای فحول انداختند، صدمه ای نرسید. وقت دیگر جمعی با شمشیرهای کشیده قصد قتلش نمودند، دستشان در هوا خشکید؛ لهذا مخذوب و منکوب ماندند. چون زردشت به پانزده  سالگی رسید دنیا و مافیها در نظرش خار و بی اعتبار گردید. شب  و  روز از شهوت عضب ترسان و حیران بود.

همچنان بود تا سن شریفش به مرحله  سی رسیده، از وطن عزیمت سفر نمود. در بین راه به کنار رودی رسیده، منزل گزید. در زیر درخت صومعه ای دار بنا کرده مشغول به عبادت یزدان گردید.در آن وقت مهین بهمن که در زبان اهل اسلام او را جبرئیل می گویند به زردشت نازل شد. با کسوت و صورت روحانی به زردشت گفت که  یزدان تو را سلام می رساند و به نزد خویش می خواند. برخیز روان شو و آن چه خواهی از وی مسئلت نما و جواب شنو که اصناف الطاف درباره  تو بسیار و نظر مرحمتش در حق تو بی شمار. پس زردشت برخواست به اشارت پیک دادار چشم فروبست. چون چشم را گشود خود را در مهین مینو مشاهده نمود، یعنی در مقام سدرة المنتهی دید. انجمنی دید پر از حوران، مجلسی مشاهده کرد مملو از غِلمان و ملائکه. همگی از شرف تعظیم دخشور خدا یعنی پیغمبر خدا برپا ستاده، تهنیت کردند؛ بعد بر حضور یزدان روانه گردید. بعضی رازهای نهانی و اسرارهای پنهانی که بود به زبان بی زبانی سؤال نمود، همگی را جواب شنید. بعد از آن ایزد تعالی کتاب زنداستا را بدو عنایت فرمود و گفت ای زردشت، ما تو را به افسر رسالت و کسوت نبوت زینت دادیم و به جهت ارشاد بندگان به خطه  خاک فرستادم. این نامه  نامی  و صفحه  گرامی را بردار و قدم در راه ارشاد گذار و خلایق را بگو که در هنگام عبادت و پرستش من روی توجه به آتش آورند زیرا که مخلوق زمین محتاج آذرند و آتش شعله ای از انوار من است. پس به فرمان یزدان از مقام لامکان به خطه  امکان شتافت.

نخست به بارگاه گشتاسب بن   لهراسب که شهریار زمان و خسرو ایران بود خرامید. مجلسی دید از وجود خردمندان آراسته و فیلسوفان و حکیمان از هر طرف برخاسته زیرا که خسرو ایران دانایان را دوست داشتی. چون دخشور خدا، خسرو زمان را با تاج گران مایه در سریر بلند پایه دید به زبان فصیح و لسان ملیح او را آفرین گفت و تبلیغ رسالت نمود. شهریار ایران بینه و برهان در اثبات پیغمبری اش خواست.دخشور یزدان دست در بغل نموده، درخشنده آذری بیرون آورده که به دست او المی  نرسانید. آن آتش را در کف شاه ایران نهاد، وی نیز اذیت نکشید؛ آن گاه به دست دانشمندان نهاد، ایشان را نیز نسوزاند. بعد از آن به امر زردشت روی گداخته چهار نوبت به سینه  بی کینه اش ریختند، هیچ گونه مضرتی به بدنش نرسید. خسرو ایران چون آن همه معجزه و برهان را از زردشت دید مقدار منزلتش را برافزوده، طریقه و شریعت او را گزید، به هم دستی پسرش اسفندیار همه  روی زمین را آتش پرست نمودند.

مخفی نماند که علمای مجوس معجزه  بسیار به زردشت نسبت داده اند چنان چه بعضی از آن ها تدریجیه ثبت شد و بعضی هم که در میان فرقه  مغان و طایفه  آتش پرستان شیاع دارد و در السنه  و افواه ایشان مشهور است گفته آید. اول آن که علما و دانشمندان ایران از عزّت و حرمت زردشت در نزد گشتاسب به غایت رنجور شدند و به طریق معهود مجمعی ساخته، در هلاک او رأی زدند و قرار را بر این گذاشتند که زردشت هر وقت که به حضور پادشاه ایران رفتی، کلید وثاق را به دربان سپردی.روزی دانشمندان، دربان را فریب داده، مفتاح را از وی گرفته، حجره را گشادند. چیزهایی پلید مانند موی و استخوان مردگان و امثال آن در خریطه ای کرده، زیر بالین زردشت نهادند. بعد از آن با دل خرم نزد خسرو عجم آمدند و شهریار دانش پژوه را در مطالعه  زنداستا دریافتند. دخشور نیز و آن را در پیش شاه دیده، از غایت حسد، زبان طعن گشوده، او را ساحر و افسون گر خواندند و کلمات زند را از راه گمراهی، سخنان واهی شمردند و خودش را ملحد زندیق در نزد سلطان جلوه دادند. پادشاه زمان چون مؤبدان و دانشوران را متفق القول دید فی الفور به تفحص وثاقش امر فرمود؛ اشیایی که دانشمندان پنهان کرده بودند ظاهر شد. پادشاه از مشاهده  آن خشمگین شده، زنداستا را بر زمین انداخته، آن برگذیده  خدا را محبوس و مقیّد ساخت.

چون مدّت یک هفته بر این گذشت، شهریار را باره ای بود که در رفتار بر باد صبا سبقت می گرفت. شهریار باره را خیلی دوست داشتی صبح گاه ملازم آن بادپا به سر وقت او رسیده، قوایم اربعه  اسب را بر شکم فرو رفته دید؛ صورت واقعه را به عرض سلطان رسانید. شهریار به پایگاه آمده باره را چنان دید.بر احضار حکماء و بیطاران فرمان داد، از حقیقت آن استفسار نمود، همگی از معالجه عاجز ماندند.

شهریار با همه  دلتنگی و افسردگی روز را شب، شب را صبح کرد از آن جهت که همه  درخانه و اهلش مشمعز و دل تنگ بود، طعام و غذا]ی[دخشور خدا فراموش شد. چون حاجب فردا وظیفه حاظر کرد، احوالات اسب را عرض نموده، عذر شب گذشته را خواست. دخشور به حاجب فرمود که به خدمت شاه عرض کن که من چاره  آن بادپیما را می نمایم و وی را از این غم خلاص می نمایم. این خبر چون به شهریار رسید فی الفور دخشور خدا را احضار نموده. آن بزرگوار اول به حمام رفته بعد از استحمام به مجلس شهریار پرتو انداخت. خسرو زمان احوال باره باز نمود و معالجه  آن خواست.پ یغمبر خدا فرمود اگر در چهار چیز با من عهد پیوند نمایی، چهار دست و  پای اسب را سلامت خواهی دید. سلطان از آن  چهار چیز سؤال نمود.فرمود: اول این که به پیغمبر من اقرار نمایی، دوم آن که فرزند خود اسفندیار را به نوبت در ترویج دین بهی با من پیمان نماید، سوم آن که بانوی شهریار به رسالت من اقرار نماید، چهارم آن که دربان را حاضر نمایی، راست بگوید که اسباب سحر و افسون گری که به وثاق من نهاده؟ گشتاسب قبول کرد.دخشور خدا دست خود را به چهار دست و  پای اسب مالیده، از شکم بیرون کشید.

معجزه  دوم؛ در کتب مغان حکایت می کند که روزی گشتاسب به دخشور عرض نمود که مرا چهار آرزو و تمنا است؛ اول آن که قبل از مرگ مرتبه  خود را در آخرت مشاهده نمایم، دوم آن که رویین تن شوم که در جنگ و  جدال زخمی  و المی به من نرسد، سوم نیک  و  بد این جهان را بدانم، چهارم آن که زنده  جاوید باشم. زردشت فرمود این چهار آرزوی تو را از یزدان بخواهم و لاکن تو باید که از این چهار، یکی را برای خود گزینی، سه حاجت را از برای سه کس دیگر برگزین که تا من بخواهم ز داد آفرین.

پس فرمود تا شراب و شیر]و[ بهی و اناری بیاوردند. زردشت دعای خوانده بر آن دمید، جام شراب به خسرو داد. وی به سر کشید، همان دم بیهوش شد و روانش به خلد  برین خرامید. در آن جا حور]و[غلمان و جای نیکوکاران معاینه دید و آن گاه کاسه ای شیر را به پشوتن داد، بنوشید از رنج ممات وارسته، حیات جاودانی یافت و آن گاه بهی را به جاماسب داد، علوم اولین و آخرین را معلوم کرد و بعد از آن انار را به اسفندیار خورانید، رویین تن شد.

معجزه  سوم؛ بعد از آن که گشتاسب به گفته  کرزم، اسفندیار را را محبوس کرده و خودش به زابلستان رفت، ارجاسب  بن  جهن  بن  افراسیاب بن  پشنک بن  زادشم بن  توران بن  فریدون این را شنیده و وقت را فرصت شمرده، از رود جیحون عبور نموده، به غارت ام البلاد بلخ دست ظلم گشود، بنای قتل عام نهاد. یک نفر از اشرار اتراک قصد آتشکده نموده، وقتی رسید که دخشور خدا به عبادت یزدان مشغول بود.قصدش کرد، ضربتی به سر آن بزرگوار زد. دخشور خدا تسبیحی که در دست داشت به سوی او انداخت؛ آتشی از او جسته، آن حرامزاده را بسوزانید؛ ضارب قبل از مضروب هلاک شد.

معجزه  چهارم؛ یکی از معجزه های آتشکده های ایران را شمرده اند که آن بزرگوار در هفت جای هفت کشور ایران آتشکده ای بنا نهاد و هریک را به نامی  مسمی کرد بدین قرار: آذرگشب آتشکده  بلخ، خود بسوز آتشکده  آذربایجان، نوبهار آتشکده  قزوین، نوش آذر آتشکده  اصفهان، دام زرین آتشکده  فارس، رخش آتشکده کرمان، درخش آتشکده  ارمنیه و بعضی ریحانه آتشکده  شروانات را هم به این هفت ملحق کرده اند و بعضی نسبت درخش آتشکده  ارمنیه و ریحانه آتشکده  شروانات را به رأس المجوس بغل که درهم بغلی بدو منسوب است نسبت داده اند.

راقم گوید از عهد گشتاسب الی شب ولادت خاتم النبیاء6 که زیاده از نهصد و چهل سال بود همه  این آتشکده ها بی آن که فتیله بند کنند مشتعل و پر آذر بود.هرگز آنی و ساعتی خاموش نشده بود مگر از برکت قدوم میمنت ملزوم آن بزرگوار همه  این آتشکده ها خاموش شد الی آتشکده  ریحانه شروانات؛ آن هم از برای اثبات مطلب مانده. آتشکده  شروانات در طرف شرقی شهر بادکوبه سه فرسخ از شهر دور در ده سراخان واقع شده و دائم الاوقات مشتعل است.فرقه  هندوان هر سال جمع کثیر از اقصاء بلاد هند آمده، در دور و حوالی آن آتشکده منزل نموده، به روش کیش خویش طریق عبادت به عمل آورند. راقم مکرر آن جا را دیده خصوصیات بسیار دارد، مختصر نمودم.

معجزه  پنجم؛ از معجزات زردشت سرو کشمر را شمرده اند.کشمر با کسر کاف فارسی و سکون شین و فتح میم قریه ای است در نواحی ترشیز و او سوای از کشمیر است که وجاهت و صباحت اهل آن جا مشهور آفاق است. مجملاً زردشت در همان ده نهالی از سرو در خانه  یکی از دوستانش کاشت و آن قد برافراشت به مرتبه ای بزرگ گشت که دوازده هزار گاو و گوسپند در سایه  او آسایش کردندی و چندین هزار مرغ در شاخ های او به سر بردندی. متوکل علیه  اللعنه بعد از آن که هزار و دویست و سی و هفت سال عمر کرده بود حکم بر قطع آن سرو داد تا در بنای عمارت سامره مصرف نماید. هرچند گبران مال فراوان دادند قبول نیفتاد و چون او را بریدند غوغا و شور از وحوش]و[طیور برخواست. آن درخت را بر گردون ها بار کردند، هنوز به سامره نرسیده بود که رشته  عمرش را خلف ارشدش ابوجعفر محمد بن  متوکل ملقب به منتصر بالله قطع کرده.

معجزه  ششم؛ از معجزه اش زنداستا را شمرده اند که از قوه  بشر دور است. گشتاسب فرمود که آن کتاب را بر هفتصد چرم گاو به خط خوب و تذهیب مرغوب نوشته و مُذَهَب گردید و بعد از آن در دخمه ای پنهان نمودند.آن کتاب بود تا اسکندر رومی در فتح ایران، زنداستا را بسوخت. اکنون در میان زردشتیان جز ورقی چند از او باقی نمانده.پس شمه  عقاید ایشان و اصول و فروع زردشتیان نموده آید.

این قوم متصف  اند به چند فرقه، اکثر ایشان به تناسخ اعتقاد دارند.مجملی از مذهب تناسخ در اعتقاد حکماء از تقاضای وقت معمول است.اما فرقه ای که خود را در مذهب نخستین یعنی زردشتیه را محکم دانند می گویند هرکسی که در هر شئی زحمتی و مرارتی کشیده باشد از دیگران به تصرفش اولی است. مثلاً باغبانی نهالی را کشت، آبش داده، پرورش نمود، در وقت ثمر دادن البته او اقرب است که اثمار کشت و نهال خود را بخورد نه مرد اجنبه که هیچ خبر از کشت و آب یاری اش نبوده. پس از این جا توان گفت که مرد را مباشرت خواهر]و[ دختر حلال است و بل که او اقرب است از دیگران بدین جهت که زخمات و مشقات ایشان را کشیده تا مثمر به ثمر شده. زمانی که وقت چیدن اثمار و زمان منفعت و برخورداری است، واردی از کنار وارد شده، بی آن که خبر از جای و غائله ای داشته باشد ثمر نهال چندین ساله  او را بچیند، بیچاره از کنار گوشه ایستاده، دست خالی نگاه کند. البته مخالف عدل و منافات انصاف است و بل که عین ظلم و ظلم عین است.

مختصراً مباشرت و جمع آمدن محارم مثل خواهر و مادر و دختر و خاله و عمه و ابنات ایشان را حلال می دانند و می گویند حضرت ابوالبشر دختر خود را به پسر خود تزویج کرد چنان که فتنه  قابل و قتل هابل شاهد حال. پس در این حالت جایز بوده که شخص خواهر و دختر خود را تزویج نماید چنان که سلاطین فرس این قواعد را محکم نمودند از آن جمله فردوسی علیه الرح   مه در احوالات بهمن بن  اسفندیار می گوید:

 

یـکـی دخـتـرش بـود نـامـش هـمـای
هــمــی  خــوانــدنــدی ورا چــهــر زاد
پــدردر پــذیــرفــت از نــیــکــویـی
 

 

هــنــرمــنـــدبـــادانـــش وپــاکــرای
ز گـیـتـی بـه دیـدار او بــود شــاد
بـدان دیـن کـه خـوانـدی ورا پـهـلـوی[42]
 

 

حقیر روزی از یکی علمای این ]فرقه[ پرسیدم که شما به چه دلیل اثبات مذهب زردشتیه و عقاید خود نمایید؟ گفت: دلیل خودمان بسیار.لاکن شما فرقه  اسلامیه چه می گویید در حق ابراهیم خلیل که خداوند عالم به ندای يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ[43]، آتش بدو سرد و سلامت گردانید. انتهی. شما او را ابراهیم خوانید، ما زردشت. هر فرقه او را به اسمی  مسمی  کرده و خداوند عالم همان آتش را بر او سرد نمود که در وقت دعوت به کف گشتاسب نهاد، او را معجزه  او گردانید و از همان آذر آتشکده ها ساخت، آذرخانه  هفت گانه را روشن نمود و مگر این خبر را نشنیده ای که ابن کوّا از خوارج از وصی پیغمبر شما علی بن  ابو طالب7 پرسید که شما به چه حق و به چه دلیل از مجوس و آتش پرستان جزیه قبول نمایید و حال آن که نه پیغمبری به ایشان مبعوث شده و نه کتابی از جانب خدا آورده؟ وصی پیغمبر شما فرمود: بل که به آن ها پیغمبری مبعوث شده و کتابی نازل شده؛ به جهت مباشرت با محرمان خود پیغمبرشان نهی فرمود، او را کشتند. خداوند عالم کتاب خود را از میان ایشان برداشت.پس بنا به قول آن صادق لهجه زردشت در پیغمبری و زند]و[پازند در کتب سماوی بودن حق، انتهی در کشنده  پیغمبر و غیبت زنداستا سهو کرده، زردشت را اتراک کشت، زنداستا را اسکندر به سوخت.

خصوصیات مذهب زردشت بسیار است از آن جمله مرده سوختن و زوج مرده را با او به آتش انداختن از فروعات است. به قرار سی چهل سال است بعد از تصرف هندوستان، انگلیس زنده را با مرده به آتش انداختن را غدغن نموده اگرچه قواعد آتش سوزی در میان هندوان از زردشتیان معمول است و اکثر بزرگان ایشان دخمه ها دارند چنان که در اصطخر الآن موجود است. فی الجمله از صاحبان این مذاهب در هند و سند افغانستان، کابل، زابل، یزد و کرمان بسیار است و در فروعات ضد یک دیگرند مثل سایر مذاهب و ما در این جا به این قدر مختصر کردیم.

 

بخش دهم: در بیان عقاید فرقه  وهمیه گوید

این فرقه گویند آن چه دیده می شود و مشاهده می گردد همگی وهم و خیال است و اصلی ندارد و هرکسی به خیال خویش چیزی پندارد

مصرع

هـرکـس بـه خـیـال خـویـش خـبـطـی دارد

الجنون و فنون و كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُون [44] چه خوش سروده آن که این را گفته:

 

گویم سخنی اگرچه دور از وهم است
 

 

عالم وهم است، وهم هم از وهم است[45]
 

 

هرکس به وهم خویش و خیال خود گرفتار؛ قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى  شاكِلَتِه[46]  شاهد گفتار است.

هر تصور در نهادت غالب است
 

 

هم بر آن تصویر حشرب واجب است[47]
 

 

ملائکه و شیاطین و اجنه معدوم و عقول و نفوس و افلاک محض موهوم است.حسن]و[ قبح اشیاء و مدح و ذم اهل دنیا جمله پندار و فخر و ننگ و صلح و جنگ عالمیان به وهم و خیال آشکار است. نظم

 

از خـیـال جـنـگـشـان و صـلـحـشـان
 

 

در خـیـال فـخـرشـان ]و[ نـنـگـشـان[48]
 

 

اگر صاحب معرفتی باشد یقین داند که عناصر افلاک و کواکب و عقول و نفوس و جواهر حق است و واجب الوجودی که گویند وجود ندارد و ما او را از وهم پنداریم و از خیال انگاریم که او وجود دارد به  یقین که او هم نیست؛ چنان که خیام گوید:

 

صانع به جهان گفته به ماچون ظرفی است
بازیچه  کفر و دین به طفلان بگذار
 

 

آبی است به معنی به ظاهر برفی است
بگذر ز مقامی  که خدا هم حرفی است
 

 

بعثت انبیاء و هدایت اولیاء کذب و بهتان است و اوامر و نواهی کتب و صحف سماوی سخنان پریشان و جهت امور نظام خویش چنین بافته اند و بل که صلاح خود را در گفتن چنین کلمات یافته اند.هر چیزی به وهم پدیدار، هر شئی ای به اقتضای خیال آشکار؛ اگر وهم نبودی هیچ شئی ای ظهور ننمودی و هیچ کس زندگانی نکردی:

 

ای بــرادر تــو هـمـه  انــدیــشــه ای
ور بـود انـدیـشـه ات گــل، گـلـشـنـی
 

 

مـابـقـی تـو اسـتـخـوان وریــشــه ای
ور بـودخـار اوتـو هـیـمـه  گـلـخـنـی[49]
 

 

این طایفه گویند جمیع مردم از ادیان و عقاید خود آن چه ذکر کرده اند از وجود واجب الوجود و بزرگی جبروت و وسعت ملکوت و عالم لاهوت و قبض و بسط ناسوت و بهشت و دوزخ و حشر و نشر و سؤال نکیرین در قبر و جواب و نعمت و عذاب و لقاء الله و نفی و رویت و قدم و حدوث عالم و غیرهم در وهمیه و خیالیه درست آید بل که وهم خلاف اشیاء، پدید کننده  مذهب ها است. ع: «در بـنـد هـر آن چه آنـی، آنـی[50]

عالمان جاهل و ملایان غافل گویند اگر کسی خیرات و حسنات جهت اموات نماید صحیح و به ارواح مردگان واصل گردد و باعث ترقی درجه  میت شود.این نیز وهم بزرگ و خیال شرک است زیرا اگر شخصی گرسنه باشد و شخص دیگر غذایی تناول کند، آن شخص گرسنه البته سیر نگردد و رفع جوع او نشود وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى[51]. بلی اگر کسی تشنه باشد و به خیال آب به خواب رود البته در خواب، آب مشاهده نماید مانند مستسقی. از این مطلب معلوم گردد که تمام عالم به وهم و خیال مربوط است چنان که گفته اند. مصرع: «کلما فی الکون وهم او خیال». و دیگرگویند اگر کسی را به حکم سلطان به زندان برند و گویند که فردا تو را خلعت خواهند داد و به ایالت فلان ولایت خواهند فرستاد، زندان بر آن کس روضه  جنان خواهد بود اگر چه سلطان صبح او را خواهد کشت و اگر کسی را به امر پادشاه در بوستان و قصر نگارستان بنشانند و اصناف الطاف به وی مبذول دارند و آن گاه به وی بگویند که فردا تو را پادشاه قتل خواهد نمود، آن بوستان بر آن کس چون زندان و حفره  نیران خواهد بود اگرچه پادشاه آن کس را نکشد. پس معلوم شد که جمیع امور عالم موهومی است.

این علمای بیهوده گوی و ملایان فتنه  جوی جهت حب و جاه و وسعت دستگاه، خلق به وهم انداخته اند و عوام  کالانعام را در وادی خیال و حیران و سرگردان ساخته اند. از نکیر و منکر و فشار قبر و هیبت عزرائیل مردم را مشوش سازند تا بدین  وسیله و بدین خیال حیله نان خود را به دوغ اندازند. آیا نمی بینی که در آن واحد چندین هزار کس به دریا غرق شده، نهنگان می خورند و چندین هزار کس به صحرا گم شده، پلنگان می درند و چندین هزار کس در کشور هند و سند و غیره سوخته می گردند؟سؤال و جواب نکیر و منکر کجا است در زمان واحد کی رسید و فشار قبر چگونه شد و عزرائیل کی آمد و قبض روح چون نمود؟

 

فـکـرهـای کـه پـخـت واعـظ خـام
آن خــیــالات بی ثــبــات ورا
واعــظ و مــفــتــی بــدر(؟) ســرا
 

 

هـمـگـی را خــیــال مــی بــیــنــم
مــن خـیـال مــحــال مـی بــیــنــم
ســگ و گــرگ و شــغــال مــی بــیــنــم
 

 

اگر وهم نبودی چگونه شخص واحد بر کشوری حکم نمودی و خلق از وی چون ترسیدندی و همگی هراسیدندی؟و نیز گویند اگر مرده ای در خانه ای بوده باشد و زنده بدان خانه برود البته از وی بترسد ـ خصوص هنگام شب ـ و همچنین اگر کسی در زمین هموار رود، همان شخص اگر بر سر دیوار رود، خم شود بهراسد.پس معلوم شد که همه عالم وهم و خیال است.

مخفی نماند که واضع مذهب وهمیه، جمسان بن  جمشید جم گردیده. او وجود حقیقی را موجود، سایر موجودات را خیال پنداشته و مضمون این بیت عقیده  اوست:

 

سوفسطای که از خرد بی خبر است
آری عالم همه خیال هست ولی
 

 

گوید عالم خیال اندر نظر[52] است
پیوسته در آن حقیقتی جلوه گر است[53]
 

 

بعد از آن قرقوش نام در ایام ضحاک مارانی گفته که عالم عناصر وهم است باقی کواکب و افلاک و مجردات موجوداند و پسر او فرشید گوید که افلاک و کواکب هم خیال است مگر مجردات.پسر او فرایرج که معاصر فریدون بن  آبتین بود گوید مجردات را هم وجود نیست و هستی مخصوص واجب الوجود است، باقی خیال اند. فرمند شاگرد فرایرج گوید اگر صاحب معرفتی باشد خواهد دانست آنان که وجود باری را موجود دانند هم از راه وهم و خیال است.بعضی گویند مخترع این مذهب سوفسطای می باشد.

بعد از آن که مذهب زردشتی در ممالک ایران استقرار گرفت مذهب وهمیه بالکلیه از میان دررفت تا در زمان سلطنت سلطان محمود غزنوی، کامکار نام مُجَدِدِ مذهب وهمیه شده، تألیفات چند در اثبات مذهب خود نوشته، به دلایل عقلیه و شواهد نقلیه اثبات مطلب خود کرده است چنان چه بعضی از دلایلش را نمودیم.

 

بخش یازدهم: در ذکر عقاید و مذهب مزدکیان که آن ها را مباحیه نیز گویند

این فرقه گویند که عالم علوی و جهان سفلی را دو صانع است و افعال حسنه و اعمال سئّه را دو مبدع؛ یکی فاعل خیر آن، یزدان است؛ از وی جز نکوی نیاید و دیگری فاعل شر و آن اهریمن است و از وی جز بدی نشاید.ایزد متعال عقول و نفوس و سموات و کواکب را ایجاد کرد.اهریمن را بدان دست تصرف نیست و موذیان و مهلکات را مانند درندگان و گزندگان و عرق نمودن آب و حرق کردن آتش و امثال این ها را اهریمن پدید آورد. یزدان نور است و اهریمن ظلمت، آن خالق رحمت و آن فاعل زحمت، ایزد زندگی بخشد و اهریمن بکشد، حق بهشت آفرید و اهرمین دوزخ به ظهور رسانید، یزدان صحت پیدا کرد، اهریمن رنج پیش آورد، یزدان اشفاق نمود، اهریمن باب نفاق گشود. بالجمله آن چه خیر محض از ایزد دادار است و آن چه شر محض است از اهریمن تبه کار. اهریمن را جز اخشیجان دسترس نی. هرکه  یزدانی گشت و از اهریمنان درگذشت روح او آسمانی گردید و روانش به مینو خرامید.

خردمند آن است که خود را از اهریمن باز دارد هرچند اهریمن او را بیازارد تا از این تن رهایی یابد و روانش به آسمان شتابد و گویند که  یزدان در عالم اصلی بر کرسی نشسته مانند شهان و چهار نفر کمر خدمت او بر میان بسته به سان ملازمان و آن  چهار قوت است: قوت تمیز، قوت حفظ، قوت فهم و قوت سرور است و این ها تدبیر جهان می کنند و دوازده روحانی دیگر اند که از آن  چهار قوه فزون تر است و پیوسته  یزدان را حضوری هستند و آن دوازده این است: اول خواهنده، دوم دهنده، سوم ستاننده، چهارم گیرنده، پنجم خورنده، ششم دونده، هفتم چرنده، هشتم کشنده، نهم زننده، دهم آینده، یازدهم شنونده، دوازدهم پاینده. هرکه در این عالم صاحب قوای اربعه و دوازده روحانی گردد وی به مثابه  یزدان شود و تکلیف از او برخیزد و به آن چه خاطر خواه اوست در آمیزد.

دیگر گویند که بیشتر نزاع و قتال جهت مال و زن است. پس از این جهت مزدک از جانب یزدان زنان را خلاص، مال را مباح فرمود و گفت که  یزدان می فرماید زر و سیم را از بهر آن آفریدم که بننده گانم منتفع شود و به جهت سیم و زر آسوده گردند. آن که سیم و زر دارد با آن که ندارد یکسان و برابر نماید. اگر کسی غنی و مالدار باشد و از محتاجان و بینوایان منع کند وی اهرمنی باشد و لازم است از او بستانند و بر یزدانیان قسمت کنند.

و دیگر آن که اگر شخصی زن دارد دیگری ندارد شرط عدالت آن است که زن خود را به عذب دهد تا او اطفای شهوت کند.اگر ندهد ظلم فاحش کرده باشد و آن عذب به زور تواند گرفته، دفع ضرورت نماید زیرا که زن از برای رفع شهوت و ضرورت است و دیگر آن که اگر کسی زن خوش منظر دارد و شخص دیگر زن بدپیکر، شرط دین داری آن است که چندی آن زن جمیله را بدان کس سپارد، زن قبیحه  او را نزد خود نگاه دارد.

و دیگر اگر کسی درختی بکارد و در پای آن درخت زحمت کشد و به ثمر آرد آن کس اولی است به خوردن آن میوه از دیگران. پس محارم را مانند دختر و خواهر و عمه و خاله و دختران ایشان تصرف نمودن بهتر است از آن که بیگانه تصرف کند و بگیرد.

و دیگر آن که آزار مسلمانان، مزدکیه حرام کرد و بل که آزار رساندن و قتل نمودن حیوانات را حرام است و خوردن لحوم و دموء را منع نموده، گویند که باید مردم در خوردن نباتات و تخم مرغ و پنیر و شیر و امثال آن ها قناعت نمایند و هرکه بی آزار را بکشد او را گردن زنند.

وقتی از اوقات فقیر را با یک نفر ملاقات افتاد، می گفت مردی زنی را معین نمودن و از دیگران منع کردن و محارم برخود حرام گردانیدن بنا بر عادت و رسوم ملّت است و کسی  گوید عقل تجویز بر تصرف محارم نمی کند او از خرد بیگانه است و هرکه را عقل نیست دیوانه است.مگر اهل ایران همان مردمان نیستند که در زمان زردشت و مزدک بر محارم خود نزدیکی می نمودند؟ اکنون به جز تغییر ملّت و تبدیل شریعت امری واقع نشده که چنین استبعاد می نمایند و این امر را قبیح عقلی دانند؟مگر در آن زمان اهل ایران عاقل نبودند و بوزرجمهر و جاماسب در آن وقت ظهور ننمودند؟

بِاَیِّ حال، در تواریخ مغان مسطور است که مزدک مخترع دین مباحیه ده سال از سلطنت قباد بن  فیروز گذشته از آذربایجان ظهور کرد. اصلش از نیشابور بود؛ بعضی گویند از اصطخر بود لاکن ابتدای ادعای نبوتش در آذربایجان شده. برخی را اعتقاد آن است که صد و  بیست سال قبل از هجرت حضرت رسول، به وحی ربانی به مداین شتافت و دعوی نبوت کرد. قباد که در آن وقت حکمران عرصه  ایران بود از وی معجزه طلب کرد.مزدک گفت معجزه  من آن است که آتش با من سخن گوید و طریق گواه صدق من پوید. آن گاه قباد به آتشکده رفته، مزدک در حضور قباد از هرچه سؤال کرد همگی را جواب با صواب شنود؛ بنابرآن، قباد بر او گروید. از این جهت دین مزدک قوی گردید و جمع کثیر او را منقاد و مطیع شدند.مؤلف گوید تا الی این جا از کتب مغان ترجمه شده. در تواریخ اهل اسلام نوشته اند چون نوشیروان بن  قباد بعد از پدر زینت افزای اورنگ سلطنت شده از آن جهت که اعتقاد به دین مزدک نداشت و پیوسته هدم وجود او را بر لوح خاطر می نگاشت. نخست استیصال مزدک و مزدکیان بر لوح خاطر نگاشده تا روزی که منذر بن  ماء اسماء و مزدک مباحی هر دو در بزم نوشیروان بودند، شهریار فرمود که مرا قبل از سلطنت دو چیز آرزو بود؛ مزدک آن دو چیز را استفسار نمود. نوشیروان گفت نخست آن که منذر را به ملک عرب حاکم سازم و دیگر آن که مزدکیان را از جهان براندازم.مزدک گفت همه  عالم را چون توانی قتل نمود؟ پادشاه در غضب رفته، مزدک را به قتل آورد و آن گاه حکم نمود که در یک چاشتگاه صد هزار مزدکی را خون ریختند و چندین هزار پیروان او را از حلق درآویختند. نوشیروان دید که قتل به افراط رسید، ترسید که رعیت بالکلیه مستأصل شوند لاجرم بر بقایای آن طایفه ابقاء نمود، امر فرمود تا مال های مردم را که به تاراج برده بودند بستانند و به خداوند مال بسپارند.

بعد از آن کسی نام مزدک را نبرده تا در زمان خلافت مأمون در سال دویست و ده بابک خرم دین در نواحی آذربایجان و بیلغان خروج کرده، مجدد دین مزدک شده، از مبدا خروج قلع های با متانت عمارت کرد و گروه انبوه در تحت اطاعت او در آمد و هر لشکری که به جنگ او رفت منهذم برگردید. از آن جمله در سال دویست و دوازده از طرف مأمون، محمد بن  حمید طوسی نامزد گردیده، بعد از یک سال از تیغ خونریز بابکیان کشته گردید، کار بابکیان قوی تر شده و مأمون را مجال انتقام از وی نمانده تا درگذشت. بعد از وفات مأمون، معتصم بالله همت بر دفع بابکیان گماشت، حیدر بن  کاووس را که از امیرزادگان ماوراالنهر بود با لشکر سنگین به محاربه  بابک خرم  دین فرستاد.بعد از مدّت مدید ابن کاووس غالب آمده، بابک گریخته، در ولایت ارمنیه در دست سهل بن  سنباط گرفتار شده، روانه  دارالخلافه کرده. چون به حضور معتصم رسید فرمودند او را از پا آویخته، شقه اش کردند.در بعضی تواریخ هست که قتیلان بابک به هزار هزار کس رسید.

 

بخش دوازدهم: در بیان مذهب ابلیسیان

پوشیده نماند که جماعتی هست ابلیس را به بزرگی ستودندی و پرستش و بندگی او نمودندی، او را طاووس الملائکه گفتندی و فرمان او را از دل و جان پذیرفتندی و یکی از بزرگان آن طایفه پرسیدم که ابلیس کیست و وجه بندگی اش چیست؟جواب داد بدان که خردمندان از درک او حیران و دانایان در وادی معرفت سرگردانند اما ارباب عرفان و اصحاب ایقان در صفات او سخن گفته اند و دُرِ تحقیق را چنین سفته اند.لو اظهر للخلق لعبد به الالهیة.یعنی اگر ابلیس نور خود را به خلق ظاهر گرداند هر آینه او را به خدایی پرستیدندی.در عین پیدایی از همه مستور و از غایت نزدیکی از همه دور.بر افعال آدمی دانا، بر اعمال ایشان بینا و به موجب خبر ان نور ابلیس من نار عزه، حضرت عزوجل ابلیس را از نار عزت آفریده، آیه  أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني  مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَه[54]  شاهد مدعا  است و به مضمون اَعوذَ بالله مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم  پاسبان درگاه الوهیت گشته و به حکم وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ[55]  بر آدمیان فرمان روا است و به امر فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ إِلى  يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُوم [56] تا روز قیامت سلطنتش بی زوال. لهذا او را به بزرگی ستایش نمودن لایق و سزا است. پرسیدم و کان من الکافرین و ان علیک نفسی الی یوم دین چه معنی است؟ در جواب گفت مراد از کافر، ساتر است؛ چون جلال، ساتر جمال است و رحمت صفت جمال و لعنت صفت جلال است هر دو صفت در کارند چون روز دین شود. مصرع: «هـر دو یـک گـردد ای نـکـو کـردار».

اکنون بسیط زمین بساط اوست و عرصه  گیتی نزل و سماط اوست.بازار هفتاد و دو ملّت از او با رونق و کار و بار جهان و جهانیان از او منسق، کعبه و کنشت از او معمور، خوب و زشت عالم از او مسرور. اگر کفر است از او نظام گرفته، اگر اسلام است از او انسجام پذیرفته، اگر عالم است طریق او جوید، اگر واعظ است از او سخن گوید، اگر ترسا است ناقوس او نوازد، اگر یهود است او را قبله سازد و عالم همه بنده  اوست، آدم سرافکنده  اوست. نظم

 

این جهان چون کوی در چوگان او
گبر و ترسا و یهود و جمله مغ
 

 

خلق عالم جمله در فرمان او
جمله را رو سوی آن سلطان الغ[57]
 

 

هرکه از وی روی انقیاد تافت ابدالدهر نجات نیافت.آری، هرکه از نظر شاه افتاد باب محنت بر روی خود گشاد و هرکه به درگاه عالم پناهش شتافت بر مراد خویش دست یافت. از لطف او بود هابیل را قابیل قتل نمود، فرعون چهارصد سال پادشاهی کرد و شداد چنان بهشتی پدید آورد و پانصد سال نمرود پادشاهی یافت و ضحاک هزار سال رشته  سلطنت تافت، بخت النصر بزرگان یهود را به قتل رسانید و چنگیز خان عالمی  را هلاک گردانید و بنی امیه هزار ماه خلافت کرد و بنی عباس زیاده بر پانصد سال طریق حکومت پیمودند. حجاج را که دیدی و ابن زیاد را که شنیدی. یأجوج و مأجوج لشکر آن بزرگوار اند و ترک و تاجیک عزت او را فرمان بردارند. حاصل آن که اکثر جهانیان که هستند شیطان را می پرستند و دل به هوای او داده اند و سر به فرمان او نهاده اند.آن که بنده  او نیست کیست؟ کسی که فرمان او نبرد چون زیست؟

دیگرباره پرسیدم قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ ِلاَّعِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصين [58] چه معنی دارد؟ جواب داد یعنی اشخاصی که مخالفت شیطان نمایند همواره طریق مذلّت و خواری پیمایند. این گروه به غایت قلیل در میان امت شیطان خوار و ذلیل اند؛ قومی در به در و فرقه ای بی پا و سر. هرجا روند بی کس و بی اعتبار و هرجا وارد شوند بی یار و مددکار اند. اگر نوح است گرفتار طوفان، اگر یوسف]است[ مبتلای زندان، اگر ابراهیم است در  به  در عالمیان شود، اگر عیسی است به دار ذلت سرنگون گردد و حال پیغمبر آخر زمان شنیدی و اولاد او را که دیدی.پس در این حال و در این اختلال:

 

گر تو خواهی در جهان فرخندگی
 

 

بندگی کن بندگی کن بندگی
 

 

 

بخش سیزدهم: در بیان مذهب یهود و عقاید ایشان

از حضرت رسول اکرم (ص) منقول است فرمودند که قوم موسی بعد از رحلت او هفتاد و یک فرقه شدند[59]. هفتاد فرقه هالک و یک فرقه ناجی شدند و هر فرقه  یک دگر را ضال و مضل دانستند.

مجملاً فرقه ای از ایشان گویند که کفر و فحش و ظلم و جور بر ایزد تعالی روا نباشد و ثواب و عقاب خلایق به قدر افعال ایشان باشد و باری تعالی جسم جسمانی و روح روحانی نیست و او را جای و مکان نباشد و او را نتوان دید و جمعی از ایشان گویند که باری تعالی جسم و جسمانی است و بر پیکر انسانی جسد مثال دارد و گاه پراکنده گردد که چون شعاع آفتاب و بعضی گویند که ایزد تعالی بر عرش خود نشسته و صاحب اجزاء تامه است؛ او را توان دید و برخی گویند که روح جسم لطیفی است به پیکر انسانی که مظهر او این جسم محسوس است و ثواب و عقاب در دار دنیا است.چون ایشان بمیرد شب اول جسد او پاره ای به صورت جماد و مقداری نبات و قدری حیوان و امثال آن گردد.چون صد و بیست سال بگذرد، شب آخر در طلوع صبح اگر ذره ای از خاک او به مشرق باشد، ذره ای در مغرب، همگی یک جا جمع شود و زنده گردد و گویند هرچه هست در پیکر انسان است و جمعی از یهودان معتقدند بر آن که نسخ شرایع جایز نیست عقلاء و بعضی گویند نسخ شرایع عقلاً روا است اما شرع منع نموده و موسی فرموده که شرع من منسوخ نشود و طایفه ای از ایشان گویند که نسخ شریعت عقلاً و شرعاً جایز است.

گویند محمد ـ 7ـ پیغمبر بود لیکن او را به عرب فرستادند نه بر بنی اسرائیل اما اکثر برآن اند که عیسی و سلیمان و محمد : رسول نبودند و خود را به سحر و جادو پیغمبر نمودند و نیز گویند که ابراهیم رسول نبود اما ولی بود. آخر یهودان عیسی را به دار کشیدند و به اعتقاد خود کشتند و گویند که عیسی پسر یوسف نجار است و مریم زن نجار بود، عیسی از او تولد نمود و گویند در تورات دعوی الوهیت فرعون مذکور نیست اما مرد ظالم بود و بر بنی اسرائیل ظلم می نمود. چون موسی او را از ظلم و جور منع فرمود، فرعون به سمع قبول نشنید لاجرم غرق گردید. اما بعضی سلیمان را رسول دانند و قائل شده اند بر آن که داوود، اوریا را به کشتن فرستاد تا زن او بگیرد و آخر الامر چنان کرد و بعضی از آن فرقه قائل شده اند بر این که خواهر که از مادر متولد شده او را به نکاح خود توان آورد و خواهری که از پدر به وجود آید عقد کردن نشاید.

راقم گوید: فرقه  یهود را بسیار دیده و صحبت شده از کردار و گفتار آن طایفه دانسته ام که عمومه  فرقه  یهود اهل صورت و ظاهر بین، با مسلمان و نصارا در غایت کین اند، در تحصیل معاش نهایت تلاش دارند و دقیقه ای از دقایق اوقات خود را در بطالت نگذارند. در جمیع بلاد عالم و معموره  بنی آدم پادشاه ندارند. در هر دیار و بلاد خوار و بی اعتبارند خصوص در مذهب شیعه امامیه به غایت مقهور و از درجه  اعتبار دور اند و اهل  تحقیق در میان ایشان قلیل و ارباب ریاضت بدان قبیل است اما به چند صفات حمیده و افعال پسندیده موصوف و به اخلاق گزیده و مکارم نیک معروف اند.من جمله بر اهل ملّت خود مروّت و مواسات دارند و طریق رحم و شفقت بر یک دیگر سپارند و مراسم مکرمت و مرحمت به زیر دستان آرند و دیگر جمیع فرقه  یهود ختنه کنند و خمر را مباح دانند و ذبح خلاف ملّت نخورند و دختر به سایر مذاهب ندهند و امثال این ها احکام بسیار دارند. اگر همگی نوشته شود به طول انجامد.

 

بخش چهاردهم: در بیان مذهب عیسویه و عقاید ایشان

در اخبار هست که بعد از صعود حضرت عیسی ـ 7ـ به آسمان، قوم آن حضرت هفتاد و دو فرقه شدند؛ یکی از ایشان ناجی و سایر فرق هالک اند. طایفه  یعقوبیه گفته اند که عیسی هو الله و کذالک ملکانیه و طایفه  نسطوریه برآن رفته اند که عیسی ابن الله و زمره  مرموسیه گویند که ثالث ثلاثه هریک از این ثلاثه متفرق به چندین فرقه شده اند. ایشان گویند معبود جوهری است از اقنوم و آن اقانیم یکی را اب گویند و آن قدیم  است، دوم ابن خوانند و آن کلمه است؛ سوم روح القدس دانند و آن چنان است یعنی ذات  الله را عبارت از سه اصل مرکب دانند و آن وجود و علم و حیات است و ایضاً گویند که معلومات یا جوهر است یا عرض و نشاید که خدای  تعالی عرض باشد، پس لابد جوهر باشد و نشاید مرکب باشد، پس جوهر بسیط باشد. کلمه را معنی آن است که خلق به وجود او راه  یابند و روح القدس یعنی که ابن با او زنده گردد و نیز گویند که جوهر و اقنوم خود عیسی باشد.

و گویند اجزاء عقاید ایمان  چهارده است؛ من جمله هفت مخصوص الوهیت باشد و هفت دیگر به امت اختصاص دارد. آن که مخصوص باری تعالی است: اول آن که اقرار کردن به آن که قادر و مطلق است، دوم آن که ایمان آوردن که خالق است، سوم ایمان آوردن به آن که پسر است، چهارم ایمان آوردن به آن که پدر است، پنجم ایمان آوردن به آن که روح پاک است، ششم ایمان آوردن به آن که بخشنده  بهشت است، هفتم ایمان آوردن به آن که سلامتی دهنده است و آن هفت دیگر که مخصوص مردم و امت است: اول ایمان آوردن که عیسی پسر خدا است که از قدرت روح القدس و از شکم مریم به وجود آمده، دوم آن که زاده شده از مریم باکره و بکارت او زایل نشد، سوم ایمان آوردن به آن که عیسی مصلوب شد و مُرد و مدفون گردید، چهارم ایمان آوردن به آن که فرود آمد به جایهای پست و برآورد اولیای پیشین را که منتظر او بودند، پنجم ایمان آوردن که روز سوم زنده شد، برخاست، ششم ایمان به آن که بر آسمان رفت، نشسته است به دست راست پدر خود که قادر مطلق است، هفتم ایمان آوردن به آن که در آخر دنیا نزول خواهد کرد برای داوری و نیک و بد را جزا دادن و خدا را از آن پدر خوانند که بر بندگان خود مهربان است و گویند به این که باری تعالی سه موجود مختلف است اما در حقیقت یکی است چنان که آن وجود اَب و ابن و روح القدس بی آن که در کثرت وحدت راه  یابد و این خاص خدا است و در مخلوق این صفت یافت نشود.

عیسی پسر حقیقی خدا است و باقی صلحاء پسران مجازی الهی اند و عیسی را از حیثیت که خدا گویند در آسمان از پدر جدا شده و بر زمین آمده و از حیثیت این که آدم است مادر دارد. لاجرم عیسی بمیرد اما چون با بنی آدم محبت تمام داشت، خود را فدای ایشان کرد تا ایشان از همه  گناهان پاک شوند و گویند ما این که می گوییم عیسی در دست راست پدر نشسته مراد ما نه آن است که حضرت سبحانی جسم و جسمانی است بل که حق تعالی از راست و چپ منزه و معری است و این سخن جهت تفهیم است که عیسی از وجهی که پسر خدا است همان بزرگی و عظمتی دارد که پدر او خدا راست و از جهت این که آدم است در خوب ترین مکانی متمکن است.

بدان که بیست و نه حکم در انجیل مکرر آمده و مذکور شده؛ پنج حکم فرض است: اول استماع ملیسه[60] روز یکشنبه و اعیاد دیگر و آن نمازی است که پادری در خلوت برای رنج حضرت عیسی می گذارند که آن را به توجه تمام بشنوند، دوم کسنفار[61] یک مرتبه به جا آوردن لااقل در سال؛ کسنفار سه شرط است: اول عجز نمودن، دوم راستی، سوم گناهان خود شمردن؛ سوم کمنار در عید باسکوان[62]، عبادت مخصوص است، سال یک مرتبه باید بکند، چهارم روزه ای بزرگ بدارد، پنجم زکات دهد یعنی عشر؛ چه از زمین روید چه از مواشی و حیوان حاصل گردد و چهارده چیز مستحب و سبب رحمت خدا است: اول سیر  کردن گرسنگان، دوم سیراب کردن تشنگان، سوم پوشانیدن برهنگان، چهارم جای دادن اسیران، پنجم پرسش حال بیماران، ششم رهانیدن اسیران، هفتم دفن کردن مردگان، هشتم علم آموختن بر جاهلان، نهم مصلحت دادن محتاجان، دهم آسایش دادن غمگینان، یازدهم نصیحت عاصیان، دوازدهم بخشیدن بر دل خستگان، سیزدهم تحمل نمودن از بی ادبان، چهاردهم دعای نیکو کردن در حق زندگان و مردگان و ده حکم از آن نهی است و امر اول آن که خدای تعالی را دوست دارد و به همه طریق حق را به  یاد آرد، دوم آن که سوگند و قسم مخور به نام خدا و به راستی عادت کن، سوم آن که پاک و پاکیزه دار عیدها را یعنی روزهای یکشنبه و دیگر ایام متبرکه را، چهارم عزّت دار و حرمت گذار پدر و مادر خود را، پنجم آن که جانداران را به غیر حق مکش یعنی بنی آدم را که برادران توست به ناحق هلاک مکن، ششم زنا یعنی با زن بیگانه مجامعت نکن؛ خواه شوهر دار خواه بی شوهر، هفتم آن که دزدی مکن یعنی مال مردم را به کراهت و اجبار بر مدار، هشتم تهمت و دروغ مگو، افترا و بهتان مکن، نهم آن که آرزوی زن و مال بیگانه مکن، دهم تکبر مکن و به نظر حقارت به دیگران مشاهده مکن.

راقم گوید: این بیست نه احکام از ترجمه  انجیل بود که نقل قول شده از قراری که معلوم می شود انجیل را از زبان عیسوی به چند زبان نقل کرده اند: نخست عبری، دیگر یونانی و دیگر سریانی و دیگر فرنگی و این همه را کلام الهی دانند و عربی نیز ترجمه شده و فارسی هم پنجاه شصت سال قبل در بندر کلکته نموده اند و الآن این انجیل که در میان طوایف نصارا و ملّت عیسی مشهور و در افواه و السنه  عیسویان شام و روم و فرنگ و زنگ و غیرهم مذکور است، دیده و مشاهده گردیده.

گویند که وی را کتاب سماوی نیست و بعد از رفع عیسی به آسمان، حواریون آن کتاب را مدوّن کرده اند، حالات و مقالات و معجزات و حرکات و سیاحت آن حضرت جمع نموده اند و آن چند رساله است؛ هریکی را یکی از حواریون تألیف نموده، به نام مؤلف موسوم شده چنان که انجیل متی و انجیل یوحنا و انجیل مرقس و انجیل فطرس گوینده و نویسنده صفت انجیل چنین نباشد.

عارفی گوید: می شاید که در هنگام اختلاف ملّت عیسی، اهل انجیل از میان رفته باشد و بعد از آن این کتاب را ساخته، نام انجیل برآن انداخته باشند؛ چنان چه تورات در فتنه  بخت النصر ضایع شده بود و به تدریج فرقه  یهودان جمع نمودند و به روایتی حضرت عزیر آورد و نیز می شاید که در زمان حضرت خاتم النبیاء6، نصارا بنا بر عداوت آن بزرگوار حسد ورزیدند و عناد کردند و لجاج نمودند و بنا بر تکذیب آن حضرت، کتاب انجیل را تحریف نموده و در کلمات او تصرف کرده باشد چنان که دلایلش از خود انجیل واضح و مبرهن است و حواریون آن حضرت به عدد ائمه  اثنی عشری دوازده نفر است: اول متی، دوم یوحنا، سوم نوقا، چهارم مرقس، پنجم فطرس، ششم اندریاس، هفتم مریوس، هشتم فلبیش، نهم نختس، دهم یعقوب، یازدهم ثومان و دوازدهم یحیی.

بعد از رفع عیسی7، فرقه  یهود، حواریون را گرفته، به ایذاء و آزار ایشان اشتغال نمودند.قیصر روم ـ که در آن زمان اهل شام نیز مطیع او بودند ـ از ظلم و تعدی یهود خبر یافت لهذا کسان فرستاد، حواریون را از چنگ محنت و الم نجات داده و از اوضاع ملّت عیسوی شرط استعلام به جا آورده، به وحدانیت ایزد متعال و رسالت روح الله بگروید؛ از آن جهت حواریون قوی دست  شده، بنای دعوت نهادند.شمعون الصفا که وصی و خلیفه  روح الله بود فطرس را به روم، اندریاس را به بلاد مغرب و مریوس را به بابل و فلبیش را به قیروان و افریقیه و نختس را به ولایت افسوس و یوحنا را به ارض حجاز و یعقوب را به جانب بربر، یحیی و ثومان را به صوب انطاکیه ارسال داشت و در اندک مدّت ملّت عیسی در عالم مشهور گشت و مدّت هشتاد و یک سال امت عیسی بر جاده  مستقیم بودند و پیروان وی بر شریعت حقه عمل می نمودند.بعد از مدّت مذکوره، یونس یهودی ـ به روایتی مریسا نام ـ ایشان را در وادی ضلالت انداخت و فرقه  عیسویان را گمره و پریشان ساخت؛ یکی را گفت عیسی خدا است و دیگری را گفت پسر خدا است سوم را گفت خدای زمین است لهذا در میان ایشان اختلاف افتاد چنان که ما شمه ای از احوالات مریسا در کتاب «میراسرار» نموده ایم؛ رجوعش به آن جا است.

مجمله قوم عیسی گروه انبوه و فرقه با شکوه اند.در اکثر معموره  عالم سکونت دارند از قراری که استنباط شده نصف اهل ربع مسکون مذهب عیسوی دارند و تماماً سلاطین اوربیا و بعضی از آسیا و نصف ملوک مملکت افریقه مذهب عیسوی دارند.

 

یا صاحب الزمان به ظهورت شتاب کن
 

 

عالم ز دست رفت تو پا بر رکاب کن
 

 

 

بخش پانزدهم: در بیان عقاید اهل سنت و جماعت

این طایفه می گویند که حضرت ختم  مآب فرموده که ستفرق امتی من بعدی علی ثلث و سبعین فرقه کلهم فی النار الا واحد[63]. بدان که اصل این هفتاد  و دو فرقه که اهل دوزخند شش مذهب است: تشبیه و تعطیل و جبر و قدر و رفض و نصب.

اهل تشبیه، ایزد  متعال را به صفات ناسزا توصیف کنند و به مخلوقات تشبیه نمایند و اهل تعطیل صفات خدا را منکر شوند و بر صفات الله نگردند و اهل جبر اختیار مخلوقات را انکار کنند، افعال خود را به خدای تعالی اضافه نمایند و اهل قدر قدرت خداوند قدیم را به خود اضافه کنند و خود را خالق افعال خود دانند و اهل رفض در محبت علی بن  ابی طالب ـ کرم الله  وجهه ـ غلو کنند و خلافت ابوبکر و عمر و عثمان ـ رضی الله  عنهم ـ را منکر شوند و اهل نصب در دوستی ابوبکر و عمر غلو کرده، در حق علی بن  ابوطالب7 طعن زنند و هریک از این فرقه دوازده فرقه شدند و جمله هفتاد و دو فرقه گشتند به حکم «کلهم فی النار الا واحد» همگی در نارند الا واحد که آن اهل نجات است که عبارت از اهل سنت و جماعت باشند زیرا که در آن تشبیه و تعطیل و خیر و قدر و رفض و نصب نیست.

در زمان رسول خدا مذاهب سته نبود و بعد از وفات آن حضرت ظهور نموده و ابتدای هریک از این مذاهب معلوم است که در چه ایام و در چه مقام و کدام شهر و از چه کس بوده و به چه علّت ظهور نموده.پس مذهب مستقیم و منهج و قدیم به اتفاق اهل اسلام مذهب اهل سنت و جماعت است و معنی سنت و جماعت اعنی سنت رسول و عقد صحابه است و مذهب اهل سنت و جماعت آن است که خدای تعالی یکی است و غنی مطلق است، بوده و خواهد بود و عالم از او موجود شده، واحد بی عدد و ذات با صمد است و هرچه آدمی  خیال کند از آن برتر و خالق خیر و شر است و موصوف است به صفات سزا و منزه است از صفات ناسزا و صفات ذات او قدیم است و هیچ چیز او حادث نیست و صفات او عین ذات او نیست و غیر ذات او هم نیست. لا هُوَ وَ لا غِیرَهُ کالواحِد مِن عَشْرَة او را ضد  و  ند و زن و فرزند نیست و او بر چیزی و از چیزی و در چیزی نیست و در دنیا دیدنی نیست و در آخرت ممکن است و در بهشت جایز خواهد بود.آیه  وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ اِلى  رَبِّها ناظِرَةٌ[64] شاهد این است و خالق عباد و افعال اوست و خلق خالق افعال و اعمال خود نیستند اما فاعل مختاراند و هیچ صفتی از صفات مخلوقات به وی نماند. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصير[65]و فعل او از علّت و غرض خالی است و هیچ  چیز بر او واجب و لازم نیست و فرستادن انبیاء از روی فعل است.اگر تمامت مخلوقات به دوزخ فرستد عدل است چه که ظلم تصرف در مال ملک غیر است. اگر تمامت کافران را به جنت آورد فضل باشد و گروه انبیاء معصوم اند و غیر از انبیاء معصوم نباشد و محمد ـ 6ـ افضل رسل و بهترین هادیان سبل است و داناترین مردم باشد و خاتم پیغمبران است و بعد از وی بر وفق آیه  وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ الْأَنْصار[66] خلیفه  اول ابوبکر است و بعد از آن عمر و بعد از وی عثمان و بعد علی رضی الله.

 

در جهان هیچ کس نبود حقیق
وز پی او نبود از احرار
بـعـد فـاروق جـز ز ذوالـنـوریـن
بود بعد از همه به علم  و  وفا
 

 

در خلافت کسی به از صدیق
کس چو فاروق لایق این کار
کار ملّت نیافت زینت و زین
اسـد الله خــاتــم الـــخــلــفــاء[67]
 

 

به موجب حدیث نبوی «الخلافة ثلاثون سنه» خلافت خلفا ثابت است چون اکثر اسماء حسنی چهار حرف است لهذا لازم می آید که خلفاء حضرت رسول هم چهار باشد مثل قادر و قاهر و علیم و حکیم و عظیم و رحیم و قدیم و خالق و رازق و ظاهر و باطن و امثال این ها و نیز اسماء انبیاء عظام اکثرش چهار حرف است مانند آدم و لامخ که اسم نوح است و خلیل و یوسف و ایوب و موسی و یوشع و عیسی و محمد و رسول و خاتم و همچنین عالم چهار اند: عالم ناسوت، عالم ملکوت، عالم جبروت و عالم لاهوت و نیز کتب سماوی چهار اند: تورات، زبور و انجیل و فرقان و کذلک.مقامات چهاراند: شریعت، طریقت، معرفت و حقیقت و عناصر نیز چهاراند: آب، آتش، خاک و باد و رود نیز چهار  اند: جیحون، سیحون و نیل و فرات و ایضاً ارکان کعبه چهار اند و زمزم و طواف و مقام و وقوف و عرفه و احرام و مشعر و مسجد و منبر و امام و مسلم و مؤمن و عالم و عارف و عامل و عادل و هادی و عاقل و رهبر و کامل و طریق و مذهب و نجات و کتاب و حساب و صواب نیز چهار اند و امثال این ها فراوان است.و از این کلمات معلوم شده که باید خلفا چهار باشد و از لفظ خلفا و از حدیث لاسلام غریب مفهوم می گردد که خلافت بعد از خاتم النبیاء منحصر است به چهار نفر.خلاصه آن که: «نظم»:

 

چراغ و  مسجد و  محراب و منبر
 

 

ابوبکر و عمر و عثمان و حیدر[68]
 

 

و اجماع علماء بعد از صحابه حجت است و خبر لایَجتَمِعُ اُمَتی عَلی الضِلالَة شاهد واضح است و اجتهاد و رأی و قیاس از علماء جایز است و مجتهد مصاب است اگرچه خطا کند و رستگاری در متابعت مذهب حنفیه و مالکیه و شافعیه و حنبلیه است و سب شیخین کفر است و معاویه خال المؤمنین است و تکفیر اهل قبله جایز نباشد.

 

هرکه شد اهل قبله بر تو پدید
گرچه صد بدعت خطا و خلل
مکن او را به سرزنش تکفیر
 

 

که به آورده  نبی گروید
بود او را ز راه علم ]و[ عمل
مشمارش ز اهل نار سعیر[69]
 

 

راقم گوید: شعاع و رونق این مذهب در زمان بنی امیه و در خلافت بنی عباس که هر دو طایفه بنابر عداوت ذاتی که با آل علی داشتند و بل که از جهت خوفی که از آن دودمان عالیه داشتند احتیاط می کردند که ادعای حقوق حقه  خودشان را نمایند؛ در همه وقت و همه  ساعت خلفای ثلاثه را بر امیرالمؤمنین مقدم می کردند و اکثر ملوک ایران و روم و شام و مصر و افریقیه که سلطنت نمودند در اسلامیت همین مذهب داشته اند مگر سلسله  چند مثل دیالمه و صفویه و افشاریه و زندیه و غیر آن که در تواریخ متقدمین نوشته شده.

از قرار تحقیق، نصف اهل آسیا و عشری از اورپیا و یک ثلث از کشور افریقیه مذهب اهل سنت و جماعت دارند و الله اعلم بالصواب.

 

بخش شانزدهم: در عقاید و مذهب خوارج گوید

چنان که اهل تحقیق نوشته اند خوارج پنج فرقه اند: ازارقه و عجارده و نجدات و صفریه و اباضیه و اول که از خوارج پیدا شد ایشان را محکمه خوانند.

اما طایفه ازارقه؛ ایشان تابع نافع بن  ازرقی  حنفی اند. او با عبدالله بن  عباس مناظره نمود و او از شجاعان خوارج بود و ایشان را اعتقاد این است که دارالمخالف، دارالکفر است مگر کسی که ایمان خود را ظاهر کند و کشتن ایشان جایز نباشد و مبرات از ایشان نتوان گرفت.نافع از رؤسای خوارج بود. از مصر به اهواز و بصره آمد و مهلب با او مصاف داده و در آن جنگ روی فرار به وادی هزیمت نهاده، به طرف فارس و کرمان افتاد؛ آخر  امر در خطای خود به عالم دیگر رفت.تابعان او گویند که کودکان مشرکان با پدران به دوزخ خواهند رفت.

عجارده؛ ایشان گویند که تارک  الصلاة کافر است به علّت آن که اگر معرفت خدای تعالی داشتی گناه کبیره نکردی و نماز را ترک ننمودی.

اما فرقه  نجدات؛ ایشان تابع نجدة  بن  عامر حنفی اند و او از بزرگان خوارج بود. روز جمعه در مقابل عبدالله زبیر در مکه  معظمه امامت نمود. نافع و نجده   اول به ابن زبیر بیعت کرده، بعد برگشتند و با یک دیگر خلاف کرده، نافع به بصره، نجد به تهامه رفت. تابعان نجد گویند که معرفت خدا و رسول لازم و خون مسلمانان حرام دانستن و تحریم مال ایشان و غصب نکردن و اقرار آن چه خدا فرستاده است نمودن، این جمله واجب است و آن چه غیر از این است خلق از او معذورند تا وقتی که حجت روشن گردد و هرکه گوید که مجتهد مخطی است، مستوجب عذاب گردد و یا گوید که مجتهد را عذاب گردد وی کافر باشد.

طایفه  صفریه؛ ایشان گویند دارالمخالفان، دارالکفر است.پس هرکه در این جا اقامت کند کافر شود و قتل مخالفان واجب است و نیز گویند که چون امام کافر شود جمله رعیت کافر شوند و جمله  گناهان شرک باشد.

طایفه  اباضیه؛ ایشان تابع عبدالله  بن  اباض اند و گویند که روا است که باری تعالی شخص واحد را در یک زمان بر دو چیز متضاد مأمور گرداند. مثل آن که کسی بی اذن صاحب زرع در میان زرع رود و در این حال مأمور است که بیرون آید از جهت عدم اذن صاحب زرع و نیز منهی است که بیرون نیاید به جهت آن که زرع فاسد گردد. ایشان گویند که اصحاب کبایر مشرکند و هرکه مخالف عقیده  ایشان است و از اهل قبله از اموال و سلاح و هرچه در حرب حاضر کرده باشد غنیمت دانند و نکاح خلاف مذهب خود را تجویز کنند و گواهی مخالف را در حق مخالف قبول نمایند و نیز گویند که آیه  وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى  ما في  قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصام [70] در حق امیرالمؤمنین علی ـ علیه السلام  ـ نازل شده و آیه  و وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ[71] در حق عبدالرحمن بن  ملجم مرادی نازل شده.

راقم الحروف می گوید که، هریک از این فرق خمسه متفرق به چند فرقه اند که ذکر همه باعث طول کلام خواهد بود و جمیع این فرق دشمن امیرالمؤمنین اند و جمعی کثیر از ایشان عثمان را نیز دشمن دارند همچون «یحبون الشیخین و یبغضون الصهرین» یعنی ابوبکر و عمر را دوست دارند، عثمان و علی را عداوت کنند. و بعضی از آن فرقه گویند که امامت زن روا و نکاح مؤمنه بر کافر سزا است و خیر و شر جمله از قضا و قدر خدا است و همگی برآنند که حضرت امیر7 و مالک اشتر و طلحه و زبیر و معاویه و عمروالعاص و عایشه و لشکر ایشان کافر بودند و چندین هزار کس به سبب افساد ایشان از مسلمانان هلاک شدند و چندان فتنه ای و فساد و جور و عناد ایشان در جهان نمودند که به وصف راست نیاید لهذا تبری از ایشان واجب و لازم است.

مخفی نمایند که سبب ظهور خوارج و مذهب ایشان حکمیت جنگ صفین، باعث گردید که چون امیرالمؤمنین در صحرای صفین با معاویه بن  ابوسفیان هجده مصاف کرد ـ به روایتی بیست و هفت مصاف داد ـ قریب به پنجاه هزار کس از اهل شام به دیار عدم فرستاد و نزدیک به آن شد که معاویه ناچیز شود و لشکرش معدوم و نابود گردد. معاویه و عمرو بن  عاص با یک دیگر مشورت کرده و باب مکر و حیله گشودند و گفتند که مکر و حیله باید انگیخت و سلک جمعیت علی را به حیله از هم باید گسیخت وگرنه علی جمله را هلاک گرداند. پس با یک دیگر قرار داده که بامداد قبل از جنگ قرآن ها را سر نیزه نمایند و ندا کنند که ای قومِ، ما گوینده  لا اله الا اللهیم چرا خاک بی مروتی بر سر یک دیگر می پاشیم؟ بیایید تا بر قرآن نظر کرده و بدان عمل نماییم. چون چنین کردند لشکر امیرالمؤمنین7 آواز برآوردند که راست می گویند و طریق صدق می جویند؛ به کلام الهی کار باید کرد و آن چه در قرآن است عمل باید نمود.

هرچند امیر ـ علیه السلام  ـ فرمود که چون این مخذولان را معلوم شده که هزیمت ایشان نزدیک آمده است این مکر و حیله است که کرده اند، باید که به این مکر فریفته نشوید، انا کلام الله الناطق یعنی به امر من گروید از خوارج کسی کلام آن حضرت را نشنید و این کلام صدق انجام مقبول خوارج نگردید.آن بزرگوار دیگر باره فرمود که اگر معاویه و عمرو  عاص ایمان به قرآن داشت از شومی  ایشان هفتاد هزار کس کشته نشدی؛ یک روز دیگر پای ثبات دارید و قدم عزم به میدان رزم گذارید که کار ایشان به آخر رسیده و شیرازه  امور ایشان از هم پاشیده است.آن جاهلان بی عاقبت لوای مخالفت برافراشتند و از اطراف و جوانب آوازها برداشتند که اگر به قرآن نگردی و به حکم آن راضی نشوی تو را بگذاریم و یا از میان برداریم.چون آن شیر خدا، روباه بازی معاویه و عمرو عاص را مشاهده نمود، خواب خرگوش خوارج را ملاحظه فرمود ناچار گشته بر آن گرگ  صفتان گوسفند  طبیعت گفت که اکنون]که[ به امر من کار نمی کنید عبدالله بن  عباس را بفرستید.خوارج آواز برداشتند که ما به غیر ابوموسی اشعری به کسی راضی نخواهیم بود.هرچند آن حضرت فرمود که ابوموسی لایق این کار نیست به جای نرسید و گفتند به غیر ابوموسی به کسی راضی نخواهیم گردید.آن حضرت ناچار ابوموسی اشعری را ارسال فرمود.

چون ابوموسی با عمرو عاص ملاقات نمود با یک دیگر مشورت کردند بالاخره گفتند که علی و معاویه را از خلافت خلع باید نمود و دیگری را نصب باید کرد تا فتنه ساکن گردد و اطراف ایمن گردد و مقرر کردند که عبدالله بن  عمر را خلافت دهند و دختر ابوموسی را به نکاح او در آوردند و ایشان هر دو وزیر شوند تا امور امت را به اصلاح در آورند. روز جمعه خواستند که بر منبر رفته آن چه مقرر کرده بودند به سمع فرقین رساندند و از این مقدمه هر دو طایفه را آگاه دارند.عمرو بن  عاص گفت تو اول علی را از خلافت خلع گردان و آن چه میان من و تو مقرر است به گوش مردمان برسان آن گاه من معاویه را خلع خواهم گردانید.ابوموسی بر منبر رفته گفت ای قوم، بدانید و آگاه باشید که علی و معاویه ملک می خواهند و در این فتنه مردم هلاک شدند.اکنون صلاح دین  و دنیا و رفاه جمله  رعایا در این است که هر دو را از خلافت معاف داریم و این کار را به شورا گذاریم. بر من گواه باشید که من علی را از امامت و خلافت بیرون آوردم چنان که این انگشتر را از انگشت خود بیرون کردم. آن گاه خاتم را به عمرو  العاص داد. چون خاتم به دست عمرو العاص افتاد گفت ای قوم، شما را معلوم است که چندین هزار کس به قتل رسیدند و چندین هزار خانواده خراب گردید. پس به تحقیق علی بن  ابی طالب فتنه می جوید و طریق فساد می پوید.بر من گواه باشید که خلافت را به معاویه دادم و نام او را خلیفه گذاشتم چنان که این انگشتر را در انگشت خود کردم. ابوموسی گفت که با من مکر کردی و غدری و میان من و تو مواضعه چنین نبود که زبان گشودی. حاضران آواز برآوردند که لا حکم  الا  الله. اهل عراق خواستند که تیغ انتقام از نیام بیرون آورده با اهل شام آغاز قتال کنند، دیگران گفتند که بی اذن امام جدال جایز نیست.

بعد از وقوع این قضیه مردم چهار فرقه شدند: زمره ای گفتند که کار این دو نفر یعنی علی و معاویه را به خدا واگذاشتیم؛ این فرقه را مرجئه نام کردند. فرقه ای گفتند که بر ما واجب و لازم است که کتاب خدا را متابعت نماییم و هرچیز را که کلام خدا زنده کند احیا کنیم؛ این فرقه به معتزله موسوم شدند و جمعی دیگر اظهار داشتند که ما کسی را به خلافت و امامت اولی از امیرالمؤمنین علی ـ علیه السلام  ـ ندانیم؛ ایشان را روافض و به روایتی شیعه خوانند و گروهی در خطای خود ثابت قدم مانده، گفتند لاحکم  الا  الله؛ نعوذ بالله علی بن  ابی طالب7 در حکم الله حکم قرار داده، کافر شد و ایشان به محکمه موسوم گشتند و خوارج از آن روز پیدا شدند.

طایفه  خوارج ده هزار کس بودند؛ شش هزار نفر تائب شدند، باقی ایشان  چهار هزارکس بودند و به امیر المومنین ـ علیه السلام  ـ خروج کردند و آن حضرت در کنار نهروان همه را به قتل رسانید و به اکثر روایات نه نفر از آن گروه نجات یافته، با زحمات بسیار به طریقی که در کتب تواریخ مسطور است به دیار عمان شتافته و به کلید مکر و حیله آن ولایت را گشودند، به مرور و دهور ایام جمعیت پیدا کرده، قوی حال شدند.مجملاً الآن خوارج به لباس اسلام ملبس هستند.

 

بخش هفدهم: در مذاهب جبریان و عقاید ایشان

این فرقه گویند که عبد را هیچ گونه اختیار نیست. یفعل  الله  ما یشاء و یحکم ما یرید. همین معنی است و ضلالت از درگاه ایزد دادار است. مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِيَ لَه[72] بر این مطلب گواه و خلعت هدایت از فضل کردگار است.آیه  وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ ُفَلا مُضِل لَهُ [73] شاهد مقال. اگر اراده  حق سبحانه و تعالی بودی آدمی  روش مستقیم اختیار نمودی و وَ لَوْ شاءَ الله بجَعَلَکم النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً و لیكِن  يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاء[74] از این کنایت است و زمام اختیار هدایت به دست خلق نیست. آیه  إِنَّكَ لا تَهْدي مَنْ أَحْبَبْت  وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدي مَنْ يَشاء[75] بر این معنی اشاره است و عزت و ذلت به اختیار مردم نباشد. تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء[76] بدین مقصد گواه است در روز نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُم [77] آن چه مقرر شده همان است.جف القلم[78] فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي  فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّه [79] شاهد مدعا است. هرکه را خواهد مغفرت کند و هرکه را خواهد به دوزخ فرستد. يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاء[80]. جمیع انبیاء و اولیاء در تحت امر اویند.قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسي  ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلاَّ ما شاءَ اللَّه [81] تمامی  دفع و رفع کل خیر و شر و نفع و ضرر از جانب اوست.

 

هر جمادی را کند فضلش خبیر
دست نی تا دست جنباند به دفع
 

 

عاقلان را کرده قهر او ضریر[82]
نطق نی، تا دم زند از ضرّ و نفع[83]
 

 

بی امر حق تعالی کسی را یارای قدرت نیست وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِه [84] وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى  أَمْرِه[85]  

 

آسمان و زمین که در کارند
 

 

همه در تحت حکم جبارند
 

 

و بی اذن او جل شانه احدی را یارای شفاعت نیست.نی مَنْ ذَا الَّذي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِه [86].در جای دیگر فرمود وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلاَّ لِمَنْ أَذِنَ لَه [87] و هرکه را اظهار قدرت نمود ْآری ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى [88]. مصداق حال: نظم

 

گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
باد ما و بود ما از داد اوست
ما
همه شيران ولي شير علم
 

 

ما كمان و تیر اندازش خدا است
هستي ما جمله از ايجاد اوست
حمله مان از
باد باشد دم به دم[89]
 

 

قُلْ كُل مِنْ عِنْدِ اللَّه [90]. اجناس قوت و قدرت مختص ذات کامل الصفات حضرت الاه است.لا حول و لا قوه الا بالله.

 

پیش امرش خلق جمله بارگه
گاه نقش دیو گه آدم کند
ساعتی زاهد کند زندیق را
او به صنعت آذر است و من صنم
گر مرا شیطان کند سرکش شوم
ور مرا شکر کند شیرین شوم
ور مرا ناوک کند بر تن جهم
ور مرا یاری کند مهر افکنم
من چو کلکم در میان اصبعین
پیش چوگان های حکم کون فکان
من کیم اندر مکان پیـچ پیـچ
 

 

عاجزان چون نیش سوزن کارگه
گاه نقش و شادی و گه غم کند[91]
ساعتی کافر کند صدیق را[92]
من شوم آن آلتی کان سازدم[93]
ور مرا سوزان کند آتش شوم[94]
ور مرا حـنـظـل کند پر کین شوم[95]
ور مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ماری کند زهر افکنم
نیستم در صف طاعت بین بین[96]
می دوم اندر مکان و لامکان[97]
چون الف کان خود ندارد هیـچ هیـچ[98]
 

 

یکی تاج اصطفا بر سر مسجود افلاکیان گردیده دیگری قبای لعنت در بر مردود ازلش گردانیده[99].

 

یکی از معصیت نور صفا دید
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت
 

 

چو توبه کرد نور اصطفا دید
به جا آورد گردن طوق لعنت[100]
 

 

یکی بر سریر وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَة[101] نشسته بود و دیگری به کمند في  جيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَد[102] پای بسته.

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
مقدر گشته پیش از جان و از تن
 

 

که این باشد محمد و آن ابوجهل
برای هر یکی کار معین[103]
 

 

دریغا یکی شاهد سعادت در آغوش و دیگری را گلیم شقاوت بر دوش.یکی هم نشین ناز نعمت و دیگری قرین سوز و محنت.یکی با عیش و طرب دمساز و دیگری در رنج و نعت و گداز.یکی در ملک عزت شهریار و دیگری در خاک مذلت بی اعتبار. آخر این را چه خدمت و آن را چه گناه؟

 

طلعت رومی  چهره  حبشی را
چهره  هندوی روی ترک چرا شد
از چه سعید اوفتاد از چه شقی شد
نعمت منعم چراست دریا دریا
 

 

آلت خوبی چه بود علّت زشتی
همچو دل دوزخی روی بهشتی
زاهد ِ محرابی و کشیش ِ کنشتی
محنت ِ مفلس چراست کَشتی کَشتی [104]
 

 

راقم حروف گوید: از یکی اکابر و بزرگان آن فرقه سؤال نمودم که بعثت انبیاء و تربیت اولیاء و تهدید اوستاد و تخفیف زهاد چیست؟ در جواب گفت آن نیز از کرم بی نهایت و فرط عاطفت اوست که تو را معلوم تو گرداند که ظلومی  و جهولی و از غایت جهل و کمال نادانی بلی گفتی و از جهالت امانت پذیرفتی. حضرت از کمال مرحمت، تو را از عدم به وجود آورد و از فرط مکرمت به خلعت کرامت مخصوص کرد و از عین عنایت بر تخت خلافت نشانید و از غایت شفقت مسجود ملائکه گردانید. غرض از تکلیف اظهار هستی به ظهور عجز غیر و اظطرار به عبادت تعظیم ذات معبود حقیقی است.

حاصل کلام، خداوند خالق ارض و سما است و ایجاد کننده  کل اشیا است و قادر مطلق و توانا است. اگر کسی را اختیار است در آن اختیار بی اختیار است.ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَة[105]. بیت

 

چو ماهی ضعیف که افتد در آب تند
 

 

در عین اختیار مرا اختیار نیست
 

 

اگر کس را قدرت و ارادت است در آن قدرت و ارادت به طریق اضطرار است.

 

مــراتــب  بــاقــی واهــل مــراتــب
 

 

به  زير امر  حقّ وَ اللَّهُ غالبٌ[106]
 

 

 

بخش هجدهم: در بیان مذهب قدریان که ایشان را مفوضه خوانند

این طایفه گویند آدمی  را قدرت و اختیار تمام است.إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُم [107] شاهد این کلام چون اوستادی بنیادی نهاد و او را تمام نمود و آن چه مقصود او بود درج فرمود دیگر بدو کار ندارد و بر او دست نگذارد چون حضرت بی چون بر وفق خمرت طینت آدم7 به  یدی طینت آدم را مخمر گردانید و بر طبق نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي [108] از روح خویش بدو دمید و او را به خلعتِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَة[109] تشریف ارزانی داد و تاج خلق آدم7 علی صورته بر فرق همایونش نهاد و بر سریر وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَني  آدَم [110] نشانید و مسجود فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُون [111] گردانید و وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَر[112] نیک و بد را به حکم او درآورد و در ذات او اسماء متقابله و صفات متضاده درج کرد آن گاه آمر و مأمور و ناهی و منهی و ساجد و مسجود و عابد و معبود گشت و صیت دورباشش از زمین و زمان و خرد و کلان درگذشت و به حکم فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه[113]  امور خیر و شر و نفع و ضرر بدو تفویض گردید و به امر لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى  وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى [114] بر هرچه اقدام کند خواهد دید. بهشت و رضوان و حور و غلامان را به اعمال نمود و وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ؛ وَ عذاب جهیم [115] او را فاعل مختار و عامل با اقتدار ساخت.كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبت َرهينٌ[116] بر جنود قبایح و محاسن مبسوط  الید گردانید. مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ [117] در جهان آن چه بود مسخر آدمی نمود، أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْض جَميعا  [118]

بیت مثنوی

 

آدمـی  بـر خـنـگ کـرمـنـا سـوار
هـفـت گـردون پـایـه  ایـوان او
گـشـتـه اومـخـتـارانـدرخـیـر و  شـر
اخـتـیـاری هسـت در تـو بـی گـمـان
سـنـگ را هـرگـز نـگـویـد کـس بـیـا
آدمـی  را کس نـگـویـد هـیـن بـپـر
هـیـچ عـاقـل مـر کـلـوخـی را زنـد
عـقـل کـی حـکمی  کـنـدبر چوب  و  سنگ
هـیـچ عـاقـل هـیـچ دانا ایـن کـنـد
گـفـت یـزدان مـا عـلـی الاعـمـی حـرج
امر  و  نهی و خشم  و  تشریف  و  عتیب
جمله قرآن امر  و  نهی است و وعید
خـالـقـی کـه اخـتـر گـردون کـنـد
گـر شـتـربـان اشـتـری را مـی زنـد
خـشـم اشـتـر کـی بـود بـا چـوب او
عـقـل حـیـوانـی چـو دانـسـت اخـتـیـار
ایـن کـه فـردا ایـن کـنـم یـا آن کـنـم
جـمـلـه  عـالـم مـقـر اخـتـیـار
 

 

بـر کـف درکـش عـنـان اخـتـیـار[119]
جـزء و کـل در حـیـطـه  فـرمـان او
شـدمـمـیـز درکـش انـدرنـفـع و ضـر
حـس را مـنـکر نـگـردد کـس عـیـان
وز کـلـوخـی کـس نـمـی جـویـد وفـا
یـا بـیـا ای کـور بـر مـن درنـگـر
هـیـچ بـا سـنـگـی عـتـابـی کـس کـنـد
مـردجـنـگـی کـی زنـدبـر نـقـش چـنـگ
بـاکـلوخی و سنگ خـشـم و کـیـن کـنـد
کـی نـهـد بـر مـا حـرج  رب الـفـرج
نـیـسـت جـزمـخـتـار را ای پـاک جـیـب
امـر کـردن سـنـگ را هـرگـز کـه دیـد
امـر  و  نـهـی جـاهـلانـه چـون کـنـد
آن شـتـر قـصـد زنـنـده مـی کـنـد
پـس زمـخـتـاری شـتـربـرده اسـت بـو
هـیـن مـگـو ای عـقـل انـسـان شـرم دار
ایـن دلـیـل اخـتـیـار اسـت ای صـنـم
امـر و  نـهـی ایـن بـیـار  و  آن مـیـار[120]
 

 

آری من طلب شیئاً و جدّ[121] آدمی  آن چه خواهد کند و آن چه نخواهد نکند. اگر چنین نبودی هر آینه تکلیف عبث بودی و امر  و نهی لغو و عبث نمودی. مثل آن که پادشاهی کسی را به ولایت امیر گرداند و او را قدرت و اختیار ندهد و دست تصرف نداشته باشد؛ خردمندان بر آن پادشاه می خندند و بر فعل او انکار کنند و دیگر آن که باری تعالی عالم ملک و ملکوت را بی زیاده و نقصان تمام خلق نموده و به احسن وجه ایجاد فرموده است و گرنه لازم می آید که عالم و آدم ناقص و ناتمام بوده باشد و همه وقت محتاج عمارت باشد.

راقم روزی از یکی ایشان سؤال نمود که  بسا شخصی امری را اراده می کند و در آن سعی بلیغ دارد و حال آن که آن امر صورت نمی بندند و بسی چیز را نمی خواهد و در نشدن او جد  و  جهد نماید و حال آن که به فعل می آید، حقیقت این چگونه است؟ در جواب فرمود آن کس در امر مخصوص مبالغه نکرده و لوازم اجتهاد به جا نیاورده و به مضمون این بیت عمل ننموده که فرموده اند:

 

ادخـلـوا الابـیـات مـن ابـوابـهـا
 

 

اطـلـبـوا الاغـراض مـن اسـبـابـهـا[122]
 

 

و طریق «من طلبنی وجدنی»[123] نپیموده و باب و مَن قَرَعَ باباً وَ لَجَّ، وَلَجَ[124] نگشوده لاجرم جمال شاهد مراد ندیده و به مطلوب خود نرسیده. مثلاً اگر کسی خواهد هزار من بار بردارد یا از مکانی به مکانی حمل و نقل کند یک باره نتواند و اگر به تدریج و مرور خواهد نقل مکان نماید صد  هزار من تواند. حاصل آن که آدمی  مختار از حق و قادر مطلق است و قبض و بسط گیتی بر رأی آدمی  منوط و امور خیر و شر بر تدبیر ایشان مربوط است.

این چند بیت مناسب خواند:

 

خـویـشـتـن رانـمـی شـنـاسـی قـدر
هـم خـلـف  نـام وهـم خـلـیـفـه  نـسـب
ذات حـق را مـهـیـنـه اسـمـی  تـو
بـه بـدن درج اسـم ذات شـدی
سـر مـوی تـو را دوکـون بـهـاسـت
قـالـبـت قـبـه ای اسـت اللهی
مـشـکـل عـالـم از تـو آسـان شـد
سـنـگ چـون مـوم زیـرتـیـشـه  توست
پـوسـت بـیـرون کـنـی زشـیر و پـلـنـگ
نـه فـلـک در دل تـو دارد کـنـج
گـر زمـانی بـه تـرک تـاز آیی
لـیـس فـی جـبـتـی تـو دانـی گـفـت
گـاه عـبـدی و گـاه مـعـبـودی
آفـریـنـش تـمـام گـشـت بـه تـو
بـیـش ازایـن گـرد و حـرف بـرخـوانـی
 

 

ورنـه ای مـحـتـشـم کـی ای ای صـدر
نـه بـه بـازی شـدی خـلـیـفـه لـقـب
گـنـج تـقـدیـس را طـلـسـمـی  تـو
بـه قـوی مـظـهـر صـفـات شـدی
زان کـه هـسـتـی دوکـون بـاکـم و کـاسـت
لـیـک در جـبـه ای اسـت نـه آگـاهـی
دد و دام از دمـت هـراسـان شـد
آب  و  آهـن یـکـی ز پـیـشـه  تـوسـت
وز هـوا درکـشـی عـقـاب  و  کـلـنـگ
بـا کـواکـب و لـیـک در یـک کـنـج
بـروی تـا بـه عـرش بـاز آیی
ویـن انـا الـحـق تـو مـی تـوانـی گـفـت
چـه عـجـب چـون غـلام مـحـمـودی
خـاک ز افـلاک بـرگـذشـت بـه تـو
تـرسـمـت بـرجـهـی کـه سـبـحـانـی[125]
 

 

 

بخش نوزدهم: در عقاید وحدت وجودی گوید

پوشیده نماند بعضی از محققان این فرقه می گویند که اشیاء بر دو قسم است: واجب الوجود و ممکن الوجود؛ اول علّت است، ثانی معلول، واجب الوجود موجود است به وجود اصلی و ممکن وجود است به وجود غیراصلی، رابطی انتسابی غیرحقیقی و در این باب تمثیلات چند ذکر نموده اند که از هیچ یک این تمثیلات علم به کنه وحدت حقیقی حاصل نمی شود و مقصودشان از همه این است که مخلوقات فی نفسها هالک و معدومند و وجود ایشان از آن است که مربوط می باشد به وجود حقیقی، كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ [126].پس این وجود عارضی به سبب انتساب و ربط به هم رسیده است و اوست نور حق و ظهور مطلق و با اوست ظهور هر شئی ای و اوست منبع خیرات و جاعل حقایق از مجردات و مادیات. پس جمیع آن چه در عالم امکان می باشد صادر است از او و فایض است از نزد او چنان چه فرموده اند لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ ء[127]. بعضی پرده از روی کار برداشته، علانیه گوید که بود جمیع اشیاء از جزء وجودالواجب است چنان چه محی الدین اعرابی گوید: الحمد لله الذی خلق الاشیاء و هو عینها.[128] جمیع وجود را از ممکنات سهمی از واجب دانسته اند.

فقیر کاتب الحروف از یکی پرسیدم که چه طور روا دانید که کلاب و خنازیر را جزء وجود حضرت واجب الوجود داشته، کلاب و خنازیرپرست باشید؟چنین پاسخ داد که هیهات هیهات. نظم:

 

مـؤثـر حـق شـنـاس انـدر هـمـه جـا
کـجـا بـاطـل[129] دل مـردم ربـایـد
 

 

منه برون ز حد خویشتن پا[130]
که حق گاهی ز باطل می نماید[131]
 

 

آن است که رسول عربی، من رآنی فقد راء الحق فرمود و انا احمد بلامیم گفت و خلیفه درُ انا خالق السماوات و الارض سُفت.آن یکی أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى [132] بیان کرد و آن دیگری سُبْحان  ما أَعْظَم   شَانی به زبان آورد و آخر عصا را اژدها کردن، آب را خون نمودن و آفتاب از مغرب برآوردن و شتر از سنگ بیرون کردن و مرده زنده نمودن، ماه را دو نیمه کردن و نقش و ساده شیر کردن و حیوانات به سخن آوردن و بر آسمان رفتن و امثال این ها از تجلی جزئیت وجود آن یار طناز است.مگر آیه  ايْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه [133]را نخوانده ای و یا آیه  قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّه[134]را نشنیده ای ؟ آن است گاهی از درخت انی انا  الله گوید و گاهی از گوساله  زرین بانگ برآورد عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ أ[135]. چه خوش گفته:

 

چو کفر و  دین بود قائم به هستی
بدان کایـزد تعالی خالق اوست
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
اگر مشرک ز دین آگاه گشتی
ندید او از بت الا حق ظاهر
تو هم کز او نه بینی حق پنهان
درون هر بتی جانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
بدان خوبی رخ  بت را که آراست
همو کرده و همو گفت  و  همو بود
یکی بین  و  یکی گوی  و  یکی دان
 

 

شـود تـوحـیـد عـیـن بـت پـرسـتـی
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکوست
یقین کردی که دین در بت پرستیست
کجا در دین خود گمراه گشتی
بدین ظلمت شد اندر شرع کافر
بـه شـرع انـدرنـخـوانـنـدت مـسـلـمـان
بـه زیـرکـفـرایـمـانـی اسـت پـنـهـان
و ان من شیء گفت این جا چه دق است
که گشتی بت پرست از حق نمی خواست
نکو گردد نکو گفت  و  نکو بود
بدین ختم آمد اصل  و  فرع ایمان[136]
 

 

 

بخش بیستم: در عقاید اهل نقطویه گوید

این فرقه گویند که آسمان و هوا و ماه و شعاع را ماند و اصل نقطه  مرکز خاک است و ذات انسانی ذات الله است و هریک خود را شخص واحد داند و اعتقادشان این است که آدمی  را رجعت است و از آن چاره نیست اما بر آن موجب که چون مرده را به خاک سپارند اجزای بدن او به صورت جمادی و نباتی ظهور کند و آن نبات یا غذای حیوان گردد یا نصیب انسان شود و آن گاه به کسوت انسانی در آید و این همه در خرد علم عمل باشد و ماده  انسانی متفرق نشود خواه در نشئه  جمادی خواه در حیوانی خواه در نباتی و خواه در نشئه  انسانی و قائل به نفس ناطقه  مجرده نیست و افلاک را از عناصر بیرون نداند و گویند مبدأ اول نقطه  خاک است، و نیز گویند اگر شخصی در مقام تجرد باشد او را علایق زن و  فرزند نباشد، در اکل و لباس تقلیل کند. چنین  کس واحد گردد و به تدریج ترقی کرده، به مرتبه  الله  تعالی برسد و قدرت و قوت در او پیدا شود که هرچه خواهد بکند؛ اگر تأهل اختیار کند و علایق پذیرد و نیکو کردار و پسندیده اطوار گردد، امین باشد. امین کسی را گویند که مذهب نقطوی داشته باشد و نیز مبدأ اشیاء را ذات مربع گویند و آن عبارت است از روح انسانی و نیز گویند تا کسی خود را نشناخته بنده است، چون خود را شناخت خدا است و در کلمات انسان لا  اله  الا  المرکب  المبین وجود انسان است و گویند که حسین  بن  علی در منشاء سلف، موسی بود و یزید، فرعون؛ چون در آن نشاء فرعون را موسی در آب غرق کرد و در این نشاء موسی، حسین شد و فرعون، یزید؛ پس یزید، حسین را از آب فرات نداد و به وادی عدم فرستاد و نیز گویند که سگ در نشاء سابق ترک قزلباش بوده که شمشیر کجش دم شده، اکنون چخ  گویی، بیرون می رود.

راقم گوید که: ظهور این عقیده در زمان سلطنت امیر تیمور گورکانی در سال هشتصد هجری، محمود نام که مسقط الرأسش از پسیخان گیلان بود مخترع شد؛ اکثر این عقاید را از عقاید تناسخیان اخذ نموده و همگی در لباس مسلمان اند.

 

بخش بیست و یکم: در بیان عقاید طبیعیون که دهری هم گویند

این فرقه گویند که دنیا، قدیم است و صانع طبیعت است و دهر کل شیء را به قدر استعداد پرورش خواهد کرد و هر شئی ای خاصیت خویشتن را ظهور خواهد نمود؛ مثلاً خاصیت نار، احتراق و ماده  آب، تعریق است. ظهور تولید از معانقه و مجامعت گردد؛ هرگز زن بی زوج اولاد نیاورده و نخواهد آورد. قرآن را آسمانی ندانند، انبیاء را تکذیب می کنند. بعضی گویند که تکوین انسان مانند نباتات و حیوانات است و چون تکوین انسانی در طول زمان است لهذا در نظرها بعید می نماید. این مطلب در نزد خرد روشن، در میزان برهان مبرهن است که از امتزاج طبایع هر نوع و هر قسم تکوین و تولید می شود چنان که معتقدان قرآن می گویند که آدم(ع) بی پدر و مادر و عیسی7 بی پدر متکون گردیده و جزایر بسیار دیده شده که آدمیزاد این جا عبور نکرده و آخر معلوم شده که در آن جا آبادی بوده؛ مانند ارض جدید که مشهور به ینگی دنیا است که در حدود نهصد   و   اند هجری قلون نام از جماعت فرنگ به تقویت قرال اسپانیول ظاهر ساخت و در بعضی از جزایر جنوب آدم وحشی مشاهده شده که بعد از ترتیب به زبان آمده، مؤدب و مذهب شده اند و هکذا در تکوین جزایر و پدید آمدن آن ها که چون انهار و شطوط عالم که به دریا می ریزند مخلوط به اجزای ارضی باشند و آن اجزای خاکی به مرور ایام در قعر دریا جمع شده و به تدریج ارتفاع یافته تا بر روی آب رسند. پس به طریقی که در برهان حس مسلم است، جبال و اراضی مانند اشجار و سایر نباتات نمو نمایند و به مرور دهور که ماده  آن استعداد داشته باشد بزرگ و وسیع و رفیع گردد چنان چه مسلمانان در قرآن خود استنباط نموده، جبال می توانند گرد آن جا که گویند وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب [137]و همچنان اگر جماد مستعد باشد مرتبه اش عالی بوده باشد. سیم و زر و جواهر یا فلزات دیگر ارزان پدید آید و چون تابش آفتاب بر خاک و آب بتابد لامحاله از حرارت خورشید امتزاجی در آب و خاک حاصل شود و از آن امتزاج نباتات و ریاحین پدید آید و هرگاه دو چیز از موالید ظهور کند سومی که مسمی  به حیوان است نیز متولد گردد چنان چه هیچ یک از جزایر عالم از وجود حیوان خالی نیست.

راقم از یکی بزرگان این فرقه که به لباس عیسوی ملبس بود سؤال نمودم که شما به چه دلیل اثبات استعداد در طبایع می دانید و خلقت اشیاء در پرورش و ماده شمرده اید؟ فرمودند که آیا نمی بینی که زن لامساس هرگز تولید ولد نکرده و هرجا آفتاب نتابید نبات نروید و سنگ مستعد نشد و بل که بسیاری از جزایر غیر معروفه که عبور آن ها به کسی راه نداده آدمی  از اناث و ذکور و از انواع حیوانات موفور دیده اند و بعضی از آن ها مقبول تربیت شده، روی بر رسم و راه انسانی آورده اند و بعضی دیگر تربیت قبول نکرده و راه و رسم مردمی نپذیرفت ؛ اولی را از نوع انسان و ثانی را از قسم نسناس گفته اند و چون در افراد انسان و حیوان تعدد به هم رسید لابد به حکم طبیعت توالد و تناسل نمایند چنان چه جزایر بسیار به تصرف ملوک عیسویه  یعنی انگلیس و فرانسه و سایر فرنگ درآمده که در ابتدای تسخیر آن ها جانوران انسان  صورت بودند که موی فراوان ابدان ایشان را فرو گرفته بود و به نارجیل و ثمر درختان زندگانی می کرده اند و از زحمت باران و از مشقت آفتاب در سایه  درختان به سر می بردند. ملوک فرنگ جمعی از مردم شهری را بدان جا کوچانیده و همت خود را در تربیت آن ها مصروف گردانیده و در مردمی  آن ها کوشیده در اندک زمانی از معاشرت شهریان به نطق آمده، مانند سایر خلق عالم گردیدند، به مرتبه  انسانی و مردمی  با حسن وجه رسیدند. ملوک فرنگ از مدّت پنجاه سال یا بیشتر تا حال قریب به پانصد جزیره  جدید پیدا کرده اند؛ همگی آباد و معمور. هرچیز در این جا نامحصور بوده و ساکنان آن جزایر جمیعاً لا مذهب و مانند حشرات و حیوانات بوده اند و به هیچ کیش و دین عمل ننموده اند بل که هم اسم دین و مذهب نشنیده اند، همگی را به دین عیسی در آورده و به اندک التفات تربیت شدند.

فقیر گفتم که با وجود عدم اعتقاد شما بر کیشی و ملّتی دعوت نمودن آن ها بر ملّت عیسی و تربیت کردن مردم به احکام آن حضرت سبب چیست؟ در جواب گفت که این به جهت نظام عالم و انتظام امور طوایف امم است؛ چون طبیعت  مردم را صعب و دشوار است که به تحت احکام مثل خود روند و به امر مثل خودی بگروند و او را مطاع دانند و از کلام او روی نگردانند لهذا مقتضی حکمت آن است که مردم را بر کسی بخوانند و به شخصی دعوت کنند که او از امثال ایشان نباشد و به نظر نیاید تا به دیده  تصور ایشان بزرگ نماید و هرچه در عالم از نیک و بد و صحت و مرض و دولت  و نکبت است بدو منسوب گردد و مردم در هر حال لایزال از آن کس توقع کنند و در این وقت فرمانبرداری و جان سپاری بر ایشان آسان شود.

فی الجمله همه این فرقه به حشر و نشر، بهشت و جهنم، صواب و عقاب، برزخ و معاد و همه  امورات اخروی را منکر هستند و اعتقاد ندارند. دنیا را همین عوالم طبایعی دانند و صاحبان این مذاهب در همه  اقالیم ساکن و به همه  لباس ملبس هستند؛ خصوصاً در ملک ایران در لباس مسلمانان جلوه گرند و فروعات عقاید ایشان بسیار است لهذا به همین قدر که نموده آمد مختصر کردیم تا بر مطالعه کنندگان دشوار نباشد.

 

بخش بیست و دوم: در بیان عقاید مذهب وهابی

این فرقه گویند این که مسلمانان اصولی و اخباری گویند که مذهب وهابی محدث است کذب و بهتان است، و بل که همان مذهب عرب است که در زمان پیغمبر بودند و اعتقادشان این است که جز خدای تعالی احدی سزاوار عجز و بندگی نیست و شفاعت انبیاء و اولیاء و اوصیاء کلام بی معنی است و گنبد و بارگاه بر سر قبور انبیاء و اولیاء ساختن بدعت است و امری که در زمان حضرت رسول نبوده، کردن او عین ضلالت. بدان که طریق حق یکی است اما به سبب هوای نفس هرکس به راهی افتاده و دل به تمنای داده.جمله دانایان بر این اتفاق دارند که ایزد تعالی یکی است و یک پیغمبر فرستاده و یک کتاب بدو داده. همه انبیاء و رسل که آمده اند بر یک چیز مأمورند و آن یک چیز همین است که حق تعالی را به  یگانگی پرستش کنند و کسی را به او شریک نسازند و لا یُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ ِأَحداً[138].در جای دیگر فرمود که وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئا[139]و به جز از باری تعالی یاری مجویید و مَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزيزِ[140] و در جای دیگری فرموده که أَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعا[141].در نفی شفاعت فرموده مَنْ ذَا الَّذي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِه[142]. بنابراین از انبیاء و اولیاء و ملائکه شفاعت خواستن کفر است و به حکم آیه  شریفه  فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُم [143]  در قتل مشرکین تعویق و تسویق جایز نباشد و امری که در زمان حضرت رسول نبوده و بعد ظهور نموده بدعت است و بدعت ضلالت است و خبر کل بدْعة ضلالة[144] بر آن دلالت است؛ مثل قلیان و چوپوق کشیدن و مردان لباس زنانه پوشیدن و مسجد و معبد را زینت دادن و قرآن و کتاب را تذهیب کردن و آرایش نمودن و قبور انبیاء و اولیاء صندوق و گنبد ساختن و ریش دراز گذاشتن، دست و پا را رنگ کردن، لباس را تنگ نمودن و با زنان شبیه شدن و سر فرود آوردن و آستانه بوسیدن و راه داری و عشاری گرفتن و جامه  کوتاه  یا بسیار بلند پوشیدن و زنان را بر اسب زین دار سوار کردن همگی این ها بدعت و هدم وجود عاملان آن ها سزاوار ملّت است.

راقم حروف گوید که، مبدا ظهور وهابی در زمان دولت وکلای زندیه، محمد بن  [عبد]وهاب مخترع شده و رواجیت داد. در سال هزار و دویست و شانزده هجری سال پنجم از سلطنت خاقان مغفور و زمان دولت سلطان سلیمان خان ثالث، سعود نا مسعود که در آن ایام بزرگ و رئیس طایفه  ضاله  وهابی بود، کربلای معلی را غارت کرده و قتل عام نموده، اثاثه و اوضاع آن بقعه شریف یغما کرده و از چوب صندوق مطهر، سعود ناپاک را در آن رواق گردون  طاق قهوه پخته، تناول نمود و آخوند ملا عبدالصمد همدانی صاحب «بحرالمعارف» که از اجله  علماء بود به درجه  شهادت رسید. این فقره در هجدهم ذی الحجه الحرام، روز غدیر ـ که به غدیر تاریخ اوست ـ اتفاق افتاد. چون جمعی به واسطه  زیارت روز غدیر به نجف اشرف رفته بودند، لهذا از صدمه  قتل و نهب آن نابکار مصون ماندند و شش هزار نفر در آن روز به هلاکت رسیدند و چندی نکشید که از اهتمام محمد علی پاشا در برّ العرب از طایفه  وهابی و سعود اسمی  نماند و در سال هزار و دویست و سی و سه، درعیه نجد که مأمن عبدالله بن  سعود بود به دست ابراهیم پاشا ولد محمد علی پاشا افتاد و آن بنیاد حصین را برافکند و عبدالله بن  سعود را با سکنه  آن قلعه به درک فرستاد. بار دیگر در سال هزار و دویست و پنجاه و هشت هجری در حکومت سلطان عبدالعزیز رومی.....[145] و در زمان سلطنت محمدشاه، مرحوم سیدابراهیم نام در عتبات عالیات مُجَدِدّ مذهب وهابی شده، کربلای معلا را تصرف نمود؛ مدّت چندی با دولت عثمانلو جنگید، آخرالامر قوت محاربه نمانده، فرار بر قرار اختیار کرد و صدمه  بزرگ از عساکر عثمانلو به متجاوزان ائمه  شیعه رسید.

مجملاً فقیر رساله ای در مذهب وهابی دید که به موجب آیات و اخبار مذهب خود ثابت کرده اند که کنار از سیاق و سبک این کتاب بود، لهذا متعرض نشدیم و به تکرار نپرداختیم.

 

بخش بیست و سوم: در بیان طوایف صوفیان و عقاید ایشان

پوشیده نماند رد اصولیین را که در حق صوفیه می گویند در این اوراق نمودیم؛ لاکن عقاید خود صوفیان این است.این که علماء ظاهر نوشته اند که اصل مذهب صوفیه شش فرقه اند و بعضی چهار و بعضی هفت گفته اند: اول حلولیه، دوم اتحادیه، سوم واصلیه، چهارم عشاقیه، پنجم تناسخیه، ششم وحدتیه، هفتم رزاقیه و هریک را به طریق ذکر کرده اند، کذب و بهتان است و از جمله  مفتریات و کلمات پریشان است و این که نوشته اند که فرقه  حلولیه و اتحادیه و واصلیه و تناسخیه و امثال ایشان از فرق صوفیه اند غلط محض و محض غلط است چه طایفه  محقه  صوفیه ایشان را انکار نموده اند و طریق قدح و مذمت آن ها را پیموده اند، در کتب خود نظماً و نثراً ابطال مذاهب ایشان را نموده اند چنان که مولانا شیخ محمود شبستری ـ قدس سره ـ که از اکابر صوفیه است در کتاب «گلشن راز» فرموده: نظم

 

کسی کو عقل دوراندیش دارد
ز دور اندیشی عقل فضولی
حلول  و  اتحاد این جا محال است
دو چشم فلسفی چو بود احول
ز نـابـیـنـایـی انـدر راه تـشـبـیـه
تناسخ زان سبب شد کفر و باطل
چو آن که بی نصیب از هر کمال است
کـلامـی  کـو نـدارد ذوق تـوحـیـد
رمـد دارد دو چـشـم اهـل ظـاهـر
عدم کی راه  یابد اندر این باب
عدم چه بود که با حق واصل آید
اگر جانت شود زین معنی آگاه
منزه ذاتش از چند و چه و چون
 

 

بسی سرگشـتـی در پیش دارد
یکی شد فلسفی دیگر حلولی
که در وحدت دویی عین ضلال است[146]
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز یک چشمی  است ادراکات تنزیه
که آن از تنگ چشمی  گشته حاصل
کسی کو را طریق اعتزال است
به تاریکی در است از غیم تقلید
که از ظاهر نبیند جز مظاهر[147]
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وز اوسیر و سلوک حاصل آید
بــگــوی درزمــان اســتــغــفــرالله[148]
تــعــالــی  شــانــه  عــمــا یــقــولــون[149]
 

 

بدان که صوفی یک فرقه بیش نیست اما به اعتبار رجوع ایشان به خلق جهت ارشاد عباد باذن  الله  تعالی مسمی  به شیخ و مجذوب می شوند. باید دانست که طبقات مردم علی  قدر  مراتبهم بر سه قسم است: اول مرتبه  کاملان و این طبقه علیا است، دوم مرتبه  سالکان؛ این مرتبه  وسطی است، سوم مرتبه  مقیمان کوی طبیعت؛ این مرتبه سفلی است و کاملان فرقه سابقانند و سالکان زمره  ابرار و اصحاب یمین اند و مقیمان زاویه  نقصان قوم اشرار و اصحاب شمالند چنان چه آیه  کریمه شاهد بر این است: وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُون  [150] اهل سابقان و مقربان بعد از انبیاء و اولیاء، مطلق طایفه  علیه  صوفیه اند و ایشان دو طایفه اند: اول مشایخ صوفیه اند که به واسطه  کمال متابعت رسول خدا و ائمه هدا به مرتبه  کمال که عبارت از فنای حقیقی عین سالک است در احدیت ذات به قرب فرایض رسیده اند و فنا، اضمحلال در احدیت، جمع به قرب نوافل و بعد از فنا، رجوع به خلق کرده اند و به طریق متابعت مأذون شده اند و به هدایت خلق مأمور گشته اند؛ این رجوع به خلق را تعبیر به بقاء بالله نمایند.این طایفه  کاملان و مکملان اند و حق تعالی ایشان را به عین عنایت خود بعد از استغراق در بحر توحید از شکم نهنگ فنا به ساحل بقاء خلاصی ارزانی فرموده تا آن که خلق را به دلیل نجات دلالت نمایند؛ از آن جمله است بایزید بسطامی  و معروف کرخی و جنید بغدادی و حسین بن  منصور و سری سقطی و شبلی و امثال آن ها.

اما طایفه  دوم که بعد از وصول به درجه  کمال که عبارت از فنا است، حواله ای تکمیل و رجوع به خلق ایشان نشده در وادی فنا چنان نابود و مفقود شده اند که از ایشان اثری و خبری به ناحیه  بقا نرسیده و در زمره  سکان انخراط یافته اند و بعد از کمال وصول به مرتبه  ولایت به تکمیل دیگران مأمور نشده اند و از عالم فناء به عالم بقاء نیامده اند[151] و این طایفه مسمی  به مجذوبین می باشند و از برای اظهار فضل و کمال این طایفه بر مردمان تا این که پاس رعایت ایشان نمایند.حضرت سید الشهداء در دعای عرفه می فرماید: ِ إِلَهِي حَقِّقْنِي بِحَقَائِقِ أَهْلِ الْقُرْبِ وَ اسْلُكْ بِي مَسْلَكَ أَهْلِ الْجَذْب . مطلب از این فقره اظهار عظمت و شأن ایشان است اما کمال اهل جذب پرتو کمال آن جناب است.از این سلسله است حواریون امیرالمؤمنین و شهدای  کربلا به موجب خبر «المخلصون علي خطر عظيم»[152] از خودیت گذشته، محو در محو فی البقاء شدند.

و نیز گویند که صوفی مشتق است از صفا که ضد کدر است که چون ایشان از کدورات نفسانی رسته و به صفای قلب پیوسته اند لهذا به این اسم موسوم شدند و جمعی گفته اند که از زمان حضرت آدم7 تا عصر خاتم  الانبیاء، اهل اسلام افاضل خود را به نام علی حده مسمی  نمی کردند ـ سوای صحابه ـ. زیرا که هیچ فضیلتی را زیاده از شرف صحبت حضرت رسالت نمی دانستند. چون دوره  صحابه تمام گردید دوره  تابعین بود. دوره  سوم را تبع تابعین می گفتند. چون دوره  چهارم از حضرت رسول بسیار دور شدند، خاصان امت را که به نهایت متّقی و پرهیزکار بودند در امور دین اهتمام تمام می نمودند ایشان را زهاد و عباد نامیدند تا آن که ظاهر شد بدعت ها و بسیار گشت مذهب های باطل مثل غلات و خوارج و ملاحده و زنادقه و غیر این ها و هریک ادعا می کردند که در میان ما عباد و زهاد می باشند و اطلاق این اسم را بر خواص خویش می نمودند تا آن که اهل حق خاصان خود را که ممتاز بودند به زیادتی زهد و محافظت نفش از متابعت هوا و صرف گردانیدن اوقات خود را در طاعات و عبادات و اذکار و اوراد و عزلت و ریاضت و مجاهده و اجتناب نمودن از اهل دنیا به اسم صوفی مخصوص نمودند واین نام قبل از سال دویست هجری بر ایشان اطلاق شده.

اما آن چه از احادیث معلوم می شود آن است که در زمان حضرت رسول، زوج بتول به این اسم موسوم بودند، چنان چه در کتاب «بشارت مصطفی لشیعة المرتضی»، مولانا ملامحمد باقر مجلسی در فهرست «بحار الانوار» خود نسبت این کتاب را به شیخ عمادالدین محمد بن  ابوالقاسم البصری داده به استادش قال رسول الله  ـ صلی الله  علیه  و اله ـ : من سرّه ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف[153] و مقوی این خبر حدیث قدسی است که باری تعالی فرموده است: أَنا جليس من ذكرني[154] یعنی من همنشین آن کسم که ذکر و یاد من کند و صوفیه اهل ذکر اند. پس الله تعالی جلیس ایشان است چنان که مولوی در مثنوی گوید:

 

هـرکـه خـواهـدهـم نـشـیـنـی بـا خـدا
 

 

گـو نـشـیـنـد در حـضـور اولـیـاء[155]
 

 

و ایضاً در همان کتاب روایت شده قال رسول الله ـ  صلی  الله  علیه  و آله ـ: لا تطعنوا علی اهل التصوف و الخرق، فانّ اخلاقهم اخلاق الانبیاء و لباسهم لباس الانبیاء و ایضاً فرموده است که راغبوا بدعاء اهل اَلّتصوف و أصحاب  الجوع  و العطش قان الله ينظر إليهم  و يسرع في اجابتهم و در کتاب «عوالی اللالی» ابی جمهور روایت شده که قال امیر المؤمنین7: التَّصوف اَربعةُ اَحرُفٍ: تاءٌ و صادٌ و واوٌ و فاءٌ، التّاء ترکٌ و توبةٌ و تُقی والصّاد صبرٌ و صدقٌ و صفاءٌ و الواو وردٌ و وفاءٌ والفاءُ فردٌ و فقرٌ و فناءٌ یعنی حضرت امیر فرمود که صوفی کسی است که متصف باشد به معنی این چهار حرف که دوازده رکن دارد. و شیخ  شهید رحمت الله فرموده: الصوفیه مشتغلون بالعبادة و المعرضون عن دنیا و المقلبون علی الاخرة[156]. قاضی نورالله شوشتری در کتاب «مجالس المؤمنین» در ذکر مجلس صوفیه بدین عبارت فرموده که صوفیان صافی طویت که در نزد سالکان مسالک طریقت و مؤسسان قواعد شریعت و حقیقت، مقصود از ایجاد عالم و اختراع بنی آدم بعد از ایجاد جواهر و زواهر انبیاء و ائمه  هدی ـ علیهم  الصلوات الله  الملک  الاعلی ـ وجود فایض الجود این طایفه  گرام و اصفیای عظام ـ کثرهم  الله بین الانام ـ است که به میامن توفیق الهی از ادنی مراتب خاک به اعلی مدارج افلاک ترقی نموده اند و از حضیض خمول بشریت به اوج قبول ملکیت تلقی فرموده اند[157] انتهی کلامه.

و میرسید شریف محقق در «شرح مطالع» فرموده که : انّ  السعادة العظمى  و المرتبة العليا للنّفس النّاطقة هى معرفة الصّانع تعالى بماله من صفات الكمال و التّنزّه عن النّقصان و بما صدر عنه من الاثار و الافعال فى النّشاة الأولى و الاخرة و بالجملة معرفة المبدء و المعاد و الطّريقة الى هذه المعرفة من وجهين احدهما طريقة النّظر و الأستدلال و ثانيهما طريقة اهل الرّياضة و المجاهدة و الطّريقة الأولى ان التزموا ملّة من ملل الأنبياء فهم المتكلّمون و الّا فهم الحكماء المشاؤن و الطّريقة الثّانية ان وافقوا فى رياضتهم احكام الشّريعة فهم الصّوفيّه و الّا فهم الحكماء الأشراقيّون فلكلّ طايفتان .[158]

پس از این قرار معلوم می شود که در هر زمان و هر ملّت فرقه ای صوفیه بوده و خواهد بود و به طریق ریاضت و مجاهده و تصفیه و تخلیه عمل می نموده اند و بدین مضمون محقق طوسی در بعضی از کتب خود و مولانا قاضی نورالله شوشتری بیان کرده اند.از سید حیدر آملی نقل نموده اند که جناب سید در کتاب «جامع الاسرار» فرموده که در روایت صحیحه از هریک از ائمه اطهار7 رسیده که فرموده اند: ان امرنا صعب مستعصب لايحتلمه الا ملك مقرب أو نبي مرسل أو عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان و فی روایته[159] قال: امرنا سر مستور في سر و سر مستسر و سر لايفيد الا سر و سر على سر مقنع بسر[160] و روی ایضاً انه قال ان امرنا سر مستور فی سر مقنع بالميثاق من هتكه اذله الله[161] و روی انه قال: لو علم ابوذر ما فی قلب سلمان لقتله او لکفره و لقد اخا رسول الله6 بینهما فما ظنت بسائر الخلق ان علم العلما صعب مستصعب لایتحمله الاملک مقرب او نبی مرسل او عبدالمؤمن امتحن الله قلبه للایمان[162].قال و انما صار سلمان من العلماء لأنّه..... منّا أهل البيت فلذلک یشبه العلماء و الی هذه کلّة[163] اَشار امام زین العابدین فی ابیاتٍ منسوب الیه:

 

انی لاکتم من علمی  جواهره
وقد تقدم فینا ابوحسن
فرب جوهر علم لو ابوح به
و لاستـحـل رجال مسلمون دمی
 

 

کی لایری الحق ذوجهل فیفتتنا  الحسین و وصی قبله الحسنا
لقیل لی انت ممن تعبد الوثنا
یرون اقبح ما یاتونه حسنا[164]
 

 

و روی امثال ذلک عنهم بحیثیة یکاد یخرج عن الحضر.

بعد از آن فرمود مؤمن ممتحن باید که صوفی حقه باشد، چه مؤمن ممتحن آن است که حامل اسرار باشد و علوم غیر صوفیه که از جمله  اسرار نیست و بل که علوم شرعیه ظاهریه است که اظهار آن واجب است در رئوس منابر و صدور محافل و هرگاه علوم اهل بیت7 منحصر به همین علوم شرعیه بود، نبودند محتاج بر وصیت و به کتمان او به این غایت و در نهایت شدّت، و با این که اگر علوم ایشان را بر همین علوم مقصود دانیم، عارف به کمالات و مراتب ایشان نخواهیم بود، چه علم شریعت بالنسبه به علم طریقت قشر است به لب و طریقت بالنسبه به حقیقت چنین است. پس کجا است قشر از لب و لب لب و به قلیلی فاصله فرمود که تصوف عبارت است از تخلق به اخلاق الهیه، قولاً و فعلاً و عملاً و حالاً و کدام کمال اعظم از این باشد که متخلق به اخلاق الهی باشند چنان چه امر فرمود تخلقوا باخلاق الله[165] و فی الحقیقه نیست ارسال انبیاء و رسل و تعیین اولیاء و اوصیاء مگر از جهت امر به تحصیل این مرتبه چنان چه مخفی نیست بر صاحبان فطانت و ذکاوت و گواهی می دهد ریاضات و مجاهدات ایشان و ترک نمودن ایشان جمیع لذات دنیویه و اخرویه را و رجوع نمودن ایشان به فناء. پس شیعه ای که مشغول ریاضت و مجاهده نشده باشد، به او سزاوار نیست که مذمت و انکار نماید شیعه را که مشغول ریاضت و تزکیه نفس باشد و خود را به اوصاف مذکوره متّصف و متخلق ساخته باشد چه اسرار ائمه7 و احوال ایشان اعظم و اعلاء می باشد از آن چه ایشان بر آن می باشد.

راقم می گوید: در حقیقت حال چنان که فقیر به خدمت بعضی از صوفیه  محقّه رسیدم و در تصانیف ایشان دیده ام، سزاوار و لایق نیست که ایشان را در جزء جمع زنادقه حلولیه و اتحادیه و معطّلیه و مباحیه و امثال آن ها محسوب دارند و از ایشان بشمرند.

 

بخش بیست و چهارم: در بیان عقاید حکماء علی سبیل اجمال

پوشیده نماند که در جمیع طوایف امم و فرقه  بنی آدم حکما بوده اند و خواهد بود؛ از هر اقلیم ظهور نموده اند و خواهد نمود. این طایفه را در یونان فیلسوف و در عرب حکیم و در عجم زیرک و در هند برهمن گویند، و ایشان دو فرقه اند: یکی اهل اشراق و دیگری مشایی اند. اما اهل اشراق ارباب مجاهده و ریاضت و مکاشفه اند و اهل مشایی ارباب نظر و استدلال اند.

گویند تا زمان افلاطون، حکمای یونان و سایر بلدان اشراقی بودند، و بعد از آن ارسطو طریق نظر و استدلال پیش  گرفته و براهین عقلیه را به جد پذیرفت. ارسطو و پیروان او را مشایی گفتند و هر دو فرقه از براهین عقل بیرون نروند و آن چه خلاف عقل باشد قبول نکنند.هر دو فرقه قائل شده اند که واجب الوجود را به کنه نتوان شناخت و کمند ادراک به کنگره  احاطه اش نتوان انداخت. و نیز گویند که وجود وحدت با همه صفات، عین ذات اوست و جمیع موجودات اضافه به اوست، یعنی صانع عالم علّت اولی است و عالم معلول اوست؛ مانند قرص آفتاب و نور او هر دو با هم باشند و اول چیزی که از علّت اولی پدید آمد و ظاهر شد، عقل  اول بود که اول ما خلق الله عقل و عقل  اول به منزله  دوم است از علّت اولی نه در عدد و بل که در قلم و او را عقل کل و عقل  فعالی خوانند و این عقل همان است که در قرآن، قلم خوانند و تأثیر آن عقل در نفس چون تاثیر قلم است در لوح و نفس آن لوح است که در قرآن یاد کرده شده و نفس سوم است در عدد. و گفته اند که از عقل  اول، عقل  دوم و فلک نهم پدید آمد و از عقل  دوم، عقل  سوم و فلک ثوابت ظاهر شد و از عقل  سوم، عقل  چهارم و فلک زحل و از عقل  چهارم، عقل  پنجم و فلک مشتری و از عقل  پنجم، عقل  ششم و فلک مریخ و از عقل  ششم، عقل  هفتم و فلک  شمس و از عقل  هفتم، عقل  هشتم و فلک زهره و از عقل  هشتم، عقل  نهم و فلک عطارد و از عقل  نهم، عقل  دهم و فلک قمر و از عقل  عاشر، هیولی و عناصر و اعراض و نفوس عنصریه آفریده شد.

و افلاک نُه بود و انحصار عقول بر ده نیست بل که احتیاج بر این است. چنان که اشراقین منع حصر عقول در ده کرده اند و در کتب خود آورده اند که بعضی از این عقول مجرده ازلی و هیولی اند، و بعضی گویند که جمله ازلی اند و عقل، ساکن است و حرکت نکند و نفس در عقل ثابت باشد و پیوسته نفس متحرک بود و عقل چون خواهد علم علّت  اولی بداند متحرک گردد و نفس در عالم عقل چون مشتاق نفس اولی باشد به واسطه  عقل به علّت  اولی رسد و علّت  اولی می داند که عقل معلول اوست و مراد از این سخن آن است که عالم به کلیات باشد، به خردیات نباشد و هرچه ما تحت فلک قمر است معلول طبایع می باشد و طبایع معلول نفس و نفس معلول عقل و عقل معلول علّت  اولی و گویند این بدان معنی است که لایق ملوک و سلاطین نیست که به نفس خود بر جمیع امور قیام نماید بل که مناسب آن است که  یکی از ارکان سلطنت را بر امر کلی مقرر کند و سایر امورات او به انجام رساند.

و نیز گفته اند که عالم و علم و معلول یک ذات است و مفهومات آن  بنا بر اعتبارات است و کواکب جمله  یک حیات است و زنده اند و تغییر و تبدیل در ایشان نیست و فاعل و مدبّر ارض مشتری است و حرکت کواکب و افلاک بر دوام و تمام بود و خرق و التیام در افلاک نبود و کواکب ذوی العقولند و آن چه در تحت ایشان است مشاهده کنند و شنوند و ارض حس دارد و آیه  يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْض[166]  بر این مطلب دلالت دارد.

و گویند فیثاغورث و سقراط و خمالیس(؟) از حکماء قائل شده اند بر این که عالم قدیم است و صفات او حادث و جالینوس گفته که عالم نه قدیم است نه حادث یعنی قدیم  ذاتی و حادثِ زمانی نیست و از متقدمین ایشان مثل ارسطا  طالیس و قرطیس و تا مطلیس و از متأخرین ابونصر معلم  ثانی و شیخ  رئیس گفته اند که عالم قدیم است به ذات نه به صفات و اصحاب هیولی گفته اند که اصل عالم قدیم است و ترکیب او حادث و جمعی گویند که افلاطون و ارسطو و بقراط عالم را قدیم نگویند و آن را حادث دانند.

و بعضی گویند که روح قدیم است و مکان ندارد و اکثر بر آن رفته اند که روح، حادث است و تعلق او به جسم چون تعلق عاشق است به معشوق؛ چون از بدن مفارقت کند ابدی و باقی شود و معاد عبارت از بازگشتن روح است به موضع خویش چون نفس ناطقه حالات خود را چنان چه شاید به عمل آورد و از تعلقات جسمانی رستگار گردد و به عالم عقول و نفوس رسد و این مرتبه فوق جنت است و آیه  َمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا[167] یاد از آن می دهد اما نفسی که از تنگنای طبیعت بیرون آمده و به ساحت يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي  إِلى  رَبِّك [168] داخل نشده و به واسطه  گرفتاری به هریک از سماوات نسبت پیدا کرده باشد به جرم آن تعلق گیرد و تربیت و تفاوت در مراتب سماوات آرام پذیرد چه مراد از جنت، سماوات است و سقف آن عرش است. اما اگر نفوس طبیعت انسانی از جاه علاقه  ظلمانی بیرون نیامده لیکن خیر و سعادت او غالب باشد به طریق ترقی منتقل شوند از بدنی به بدنی بهتر از بدن  اول تا زمان عروج بر معارج کمالات منتظره  انسانیه امکانیه؛ بعد آن پاک از لوث  بدن گشته، به عالم قدس رسد و این انتقال را نسخ گویند و آیه  ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها[169] از این حالت خبر می دهد و بعضی گویند که این مرتبه  اعراف است و اگر شر در آن نفوس غالب و زاید باشد در ابدان جانوران نزول نمایند و به مناسبت صفات عالیه  خود به بدن یکی از حیوانات در آیند چنان چه روح متهوران شریر در شیران و متکبران در پلنگان و از فایقان در گرگان و از حریصان در مورچگان و موذیان در سگان و کژدمان و ماران و محیلان در روبهان و زرطلبان در موشان و امثال این ها در درندگان و چرندگان و پرندگان؛ این مقام را مرتبه  مسخ نامند. آیه  كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذاب[170] لا طائِرٍ يَطيرُ بِجَناحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثالُكُم [171] اشارت بدین مقام است. اگر نفوس ایشان فروتر و بدتر باشد، تنزل کنند به ابدان نباتی و این مرتبه را رسخ گویند. آیه  في  أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَك [172]مخبر از این مرتبه است.پس اگر نفوس از هر سه مقام پس تر و بدتر باشد به اجسام جمادات مثل معدنیات و فلزات تعلق گیرند و این مرتبه را فسخ نامند و آیه  نُنْشِئَكُمْ في  ما لا تَعْلَمُون [173]کنایت از این مرتبه است.

دوزخ هفت است و مراد از آن عناصر اربعه و موالید ثلاثه است. هر آن کس که از عالم عناصر نگذشت در یکی از این طبقات چهارگانه گرفتار گشت چنان که مشائیین گفته اند که اگر روح انسان در هنگام تعلق، اخلاق رذیله فراهم آورد و به کدورات صفات بشریت که نقصان روح است مبتلا گردد و از برای هر لذّتی، حسی که به آن معتاد بوده متحیر شود، صفات رذیله او را در کسوت مار و کژدم و آتش  سوزان و سایر عقوبات که در شریعت مذکور است بر او ظهور کند چنان چه اخلاق جمیله بر خوبان در صورت حور قصور و غلمان و ولدان و سایر نعمت های بهشتی ظاهر شوند.

و نیز گویند که ثواب بر دو گونه است: یکی روحانی و آن نظر بود به عالم ملکوت به چشم عقل و دیگر لذت و راحت است که تعلق به جسم دارد و عقاب نیز بر دو نوع است: یکی روحانی و آن دوری است از ملکوت و دیگر جسمانی است مانند حرارت و برودت و امثال آن و این طایفه آن چه کلام مجید به آن ناطق است از حشر و نشر و شیطان و نکیر و منکر و ثواب و عقاب و صراط و میزان و جنت و نیران و ملائکه و رضوان و امثال این ها را تعدیل کنند. من جمله گویند که عوام معتقدان خود را به صور خیالیه  خود مشاهده نمایند و خواهند نمود.

و نیز گویند که جبرئیل عبارت از عقل عاشر است و میکائیل قوتی است از قوای قمر و اسرافیل قوتی است از قوای شمس و عزرائیل قوتی است از قوای زحل و جبرئیل رب النوع انسان است و شیطان قوت وهمی  است و صراط عبارت از اعتدال قوا است و نکیر و منکر عبارت از عمل نیک و بد و قبر عبارت از بدن و میزان رعایت عدل و کفه های میزان، اعمال خیر و شر است و طوبی عبارت از درخت  عقل است و زقوم عبارت از درخت  طبیعت است و رضوان عبارت از رضا و تسلیم است و اضطراب خازن دوزخ است و حور قصور اشارت به اسرار مکنونات و علوم است که از نظر نامحرمان در خیام عزت پوشیده شده و شب قدر عبارت از مبداء و روز قیامت اشاره به معاد است و نزد ایشان دنیا و آخرت دو معنی دارد: خاص و عام؛ آن چه خاص است ظاهر و باطن هرکس است که آن جسم و روح مخلوقات است که دنیا و آخرت اوست و آن چه عام است ظاهر و باطن عالم یعنی عالم اجسام دنیا و آخرت باطن اوست.

راقم می گوید: فقیر  یکی از بزرگان و متکلمین حکما سؤال نمودم که چه می فرمایید در ناموس انبیاء و نبوت ایشان؟ فرمودند که افراد انسانی در امور معاش محتاج یک دیگرند و ایشان را از قانون و قاعده گریز نباشد که همگی بر آن متفق باشند که حیف و میل و تعدی بر یک دیگر نشود تا نظام عالم محفوظ ماند. پس باید که قاعده و قانون را به خدا منسوب نمایند و چنین گویند که از نزد خدای  تعالی است تا همه کس آن را پذیرای شود و قبول کند. بنابراین حکمت الهی اقتضای ظهور و بعثت انبیاء کرده تا قانون و قاعده جهت نظام امور خلق کنند و مردم را به عنف و لطف بر آن دارند تا هم طریق آن را به اتفاق یک دیگر به عمل آرند و احوال عالم انتظام یابد و هرکس به وادی خودسری نشتابد و حکماء واضع این قانون را ناموس خوانند و احکام او را ناموس دانند.

در عرف، متقدمین، نبی و شارع و احکام او را نبوت و شریعت گویند و جانشین او را حاکم و احکام او را صناعت مملکت؛ و متأخرین او را امام و احکام او را امامت نامند. و در خرق عادات که مسمی  است به معجزات و کرامات گفته اند که نفس انسان به سبب حوادث عالم که در بدن پدید می آید چون مهر و قهر، می شاید نفسی باشد که نسبت به او به عالم کون و فساد به عینه هم چنین باشد که نسبت دیگران به بدن ایشان. پس اراده و سبب باشد حوادث را و آن چه خواهد در عالم کون و فساد به ظهور آورد و گاه نفسی ظهور کند به غایت مدرک و فهیم چنان که هرگونه دانش که باشد به  اندک توجه آن را یاد گیرد و هم نفسی دیگر باشد که وقوع آن را بداند یا در خواب و یا به الهام و نفس دیگر باشد که در هرچه مشاهده کند آن چه همت اوست آشکارا گردد و این جمله خاصیت نفس است. چون روح از ریاضات و مجاهدات صاف و مانند جوهر فلک شفاف شود و نفس ناطقه  او از نفوس فلکی آن چه شده نیست فرا گیرد و حجب تعلقات او مرتفع گردد؛ در این حالت هرچه گوید و آن چه کند راست باشد. و این گاه شود که در خواب و گاهی به طریق الهام وگاهی بر سبیل وحی ظاهر گردد.

این بود که به طریق اجمال از عقاید حکماء ذکر نمودیم. زیاده از این مناسب مقام نبود و بل که این اوراق گنجایش زیاده نداشت که نموده آید. مختصراً هر امری که به ظاهر عقل درست آمد، او را قبول کنند و والافلا؛ چنان که معراج نبوی را روحانی دانند، به معاد و رجعت قائل نیستند، در توجهش تأویلات عقلی می کنند، و دنیا و آخرت را در این کون دانند.

از قراری که معلوم می شود اکثر ایشان تناسخیه هستند، چنان که شمه ای از عقاید عالم تبدیل از عالم  اولی به عالم  ثانیه و ثالثه و رابعه از نسخ و مسخ و رسخ و فسخ که مرتبه انسانی و حیوانی و نباتی و جمادی باشد نوشته گردید اگرچه این عقاید ایشان مطابق عقل نیست. نظم

 

عــقــل اول رانــد بــر عــقــل دوم[174]
 

 

مـاهـی از سـرگـنـده گـردد نـی ز دم[175]
 

 

 

بخش بیست و پنجم: در عقاید مذهب تناسخیه گوید

راقم الحروف گوید: اگرچه شمه ای از عقاید تناسخیه در مذهب حکماء و عقاید ایشان نمودم لیکن بعضی از رموزاتش دوباره به عرصه  اوراق ثبت کرده آید.

مجملاً این فرقه گویند که دنیا قدیم است؛ او را ابتداء و مبداء نیست و انتها و مقطع نخواهد بود.این همه مکونات که در السنه  اهل عالم او را موجودات و ممکنات خوانند ماده از ماده مستعد می شود؛ یعنی ماده ای که در وجود انسان موجود است بعد از فوت ظاهری و مرگ بصری همه  علایقات و عوارضات از پی، پوست و استخوان و گوشت پوسیده و معدوم می شود، باقی نمی ماند مگر ماده  اصلی که منشاء باطنی و رشته  اصلی است که هرگز او را فنائیت و پوسیدگی نیست و هیچ وقت در معدومیت نماند.بعد از آن که این عوارض و علایق وجودی از میان در رفت؛ یعنی این لحم و پوست که به مرتبه  حایل و ساتر ماده است پوسیده گردید، عین و وجودیت در میدان خودنمایی بی ساتر و بی پرده ماند، به دوره  جمادیت واصل شد.یک عالمی  معینی در دوره  جمادیت گردش نموده تا استعداد وجودیت از آن قطب عالم ترقی داده ؛ یعنی از عالم جمادیت قطع علاقه نموده، از عالم نباتیت ظهور می کند.آن ماده که اصل وجودیت و عین ممکنیت است نمو کرده، در هیئت علفیات و هیکل نباتات نمو کرده، مدّت وقوف جلوه  عالم نباتیت به سر داده، ترقی دیگر را خواهان و طالب شده، پا بر پله  ثالثه نهاده، به عالم حیوانیت داخل شود. یعنی حیواناتی که وجودشان از علفیات و نباتات پرورش دارد و ماده  زندگانی آن ها از نمو آن است، آن نباتات که از اصل ماده نمو کرده جزء بدن نموده، می خورند؛ یک مرکز علاحده ای در میدان حیوانیت گردش نموده، بعد به خیال صعود و عروج افتاده، بی تحاشا به دوره  چهارم پا نهاده، دوباره در عالم انسانیت تجلی کرده، خودنمایی کند؛ یعنی آن حیوانی که پوست و لحم او از نباتات و نموات ماده  وجودیت پرورش یافته، مأکول و خوراک انسانی شده، جزء بدن بل که اصل ماده  تولیدی که از آن آکل و خورنده خواهد بود. بدین معنی آن شخص که گوشت آن حیوانی که از ماده  وجودیت جزء بدن او شده صرف دارد در جزئیت بدن او باقی شود بعد از آن که مجامعت و معانقه اتفاق افتد در صورت آب منی منقل از مکانی به مکان دیگر شده؛ یعنی از پشت مرد به رحم زن وارد شده، در صورت انسانی جلوه گر می شود؛ باز از مدّتی دوباره، سه باره الی ماشاءالله این دوائر و اقطاب را گردش کرده، در ترقی و تنزل عوالمات خواهد بود چنان که اشاره بدین است:

 

از جـمـادی مـردم و نـامـی  شـدم
مـــردم ازحـــیــوانـــی و آدم شـــدم
 

 

وز نما مردم به حیوان سر زدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم[176]
 

 

و نیز گویند هرکس که در این قطب مرد بوده در قطب دیگر به صورت زن خواهد آمد، ظالم است مظلوم خواهد بود، عالم است در جهالت جلوه گر خواهد شد، قاتل است مقتول می شود، در عالم حیوانیت به شرح ایضاً موذی است در عالم ثانیه غیر موذی بیاید، ناخن دار است بی ناخن جلوه کند، آکل است در صفت مأکول بیاید، در عالم نباتیت هم چنین اگر شیرین است در عالم دیگر تلخ شود، اگر بادار است بی بار درآید، اگر از صنادیل واقع شده در عالم آینده بی بو و هیزم جلوه دارد و این فرقه را اعتقاد آن است که هرکسی را چهار  دوره  اندر چهار دوره لزوم کرده که در عالم عدل و قصاص برابر باشد.مثلاً دو عالم انسانیت که در یکی ظالم و در دیگری مظلوم شود، در عالم حیوانیت هاکذا در یکی آکل، در ثانیه مأکول باشد، در عالم نباتیت در یکی شیرین و در دیگری تلخ، در عالم جمادیت در یکی از معدنیات، در ثانی از سفالات ظهور کند و بعضی را اعتقاد این است که هرکسی را زیاده از دو دوره نیست: یکی دوره  خیر و یکی دوره  شر.

راقم گوید از یکی بزرگان این قوم سؤال نمودم که شما این دوایر را چطور می دانید و از صانع چه اثر در صنایع شمارید؟گفت که ما همه این اثرها را از مؤثر می دانیم؛ انتهی شما اهل شریعت در یک وجود و در اقطاب متعدده دانسته اید، ما در مرتبه  واحد و در قطب واحد دانسته ایم.مثلاً این عالم که او را عالم ممکن می گویید ما در حق هرکسی عالم علاحده سوای از عالم شخص اولی دانیم؛ بدین قرار که جمیع عوالم در این عالم است؛ آن که هنوز تولید نشده، او را عالم ارواح است، آن که تولید شده و در ظاهر وجودیت است او را عالم تکلیف است، آن که از زندگانی عاری شده و هنوز وجودش پوسیده و معدوم نگردیده، در عالم برزخ ساکن است و آن کس که عوالم را طی کرده، نه از وجودش خبری، نه از بودنش اثری هست، از برای این چنین وجود عالم معاد و دوره  اخروی است و الا تغییر این عوالم محال و از غیر ممکنات است که به افواه و السنه  عوام الناس انداخته و متشکی نموده اند. نظم

 

ای که  ازحشر و نشر  و  موت  و  حیات
هـرکـسـی ظـالـم اسـت یـا مـظـلـوم
 

 

مـی شـمـاری خـلاف مـنـظـور اسـت
انـدرایـن قـطـب هـسـت مـسـتـوراسـت
 

 

 

بخش بیست و ششم: در عقاید اهل ذکر که آن ها را درویشان و خرقه پوشان گویند

این فرقه گویند آن چه علمای ظاهری در تکفیر اهل ذکر سخن گویند و افعال ایشان را بدعت شمارند خالی از دو وجه نیست: یا مجرد تعصب و عناد و لجاج و فساد است، چنان که بنای اکثر و اغلب آن ها بر آن است یا به جهت عدم وقوف بر آیات و اخبار است.

بر فرض تسلیم جواب می گوییم که مشایخ مدعی می باشد که به این نهج ذکر که در ادبشان دارند از جناب معصوم یداً به  یداً و صدراً به صدراً به ایشان رسیده است و مجرد ادعا هم نیست، بل که اکثر اهل سلاسل بل که  یک  سر سلسله  خود را منجر و منتهی به ائمه  معصومین7 دارند. غایت آن است که خبر ضعیف می باشد، در امور مستحبه تسامح جایز است علی  الاشهر، و اقوی فضیلت ذکر خفی و جلی مذکور است، و آیات و اخبار در تعریف ذکر و امر به ذکر کثیر موقت و غیر موقت وارد شده است، به حدی که منکری انکار او نتواند نمود، و عقل نیز حکم بر او می کند، به جهت آن که شکر منعم واجب است، و حال آن که شکر قسمی  از اقسام ذکر است برای آن که دفع می کند حرز به ظنون را و واجب است با قدرت بر دفع او. اما آیات باری تعالی فرموده است:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصيلاً[177] و ایضاً فرموده وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حينَ تَقُومُ وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُوم [178] و ایضاً فرموده: وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَ أَصيلا [179] و ایضاً فرموده: اذْكُرُوا اللَّهَ كَثيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ[180] و ایضاً در قصه  حضرت یونس می فرمای:د فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ لَلَبِثَ في  بَطْنِهِ إِلى  يَوْمِ يُبْعَثُونَ[181] و ایضاً فرموده: رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّه [182] و ایضا: َأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا[183]  و ایضاً جناب ختم مآب ـ علیه السلام  ـ را مخاطب فرموده که وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ[184] الی آخر و دیگر در مقام مدح می فرماید الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى  جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في  خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض [185] و ایضاً در مقام مدح می فرماید الَّذينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُم [186] و ایضاً فرموده وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب [187].

اما احادیث که در فضیلت ذکر وارد شده در ارشاد دیلمی  و غیره:

عن النبي (ص): ألا إنَّ خیر أعمالکم و أزکاها عند ملیککم و ارفعها عند ربکم فی درجاتکم و خیر ما طلعت علیه الشمس ذکر الله سبحانه و تعالی[188] و ایضاً قال ـ علیه السلام  ـ انا جلیس من ذکرنی و ارفع منزلته من جلس الله  تعالی. و ایضاً روی الکلینی عن الفضل بن  یسار قال قال أبوعبداللّه: ما من مجلس یجتمع فیه أبرار و فجّار فیقومون على غیر ذکر اللّه عزّوجلّ إلاّ کان ذالک حسرة علیهم یوم القیامة[189]و ایضاً از ابوحمزه  الثمالی عن ابی جعفر7 قال: مکتوب فی التوراة الّتی لم تغیّر أن موسى سأل ربه فقال یا ربّ، أ قریب أنت فأناجیک أم بعید فأنادیک؟ فأوحى اللّه عزّوجلّ إلیه  یا موسى، أنا جلیس من ذکرنی[190]. فقال موسى فمن فی سترک الیوم لاستر إلاّسترک؟ فقال الّذین اذکرونى فأذکرهم و ایضاً عن ابی عبدالله قال: قال الله من ذکرنی فی ملاء من الناس ذکرته فی الملاء ملائکته.[191] و ایضاً عنه7 قال عزوجل یا ابن آدم، اذکرونی فی الملا اذ کرک فی الملاء خیر من الملائکه و ایضاً عنه قال: شیعتنا الذین اذا دخلوا ذکر و الله کثیر و ایضاً عنه قال الله تعالی لموسی أکثر ذکری باللیّل و النّهار و کن عند ذکری خاشعاً[192] و ایضاً عن ابوعبدالله قال: قال رسول الله:  من اکثر ذکر الله عزّوجلّ احبه الله[193] و من ذکر الله کثیراً کتبَ له براءتان براءة من النّار و براءة من النّفاق[194].

و ایضاً عنه: من اکثر ذکر الله عزّوجلّ اظلّه فی جنّته.

و ایضاً عنه: مَا مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا وَ لَهُ حَدٌّ يَنْتَهِي إِلَيْهِ إِلَّا الذِّكْرَ فَلَيْسَ لَهُ حَدٌّ يَنْتَهِي إِلَيْهِ فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْفَرَائِضَ فَمَنْ أَدَّاهُنَّ فَهُوَ حَدُّهُنَّ وَ شَهْرَ رَمَضَانَ فَمَنْ صَامَهُ فَهُوَ حَدُّهُ وَ الْحَجَّ فَمَنْ حَجَّ فَهُوَ حَدُّهُ إِلَّا الذِّكْرَ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَرْضَ مِنْهُ بِالْقَلِيلِ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ حَدّاً يَنْتَهِي إِلَيْهِ ثُمَّ تَلَا هَذِهِ الْآيَةَ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا فَقَالَ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ حَدّاً يَنْتَهِي إِلَيْهِ قَالَ وَ كَانَ أَبِي علیه السلام كَثِيرَ الذِّكْرِ لَقَدْ كُنْتُ أَمْشِي مَعَهُ وَ إِنَّهُ لَيَذْكُرُ اللَّهَ وَ آكُلُ مَعَهُ الطَّعَامَ وَ إِنَّهُ لَيَذْكُرُ اللَّهَ وَ لَقَدْ كَانَ يُحَدِّثُ الْقَوْمَ وَ مَا يَشْغَلُهُ ذَلِكَ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ كُنْتُ أَرَى لِسَانَهُ لَازِقاً بِحَنَكِهِ يَقُولُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ كَانَ يَجْمَعُنَا فَيَأْمُرُنَا بِالذِّكْرِ حَتَّى تَطْلُعَ الشَّمْس.[195] و ایضاً روی: اشرف الاذکار لااله الا الله.

مخفی نماند بزرگان این فرقه گویند که حضور خلق ها و مجالس ذکر الهی را مرتبه ای است بر حضور حلق و مجالسی که در آن ذکر حق تعالی ننمایند زیرا که حلق و مجالس دیگر محل نزول قهر و سخط خدا است و شیاطین در آن مجالس و محافل حاضر است بل که اهل آن حلق و مجالس همگی شیاطین و عفاریت و ملاعین اند. از رسول خدا روایت است که فرمودند: اذا مررتم فی ریاض الجنة فارتعوا قالوا: یا رسول الله ما ریاض الجنة؟ قال: هی حلق الذکر. فانّ الله تعالی سیارات من الملائکه  یطلبون حلق الذکر فاذا آتو علیهم حفّوا بهم[196] و ایضاً از ابی ذر غفاری روایت است که قال رسول الله6 حضور مجلس ذكر أفضل من صلاة ألف ركعة و حضور مجلس العلم افضل من شهود ألف جنازة. قیل: و ما یقرء القرآن فقال هل ینفع القرآن الا ما بالعلم[197].

از این حدیث شریف که حضرت رسالت مآب فضل مجلس ذکر و فضل مجلس علم را هریک علاحده بیان فرموده است خالی از وجه معجزه نیست، زیرا که آن حضرت می دانست که جماعتی از عباد هوا و زهاد دنیا عبید و بطون و نفس اماره را مفتون به هم خواهند رسید و ظاهر خواهند گردید که انکار اهل  ذکر نمایند، و احادیث حلق و ذکر و مجالس آن ها را تأویل به حلق و مجالس درس و علم نمایند چنان که بعضی از علمای سوء و تابعین سلاطین و منکرین گفته اند تا این که این حدیث تکذیب و تأویل ایشان بوده باشد.

ایضاً در کتاب «من لا یحضره الفقیه» قال النبی ـ علیه السلام  : بادروا إلی ریاض الجنة فی دار الدنیا فقالوا یا رسول اللّه ما ریاض الجنَة؟ قال حلق الذکر[198]. در دعای دوشنبه از موسی بن  جعفر7 در کتاب «مصباح» و غیره مذکور است و این فقره در آن دعا است: أن تجعل راحتی فی لقائک و عملی فی سبیلک و حجّ بیتک الحرام و اختلاف الی مساجدک و مجالس الذکر[199].

راقم الحروف می گوید که فرقه  دراویشان و اهل ذکر قریب به هفتاد سلسله است و هریک از این سلاسل به اسم رئیس آن فرقه موسوم شده، چنان چه خواهم نمود و همه  اش خرقه خودشان را که از اوستاد و مرشد اخذ می کنند، منتهی می کنند به باب مدینه  علم  النبی یعنی به علی بن  ابوطالب ـ 7ـ و هیچ سلسله ای نیست که خارج از سلاسل ائمه بوده باشد و خود را غیر از آن بزرگواران منسوب سازند و سلسله  خود را به دیگری منسوب سازند.  لهذا لزوم به هم رسانید که سند چند سلسله را در این اوراق ذکر نماییم.

اول سلسله صفویه: شیخ صفی مرید شیخ تاج دین زاهد  گیلانی و او مرید شیخ جمال الدین تبریزی و او مرید شیخ شهاب  دین اهری و او مرید ابوالغنایم رکن  دین سجاسی و او مرید قطب  دین ابوبکر ابهری و او مرید نجیب  دین سهروردی و او مرید قاضی وجیه  دین  بن  عمر البکری و او مرید شیخ جنید بغدادی و او مرید شیخ سری سقطی و او مرید ابومحفوظ شیخ معروف کرخی و او مرید و دربان حضرت قطب اولیاء و غوث الاصفیاء امام همام ابوالحسن علی الرضا ـ علیه  تحیّة  و  الثناء ـ است و او پدر بر پدر الی امیر المؤمنین ـ 7.

سلسله  نوربخشیه؛ سید محمد نوربخش قهستانی و او از خواجه اسحاق ختلانی و او از سید علی همدانی و او از شیخ محمود مزدقانی و او از شیخ علاءالدوله  سمنانی و او از شیخ نور دین عبدالرحمن اسفراینی و او از شیخ احمد ذاکر جوزقانی و او از شیخ رضی الدین لالا غزنوی و او از شیخ نجم  دین کبری و او از کمال  دین خجندی و او از شیخ سیف  دین باخرزی و او از شیخ سعد  دین حموی و او از شیخ بهاء دین ولد و او از شیخ مجد دین بغدادی و او از شیخ فرید  دین شیخ  عطار و او از شیخ نجم  دین رازی و او از شیخ عزیز  دین نسفی و او از مریدان شیخ سعد  دین حموی است.

سلسله  ذهبیه؛ آقا محمد کازرونی که در زمان سلطنت آقا محمدشاه ظهور کرده، او از آقا محمد شیرازی و او از سید قطب  دین نیریزی و او از شیخ علی نقی فارسی و او از شیخ نجیب  دین رضا و او از شیخ محمد علی مؤذن و او از شیخ حاتم و او از شیخ درویش محمد مذهب و او از شیخ تاج  دین حسین و او از شیخ غلامعلی نیشابوری و او از شیخ حاجی محمد خبوشانی و او از شیخ  شاه اسفراینی و او از شیخ عبدالله برزش آبادی مشهدی و او از خواجه اسحاق ختلانی و از به هجده واسطه به امام موسی منتهی می ]باشد[ چنان چه در سلسله  نوربخشیه قلمی شده.

سلسله چشتیه؛ امیر خسور دهلوی و نجم الدین حسن دهلوی هر دو مرید شاه نظام  دین و او از فرید الدین شکر گنج و او از خواجه قطب  دین بختیار و او از خواجه معین الدین حسن سنجری و او از خواجه عثمان هروی و او از حاجی شریف و او از قطب  دین مودود چشتی و او از خواجه  یوسف سمعانی و او از خواجه احمد چشتی و او از خواجه محمد چشتی و او از خواجه ابواسحاق شامی  و او از علو دینوری و او از شیخ هبیره بصری و او از حذیفه مرعشی و او از سلطان ابراهیم ادهم و او از امام محمد باقر ـ علیه السلام .

سلسله  مولویه؛ این سلسله به هفت واسطه به نجم الدین کبری منتهی می شود، منتهی نجم الدین به امام رضا؛ در نوربخشیه نمودیم.

سلسله  طفوریه؛ این سلسله منسوب است به ابایزید بسطامی  به بیست و یک واسطه منتهی می شود به امام جعفر صادق ـ علیه السلام  ـ از آن جهت که ابایزید سقای آن بزرگوار بود چنان چه شرحش در تواریخ مسطور.

سلسله  کمیلیه؛ منسوب است به کمیل بن  زیاد النخعی که از اصحاب امیرالمؤمنین ـ 7ـ بود.

مجملاً فقیر گوید که از همه  این سلاسل باقیه اکتفا نماییم به سلسله  نعمت اللهیه که از مشهورترین و معتبرترین سلاسل است.جناب فضایل مآب میرزا علی قهفرخی[200] ملقب به ثابت علی شاه که در زمان سلطنت ابوالملوک فتحعلی شاه بود، اسامی  مشایخ سلسله  نعمت اللهی را بر این نهج نظم نموده است؛ شمه ای نموده آید.

نظم

 

بـنـده  درگـاه سـلـطـان ولـی
چـون رخ از هـر دو جـهـان بـرتـافـتـم
آن کـه در جـام وفـا مـسـت عـلـی اسـت
پـیـر شـه مـسـت عـلـی شـاه ولـی
پـیـر مـجـذوب آن امـام خـافـقـیـن
پـیـر آن سـلـطـان حـسـیـن شـاه ولـی
پـیـر آن نـور عـلـی شـاه فـریـد
پـیـر وی آمـد عـلـی شـاه رضـا
پـیـر او آن صـاحـب تـمـکـیـن بـود
پـیـرشـاه شـمـس الـدیـن مـحـمـود بـود
پـیـر مـحـمـود آن شـه فـرد ودود
هـم مـحـمـد نـام هـم احـمـد نـژاد
شـاه شـمـس الـدیـن ثـانـی پـیـر اوسـت
هـسـت پـیـر شـمـس الـدیـن  پـاکـزاد
مـیـرشـمـس الـدیـن مـحـمـدپـیـراوسـت
پـیـر شـمـس الـدیـن فـخـر کـامـلـیـن
پـیـر بـرهـان گـر هـمـه ره آگـه اسـت
بـر کـمـال الـدیـن کـه دانـی شـه بـود
پـیـروی بـرهـان خـلـیـل الله بـود
از جـنـاب نـعـمـت الله ولـی
جـمـلـه انـد از آل شـاه خـافـقـیـن
پـیـر وی را دان بـوجـه نـافـعـی
پـیـر  عـبـدالله شـاه راسـتـیـن
پـیـر صـالح آن کـه خـود مـعـروفـی اسـت
پـیـر وی بـاشـد شـه فـرد شـهـیـد
پـیـر شـیـخ  بـوسـعـیـد آن شـاه راد
شـیـخ  بـومـدیـن امـام نـیـک نـام
پـیـر وی کـز وی جـهـانـی مـات بـود
پـیـر  بـوالـبـرکـات ابـوالـفـضـل گـزیـن
پـیـر وی شـه احـمـد غـزالـی اسـت
پـیـر وی بـر فـرق مـردان تـاج بـود
پـیـر  بـوبـکـر آن شـه  نـورانـی اسـت
پـیـر بـوالـقـاسـم بـه صـافـی مـشـربـی
پـیـر بـو عـمـران امـام پـاک زاد
کـیـسـت دانـی پـیـر شـیـخ  بـوعـلی
آن کـه بـودش طـایـر الـهـام صـیـد
شـیـخ او سـری سـقـطـی  شـاه راد
کـیـسـت بـر مـعـروف دانـی رهـنـمـا
مــظــهــر ذات خــداونــد جــلــی
درگـهـش بـاب مـرام عـالـم اسـت
رهـنـمـای اولـیـاء آن حـضـرت اسـت
از پـدر او داشـت او هـم از پـدر
نـسـبـت ایـن سـلـسـلـه گـفـتـم تـمـام

 

 

چـاکـر اهـل صـفـا ثـابـت عـلـی
ایـن لـقـب از شـیـخ مـرشـد یـافـتـم
در گـشـاد کـارهـا دسـت عـلـی اسـت
هـسـت شـاه فـرد مـجـذوب عـلـی
مـظـهـر نـور عـلـی بـاشـد حـسـیـن
هــســت فــیــاض جــهــان نــور عــلی
هـسـت مـعـصـوم عـلـی شـاه شـهـیـد
مـجـتـبـی و مـرتـضـی و مـصـطـفـی
مـاه اوج فـخـرشـمـس الـدیـن بـود
کـآدم آسـا خـلـق بـردنـدش سـجـود
شـاه شـمـس الـدیـن ثـالـث آن کـه بـود
پـیـر وی سـلـطـان کـمـال الـدیـن داد
مـغـز عـرفـان را بـرآورده ز پـوسـت
شـــه حــبــیــب الــدیــن مــحــب الله زاد
در طـریـقـت رهـنـمـا و مـیـر اوسـت
شـه خـلـیـل الله اسـتـی بـرهـان دیـن
شــــــه کــــمــــال  دیــــن عــطــیــه اســت
شـــــه حــبــیــب الــدیــن مــحــب الله بــود
کـش در ایـن ره نـعـمـت الله راه بـود
تـــابــه شــمــس الــدیــن ثــالــث مـنـجـلـی
شـهـسـوار دشـت جـانـبـازی حـسـیـن
شــیـــخ عــــبــــدالله شــــاه  یــــافــــعــــی
شـیـخ صـالـح بـود مـرد پـاک دیـن
آن شـه کـامـل کـمـال کـوفـی اسـت
مــخــزن اســرار یــزدان بــوســعــیــد
هــســت بـــومـــدیـــن ولـــی پـــاک زاد
بــود ابــومـسـعـود آن عــالــی مــقــام
مــایــه  بــرکــات ابــوبــرکــات بــود
مــســکــنــش بــغــداد شــاه  پــاک دیــن
آن کـه در مـلـک ولایـت والـی اسـت
شــیــخ  ابــوبــکر اســت خــود نــسـاج بــود
کــنــیــتــش بــوقــاســم  گورکــانــی اســت
بــود ابــوعــمــران امــام مــغــربــی
بــوعــلــی کــاتــب شــه عــالــی نــهــاد
بــــوعـــــلـــــی رودبـــــــاری ولــــــی
رهـنـمـایـش کـیـسـت مـی دانـی جـنـیـد
شـیـخ او مـعـروف آن صـافـی نـهـاد
در طـریـقـت شــــه عــلــی مــوســی رضــا
نــور چــشــم ســرور مــردان عــلــی
مـنـکـر ایـن قـول در عـالـم کـم اسـت
پـیـشـوای راه مـا آن حـضـرت اسـت
مـتـصـل تــا حــضــرت خــیــرالــبــشــر
تــا بــمــانــد یــادگــاری والــســلام

 

 

 

بخش بیست و هفتم: در بیان مذهب بابیان

این فرقه گویند که سید علی محمد شیرازی همان قائم آل محمد ـ علیه السلام  ـ که رسول اکرم و ائمه محترم از ظهور باهر نور آن بزرگوار خبر داده اند و وجود آن بزرگوار از عالم علوی به عالم سفلی تنزل فرموده، حقایق معرفت را در ضمن مدّت قلیل کشف و انتشار نمود؛ ساتر شریعت و پرده  طریقت را که حایل اسرار حقیقت بود به مضمون خبر«اذا اظهر الحقایق بطلب شرایع» [؟] از سر تا پا چاک کرده، بساط حقیقت را در میدان هدایت گسترید، نواب چند از بهر انتشار امورات خفیه در مسند ارشاد نشانیده، دوباره پا بر مدارج عالیه نهاد، از نظر اولوالابصار غیبت فرمود.

بعضی از این فرقه را گمان این شده که سید علی محمد را نکشته اند بل که زنده در بساط حکمرانی و در ترویج دین برقرار است؛ چنان که فقیر از یکی بزرگان آن قوم سؤال نمودم که شما که دلیل دارید در مهدیت میرزا علی محمد شیرازی؟جواب دادند چه دلیل بهتر از این که رسول خدا به عم خود عباس فرمودند یاعم، تملک من ولدی اثناعشر خلیفة ثم یخرج مهدی من ولدی یصلح الله امره فی لیلة واحدة؛ و همچنین عارفان دین و سالکان حق یقین از قدوم میمنت لزوم آن بزرگوار خبر داده اند. مگر نشنیده   ای این فرد خواجه را در ظهور آن بزرگوار؟

 

شیراز پر غوغا شود شکر لبی پیدا شود
 

 

ترسم که آشوب لبش بر هم زند بغداد را[201]
 

 

دوباره عرض کردم علاماتی که ائمه  معصومین در خصوص قائم خود نشان داده اند هیچ کدام در سید شیرازی نبوده بل که کسی او را معاینه ندیده مگر در میدان قتل. جواب دادند اولاً کدام نشانه و علامت است که تو عاری از وی پنداری؟ مگر این تجلیات از انوار فیض آن با صفات نیست؟ و تعجبم از قومی است که قرآن خوانند و اعتقاد ندارند؛ آیه ای بدین صراحت دیده، باز مقتولش خوانند و مصلوبش دانند و قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُم [202].گفتم از مشهورات است که پدر میرزا علی محمد، سیدرضا بزاز است از بلده  شیراز؛ مهدی موعود پسر امام حسن عسگری ـ علیه السلام  ـ و از بلده  طیبه  مدینه؛ ببین این تفاوت ره از کجا است تا به کجا[203]. سخنان چند به اثبات قول خود دلیل آورد نزدیک به اعتقاد تناسخیان؛ لهذا ترکش گفته این فرد را خواندم:

 

نه هرکه طرف کله کج نهاد  و  تند نشست
 

 

کلاه داری  و آیـــیـــن  ســـروری دانــد[204]
 

 

راقم الحروف گوید که احوالات میرزا علی محمد و داعیان او در تواریخ معاصرین از «ناسخ تواریخ» و «روضه الصفای  ناصری» و غیره مسطور است؛ چون هیچ کدام حاضر نبود لهذا در احوالات او به اشاره ای اکتفا کردم؛ ان شاء الله مفصلش در «تاریخ تبریز» در ضمن احوالات سلاطین قاجار ـ ادام الله  ملکهم ـ نوشته خواهد شد.

باری مجملاً میرزا علی محمد شیرازی در زمان سلطنت شهریار مغفور محمدشاه ـ طاب ثراه ـ ادعای مهدویت کرد و داعیان چند در اطراف ایران به دعوت فرستاد. بعد از اظهار مطلب مدّتی در خانه  معتمدالدوله محبوس و زمانی در قلعه  چهریق مغلول بود، از آن جهت که شهریار مغفور ناخوش و وزیر مرد حلیم بود و فتنه  سالار هم تازگی داشت باعث آن گردیده که بزرگان دولت کار سید را سهل شمرده بل که بالمره فراموش کردند تا داعیانش قوت به هم رسانیده، حصن گاه متین بنا نهادند.

چون نوبت سلطنت به ملک الملوک شهریار دین دار ناصرالدین شاه قاجار ـ که ملکش پاینده باد ـ رسید و سلطنت ایران دوباره طراوت به هم رسانید، بعد از رفع فتنه  سالار همت عالیش را بر دفع این فرقه  ضاله گماشت، از هر طرف عساکر نصرت  مآثر را به تنبیه ایشان مأمور فرمود، در سه  جا محاربه  عظیم رو داد؛ یکی در قبر شیخ  طبرسی از محال مازندران با تابعان ملاحسین بشرویه؛ ثانی در شهر زنجان با اعوان ملامحمد علی زنجانی؛ سه دیگر در تبریز با انصار سیدیحیی. الحمدالله از فر شوکت فرمانفرمای ایران، دشمنان دین و دولت مقتول و مغلوب شدند و خود سید علی محمد را در میدان مشق تبریز با دو نفر هدف تیر گلوله نمودند. و فقره  قرة العین و گلوله انداختن بابیان به شهریار زمان در تواریخ مبسوطه مسطور، احتیاج به نوشتن نیست.

 

چــراغــی را کــه ایــزد بــرفــروزد
 

 

اگـر کـس پـف کـنـد ریـشـش بـسـوزد[205]
 

 

بعد از این غائله هرکسی را از آن فرقه در هرجا یافتند به قتل رسانیدند تا صفحه  ایران از لوث وجود ایشان پاک و پاکیزه گردید.الآن از آن فرقه در ایران هرگز نیست؛ اگر یک نفر دو نفر هم بوده باشد در خفیه و نهان متواری است؛ اما در ممالک روم زیاد، در عکه و قبریس و بغداد سکنی کرده اند و بزرگشان الآن میرزا  بهاء نام می باشد و کتابی بیان نام دارند که او را مقابل فرقان به مضمون آیه  شریفه  الرحمن، عَلَّمَهُ الْبَيان [206] در جزء کتب آسمانی شمارند. داعی آن کتاب را ندیده ام که از مضمونش چیزی بنویسم.

 

بخش بیست و هشتم: در مذهب رومیان قدیم(کاتولیک رومی)

مصنف گوید اگرچه این مذهب بالکلیه منسوخ شده لاکن خالی از غرابت نبود، لهذا مجملاً و مختصراً نوشته شد.در کتاب جام جم بدین نهج نقل نموده:

اهل روم قبل از تولد حضرت عیسی هیاکل متعدده از فلزات ساخته، از سنگ رخام تراشیده در معابد خود داشتند. برای هر چیز ربی قرار داده بودند، چنان که صورتی خوشگلی از سنگ تراشیده، او را رب عشق می نامیدند و مرد مهیبی تراشیده، رب شجاعت می گفتند و قس علی هذا. و اعتقاد ایشان بر آن بوده است که در ایام  سلف دو نفر خداوند بودند که  یکی را یوزانیوس می گفتند و یکی را تراء می خواندند که در حقیقت به معنی آسمان و زمین است. یوزانیوس مرد و تراء زن بود و این دو نفر خداوند مالک الملک تقدیر بودند. از آن ها چند نفر اولاد به وجود آمد؛ یکی اوشیانوس است که خداوند دریا است و دیگری تیتان است و ثالثش ستورن است.

بعد از زمانی بوزانیوس و تراء که پدر و مادر بودند از این کار کناره گرفته، حکومت آسمان را به تیتان واگذار نمودند و او بعد از چندی به ستورن و او به این شرط که آن چه اولاد ذکور از او به عمل آید تلف سازد تا این که دوباره حکمرانی به اولاد تیتان برسد و ستورن که به حکومت نشست به موجب قراری که کرده بود هرچه اولاد ذکور به عمل می آمد می خورد. پس زن ستورن از این رفتار متألم گشته بر فرزندان خود که ستورن می خورد ملول و محزون بود. آخرالامر حیله ای اندیشیده و به عوض اولادش سنگ به ستورن می داد؛ او هم بی آن که بفهمد در کمال میل می خورد و فرزند اولی که از این حیله سلامت یافت چوبیتر بود؛ مادرش او را در غاری در کوه ایدا در جزیره  کریت پنهان ساخت و پرورش او از شیر بز بوده؛ چون به حد رشد رسید با اهل تیبی که پدر او را محبوس کرده بودند بنای جنگ گذاشت، بر آن ها غلبه نمود، پدر خود ستورن را از بند آن ها خلاص کرد.

چون ستورن از بند رها یافت از پسر خود اندیشه مند شد، خواست او را به هلاکت رساند. چوبیتر از این معنی آگاهی یافته، در مقام انتقام با پدر خود درآمده که برادران سابق او را خورده بود، او را از رتبه  خداوندی انداخته و حکومتش در میان برادران و خواهران قسمت نمود و پسران و دختران را به صفات خاصی اختصاص داشت که صفات هریک با اسماءشان در ذیل مذکور است و خود چوبیتر مالک تقدیر گردیده، اعتبار و اقتدار این خداوند در نظر رومیان از همه  خداوندان بیشتر بود و چوبیتر همشیره خود چونوء را زن خود ساخت و اولاد ذکور و اناث چند به هم رسانید که همگی رتبه  خداوندی را یافت و به هریک شغلی و اموری مقرر نمود. خود را به عیش و عشرت مشغول داشت و حرص و شره  او در شهوت به حدی رسید که دست به دخترهای دیگران دراز می کرد و هر دختر که پاک  دامن بود و به چوبتیر تمکین نمی کرد، آن ها را به اشکال مختلفه مشکل می نمود؛ ناچار دخترها تن می داد. بدین وسیله همه  دختران را تصرف می کرد و اولاد او در نظر متقدمین اعتبار زیاد داشتند و خود چوبتیر را در معنی رب الارباب می دانستند. بالجمله در این عقاید باقی بودند تا ظهور مذهب عیسوی گردیده، خرده خرده منسوخ شد.

اسماء خداوندان و صفت ایشان بدین  قرار است که در ذیل قلمی  شده است:

یوزانیوس؛ خدای قدیم از همه  خدایان است، تراء؛ زن یوزانیوس است، اوشیانوس؛ فرزند یوزانیوس خدای دوم است، ستورن؛ فرزند دوم یوزانیوس خدای سوم است، اوپس؛ زن ستورن مادر خدایان است، چوبتیر؛ فرزند ستورن که اکبر خدایان آسمان است، نیبتون؛ فرزند ستورن خدای دریا است، بلوء طوء؛ فرزند ستورن مالک دوزخ است، چوتوء؛ ملکه  آسمان، دختر ستورن که زن برادر خود چوبتیر شده؛ این رب استقامت و تزویج و تولید و اعتدال و جمال و حسن زنان است و دختران است، مرس؛ فرزند چوبیتیر، رب حرب و جدال است، فرنوس؛ دختر چوبتیر است که از کف دریا خلق شده، رب عشق و جمال و دلربایی است، مرکورس؛ فرزند چوبتیر، پیک خدایان است؛ حروف را او اختراع کرد، رب فصاحت و بلاغت است، اپوءلوء؛ فرزند چوبتیر و رب موسیقی و علم و شعر شده است، دیاناء؛ دختر چوبتیر، رب شکار و صید و پاک دامنی است، ماکوئس؛ فرزند چوبتیر است؛ آن قدر بدشکل و زشت منظر بود که پدرش چوبتیر او را از آسمان رانده و او بر زمین فرو رفت و در آن جا خدای آتش گردید، منی وا؛ دختری است از مغز سر چوبتیر خلق شده، او رب هوش و ادراک و زکاوت است، هرکیولز؛ فرزند چوبتیر است که او را پهلوان متقدمین نوشته اند و از برای هرکیولز چندین افسانه ها ساخته اند.

گویند در هجده سالگی شیر را که در نزدیکی منزل او مأوا داشت به ضرب مشت کشت و او نیز بعد از مردن در سلک خدایان مرتب شد و اکرام خداوندی یافت و برای او دوازده افسانه نقل می کنند که به  یک معنی دوازده  خان می توان گفت چنان چه برای رستم و اسفندیار ذکر می کنند:

اول؛ کشتن شیر، دوم؛ هلاک کردن نرنین[207] هدراء که گویند صد سر داشت، سوم؛ آوردن گوزن را به حضور پادشاه که ساق او از طلا و دست و پای او از برنج بود و در سرعت و تندی نظیر نداشت، چهارم؛ زنده آوردن گراز نری که در نزدیکی آن ولایت به هم رسیده بود و خلق از او در عذاب بودند، پنجم؛ پاک کردن طویله  آجیس را در یک روز که در آن جا سیصد گاو سالهای سال بسته بودند، ششم؛ کشتن مرغهای گوشت خار که مملکت از آن ها پر شده بود و اطفال را اذیت می کرد، هفتم؛ آوردن خوک نری را که جزیره  کریت را ویران کرده بود، هشتم؛ غارت کردن رمه و ایلخی دیو مهرس را که گوشت آدم می خوردند، نهم؛ آوردن کمربند ملکه  افروءس، دهم؛ کشتن غول صربون پادشاه کدس و آوردن گله و رعیل او، یازدهم؛ جمع کردن سیب های باغستان اسپردس، دوازدهم؛ آوردن سگ سه سر مسمی  به سربرس.

حکایات دیگر از او نقل می کنند که آسمان ها را یک دقیقه در دوش خود نگه داشت و او را زنده  ابدی دانند و گویند نمرده است و از نظر علی الظاهر غیبت کرده است.

باری تفصیل احوال او و خدایان دیگر در کتب مفصله  روم و اهل یوروپ که ترجمه از آن زبان کرده اند ضبط است و چوبتیر را چند پسر و دختر دیگر می شمارند مثل رب جمادات و رب نباتات و رب فواکه و قس علی هذا نقل می کنند سُبْحانَهُ وَ تَعالى  عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبيرا[208].

مصنف گوید که این مذهب در میان رومیان شعاع تمام داشت تا وجود عیسویه در این کون ظهور نمود. بعد از اتمام امر رسالت و عروج آن بزرگوار، وصی و جانشین اش شمعون  بن  صفا در بیت المقدس منزل فرموده، داعیان دین مبین را به اطراف و جوانب فرستاد. از آن جمله سنت پطرا که در زبان اسلام او را پطرس خوانند روانه  روم نمود؛ در سال چهل و دو مسیحی به دعوت خلق مشغول شد، در سال شصت و ششم حسب الامر نیرو شاهنشاه روم او را به دار کشیدند. پس از او هشت دیگر به نیابت یک دیگر باز در ترویج شریعت عیسوی کمال سعی و کوشش را داشتند و آن هشت نفر را نیز به درجه  شهادت رسانیدند تا در سال صد و  سی و نه مسیحی سنت سی جیوس به خلافت رسید و او را پاپ لقب دادند و بعد از او خلیفه  اعظم را پاپ می گویند.در مدّت این نود و هفت سال در همه  ممالک روم مذهب کتولیک  رومی  رواجی به هم رسانید و پاپ ها را قوت و قدرت به جای رسید که عزل  و نصب سلاطین کامکار و ملوک با اقتدار در کف کفایت آن ها بود و خود پاپ ها خودشان را نایب  خاص حضرت عیسی می خوانندند، در مذهب عیسوی فعال  مایشاء می شمردند و مفاتیح بهشت و دوزخ را در دست خود می دانستند و از متابعان ایشان هرکسی گناهی کرده  یا خطای از او صادر شده، محض این که در نزد پاپ اقرار کرد یا وجهی به تعارف و ارمغان آورد یا فقیر است به خدمتی و کلفتی مکلف شد، از آن گناه پاک می شود، دیگر به هیچ وجه عقابی و خطابی از او نخواهد شد. اگر کسی بهشت را خریدار باشد، وجهی بر کلیسای اعظم به هدیه می دهد، بهشت را می خرد و اگر در نظر پاپ خدمت کسی مستحسن افتاد، پاپ تفضلاً بهشت را به او عطا می نماید و برات آزادی از نار و خلود در بهشت را می بخشد و این احمق مسکین به او اطمینان حاصل کرده، به محض آن نوشته که پاپ عطا کرده است متحمل هزارگونه خطا و عصیان می گردد.

مجملاً در میان مذهب عیسوی، پاپ ها شأن و مرتبه  خلفای بنی عباس داشتند. در اسلام چنان که خلفای بنی عباس را اهل  اسلام صاحب مقامات عظیم می دانستند و هالذا فرقه  عیسویه، پاپ ها را صاحب اختیار لیل و نهار می دانستند چنان چه سلاطین سامانیه و غزنویه و سلجوقیه در رکاب خلفای بنی عباس پیاده راه می رفتند و همچنین سلاطین اوروپ در رکاب پاپ ها پیاده می رفتند، چنان که پاپ گریگوری  هفتم در سال چهارصد و هفتاد حکم کرد که هنری  چهارم شاهنشاه جرمنی سه روز در شدّت زمستان پا برهنه در عمارت او بایستد تا از تقصیرات او بگذرد و هالذا هنری  دوم پادشاه  انگلیس رکاب پای الکسندر  سوم را گرفت، سوار اسب نمود و باز در وقت دیگر لوییس پادشاه  فرانسه و هنری  دوم پادشاه  انگلیس در رکاب پاپ الکسندر  سوم راه می رفتند و هرکدام به جهت تفاخر لگام اسب او را داشتند تا داخل عمارت شد و عوام الناس را اعتقاد چنان بود اگر پاپ دست بر دعا بردارد و نفرین کند تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ[209] بل که  همه  مردم اورپا ـ به جز یونانیان ـ پاپ ها را مدبّر مهام بشر و مقدر خیر و شر می دانستند، ولی اکنون از آن قدرت کاسته و خلق از این عقیده  سخیفه برخواسته اند بل که بالمره اعتبار و اختیار در انسان نمانده، بعد از آن که لوتر معروف مصحح مذهب عیسوی در بنیان صلابت و عظمت رخنه و ثلمه  انداخت؛ در سال هزار و دویست و سیزده هجری، ناپلئون بناپارت ممالک پاپ را به ضرب شمشیر مسخر نموده و پاپ را خارج بلد کرد، چنان چه در غربت جان داد. بعد از این فقره، دول خارجه جسارت به هم رسانیده، همه  ملک و پادشاهی را از آن طایفه سلب نمودند. الیوم همه  آن ممالک در حکومت ایتالیا جزء شده.

مؤلف گوید: اگرچه از مطلب ما خارج است لاکن از بابت الکلام یجرّ الکلام بعضی از افعال قبیحه  طایفه  پاپ نموده آید تا بر صاحب دلان واضح شود که این طایفه هم مانند خلفای بنی عباس در مذاهب خود بی دیانت و غیر مستحق بودند.

اولاً پاپ به قاعده  مذهب خود را نایب خاص حضرت عیسی می دانند، تأسیاً للعیسی نباید زن بگیرد، لهذا در خفیه با دختران خوشگل که در کلیسا معتکف می شوند اختلاط می کنند و هر فرزند که از آن ها به وجود آید برادرزادگان خوانند؛ و ثانیاً با وجود این  که در مذهب عیسوی طلاق جایز نیست، پاپ زن نکوسیر ناپلئون، جوسفاین[210] که دوست و دشمن در عفت و عصمت او گواه بودند طلاق داد و هم ملکه  پورتکال به اذن و اجازه  پاپ، زنِ عموی خود شد که در هیچ ملّت جایز نیست، و فقره  حیرت انگیز این است در سال دویست و چهل و یک هجری، زنی به تدلیس پاپ شد، مدّتی مدبّر امر و مقدر خیر و شر قوم بود و آن چنان است که در میان رهبانان جوانی خوشگل و خوش سیما موسوم به فلداء بود. زن که او نیز در طنازی و زیبای نظیر نداشت شیفته  جمال فلداء شد، در ملاقات او انواع حیله به کار برد، مفید نیفتاد تا در لباس مردانه خود را به صومعه  راهب انداخت، در خانه ای خلوت یافته، او را از عشق و تدبیر خود آگاه ساخت و راهب نیز بر او شیفته شده، مدّتی از وصال یک دیگر تمتع داشتند و کسی از این معنی آگاه نبود و آن زن چنان چه در جمال طاق بود، در کمال هم شهره آفاق شد. مدّتی در کلیسای اعظم اقامت داشت، روز در میان رهبانان و شب در کنار جانان به سر می برد. بعد از وفات لیوی  چهارم ـ که پاپ بود ـ قرعه  اختیار پاپی به  نام آن زن نابکار افتاد، تاج خلافت بر سر او نهادند. بعد از چندی حملی از او ظاهر شد و بچه  انداخت؛ سر او فاش گردید، همه  اهل روم دانستند که مقدر امورات ایشان زن فاحشه ای بوده. بعد از آن قرار را چنان گذاشتند هرکسی را می خواستند به پاپی اختیار نمایند در بالای صندلی که ته او باز است می نشاندند و یکی از خواص دست از زیر صندل دراز کرده، خصیتین پاپ را می گرفت؛ از او می پرسیدند که دارد؟ جواب می داد: دارد و هم خیل]ی[ بزرگ است. این قاعده اکنون منسوخ است.

 

تذلیل عذریه

مؤلف گوید اگر کسی اعتراض بر حقیر نماید که مذهب امامیه اثنی عشریه الآن منشعب به چند شعبه است؛ مثل اخباری و اصولی و شیخیه و  متشرعی و ملاسلامی و حاجی خانی لاکن همین که هیچ یک از این شعبات دیگری را کافر ندارند....[211].

 

[1]. همین نوشته ص 14.

[2]. پیشین ص 15.

[3]. پیشین ص 16.

[4]. در متن ناخوانا است. اضافه شده از نسخه خطی مجالس المؤمنین.

[5]. نساء، 80.

[6]. صحيح ابن حبان، ج 15، ص 375.

[7]. مناقب ابن المغازلی، احادیث 162-166.

[8]. اشعاری از محمد بیرم خان خانان بهارلو.

[9]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش اول- سرآغاز.

[10]. بوستان سعدی.

[11]. اشاره به سحبان‏بن‏ زفربن ایاس الوائلی خطیب بزرگ عصر جاهلیت و ابتدای اسلامی.

توان در بلاغت به سحبان رسید                       نه در ذات بیچونِ سبحان رسید

(سعدی، بوستان)

[12]. سعدی، گلستان، دیباچه.

[13]. الصافات، 83.

[14].مشرق الشمسین، البهایی العاملی، ص 409.

[15].الرعد، 39.

[16]. الملک، 14.

[17].مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج 2، ص 34.

[18]. بحارالانوار، ج  9، ص  239

[19]. المائده، 55.

[20]. منبع این حدیث یافت نشد.

[21]. الانبیاء، 27.

[22]. الانسان، 30.

[23].آل عمران،34.

[24]. الزخرف، 28.

[25]. انعام، 98.

[26]. الحدید،13.

[27]. البقره، 189.

[28].مصباح المتهجد، شیخ طوسی، ص 111.

[29]. شرح الاخبار، قاضی نعمان مغربی، ج 3 ص 316.

[30]. جامع الاسرار،میرحیدر آملی، ص 10 و 11.

[31]. بیان الآیات، ص 33، به نقل از انسان و قرآن، ص 144.

[32]. شاید اشاره دارد به این آیه  قرآن که می فرماید: هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليم‏.

[33]. مشارق انوار الیقین، الحافظ رجب البرسی، ص 334.

[34]. پیشین. ص 334.

[35]. پیشین.

[36]. پیشین ص 335.

[37]. البقره، 30.

[38]. در چاپ سنگی دبستان المذاهب این واژه به صورت "شکونه" نوشته شده است.

[39]. عبس به معنای ترشرویی و روی ترش کردن است.به نظر این واژه باید عبث باشد به معنای هرزه و بیهوده.

[40]. سخن معتقدین به وحدت وجود از جمله ابن عربی، نسفی و عبدالرزاق کاشی است.

[41]. وسایل الشیعه،حر العاملی، ج 5 ص 35.

[42]. فردوسی، شاهنامه، پادشاهی بهمن و اسفندیار، بخش پنجم.

دگر دختری داشــت نامش همای                  هنرمند و با دانـش و نــیک رای

هـمی خـوانـدندی ورا چــهرزاد                    ز گــیتی به دیـدار او بـود شـاد

ز گـیـتـی بـه دیـدار او بود شاد                     پـــدر از پـذیـرفتنش از نیکوی

[43]. النبیاء، 69.

[44]. کل حزبٍ بمالدیهم فرحون بخشی از آیه  32 سوره  روم است و 53 المؤمن است.

[45]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش بیست و هفتم.

[46]. الاسراء، 84.

[47]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش بیست و هفتم.

ســیرتی کــاندر نـهادت غالب است               هم بر آن تصویر حشرت واجب است

[48]. مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش سوم.

بر خــیالی صلحـشـان و جنگشان                                وز خـیـالـی فـخـرشان و ننگشان

[49]. پیشین، دفتر دوم، بخش نهم.

ای بـرادر تو هـمـان انـدیـشـه ای                                مابـقـی تـو اسـتـخوان و ریشه ای

گـر گــل است اندیشه  تو گلشنی                  ور بـود خــاری تو هیمنه  گلخنی

[50]. هرچیز که در جستن آنی آنی.ابوسعید ابوالخیر، رباعیات، رباعی شماره 679 و مولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی شماره 1815.

[51]. الزمر، 7.

[52]. در اصل دیوان: گذر

[53]. ابوسعید ابوالخیر، رباعیات، رباعی شماره 81.

[54]. الاعراف، 12.

[55]. الاسراء، 64.

[56]. الحجر، 37 و 38.

[57]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش 80.

مؤمن و ترسا، جهود و گبر و مغ                      جـمله را رو سوی ان سلطان الغ

[58]. ص، 82 و 83.

[59]. الکافی، شیخ کلینی، ج 8 ص 117.

[60]. در چاپ سنگی "دبستان المذاهب" این واژه به مسالی نوشته شده است.

[61]. در چاپ سنگی "دبستان المذاهب" این واژه به کنسفیاء نوشته شده است.

[62]. در چاپ سنگی "دبستان المذاهب" این جمله به صورت کمناء در عید پاسکو نوشته شده است.

[63]. مشرق الشمسین ص 409.

[64]. القیامة، 22 و 23.

[65]. الشوری، 11.

[66]. التوبه، 100.

[67]. منسوب به عبدالرحمن جامی.

[68] . «واو» ها در این بیت همه از ماست.

[69]. جامی، هفت اورنگ، اعتقاد نامه.

[70]. البقره، 204.

[71]. البقره، 207.

[72]. الاعراف، 186.

[73]. الزمر، 37. وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِل‏.

[74].النحل، 93. وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً لكِن‏ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاء.

[75]. القصص، 56.

[76]. آل عمران، 26.

[77]. الزخرف، 32.

[78]. اشاره به حدیثی از پیامبر(جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین)

[79]. الروم، 30.

[80]. الفتح، 14.

[81]. الاعراف، 188. قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسي‏ نَفْعاً وَ لاضَرًّا إِلاَّ ما شاءَ اللَّه.

[82]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش 23.

[83]. پیشین، بخش 29.

[84]. الانعام، 18 و 61.

[85]. یوسف، 21.

[86]. البقره، 255.

[87]. السباء، 23.

[88]. النفال، 17.

[89]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش 29.

[90]. النساء، 78.

[91]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش 29.

[92]. پیشین، دفتر دوم، بخش 26.

[93]. در اصل دیوان: آلتی کو سازدم من آن شوم

[94]. در اصل دیوان: گر مرا ساغر کند ساغر شوم                  ور مرا خنجر کند خنجر شوم

[95]. در اصل دیوان: گر مرا چـشمه کند آبی دهم                 ور مرا آتش کنــد تابی دهم

[96]. مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بخش 69.

[97]. پیشین، دفتر اول، بخش 121.

[98]. پیشین، دفتر اول، بخش 81.

[99]. هم ترا تاج اصطفا بر سر           هم ترا خلعت صفا در بر(اوحدی، جام جم)

[100]. شیخ محمود شبستری، گلشن راز، بخش 37.

[101]. الانبیاء، 107.

[102]. المسد، 5.

[103]. شیخ محمود شبستری، گلشن راز، بخش 37.

[104]. ناصرخسرو(در دیوان ناصرخسرو چنین سروده ای یافت نشد اما در واژه نامه  دهخدا در زیر واژه «کشتی کشتی» این سروده به ناصرخسرو  نسبت داده است.)

[105]. القصص، 68.و آنان اختیاری ندارند.

[106]. الیوسف، 21.شیخ محمود شبستری، گلشن راز، بخش 37.

[107]. الاسراء، 7.

[108]. ص، 72.

[109]. البقره، 30.

[110]. السراء، 70.

[111]. الحجر، 30.

[112]. النحل، 12.

[113]. الزلزلة، 7 و 8.

[114]. النجم، 39 و 40.

[115]. المائده، 9. وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظيم.

[116]. طور، 21.

[117]. الروم، 44.

[118]. الحج، 65.

[119]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش 156.

[120]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بخش 130 و 131.

[121]. نهج  الفصاحة ، حديث  شماره 3062، ص  622؛ و وَهج الفصاحة ، شماره 2977، ص  594.

[122]. مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش 88.

[123]. مسکن الفؤاد، شهید  ثانی، ص 27.

[124]. این حدیث که در ادامه  من طلب شیئاً و جد است در سروده های مولانا به این شکل نمود یافته است:

چـون در معنی زنی بازت کنند                        پر فکرت زن که شهبازت کنند،

پیشین، بخش 138.

و

گفت پیغامبر که چون  کوبی دری                    عــاقبت زان در برون آید سـری

پیشین، دفتر سوم، بخش 228.

[125]. اوحدی، جام جم، در شرف بنیت انسان به صورت و معنی بر دیگر مخلوقات.

[126]. القصص، 88.

[127]. الانعام، 102.

[128]. در فتوحات مکیه (2/459) آمده است: سبحان من اظهر الاشیاء و هو عینها

[129]. در اصل دیوان: شهوت.

[130]. شیخ محمود شبستری، گلشن راز، بخش 37.

[131]. پیشین، بخش 42.

[132]. سخن فرعون که در آیه  24 سوره  النازعات خداوند به آن پرداخته است.

[133]. البقره، 115.

[134]. النساء، 78.

[135]. الاعراف، 108 و طه، 88.

[136]. شیخ محمود شبستری، گلشن راز، بخش 59.

[137]. النمل، 88.

[138]. کهف، 110.

[139]. النساء، 36

[140]. آل عمران، 126.

[141]. المائده، 76.

[142]. البقره، 255.

[143]. التوبه، 5.

[144]. فقه الرضا، علی‏بن‏ بابویه، ص 383.

[145]. در اصل: صحیح ابرار(؟)

[146]. شیخ محمود شبستری، گلشن راز، بخش 31.

[147]. پیشین، بخش 5.

[148]. پیشین، بخش 34.

[149]. پیشین، بخش 5.

[150]. الواقعه، 7 تا 11.

[151]. جامی، نفحات الانس،8-7.

[152]. جامع السعادات، مهدی نراقی، ج 1، ص 220 و در بحارالانوار، ج 70، ص 245 از امام صادق7مضمون اين حديث آمده است و در مجموعه ورّام، مسعود‏بن‏ عیسی ورام، ج 2، ص 118، روايت را اين گونه نقل مى كند: عن رسول الله(ص) العلماء كلهم هلكى الا العاملون والعاملون كلهم هلكى الا المخلصون و المخلصون على خطر.

[153]. تذکرة الموضوعات، الفتنی، ص 157.

[154]. تذکرة الفقهاء، العلامة الحلی، ج 1 ص 121.

[155]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 49.

[156]. فزون بر کتاب بشارت مصطفی لشیعة المرتضی که نویسنده اشاره کرده است، این حدیث در تذکرة الفقهاء، ج 2 ص 430 آمده است.

[157]. نورالله، شوشتری، مجالس المؤمنین، ج 2، ص2

[158] . بستان السیاحه، ص 336

[159]. الاسرار الفاطمیه، شیخ محمد فاضل المسعودی، ص 50.

[160]. الاسرار الفاطمیه، ص 51.

[161]. پیشین.

[162]. پیشین.

[163]. پیشین.

[164] . دیوان حلاج، ص 187

[165]. شرح اللمعة، الشهید الثانی، ج 1 ص 200.

[166]. الحشر، 24.

[167]. الکهف، 110.

[168]. الفجر، 27 و 28.

[169]. البقره، 106.

[170]. النساء، 56.

[171]ا. لنعام، 38.

[172]. الانطفار، 8.

[173]. الواقعه، 61.

[174]. در اصل دیوان: نفس اول راند بر نفس دوم.

[175]. مولانا، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش 144.

[176]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش 187.

[177]. الاحزاب، 41 و 42. 

[178]. الطور، 48 و 49.

[179]. الانسان، 25.

[180]ا لجمعه، 10 و الانفال، 45.

[181]. الصافات، 143 و 144.

[182]. النور، 37.

[183]. النجم، 29.

[184]. الکهف، 28.

[185]. آل عمران، 191.

[186]. الانفال، 2.

[187]. الرعد، 28.

[188]. ارشاد القلوب، ص 60

[189]. . الکافی، ج 2 ص 496

[190]. الکافی، ج 2 ص 496

[191]. الکافی، ج 2 ص 498.

[192]. پیشین ص 497.

[193]. پیشین، ج 2 ص 499.

[194]. پیشین ، ج 2 ص 499

[195]. پیشین، ج 2 ص 498.

[196]. المجموع، محیی الدین النووی، ج 1 ص 21.

[197]. .منبع این حدیث یافت نشد.

[198]. کشف الغطاء، ج 2 ص 306.

[199]. مصباح المتهجد، ص 452.

[200]. در اصل: قربانعلی قهفرخی

[201]. سعدی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل 11.  شیراز پر غوغا شد است از فتنه  چشم خوشت /  ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را

[202]. النساء، 157.

[203]. ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا(حافظ، غزلیات، غزل شماره 2)

[204]. حافظ، غزلیات، غزل 177.

[205]. هر آن شمعی که ایزد برفروزد /  کسی کش پف کند سبلت بسوزد. ابوسعید ابوالخیر، ابیات پراکنده، تکه 27.

[206]. الرحمن، 4.

[207]. بدخوانا است.لزنین، نزنین، بزنین، برنین و دیگر کلمات هم وزن هم خوانده می شود.منظور مار نه سری است که توسط هرکول هلاک شد.

[208]. الاسراء، 43.

[209]. مریم، 90.

[210]. ژوزفین.

[211]. برگ پایانی دست نوشت ناقص بوده و مطلب به همین جا به صورت ناقص خاتمه یافته است....

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ