۷۱۵۰
۰
۱۳۸۴/۰۵/۰۴

مروري بر خاطرات حجت الاسلام حسني امام جمعه اروميه

پدیدآور: رسول جعفريان

حجت الاسلام و المسلمين غلامرضا حسني امام جمعه اروميه که در دوران تسلط ادبيات دوم خردادي سوژه اي براي مطبوعات افراطي دوم خرداد بود، خاطرات خود را منتشر کرده است (تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامي، 1384).<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 نسل جوان حسني را با طنزهاي مسخره آميز روزنامه هاي دوم خردادي مي شناسند، اما از نقش مردانه او در غائله کردستان و فداکاري هاي بيشمار او براي انقلاب،  از سالها پيش از آن تا سالها  پس از آن،  و حضور مداومش در جبهه هاي جنگ تحميلي و نگهداري اروميه در برابر حزب خلق مسلمان و بسياري از مسائل و رخدادهاي ديگر  آگاهي ندارند. اين ستمي بود که اين داعيه داران آزادي در حق اين مرد روا داشتند و او حتي يکبار شکايت هم نکرد.

آقاي حسني يا ملاحسني ، در مرداد يا تير 1306 در اروميه به دنيا آمد، و پس از آن که پدرش را در دوازده سالگي از دست داد،  با مادرش که نقش يک مربي ديني را در روستايشان بر عهده داشت، زندگي کرد. او پس از کلاس ششم به تحصيل علوم ديني پرداخت.

منطقه اي که آقاي حسني در آن مي زيست، در سالهاي نوجواني و جواني وي خاطرات سياسي فراواني از حضور احزاب و گروه هاي سياسي دارد. داستان هاي شيخ عبيدالله که سر دسته اشرار آن ناحيه بود و چيزي کمتر از فجايع نايب حسين کاشي نداشت. آقاي حسني در بخش نخست خاطراتش تلاش کرده است تا تصويري از وضعيت سياسي و اجتماعي آن ناحيه را بر اساس آنچه شنيده بوده و مقداري را  به چشم ديده،  بيان کند.

در اين اوضاع  است که وي در سال 1320 به توصيه مادرش يک اسلحه ورندل تهيه مي کند تا بتواند از خود و خانواده اش در برابر رخدادها دفاع کند. اين نخستين آشنايي اين طلبه جوان با اسلحه است که بعدها هيچ گاه از وي جدا نمي شود. وي خاطراتي از زرو بيگ دارد که از کردهاي ايراني بود اما با کردهاي ترکيه و عراق هم آشنايي داشت و سر جمع در منطقه کر و فري داشت و شر و شوري. وي به عکس از کردهاي ديارش ياد مي کند که انسان هاي مستضعف و مهربان و باصفا و صادق و صميمي هستند و دوست داشتني.#

hasani.gif

وي در جواني شاهد ظهور حزب توده و ايادي آن در آن ديار که حزب دمکرات آذربايجان و کردستان بوده داشته و از اين مسأله نيز خاطراتي بيان کرده است.

يکبار او را سر ميز انتخابات مي نشانند تا براي مردم رأي بنويسد و اسامي کانديداهاي آنان و آدمهاي زوربيگ را يادداشت کند؛ اما او هفتاد هشتاد رأي مي نويسد و در همه اسامي پنج تن آل عبا را. در اين وقت متوجه مي شوند و کشيده اي به گوشش و او هم متقابلا کشيده اي به طرف مي زند و بعد هم به رويش کلت مي کشند. او نيز که مسلح بوده به روي آنان اسلحه مي کشد و بالاخره کساني آنان را از هم جدا مي کنند. و البته کار به کدخدا هم مي کشد که يک طلبه روبروي اينان ايستاده است. بالاخره آنان دست بردار او نيستند و اندکي بعد وي را  مسلحانه محاصره کرده نزد زوربيگ مي برند. وضع را براي اعدام وي مهيا کرده او را به تيري مي بندند و کسي را هم آماده مي کنند تا به او شليک کند. در اين وقت زوربيگ مي آيد و مي گويد بازش کنيد. در آن وقت وي رئيس حزب دمکرات آن منطقه بوده است. کسي به زور بيگ مي گويد که اين شخص، طلبه هست و ميان مردم نفوذ کلامي دارد و اعدام او کار دستتان مي دهد. اين داستان ادامه دارد و خواندني است.

با پايان يافتن داستان پيشه وري و فرار او،  وي به اروميه مي آيد و در حالي که ازدواج کرده در حوزه علميه آنجا مشغول تحصيل مي شود.

در اينجا گه گاه نام عالمان آن ديار را از زبان وي مي شنويم که خاطراتي از ايشان نقل مي کند. از جمله از مرحوم حاج ميرزا علي عسکرآبادي که روحاني صريح اللهجه اي بود و مدتها در برابر تجازوات اسماعيل آقا سيميتقو ايستادگي کرده بود. (ص 35).

مدير مدرسه اي که آقاي حسني در آن درس مي خواند در سال 1328 به قم آمد و به جاي او آقاي حسني براي مديريت مدرسه انتخاب شد.

در اين وقت فرمانده لشکر آذربايجان شخصي به نام بهار مست در ميان افسران جلسه اي تشکيل داده،  لباس روحاني تن چند نفر کرده و نمايش مسخره اي درست مي کند. آقاي حسني براي تعيين تکليف راهي قم مي شود تا در اين باره از آيت الله بروجردي استفسار کند. بالاخره با آقاي بروجردي ديدار مي کند و ايشان قول مي دهد اقدام کند. #

آقاي حسني در سال 1330 براي ادامه تحصيل به قم مي آيد. وي ادامه دروس سطح را نزد اساتيد مبرز حوزه تمام مي کند و از جمله در درس تفسير علامه طباطبائي حاضر مي شود. نزد دکتر مفتح هم منظومه ملا هادي سبزواري را مي خواند.

آقاي حسني مي نويسد که آن زمان کتابهاي بازرگان در حوزه رواج داشت و معمولا طلبه ها آنها را مي خواندند و او به عنوان چهره اي متدين و موجه مطرح بود (ص 42). وي مي گويد کتابهاي ايشان را که مي خواندم گاه اشکالاتي در ذهنم مي آمد. يکبار با علامه طباطبائي در ميان گذاشتم و ايشان فرمود: ايشان در مقدمات اشکال دارند. چون در مقدمات مسأله آمادگي و اشراف لازم نداشته دچار اشتباه شده اند (ص 43).

آقاي حسني چند سال در درس مرحوم شريعتمداري و چند سالي هم در درس امام خميني شرکت کرده است. همچنين چند سال شاگرد درس مرحوم محقق داماد بوده است. در اين وقت که دو سال از آمدنش به قم گذشته بود تازه لباس روحاني پوشيده و معمم شده است. مراسم عمامه گذاري ايشان در حضور آيت الله شريعتمداري برگزار شده است.

آقاي حسني پس از اين تحصيلات به وطن خود باز مي گردد تا آنچنان که خود مي گويد در خدمت مردم باشد و با آنها.  مدتي بعد از روستا به اروميه مي آيد و با اجاره کردن خانه اي در آنجا ساکن مي شود. در آنجا همسايه اي بود که با بلند کردن صداي ساز و آواز او را اذيت مي کرد. هرچه تذکر داد مفيد نيفتاد. يک بار اسلحه را برداشت و چند تير هوايي کنار در خانه او شليک کرد. در اين وقت صدا کم شد. بار ديگر رگباري به هوا زد و اين بار صدا کاملا قطع شد و ماجرا خاتمه يافت (ص 46).

در سال 1338 موفق مي شود تا دفتر ازدواج و طلاق بگيرد تا به نابساماني هايي که در اين زمينه براي مردم و جود داشت خاتمه بدهد. وي شرح مي دهد که انتخاب اين کار اصلا براي کار درآمدزايي نبود و صرفا براي آن بود که در اين زمينه اوضاع بسيار وخيم بود.

از آن پس آرام آرام نهضت روحانيت در قم آغاز شد. نخستين اشارت وي به انجمن هاي ايالتي و ولايتي است. وي که مطالب اهانت آميزي را نسبت به اسلام در مجله زن روز ديده به قم مي آيد. نزد حاج آقا روح الله مي رود و آن مجله را به ايشان مي دهد: آقاي مشکيني هم که حاضر بود متن را براي امام خواند و امام بشدت و با صداي بلند هاي هاي گريه کردند. از شدت ناراحتي لحظه اي بلند شدند، ايستادند و دوباره نشستند. (ص 51).

مشارکت وي در نهضت سبب ممنوع المنبر او مي شود و وي فعاليت خود را در روستاي بزرگ آباد ادامه مي دهد. پس از آن باز به ديدار امام مي آيد و روحاني ديگري هم که با او بوده (آقاي مرندي) به امام توضيح مي دهد که آقاي حسني جداي از کارهاي کشاورزي و روحاني بودن، تعداد زيادي مسلح تربيت کرده و سلاح هم تهيه کرده است. امام يکمرتبه نگاهي کرده مي پرسند راست مي گويد؟ اقاي حسني مي گويد: آري. امام مي پرسند براي چه اين ها را تهيه کرده ايد. مي گويد براي سرنگوني شاه. امام لبخندي مي زنند و سکوت مي کنند.

بعد هم تأکيد کردند که مطالب اينجا به بيرون درز نکند (ص 55) همانجا امام اجازه اقامه نماز جمعه را براي وي در روستاي بزرگ آباد صادر کردند.#

آقاي حسني که از نوجواني با سلاح آشنا شده يکي از نخستين وظايف خود را اين مي داند که به کار تهيه اسلحه و آموزش نظامي در آن منطقه بپردازد. همچنين شرحي از کارهاي کشاورزي و مرغداري هم به دست مي دهد.

نکته جالب در اين بخش شرحي است که از سبيل بيگ ها و علي اللهي ها به دست داده است. در آنجا هم مسيحي فراوان بود و هم علي اللهي. آقاي حسني ضمن ستايش از اين که آنان همسايگان خوبي براي ما بوده و هستند شرحي در باره عقايد آنان يم دهد و اين که گرچه ادعا مي کنند شيعه هستند اما «خدا وکيلي هيچ يک از رفتار و کردارشان با فقه و معارف شيعه سازگاري ندارد». (ص 60) وي از سبيل هاي بلند آنان که به آنها  باغچه علي گفته مي شده ياد کرد و اين که يکبار هم برخي از آنها در پاسگاه محل شکايت کرده بودند که او به عقايد آنان توهين کرده است و غيره. و اين ماجرا تا بعد از انقلاب ادامه پيدا مي کند. آقاي حسني هنوز در پي آن بوده است تا سبيل آنان را اصلاح کند و آنان مقاومت مي کردند و مي گفتند اگر ما را مجبور کنيد که سبيل هايمان را کوتاه کنيم با شعار استقلال آزادي که سر داده ايد سازگار نيست. وقتي مي بيند که آنان کوتاه نمي ايند چند نفر را وا مي داد تا سبيل هاي آنان را با قيچي کوتاه کند.  اين مسأله مدتها تبديل به نوعي شکايت از سوي علي اللهي ها عليه آقاي حسني شده بود و به مجلس هم رسيد. وي مي گويد اگر يکبار اين باغچه علي خراب مي شد ديگر قابل آباد شدن نبود و بنابرين کافي بود که يکبار سبيل ها کوتاه شود.

آقاي حسني دوباره به گذشته باز مي گردد و مي گويد زماني که در قم بوده از فدائيان اسلام تأثير پذيرفته است. شيفتگي وي نسبت به شخص نواب مانند ديگران عاشقانه است و وي مي گويد با اين که خيلي به آيت الله بروجردي علاقه داشتم دلم با فدائيان اسلام بود (ص 70)

وي بعد از بالا گرفتن نهضت امام فعاليت خود را بر محور آنچه در قم مي گذشته ادامه داده است. اما علاوه بر ديگران هميشه مسلح بوده و از اين جهت ساواک مراقبت بيشتري از او داشته است. وي مدتي دستگير شده و مورد شکنجه هاي روحي و جسمي قرار مي گيرد (ص 76).

يکبار که او را همراه جمعي ديگر به شهرباني بردند سرهنگي به او گفت که اين شخص يعني آقاي حسني با ديگران فرق دارد. اين مخالف اعليحضرت است. من گفتم: با شخص خاص بد نيستم با اعمال خلاف شرع مخالفم. يک مرتبه يکي از پاسبانها شهرباني «اسلحه اش را کشيد و لوله آن را بيخ گوشم قرار دارد. سخنم را قطع کردم در حالي که همه جا سکوت بود . بدون اين که خودم را ببازم لبخندي زدم و گفتم: من نصفم کردستاني است چون بزرگ شده کردستان هستم و با برادران کرد ارتباط مستمر دارم. نصف ديگرم آذربايجاني است چون تبار و زبانم آذري است. در کردستان معمول است مي گويند: مرد نبايد اسلحه بکشد. اگر کشيد بايد بزند. و اگر نزد از زن کمتر است. و مي دانستم جرأ ت و حق شليک ندارد و مي خواهد مرا بترساند. او با آن غرور و تکبرش، آتش گرفت. يکي ديگر بلند شد او را آرام کرد و سيلي محکمي به گوش من زد...» (ص 80) داستان با گرفتن يک تعهد صوري تمام مي شود.#

داستان تعقيب وي و نيز جستجو براي يافتن سلاح هايي که او و يارانش در اختيار داشتند صفحاتي را به خود اختصاص داده که از آن جمله اعتراف پسرش رشيد در داشتن يک مسلسل است که مدتها براي او و کسي که سلاح نزد او نگهداري مي شده دردسر درست مي شود (ص 89 – 90).

در اين وقت باز هم دستگيري و تعهد صوري و اين که نبايد نماز جمعه در بزرگ آباد بخواند و فعاليتي در آنجا داشته باشد.

داستان کش مکش او با پاسگاه محل و گزارشهاي فراوان عليه او ادامه مي يابد تا يک شب رئيس پاسگاه که ديگر از دست او خسته شده نيمه شب به خانه او مي آيد و به او مي گويد برويم پاسگاه قدري با هم صحبت کنيم. آقاي حسني که احساس مي کند کلکي در کار است به بهانه وضو به اتاق ديگر رفته سلاحش را برداشته از خانه مي گريزد. رئيس پاسگاه نيم ساعتي معطل مي ماند و بعد با پرخاش به خانواده ايشان از آنجا مي رود (ص 95). بدين ترتيب او مدتها در کوه هاي ماه داغي مي ماند. بعد مخفيانه به روستا آمده اما شبها جاي ديگري مي خوابيد که يک شب مورد حمله مأموران ژاندارمري قرار گرفت. او از پشت بام و آنان از کوچه به سمت يکديگر تيراندازي کردند و در نهايت مأموران رفتند و شيخ هم دوباره از روستا  به کوههاي اطراف گريخت.

در اين جا آقاي حسني سخن از يک جريان فکري اخباري که در منطقه آنان پديد آمده و عامل آن شخصي به نام سيد حسين عرب باغي بوده سخن گفته و عقايد او و مبارزات خود را با وي که مخالف تقليد و اجتهاد و رساله ها بوده بيان کرده است (ص 101 به بعد). بعد از عرب باغي شخصي به نام آقا زاهدي کارش را دنبال کرد و معمولا هم به شاه دعا مي کرد.

با شهادت حاج آقا مصطفي خميني به همت آقاي حسني و ياران نهضت مراسمي در اروميه برگزار مي شود و مثل همه جاي ديگر بسياري از نسل جوان نخستين بار در مجلس فاتحه حاج آقا مصطفي با نام امام خميني آشنا شدند (ص 106).

روحانيون مناطق ترک نشين در اين وقت دو دسته شدند. برخي دلبستگي به آيت الله شريعتمداري داشته و در تلاش بودند تا در برخورد با دولت مسامحه کنند و روش آرام در پيش گيرند. برابر آنان روحانيون طرفدار امام بودند که آقاي حسني هم از اين جمله بود. بارها بر سر اين موضوع که کنار نام امام خميني اسم آقاي شريعتمداري هم برده شود ميان آنها درگيري و اختلاف پيش مي آمد. آقاي حسني از شماري از علماي بومي منطقه و مواضع آنان ياد کرده و به برخي از مسائلي که فيما بين رخ داده اشاره کرده است. از علماي برجسته آن روزگار اروميه آقاي محمد امين رضوي بودند که نهال تفکر ضد شاهنشاهي را در اروميه ايشان کاشتند. وي در سال 1380 درگذشت. يکي هم آقاي فوزي بود که با آقاي حسني همراهي داشت و بعدها  به رغم همه خوبي هايي داشته جزو دار و دسته آقاي شريعمتمداري بود.

شرح ماجراهايي که در سال 56 – 57 رخ داده و به تدريج فضاي استبداد شکسته شده و اين که در اين دوره چه مسائلي در آن نواحي پيش آمده در ادامه مورد بحث قرار گرفته و نکات ريز و تاريخي از آنها به دست داده شده است. در اين باره اسنادي هم در پرونده آقاي حسني بوده که ضميمه اين مباحث شده است.#

يکي از کارهاي شگفت او در نزديکي انقلاب آن است که روي منبر به آموزش استفاده از سلاح پرداخته است. وي با مستقر کردن برخي از مسلحين خود در اطراف مسجد براي مراقبت از اوضاع خودش اسلحه را درآورده و روي منبر نحوه استفاده از آن را به مردم آموزش داده است (ص 125). او مي گويد: در اين هنگام مردم حيرت زده شده بودند چون تا آن وقت در رؤيا هم نديده بودند که آخوندي در بالاي منبر و در آن فضاي اختناق ستم شاهي با آنان چنين سخن بگويد. اين رخداد در آذرماه سال 1357 بوده است.

آقاي حسني در باره دقت خود در تيراندازي مي گويد: من در پنجاه شصت متري مي ايستادم و نشانه مي رفتم و دقيقا نوک سيگار را مي زدم (ص 126).

همان شب سخنراني به منزل آقاي فوزي رفته و آنجا بوده که تيسمار هومان فرمانده لشکر 64 اروميه،  به منزل آقاي فوزي زنگ زده و يکسره بد و بيراه مي گفته و تهديد مي کرده است. در اين وقت آقاي حسني که سخت تحت تعقيب بوده از آن منزل گريخته به جاي امني در يک غار رفته است. با اين حال از خودش خجالت کشيده که گريخته و فرداي آن روز عصر باز به مسجد آمده است. وي از مردم خواسته است تا بسيج شده و مسلحانه از خود دفاع کنند و مردم هم او را اجابت کرده مسجد مملو از جمعيت شده است. تعدادي مسلح هم روي مسجد و هتل روبروي آن گذاشته است. يک مرتبه صداي غرش تانگ ها که شش عدد بودند بلند شده و با عبور از موانع به سوي مسجد آمدند. يک گلوله توپ از يک متري بالاي سر آقاي حسني گذشته به گنبد مسجد خورده از آن طرف درآمده است. درگيري ادامه يافت و مقاومت از اين طرف که منجر به شهادت دو نفر و مجروح شدن عده اي شد. در نهايت نيروهايي که از پادگان آمده بودند به پادگان گريختند (ص 134).

آقاي حسني که اين موفقيت را ديده باز به خريد اسلحه و مسلح کردن مردم ادامه داده است. اسناد موجود در پرونده وي به گوشه اي از اين فعاليت ها تصريح کرده است (ص 136). اين فعاليت ها ادامه داشته تا آن که شب 18 بهمن ماه کلانتري مرکزي شهر توسط نيروهاي وي خلع سلاح شده است (ص 144).

امام به ايران مي آيد و انقلاب پيروز مي شود و وي موفق مي شود تمامي وابستگان به رژيم را که کارشان دفاع از سلطنت شاهنشاهي بود دستگير کند و به مرکز اعزام کند.

فصل بعدي کتاب در باره دوران بسيار دشوار مبارزه با اشرار و افراد ضد انقلاب وابسته به گروه هاي مسلح کومله و دمکرات و غيره است. در تمام اين دوره آقاي حسني سلاح بر دوش به مبارزه با آنان پرداخته و خاطرات شگفتي را نقل کرده است. وي شرحي هم از زندگي قاسملو به دست داده است چرا که قاسملو اصولا نام يکي از روستاهاي نزديک روستاي آقاي حسني که همان بزرگ آباد است مي باشد. عبدالرحمن از اين ده بوده و به همين خاطر به عبدالرحمن قاسملو شهرت يافته است. وي بخشي از زندگي و افکار و وابستگي او به افکار مارکسيستي را بيان کرده که در نوع خود اطلاعات جالبي است (ص 167 – 169).#

شرح ديدار او با عزالدين حسيني که رهبر مذهبي مخالفان دولت اسلامي در کردستان بود در ادامه آمده است.

داستانهاي اين بخش نمايي کوچک از دامنه گسترده فعاليت ضد انقلاب است که درست زماني که انقلاب اسلامي يک نهال نوپا بود به جان آن افتاد و تا توانست بدان لطمه زد. و همين طور به ملت کرد که مي بايست با استفاده از اين فرصت راه را براي پيشرفت خود هموار مي کردند.

داستان نقده و درگيري هاي آن يکي از بخش هاي نخست آن ماجراهاست که آقاي حسني شرح آن را آورده است (ص 176 -185). اشاره کردم که اين اطلاعات در نوع خود جالب توجه و برخي کاملا منحصر به فرد است.

تازه پس از کردستان جنگ آغاز شد و آقاي حسني شرحي از نخستين نبردها در پيرانشهر به دست داده است. حمله اي که صداميان به همراه دمکراتها به نيروهاي انقلاب داشتند و روزها و شبها ادامه داشت. او مي نويسد: حدود شش ماه پاييز و زمستان سال 59 در جبهه پيرانشهر حضور داشتم و فقط براي اقامه نماز جمعه به اروميه آمده و باز مي گشتم. او مي افزايد که زمستان آنجا واقعا سخت بود و مي افزايد: يک بار خودم ديدم يکي از جوانان بسيار خوب و شجاع ما که بيش از ده دقيقه در پست نگهباني مانده بود، همين جور يخ زده و به شهادت رسيده بود. هرگاه به ياد آن لحظه ها مي افتم احساس ناراحتي و شرمندگي مي کنم (ص 201).

يکي از داستان هاي شيرين او آمدن اعضاي مجلس اعلاي عراق به پيرانشهر و حمله هواپيماهاي عراقي به محل بازديد بود که جاسوسان خبر داده بودند. در اينجا آقاي حسني ميهمانان را در جاي امني زير يک پل سنگر بندي شده نگاه مي دارد و خود با کلاشينکف و با هدف اين که بتواند خلبانان دو هواپيماي مهاجم را هدف قرار دهد مرتب به آنها شليک مي کند. اين دو هواپيما بارها به محل آن پل حمله مي کنند و حسني هم در برابر مسلسل هاي هواپيما در جاي خود مي ايستد. وي مي افزايد شب راديو عراق گفت: اين ملاحسني ديوانه و احمق امروز با اسلحه ي کلاش به جنگ ميگ هاي ما آمده بود. بعد همان راديو خطاب به مردم ايران گفته بود: اي مردم ايران ببينيد چه کساني بر شما حکومت مي کنند و به دنبال چه افرادي افتاده ايد. آقاي حسني مي گويد آن راديو مرتب کار مرا مسخره مي کرد و من خدا را شکر مي کردم که اينچنين مورد تمسخر دشمن واقع شده ام. آقاي حسني با اشاره به آن مطلب مي گويد: اخيرا هم که بعضي از روزنامه هاي زنجيره اي براي من جک و طنز توهين آميز درست کردند و کتابهايي در تخريب و تمسخر من نوشتند، همان احساس به من دست داد. حتي خيلي از دوستان آمدند و گفتند: چرا شکايت نمي کني؟ ... گفتم تحمل اهانت و استهزاء در راه خدا از سيره انبيا و اولياي الهي و بزرگان شيعه در طول تاريخ است که امروز نصيب بنده حقير شده است و اين مايه افتخار و سربلندي من است. (ص 208).

وي از نبردهاي ديگري هم که يا با حمله عراقي ها بوده يا دمکراتها سخن گفته که اين مختصر جاي بحث از آنها نيست. گاهي هم ياد از افسران و فرماندهان آن زمان مي کند و از وضع فعلي آنان مي گويد و خاطرشان را گرامي مي دارد.

اما داستان حزب خلق مسلمان خود حکايت ديگري است که آن هم سر دراز دارد. اين ديگر يک حرکت مخالف بود که از پشت خنجر زد، آن هم زماني که کردستان در آتش مي سوخت و جنگ عراق هم راه افتاده بود. نزيه و مقدم مراغه اي و عده اي ديگر. اين بار هم ملاحسني در جبهه امام خميني قرار گرفت و بسياري به جناح مقابل گرويدند. براي آنان سخت بود که يک روحاني ترک زبان از امام خميني دفاع کند و از ديگران روي برگرداند (ص 220).#

آقاي حسني مي گويد: آقاي شريعتمداري اگر چه استاد من بود و من او را به عنوان مرجع تقليد احترام قائل بودم ولي هرگز شرايط رهبري را در او نمي ديدم (ص 221). آقاي حسني شرح مي دهد که در اروميه به گونه اي عمل کرده  طرفداران حزب خلق مسلمان فرصت کوچکترين اقدامي را پيدا نکردند. مشکل اين حزب اين بود که در آن منطقه همصدا با حزب دمکرات کردستان شده بود و همين سبب مي شد تا مردم از آن فاصله بگيرند (ص 223).

آقاي حسني در ادامه شرحي از فعاليت هاي خود پس از انقلاب را ارائه مي دهد. مبارزه با فساد، تأسيس کميته هاي انقلاب، و غيره. يکبار هم براي ديدار با امام به قم آمد که امام ديدار او را با خود در سال 43 به وي يادآور شده و حتي جزئيات را هم بيان فرمود (ص 236).

آقاي حسني شرحي هم از نصب خود به عنوان امام جمعه اروميه به دست داده است. زماني که طرفداران آقاي شريعتمداري خواستند کسي از خود را بگمارند و اصولا ايشان تمايل داشت که امور آن منطقه زير نظر وي باشد. وي مي گويد آقاي شريعتمداري به شدت تحت تأثير بنيانگذاران حزب خلق مسلمان مانند مقدم مراغه اي و احمد علي زاده ها و حسن نزيه ها بود. حتي مخالفت او با ولايت فقيه هم از همانجا نشأت مي گرفت. در اين مرحله آقاي شريعتمداري پيش دستي کرده آقاي فوزي را به عنوان امام جمعه اروميه تعيين کرد. اين در حالي که بود که امام با مشاورت آيت الله ملکوتي و بني فضل آقاي حسني را به عنوان امام جمعه اروميه تعيين کردند. روز معهود آقاي فوزي نيامد و آقاي حسني نماز جمعه را اقامه کرد که تا به امروز يکسره ادامه دارد. ايشان مي گويد که آقاي فوزي مرد معقولي بود و متوجه بود که حرکت او درست نيست.

يک بار هم استاندار آذربايجان غربي نزد امام مي رود و نامه اي در اعتراض به امام جمعه بودن آقاي حسني مي نويسد. امام هم با او برخورد کرده مي فرمايد: شما حتما همه کارهاي مربوط به استانداري را به وجه احسن انجام داده ايد، آن وقت نوبت به اين رسيده است که به کارهاي من رسيدگي کنيد! بعدهم نامه را کنار مي گذارند و مشغول خواندن روزنامه مي شوند که يعني برخيزيد و برويد (ص 246).

آقاي حسني در دور اول انتخابات مجلس از اروميه کانديدا شده و وارد مجلس شد و به کميسيون دفاع رفت، کميسيوني که همه اعضاي آن بعدها يا شهيد شدند يا جانباز (ص 250). يکبار هم در تهران مورد حمله تروريست ها قرا رگرفت اما وي هم اسلحه را کشيد و شروع به تيراندازي کرد. داستان اين بخش واقعا خواندني است و آقاي حسني به رغم آن که زخمي مي شود آن قدر مقاومت مي کند که از دست آن منافق نجات مي يابد (ص 252 – 253). وي با بالا گرفتن غائله کردستان و جنگ از نمايندگي استعفا داد و عازم منطقه شد که شرحي از آن را اشاره کرديم.#

يکبار هم پس از نماز جمعه وقتي از مسجد بيرون مي آمد، يک منافق براي عمليات انتحاري به او چسبيد تا خود را منفجر کند. اما آقاي حسني که با فنون رزمي آشنا بوده ضربه آرنج محکمي به او مي زند و او را تا دو سه متر آن سو پرت مي کند. پس از آن محافظ وي فورا او را دستگير کرده و نارنجک او را که ضامنش کشيده شده بود اما زنجيرش پاره شده و عمل نکرده بود از او مي گيرد (ص 259).

خاطره او از آخرين ديدار آيت الله اشرفي اصفهاني با امام خميني جالب است. آقاي اشرفي خم شد و دست امام را بوسيد و امام هم پيشياني او را بوسيد. آن روز پنج شنبه بود و جمعه بود که آيت الله اشرفي به شهادت رسيد (ص 261).

خاطرات حضور آقاي حسني در جبهه جنوب و يادي از بمبارانهاي هواپيماهاي رژيم بعثي در ادامه آمده است. اشارتي هم به روابط خوب با مسيحيان منطقه کرده که جالب است : من هميشه از اين ها ، صفا، صميميت و انسانيت ديده ام (ص 265).

آقاي حسني بعد از مجروح شدن وي در جريان ترور تهران براي درمان مدت سه ماه در لندن بوده است. خاطراتي از آن دوره دارد و به خصوص شرحي از يک جانباز شيميايي دارد که از آن با عنوان حماسه ياد کرده است. پزشکي براي اين جانباز دندان مصنوعي گذاشت و وقتي کارش تمام شد بهترين دندانهاي دنيا را برايت گذاشتم. مراظب باش وقتي برگشتي ديگر به حرف خميني جبهه نروي . در اين وقت، اين جانباز دست در دهانش کرد و دندانها را محکم به زمين کوبيد به طوري که تکه تکه شدند .. و من به غيرت ديني، صلابت و شجاعت و عزت و شرافت اين جوان غبطه خوردم. (ص 271).

وي شرحي هم از سفر نخجوانش دارد و در ادامه از منبع مالي زندگيش مي گويد که هميشه باغداري و دامداري داشته و حتي چيزهايي زيادي مثل بقيه مردم به رزمندگان اهداء مي کرده است (ص 283)

حکايتي هم مربوط به فرزندش رشيد است که پيش از انقلاب مدتي با وي همراهي داشته و بعدها کمونيست شده و به فدائيان خلق پيوسته است. آقاي حسني خيلي با او صحبت مي کند که تأثير نمي گذارد. زماني که در تهران نماينده بوده جاي رشيد را مي فهمد و به آقاي مهدوي کني خبر مي دهد. رشيد را دستگير مي کنند. آقاي حسني به نيروهاي که در پي او مي روند مي گويد: اگر مقاومت يا فرار کرد بزنيد و نگذاريد فرار کند. رشيد را به کميته تهران مي برند و براي بازجويي به تبريز مي آوردند و آنجا هم دادگاه به رياست سيد حسين موسوي تبريزي بلافاصله حکم اعدام او را مي دهد و او را اعدام مي کنند. آقاي حسني مي افزايد: وقتي خبر اعدام رشيد را شنيدم چون به وظيفه خود عمل کرده بودم هيچ ناراحت نشدم. من در مورد انقلاب با هيچ شخصي و لو پسرم باشد شوخي ندارم و با هيچ احدي در اين مورد عقد اخوتي نبسته ام. اما تأکيد مي کند که اعدام براي او زياد بود. او جنايتي مرتکب نشده بود. حداکثر مي بايست به حبس ابد محکوم مي شد (ص 286). #

آقاي حسني شرحي از اقدامات عمراني خود هم در اروميه به دست داده که از آن جمله بناي مصلاي بزرگ امام خميني در اروميه، ساخت مساجد و مدارس فراوان در روستاها ، ايجاد حوزه علميه امام خميني در اروميه و کارهاي ديگر است.

وي مقبره اي هم براي خود در حاشيه همان بزرگ آباد که روستاي اوست براي خود بنا کرده است تا در آنجا دفن شود. در کنار چشمه خشک شده اي در يک  کوه سنگي که به علي بولاغي يعني چشمه علي معروف بوده است. اين زمين به خاطر سنگي بودن هيچ وقت بدرد کشاورزي نمي خورد و براي همين براي دفن مناسب است. آقاي حسني به عنوان آخرين جمله مي گويد: در سينه اين کوه براي خودم محل دفن و قبر انتخاب کردم و راضي نيستم بعد از مردن، جنازه ام،  حتي يک متر از زمين کشاورزي و مستعد را اشغال کند (ص 304).

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

منابع مشابه بیشتر ...

مروری بر افکار ابوالفتوح رازی در کتاب رَوح الاحباب و رُوح الالباب

رسول جعفریان

کتاب روح الاحباب و روح الالباب اثر ابوالفتوح رازی ـ صاحب تفسیر روض الجنان «480 ـ 552» ـ به تازگی در

برهان المسلمین در توحید و فلسفه احکام و قوانین اسلام

رسول جعفریان

نویسنده کتاب برهان المسلمین که در سال 1307 خورشیدی نوشته و منتشر شده است، می کوشد تصویری از اسلام ار

دیگر آثار نویسنده بیشتر ...

اندر تعریف صحیفه پنجم از کتاب صحائف العالم

رسول جعفريان

گزارش و معرفی کوتاهی است از بخشی از کتاب صحائف العالم، اثری که تاکنون منتشر نشده است. در این فصل، اط

يک گزارش و سه سند در باره حجاج ايراني در راه جبل

رسول جعفريان

یش از یک هزار و سیصد سال، ایرانیانی که عازم حج بودند از راه جبل، به مکه می رفتند. این راه، حد فاصل ک