در غبار بيابانهاي نجد (بازنگاهي به روزنامه سفر حج علويه کرماني) (بخش دوم و پاياني)
خلاصه
اين مقاله بخش دوم توضيحات استاد باستاني پاريزي در باره کتاب روزنامه سفر حج بانو علويه کرماني است.اما دوشنبه، پانزدهم صفر 1311 ه/ 29 اوت 1893 م. حاجيه خانم مينويسد: «... نواب عليه شاهزاده خانم فرستادند که الآن نزهةالدوله درشميران فوت شده. سهشنبه، شانزدهم، نعش را در شميران گذاردند. بنده و درخشنده خانم و والدهاش و دايه تاجالسلطنه رفتيم خانه سردار اکرم، فاتحه. جمعيت زياد، تا عصر هم آنجا بوديم. <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
امروز پنج شنبه، هجدهم است. بنده تنها رفتم از جانب تاج السلطنه که ختم را جمع کنم. نهارکه خورديم نايب السلطنه آمد ختم مردانه را جمع کرد. رفتند شميران نعش را حرکت دادند رو به شاه عبدالعظيم.
اين مرگ باعث تاخير ازدواج عروس و داماد جوان شد، و قتل ناصرالدين شاه دو سال بعد هم چنان كار را به تاخير انداخت تا در ذيحجه 1314 هـ / م 1897 م به دستور مظفرالدين شاه اين جشن ـ برگزار شد ـ (افضل التواريخ چاپ خانم اتحاديه و سعدونديان ص 74) جشني كه ديگر خبري از حاجيه خانم كرماني نيست.
چهارشنبه، دوازدهم جمادي الاولي، آمدم خانه، مادر ميرزا شهاب الدين آمده که شما بياييد برويم خواستگاري دختر آقا شيخهادي براي ميرزا شهابالدين، گويا خودش پيشتر گفتگو کرده. حالا آمده که تو بيا. بنده هم رفتم حسن آباد، خدمت جناب آقاشيخهادي. گفتگوکرديم، جواب داد: «شرطش اين است، بايست همراه ما بيايد کرمان، ديدني از عموها بکند. اگر ميل کرد آنجا بماند که هيچ، واگر آمد تهران، آن وقت بنده خدمتي از دستم بر ميآيد ميکنم.» من گفتم: «آمدنش به کرمان لازم نيست.» گفت: «حکماً بايست بيايد کرمان.» ما برخاستيم، آمديم منزل.
يک روز حضرت والا گله کرده بود که شما کار خانه خودتان را ميگذاريد، ميرويد خانه مردم؟ عرض کردم: «چه کنم؟ عزيزالدوله حق، گردن بنده خيلي دارند، چندين سال خدمت ايشان بودم.
حاجيه خانم هيچ وقت از کارکردن، و هم ازآموختن باز نمي ايستاد؛ چه پشم دوزي دربمبئي، چه شيريني پزي در عروسيهاي تهران. خودش يک جا مينويسد: «مشغول کار هستم، ولي دوره هم که ميروم، کارم همراهم است.»
جاي ديگر، سه شنبه، بيست و دوم رجب 1311 ه/30 ژانويه 1894 م. چرخ خياطي خانم خريدهاند، مشغول هستيم که ياد بگيريم. بعضيها را از ذهن روشن خودمان فهميديم، بعضيها را نفهميديم، فرستاديم استادي آوردند. آن هم تنبل بود.
[چهارشنبه] چرخ را بنده برداشتم، آمدم خانه، فرستاديم يک خياط مردانه آمد که ياد من بدهد و من بروم ياد خانم بدهم. اين پدرسوخته هم از حسد، درست ياد نداد.
[پنج شنبه] باز چرخ را برداشته، آمديماندران، اينقدر زيرو بالا داديم تا يک کاري شد. حالا، متصل، خانمها چادرنمازهاشان را ميآورند، ما چرخ ميکنيم. شوقمان افتاده به چرخ.
والده هندي خانم، در بيست و نهم، صفر 1311 ه/ 11 سپتامبر 1893 م. فوت شده، و حاجيه خانم غصه ميخورد که «بيچاره! هندي خانم، غريب بي کس شد». بيچاره غريب، غصه غريب را ميخورد:
تو در سفر غريبي و من در وطن غريب
ما هر دو آشنا، تو غريبي و من غريب 25
شنبه، بيست و چهارم ربيع الثاني، حضرت والا فرستادند عقب بنده، فرمودند از روزي که مادر هندي خانم فوت شده، شما طرشت نرفتيد، عصري برويد طرشت، هم گردش کرديد و هم او را از عزا بيرون بياوريد. يک جفت گوشواره الماس گرفتند، بنده برداشتم، رفتم طرشت، امشب بودم.
همدم خانم، دخترهندي خانم است که حضرت والا خيلي خاطر او را ميخواهند. چند روز است او را از شير گرفتند. امروز[ 27 شوال] تب کرد و احوالش به هم خورد. شاهزاده خيلي پريشان شدند. از پيش خود دوا و غذايي به او داديم.
امروز سه شنبه، بيست و دوم است. رفتماندران، ديدم خانم هم حواس ندارد. خبر آوردند پسري پنج ساله، قمرالدوله، دخترحضرت وليعهد داشته، ديشب از وبا مرده. همين يکي را داشته، آبستن هم هست ـ هشت ماهه. عزت الدوله[ دخترمظفرالدين شاه، زن فرمانفرما] مادرشوهرش، خودش رفته شميران، اينها را آنجا گذاشته. تمام حواسها پريشان.[ چهارشنبه] خبر آوردند که قمرالدوله خودش وبا گرفته. زنهاي شاه همه مضطرب و پريشان، هي آدم ميفرستند. احترامالسلطنه، خواهرش، بالاي سرش بود.
[ پنج شنبه] خبر آوردند فوت شد.
دوشنبه، شانزدهم جمادي الثاني، عصري آقاي خان باباخان و آقاي حاجي محمدخان آمدند ديدن بنده.
يکشنبه، دوم شوال 1311 هـ/ 9 آوريل 1894 م. مينويسد: «رفتم خانه آقاي حاجي محمدخان، به حساب ديدن نوروز26 ، شب هم آنجا بودم؛ چـــون اين روزها انشاءالله خيال حرکت از طهران دارم - اگر خدا بخواهد و بگذارند.»
يک جاهم صحبت ميکند که ماه رمضان ازراه مسجدآمدم خانه بيبي، زن وزير، شب هم آنجا بودم، با نگارالسلطنه دخترشاهزاده عبدالله خان.
اين بي بي زن وزيرکيست؟
يک وقت پيش از انقلاب، يک جمعه صبح، من رفته بودم منزل مرحوم عبدالله انتظام؛ مرد سياسي واقتصادي روزگارخودمان. او بدون مقدمه به من گفت: «همشهري، ممنونم که به من سري زدي.» و بعد اضافه کرد: «لابد نمي دانستي که ما انتظامها از طرف مادرکرماني هستيم؟»، ميرزا عيسي وزير كه چند سال در تبعيد كرمان بود، زني كرماني گرفته بود. موقوفات او زير نظر ميرزاهادي نجمآبادي اداره ميشد و بيمارستان وزيري از ثلث اوست و عبدالله خان انتظام جزء هيئت امناي بيمارستان بود.
عروسي پسرامين الدوله بادخترمشيرالدوله [ميرزاحسين خان سپهسالار] را که از زن اسلامبولي دارد، هم ديده است. امين الدوله همين يک پسر را دارد که در واقع پدر دکترعلي اميني بوده باشد، جد ايرج اميني. مادرعروس اسلامبولي است، لباسهاي فرنگي پوشيده.
غربت شود وطن، چو عزيزان سفر كنند
يارب چو من مباد كسي در وطن غريب
گيرم هزار صورت شيرين برآورد
در بيستون چرا نبود كوهكن غريب
هزار تاج السلطنه را هم بزك كند ياد بچهي كرمانش از خاطر نميرود
مسابقه اسبدواني را هم در حضور شاه ديده است که درباغ شاه صورت گرفته وصحبت از برج پنج طبقه آن ميکند و مجسمه شاه که براسب سواراست.
در ختنه سيران عزيزالسلطان هم شرکت کرده است که خودداستان مفصلي دارد.27 شاه دوطاقه شال کشميري براي دلاکها فرستاده بود.
امروزکه پنجشنبه، پنجم شوال است، صبحي من آمدم خانه، هي التماس ميکنم خدمت حضرت والا که شما را به خدا، حالا ديگر مرا روانه کنيد، هي امروز فردا ميکنند.
[چهارشنبه، دوازدهم] شب و روز، اوقات برحضرت والا تلخ ميکنم که ميخواهم بروم، خجالت هم ميکشم.
حاجيه خانم، آخرين عروسي راهم در دوشنبه، 17 شوال ديد که «دامادسيزده سال دارد و عروس نه سال.»
بالاخره چهارشنبه، نوزدهم، حضرت والا تازه مرخص فرمود که بروند براي من مالي پيدا کنند؛ اگرراست بگويند. نمي گذارندکه من از طهران حرکت کنم، حالا شرط کردم که مرا روانه کنيد، شش ماه ديگربراي عروسي تاج السلطنه ميآيم. اين طور راضي شدند. (ما در چه خياليم و فلك در چه خيال؟)
[پنج شنبه، بيستم ]کربلايي مهدي آمده که: مال پيدانمي شود. شاه سرسفر است، حکام ولايتها ميروند، بعضي قايم [ = پنهان ] ميشوند، بعضيهارامي گيرند و ميبرند. خيلي غصه خوردم، حواس ندارم.
معلوم ميشود ترافيک سفرشاه، دامن حاجيه خانم کرماني را هم گرفته است، مردم خرها و قاطرها را پنهان ميکنند. دوران خربگيري است
«امروز [25 شوال ]حضرت والا پنجاه تومان پول دادند، - آوردندتوي اطاق بنده که مبادا خيال کنيد من براي مخارج راه شما معطلم، والله مال گير نميآيد. الهي به حرمت اجدادطاهرينم، هرکس که محبت و مهرباني به من ميکند، خداوند تلافي کند...
شنبه، سوم شوال؛ امشب هم درخدمت نواب عليه عزيزالدوله بودم، هر وقت که مــــرا ميبينند، دليل و برهان ميآورند که: «بفرست بچههايت را بياورند در طهران. امر شما بيشتر ميگذرد، من دعا کردم، تو نميروي کرمان، عبث خيال رفتن نکن.»
[دوشنبه، بيست و نهم] گفتند عيال فرمانفرما وارد شدند، عصري رفتم آنجا، سه روز مرا نگاه داشتند. جمعه، چهارم ماه ذي حجه 1311 هـ/ 20 ژوئن 1893 م. آمدم خانه. الحمدلله کربلايي مهدي وعدة مالي داده، خوشحال شدم.
بعد از آن، خداحافظيها شروع شده که از پنجم تا نوزدهم طول کشيده، هرروزي يک جا؛ از جمله در اندران. يکشنبه، بيستم، بانواب عليه وداع کردم و آمدم. اينقدرخانم و تاجالسلطنه گريه کردند که پشيمان شدم از آمدن. هر طور بود با چشم گريان آمدم.
سه شنبه، بيست و دوم ذيقعده، رفتم خانه ميرزاشهاب الدين، جمع آوري اسبابها راکردم، شب خانه عزيزالدوله. [پنجشنبه، بيست و چهارم] ازخدمت حضرت اعظم والا مرخص شديم، آمديم حضرت عبدالعظيم.
مصيبتهاي راه تهران به کرمان کم نيست، ازحسن آباد به قم رفته و آنجا تغيير قافله داده، اول محرم 1312 هـ/5 ژوئيه 1894 م. در حرم حضرت معصومه زيارت کرده، زن مهندس الممالک و زن ناظر فرمانفرما را که از کرمان آمده بودند، ديده و گلهها و گريههاي آنها را شنيده و ديده است. پاسنگون و کاشان و اردستان و نائين و نوگنبد و عقدا و ميبد و يزد، بعد سريزد و کاروانسراي زينالدين و کرمونشو و شمش و اناروبياذ، مراکز توقف کاروان بوده است.
دربياذ حاجي خان، پسرآقاي نورالله خان هم آمدند، ايشان راهم ملاقات کردم. امشب سه ساعت از شب رفته بارکرديم.
موقتاً حرف حاجيه خانم را کنار ميگذاريم، ميخواهم اشاره کنم به دربار قاجار و اين همه زنان که شب و روز عروسي داشتند و علويه خانم هم توي آنها بُر خورده بود. راستي اين همه زن درباري که همه شوهرهاي گردن کلفت داشتند، آيا دربار شاه را راحت ميگذاشتند؟ يک اشاره کوتاه بکنم. برويم به دنبال کار حاجيه خانم اين مربوط به تعيين وليعهد است و مينويسد:
«اول محرم 1311 هـ/15 ژوئيه 1893 م.
امروز از اندران آمدندعقب بنده، رفتم اندران. هردهي (دههاي) يکي از زنهاي شاه، روضه زنان ميخوانند؛ اين دهه مال گلين خانم است. عصري رفتم روضه... گلين خانم صبيه احمدعلي ميرزا، و اول عيال شاه بودکه ناصرالدين شاه پسرش را وليعهد خودکرد - ولي طولي نکشيد که مرد.»
همين مسئله وليعهد و دخالت زنان را اندکي دنبال کنيم. هدايت در روضه الصفا، به حق، مينويسد: «بر ارباب سير مخفي نماناد که از آغاز پادشاهي کيومرث پيشدادي الي الان [که يکهزارو دويست و هفتاد هجري است =1854م.] درهيچ تاريخي به نظر نرسيده که کثرت اولادهيچ سلطاني بدين تعداد بوده باشد؛ چون که از بدو شباب تاختم شيب، دويست و شصت اولاد ذکور واناث ازآن شاهنشاه جمجاه به وجودآمده و مساوي يکصدوپنجاه و نه نفر در ايام حيات آن زبدة ممکنات، متدرجاً، وفات جستهاند و يکصدويک نفر، ذکور واناث بعد از رحلت آن حضرت باقي بودند. در رحلت خاقان اکبر، پنجاه و سه پسر و چهل و شش دختر در عالم شهود وجود داشتند، بعد اسامي پسران را تا پسر پنجاه و هفتم ياد ميکند که بيشتر حكام ولايات بودند وبه قول همان هدايت: هر تن در مقام خود تاجداري، و هر يک در شهر خود شهرياري بودندي و هر يک از اولادش شاهزادگان را درب خانه و دستگاهي و خدمه و عمله به قدر ضرورت و کفايت، در هر ملکي مقرر بود...»
خوب، تا اينجا درست؛ اما قصور اين مورخ عالي قدر را ببين که وقتي نوبت دختـــران ميرسد، مينويسد: «... اما بنات معظمه آن حضرت، هرکدام به حسب رتبه و شأن متناسب با بني اعمام و اقارب وامراي قاجاريه وبعضي خانه زادان صداقت سيَر منسلک آمدهاند که تفصيل آن در اين مقام، مايه تطويل کلام است. ميرزافضل الله شيرازي، متخلص به خاوري، در تأليف موسوم به ذوالقرنين نام و نسب و بنات و نباير خاقان صاحبقران را از کباير و صغاير مذکور ساخته...»28
علاوه برشاه، بيشتر شاهزادگان هم کثير الاولاد بودند. همان ابراهيمخان که نام برديم و باز هم نام خواهيم برد، چهل و هشت فرزند داشت که 35 تاي آن دختر بودند. فرمانفرما 33 فرزند داشت، عباس ميرزا سي چهل فرزند داشت، اميرالامرا 25 فرزند داشت و همينطور همه آنها. بيشترهم با دربار پيوند داشتند، معلوم است که بيش از آن که کمک و پشتيباني براي شاه باشند، رقيب و مزاحم او بودند.
تنها به يک زن که مورد علاقه حاجيه خانم هم هست، اشاره کنم؛ تنها يکي:
«جمعه، دوازدهم [صفر1311 هـ / 26 اوت 1893 م.] بازهم تاجالدوله فرستاد عقب بنده، رفتم آنجا. زينت الحاجيه بعد از فوت مرحوم شکوه السلطنه، درخدمت تاجالدوله است. کمال مرحمت و التفات را درباره او ميفرمايند، به بنده هم خيلي خيلي التفات و مرحمت دارند؟ كه به آن خانمها و زنهاي شاه ندارند؛ كم دماغ و خوشحالت. امروز هم ناهار خدمت ايشان بودم. عصر روضه را گوش کردم، آمدم حياط خانه؛ اما روضه مردانه ميخوانند در تالارشبي.»
بايدعرض کنم که طبق نوشته مرحوم بايگان، «سرکار شکوه السلطنه، والده مظفرالدين شاه، دختر فتحالله ميرزاي شعاع السلطنه، پسرخاقان است و مادرش دختر مرحوم ابراهيمخان ظهيرالدوله، به نام شهربانو خانم که 23 پسر و 22 دخترآن مرحوم، دايي و خالههاي شکوه السلطنه ميباشند. پدر شکوه السلطنه علاوه برآن كه داماد ابراهيم خان بوده، دايي اولاد رستمخان و شاهرخ [خان] و نصرالله خان، فرزندان ابراهيمخان هم بوده است. (از يادداشت هاي خطي مرحوم بايگان).
مادر ابراهيمخان، دخترمرحوم محمدخان، دايي آقامحمدخان و حسنعليخان و خواهر سليمانخان اعتضادالدوله اميرکبير و عمه محمدقاسم خان اميرکبيراست که پدر مهدعليا مادر ناصرالدين شاه باشد. مادر ابراهيمخان ظهيرالدوله پس از فوت مهديقليخان شوهرش، به عقد فتحعلي شاه درآمده و طبعاً ابراهيم خان ناپسري [پسراندر] فتحعلي شاه هم ميشود.
مادر ابراهيم خان ظهيرالدوله از فتحعلي شاه يک پسربه نام محمدقلي ميرزاملک آرا و سه دختر به وجود آورده که اينها برادران و خواهران امي ابراهيمخان هستند. به علاوه دختر محمدقلي ميرزا به نام فرخنده خانم، عروس ابراهيم خان است.
براي اينکه به ميزان تأثير دختران ابراهيم خان در دربار قاجار پي ببريم، تنها به دو مورد آن اشاره ميشود. مرحوم بايگان مينويسد: «از جمله صباياي مرحوم ابراهيمخان، يکي سکينه خانم، مرحوم، دختر بزرگ ابراهيمخان است که خانم بسيارمحترمه بوده، اين خانم در پناه شخصيت ذاتي، وزير مهدعليا، مادر شاه شهيدبوده. دختر اين خانم موسوم به خانم بزرگ در حرم مرحوم مظفرالدين شاه مقام رفيع داشته است. خانمبزرگ عيال مرحوم محمدخان سرتيپ سالارالملک، پسر مرحوم محمدتقيخان يزدي است، آن مرحوم، دو پسر و دو دختر داشت که فرزند بزرگ ايشان مرحوم سلطانعليخان، وزير افخم وزير دربار مظفرالدين شاه بود. فرزند ديگر، مرحوم خان باباخان عدل الدوله که زماني حاکم يزد و شاهرود و بسطام بود [و دکتر افخمي، رئيس قبلي دانشکده ادبيات دانشگاه تهران، از اولاد همان وزير افخم است].
مرحوم بايگان درمورد تعيين وليعهد ناصرالدين شاه ميگويد:
«.. يکي ديگر از دخترهاي مرحوم ابراهيمخان، جدة مرحوم مظفرالدين شاه است که از والد مرحوم حاجي علي قليخان، از خوانين دامغان، عيال مرحوم فتح الله ميرزاي
شعاع السلطنه، پسرخاقان مغفور بوده، و از آن خانم دو پسر: 1 - مرحوم فتح الله ميرزا
شعاع السلطنه؛
2 - مرحوم اميرزاده، دايي مرحوم مظفرالدين شاه بودند، و يک دختر، مرحوم شکوه السلطنه، مادر مظفرالدين شاه [که حاجيه خانم نيز در محضر او بوده است]. و در ميان کمتر از مردان بزرگ نظير اين خانم پيدا ميشد». مرحوم بايگان که اول فاميل صديق و لقب مؤتمن الممالک داشته، خود مدتها در خدمت اين زن بوده و ميگويد: «شکوه السلطنه، بلند همت، بذال، متدين، مقدس، مردمدار و صله رحم پرور بوده. من که مدت بيست سال تمام، خدمتگذار آن مرحوم بودم و اگر بخواهم از بزرگواري و عفت و عصمت و پاکدامني او توصيف کنم، شايد اغراق و از راه حق نعمت به نظر برسد. در اين جا داستاني بسيار شگفت به نظرم آمد که بد نيست براي شناساندن فرزندان اين خاندان جليل نقل نمايم.
«مرحوم ناصرالدين شاه، در اول امر، پسري را که مادرش گلين خانم صبية احمدعلي ميرزا و اول عيال شاه بود، وليعهد خود کرد طولي نکشيد آن پسر فوت کرد. پسر ديگري که از تاجالدوله دخترمرحوم سيفالله ميرزا داشت، وليعهد کرد. او هم فوت نمود. پسري از فروغ السلطنه جيران خانم شميراني ـ که در اين زمان بر همه بانوان تقدم داشت ـ وليعهد کرد، ولي گفتند: چون مادرش شاهزاده نيست، نميتواند وليعهد باشد. ميرزا آقاخان صدر اعظم براي او شجره نامهاي تهيه کرد و مادر او را به سلاطين يزدجرد رساند، ولي دست تقدير آن پسر را هم گرفت.
شاهزاده محمدولي ميرزا - که در علم اعداد و نجوم و جفر معلوماتي داشت ـ کتباً و حضوراً به عرض رساند که: «وليعهد دولت از اولاد فتحالله ميرزاي شعاع السلطنه خواهد بود و هرکس ديگري را به اين سمت مفتخرکنيد، به دست خود، او را کشتهايد و نخواهد شد»؛ ولي مخالفين اين امر [يعني اولاد شعاع السلطنه] زياد بودند.
فروغ السلطنه که فرزندش فوت کرده بود، کامران ميرزاي نايب السلطنه را نزد خود آورد، پيراهن بزرگي دوخت و پوشيد، و کامران ميرزا را از يقه پيراهن داخل و خارج کرد، و گفت: «اين اولاد من است و بايد او وليعهد باشد، و برخلاف ميل مهدعليا، قرار ولايت عهدي او را دادند، و لقب «نايب السلطنه» به اين جهت به اوداده شد، ودر سفرسلطانيه به نام «نايب السلطنه» با همکاري مرحوم مستوفي الممالک درتهران ماندند.
در همين سلطانيه بين زنان حرم دراين انتخاب نزاعي رخ داده بود: فروغالسلطنه به طهران بازگشت و به تب لازم مبتلا شد. و براي دلجوئي او مصمم شدند ترتيب وليعهدي نايب السلطنه را بدهند.
تنها عذري که براي مظفرالدين شاه داشتند، بيماري دائم او بود، و ميگفتند که: او هم پس از سه نفر فرزندان شاه شهيد، فوت خواهد کرد، ولي باز هم محمد ولي ميرزا نظر سابق خود را تجديد کرد، ولي مؤثر واقع نشد.
تا اين که فرداي آن روز كه بايد نايب السلطنه وليعهد شود، فرمان و تمام کارها انجام شده بود. دراين موقع سکينه خانم، ومرحوم شکوه السلطنه، وزيرمهدعليا، با نفوذي که داشت براي نگاهداري خاندان خودوسلطنت دست به اقدامات مجدانهاي زد، در نتيجه اقدامات اين خانم وضيابيگ وزير مختار دولت عثماني که نامهاي به وزارت خارجه نوشت وتذکرداد دولت ايران وعثماني متعهدند که مادرسلطان بايد شاهزاده باشد، از اين جهت شناسايي وليعهدي کامران ميرزا مورد موافقت ما نخواهد بود.
صبح آن روز که موقع ابلاغ وامضاء وليعهدي بود که فرمان هم نوشته شده، در شال ترمه پيچيده شده، و در سيني طلا گذارده بودند، يک مرتبه ورق برگشت و مقرر شد فرمان به اسم مظفرالدين شاه نوشته شود. مرحوم ميرزا سعيدخان وزيرخارجه ازحضور شاه بيرون آمد، و زير دالان تخت مرمر، با لباس رسمي شال و کلاه نشست و فرمان را به نام مظفرالدين شاه تغيير داد، و بعداً به طور معمول، فرمان در حضور عموم خوانده شد، و با کليه لوازم به وسيله آقا رضا عکاسباشي به تبريز براي مظفرالدين شاه فرستاده شد...»
بايگان که خود اصولاً (ـ به واسطه داماد شاهزادگان است ـ است، ولي از مخالفان مشروطيت به حساب ميآيد، اين وليعهدي را نقطه پايان سلطنت قاجار ميداند و شايد هم درست مي گويد به هرحال دنباله مطلب را اين طور ادامه ميدهد:
«... انجام اين امر [وليعهدي مظفرالدين شاه] فقط و فقط در نتيجه زحمت سکينه خانم بود که با کمال رشادت، حفظ اصول خويشاوندي را نموده بود؛ ولي مرحوم شکوهالسلطنه که از سلطنت مظفرالدين شاه [پسرش] ناراضي و مأيوس بود، مکرر ميگفت: «با آن وضع که او وليعهد شد، من رستگاري نميبينم که سلطان خوبي نخواهد بود، و اگر شد طوري خواهد کرد که سلطنت قاجاريه، مانند اواخر صفويه بشود». و مکرر ميگفت: «دعا کنيد که من در دوران سلطنت ناصرالدين شاه بميرم. مردم خيال ميکنند که من ميل دارم مهدعليا باشم، ولي خود من، خوب ميدانم که قبل از سلطنت او خواهم مرد... و اگر زنده باشم، [پسرم] طوري رفتار ميکند که روزي هزار بار مرگ خود را از خدا بخواهم، ولي حالا ناصرالدين شاه جنازة مرا به احترام حرکت خواهد داد، ولي [پسرم] تنها کارش اين است که هر وقت بخواهد قسم دروغ بخورد، خواهد گفت: به ارواح خاک مادرم...»
بايگان در پايان شرح احوال ابراهيمخان عقيده خود را آشکار ميکند و مينويسد: «... همينطور هم شد، و ما از اين قسمها زياد شنيديم.»
بازدرحق شکوه السلطنه مينويسد: «روزي که هنگامه و شورش براي تنباکو برپا شده بود و صداي تفنگها به گوش ميرسيد، دستش را محکم روي نردهها کوبيد و گفت:
«دولت قاجاريه تمام شد، و اين هنگامه مقدمه انقراض ماست، و اين فرزند من طوري خواهد کرد که اين جزئي رمق باقيمانده مردم هم تمام شود. اغلب به ما ميگفت: براي او دلسوزي نکنيد. من ميدانم که با شماها چه خواهدکرد. من ازنظر وظيفه مادري او را دعا ميکنم که زنده باشد، و زير سايه پدرش باقي بماند، ولي در آذربايجان و به سمت وليعهدي.»
اتفاقاً دعاي مادر گرفت، و او مدت چهل سالي وليعهد بود و در آذربايجان هم بود، و اگر گلوله ميرزا رضا ـ باز هم کرماني – در حرم شاه عبدالعظيم صدا نکرده بود، او «حالا حالا»ها به قول عامه وليعهد باقي مانده بود.
اما يک حقيقت را بايد گفت: اين مرد، تنها شاهي است که وقتي آسياي پوتسدام را مشاهده کردکه پيرمرد آسيابان از دادن آن به صاحبان کاخ خودداري کرده وگفته بود: در برلن قاضي هست، ازآن لحظه به بعد، به اهميت عدل پي برد، وفرمان عدالت خانه را امضا کرد، چيزي که هزار سال ملت ايران در جستجوي آن بود و نمييافت، و تنها يک مظفرالدين شاه بود که دمادم مرگ، فرمان عدالت خانه را امضا کرد، و او، هم شيخي بود، و هم شيردختران ابراهيم خان ظهيرالدوله را خورده بود.
و اين حاج ميرزا جواد خان مؤتمن الممالک همداني (بايگان)، كه داراي تحصيلات عالي از فرانسه بود، و مباشر املاک شکوه السلطنه مادر مظفرالدين شاه بوده و عجيب آنکه با وجود مخالفت با مشروطه، يک دوره نان وکالت مجلس شوراي ملي را هم خورده است؛ او نماينده دورة اول بود از بروجرد.29
جالب اين است که وقتي مرحوم دکترمصدق در دورة اول وکيل مجلس شد، به قول خود مصدق: «وقتي اعتبارنامه من که بعد ميخواست مطرح شود در شعبة مأموررسيدگي مورد اعتراض قرارگرفت و ميرزاجوادخان مؤتمن الممالک نمايندة کرمان،(؟) و عضو شعبه که تاريخ وفات مرحوم مرتضي قلي خان وکيل الملک والي کرمان و شوهر اول مـادرم را ميدانست، چنين استدلال نمود: اگر مادرم بلافاصله پس از 4 ماه و ده روز عدة قانوني با پدر [وزير دفتر] ازدواج کرده بود، و من هم نه ماه بعد از اين متولد شده بودم، باز سي سال نداشتم. چون اين حرف جواب نداشت، صرف نظرکردم...» 30
اول بايد عرض کنم که اين مؤتمن الممالک وکيل کرمان نبود و وکيل بروجرد بود، ولي چون شيخي بود و هميشه با کرمانيان ارتباط داشت و لابد شيخيه هم در وکالت او کمک کرده بودند، مرحوم مصدق، او را وکيل کرمان نوشته است.
حالا شوخي تاريخ را تماشا کن که اين رد صلاحيت مصدق در دوره اول مشروطه، که به اسم کرمان تمام شده، اما در واقع مورث يک تغيير بزرگ درکل تاريخ ايران بوده است. بدين معني که: وقتي مرحوم مصدق در دوره شانزدهم از تهران انتخاب شد، در همين کميسيون، وکلاي حاضر اعلام کردند: کسي که در 1324 قمري 30 داشته و وکيل مجلس شده، در مجلس شانزدهم بيش از هفتادسال دارد ونمي تواند به مجلس برود.
مرحوم مصدق يک مأمور مخصوص فرستاد که به عراق رفت و سنگ قبر وکيل الملک را که تاريخ هجدهم جمادي الثانيه يکهزارو دويست و نود و شش [قمري] را دارد [11 ژوئن 1879 م.] آوردندوطبق محاسبه اي که من کردهام اگر در موقع مرگ پدرش 12 سال داشته بوده است - پس تولد او حدود 1298 هـ/ 1881 م. ميشود، و بالنتيجه: همين مخالفت مؤتمن الممالک، باعث شد که مصدق بتواند در مجلس شانزدهم وارد شود، و آن امر مهم، يعني ملي شدن نفت را به سامان برساند؛ کاري که به عقيده من، نه تنها پايان کارشرکت نفت ايران و انگليس بود، بل مقدمة پايان سلطنت پهلوي نيز شد.
پس درست نوشتهام مخلص که سال پيش در اطلاعات نوشته بودم: «استخوانها بر ما حکومت ميکنند». اين سنگ قبر، موجب آن تحول عظيم در تاريخ ايران شد و البته مؤتمن الممالک همداني هم، که نويسنده احوال ابراهيم خان ظهيرالدوله و خاندان اوست - نيز - بدون اينکه بخواهد و مايل باشد، سهمي در اين تحول داشته است. حالا برگرديم به اصل مقصود که تعيين هويت حاجيه خانم باشد.
عصر جمعه 18 اسفند 1386/ 7 مارس 2008 منزل آقاي دکتر مجيدزريسفي و سرکار خانم اجلالي همسر ايشان دعوت داشتيم، دوستان همکلاس قديم دکترزريسفي که در1330 ش/ 1951 م. در کرمان شاگرد من بوده است نيز حضور داشتند، مثل آقاي دکتر يدالله ثمره استاد بازنشسته زبانشناسي دانشگاه تهران و آقاي پيرنيا فرزند مرحوم حسين پير از معروفان قديم کرمان، و زريسفي برادر زريسفي معلم زبان انگليسي و آقاي زيني از سردمداران سابق بانکهاي ايران و مهندس اثنيعشري و آقاي مهدي هرندي پسر مرحوم شيخ ابوالقاسم هرندي، و همه اينها با همسرانشان دعوت داشتند، که آنها نيز اغلب در دبيرستان بهمنيار کرمان شاگرد من بودهاند.
کلمه زريسفي، مرا به ياد باغ زريسف و سرآسياب انداخت که حاجيه خانم چند بار در خاطراتش از آن ياد ميکند. پس خطاب به جمع گفتم:
- دوستان عزيز! سه چهارماه است که من درجستجوي هويت بانوئي هستم که صد و چند سال پيش ازکرمان به زيارت حج رفته است و اشاره هم کردم که من تانزديکي خانه اين زن پيش رفتهام، ولي هنوز ترديد دارم، آيا شما ميتوانيد توي خانوادههايتان از پير و پـاتالها سؤال کنيد که آيا اسمي از اين زن شنيدهاند؟
سپس توضيح دادم: اين زن، مسلماً از مريدان و علاقهمندان شيخيه است که موقع حرکت، از باغ حاج محمدخان سركار آقا سفر خود را شروع کرده، هر ده و آبادي که وسط راه گذشته، با احترام مورد استقبال بوده، در بمبئي به محض اينکه رسيده به خانه فرزندان آقا خان محلاتي راه يافته و مهمان آنها بوده، مردي که همراه او بوده، هرچند تصريح نکرده اما در حکم شوهر بوده، و در طول راه، گرفتاري زن بيشتر در نگهداري او و همچنين تعديل رفتارهاي او بوده است، و در بين راه بازگشت از مدينه به عراق که از راه بيابان بوده، خانمي که همه جا از او با احترام ياد ميکند، گويي مادر شوهرش بوده باشد، فوت کرده و او را پس از طي منازل بسيار به خاک سپرده است. واقعه مهم آنکه در عراق پس از زيارتها اظهار ميکند که: ديگر خلاص شده است. در قم مردي که در توليت دست داشته، از او پذيرايي ميکند، ارتباطي با خاندان کلانتر هم داشته است و مهمتر از اينها طهران اوست که مثل بمبئي به دربارچنان راه يافته که گويي خانه خالة خود رفته است و سفرش نزديک دو سال طول کشيده و تنها وقتي که درباغهاي طرشت مهمان شاهزادههــا بوده، به زبان ميآورد که: «بنده را بردند طرشت ديدن هندي خانم، ... رفتم طرشت... فصل بهار است، ياد سرآسياب و باغ زريسف مرحوم خانم افتادم، خيلي دلم گرفت، قدري گريه کردم.»
هنوز کلمه زريسف را به زبان نياورده بودم، که از ميان خانمهاي حاضردرجلسه، يکي فريادزد: شناختم، شناختم، اين خانم حاج خانم همسايه قديم خودمان است.
اين صد
پربازدید ها بیشتر ...
مرز غلو و اعتدال در عقاید شیعه از دید یک دانشمند عصر صفوی «محمد یوسف بیک»
رسول جعفریاننوشته حاضر، مقدمه این بنده خدا برای کتاب «معرفة الابرار و نور الانوار فی معرفة الائمة الاخیار ع (تأل
مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن
آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ
منابع مشابه بیشتر ...
ریاض الجنه زنوزی اثری دایرة المعارفی در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی
رسول جعفریاندر زمستان سال 1402 موفق شدیم یک چاپ عکسی از کتاب ریاض الجنه زنوزی که اثری دایره المعرافی در حوزه فره
مرز غلو و اعتدال در عقاید شیعه از دید یک دانشمند عصر صفوی «محمد یوسف بیک»
رسول جعفریاننوشته حاضر، مقدمه این بنده خدا برای کتاب «معرفة الابرار و نور الانوار فی معرفة الائمة الاخیار ع (تأل
دیگر آثار نویسنده
در غبار بيابانهاي نجد (نگاهي به روزنامه سفر حج علويه کرماني) (بخش نخست)
محمد ابراهيم باستاني پاريزيگزارش، حاشيه نويسي و توضیحات عالی و سودمندی است که جناب استاد برای کتاب «روزنامه سفر حج» اثر بانو عل
نظری یافت نشد.