۴۹۶۸
۰
۱۳۹۲/۱۱/۱۷

سفرنامه منظوم بلخ

پدیدآور: قاضى حميدالدين عمر‏بن محمود بلخى مصحح: سید عباس رستاخیزمترجم: مقدمه: سید علی نقی میرحسینی

خلاصه

یکی از آثار به جا مانده از او «مثنوی سفرنامه مرو» یا «سفر نامه منظوم» (شماره 7 فهرست آثار) است که بنا به نقلی، در مدح رضی الدین شرف الملک نامی سروده شده است

بلخ و حمیدالدین بلخی

قلب خراسان

بلخ تاریخی، ناحیه ای وسیع در مشرق خراسان و بخش مهم خراسان بزرگ[1] بوده و در وسط آن قرار داشته است. بلخ در منابع جغرافیایی، به اقلیم چهارم معروف است. ابن خرداذ به، مشرق را به دو بخش خراسان و ماوراءالنهر[2] تقسیم کرده و آنگاه بیان داشته که خراسان دارای چهار مرزبان بوده که عبارتند از: مرزبان نیشابور؛ 2. مرزبان مروشاهجان؛ 3. مرزبان هرات؛ 4. مرزبان بلخ و تخارستان.[3]

 

بانیان بلخ

در اینکه چه کسی برای نخستین بار این شهر را بنا کرده اختلاف است. بعضی بنیان گذار آن را (بلخ)  بن بلاخ،  بن سامان،  بن سلام، بن حام، بن نوح دانسته؛ برخی این نسبت را به منوچهر بن ایرج بن فریدون پیشدادی داده؛ و گروه دیگر به گشتاسب نسبت داده که به مدت ده سال این شهر را ساخت.[4] برخی نیز بنیان گذار بلخ را «کیومرث» دانسته اند. از نظر این گروه، کیومرث نخستین انسان و نخستین پادشاه و معادل حضرت آدم7 است.[5]

 

نام ها و القاب

بلخ در تاریخ، نام های دیگری نیز داشته که برخی از آن ها عبارتند از: باکتریان، بخدای، باختر، پالهیک دیس و...[6] و نیز القاب و صفات بسیار، که گویای اهمیت آن  می باشد. برخی از این القاب و صفات عبارتند از: «ام البلاد، ام البلدان، دارالملک، دارالاجتهاد، دارالاسلام، دارالفقاهه، قبةالاسلام، بلخ الحسنا (بلخ زیبا)، مرجیاباد، بلخ بامی، بلخ بامین و...[7] که هریک از این القاب بیانگر اهمیت آن در گذشته های دور  می باشد و حکیم طوس، بیش از 56 بار نام بلخ را در شاهنامه ذکر کرده است.[8]

 

ریشه های تاریخی و تمدنی

در مورد گذشته تاریخی بلخ و اینکه این شهر در وسط خراسان قرار داشته، سخن یعقوبی شنیدنی و قابل توجه است: «بلخ را ناحيه ها و شهرها است و «عبد الرحمن بن سمره» در دوران معاوية بن ابى سفيان آن را فتح كرد[9] و شهر بلخ شهر بزرگ تر خراسان است و پادشاه خراسان «شاه طرخان»[10] در آنجا منزل داشت و آن شهرى است با عظمت كه بر آن دو باره است، باره اى پشت باره اى و در دوران پيشين بر آن سه باره بوده است و آن را دوازده دروازه است و گفته مى شود كه شهر بلخ وسط خراسان است چنانكه از آنجا تا «فرغانه» سى منزل بطرف مشرق است و از آنجا تا «رى» سى منزل بطرف مغرب و از آنجا تا «سيستان» سى منزل بطرف قبله و از آنجا تا «كابل» و «قندهار» سى منزل و از آنجا تا كرمان سى منزل و از آنجا تا «كشمير» سى منزل و از آنجا تا «خوارزم» سى منزل و از آنجا تا «ملتان» سى منزل.[11]

در مورد عظمت تمدنی و آثار و بناها و ساخت و سازها و موقعیت سیاسی آن، سخن صاحب حدود العالم، گویا و راهگشا است: مدينة كبيرة و نزهة، و كانت مقر الأكاسرة قديما. و بها أبنية كسروية ذات نقوش و صنعة عجيبة.[12]

بنابراین، بلخ تاریخی، یعنی سرزمین های بین رود جیحون و آمودریا و ریگستان های خوارزم در شمال، بامیان و سلسله کوه های هندوکش در جنوب، هرات در مغرب و دامنه های غربی واخان و بدخشان و تخارستان در مشرق از چهار طرف این سرزمین بزرگ را در برگرفته است. این محدوده عظیم، سرزمین وسیع و گسترده ای است که امروزه در حوزه شمال افغانستان قرار دارد. این شهر در 22 کیلومتری مزار شریف و 643 کیلومتری کابل قرار دارد. ارتفاع این شهر از سطح دریا 1185 متر است. طول البلد (شرقی) آن 66 درجه و 24 دقیقه و 23 ثانیه؛ و عرض البلد (شمالی) آن 36 درجه و 35 دقیقه و 5 ثانیه  می باشد.[13]

در مورد عظمت تاریخی این شهر همین بس که زمانی، کانون پیروان دین زردشت و بودا به شمار رفت و خاک آن پاک و گرامی تلقی می شد. معبد و آتشکده معروف نوبهار –عبادتگاه زردشتیان ـ در این شهر زبانزد عام و خاص بود و چنان عظمتی در بین فارسیانِ زردشتی مسلک داشت که – بلا تشبه ـ مکه معظمه در بین اعراب مسلمان! دقیقی توسی در مورد بنیان گذار و اهمیت معبد نوبهار بلخ سرده است:

و گشـتاسب را داد لهراسب تخت                  فرود آمد از تخت بر بست رخت

به بلخ گــزین شد در آن نوبهـار                   کـه یــزدان پـرستان آن روزگار

مر آن خــانه را داشتندی چــنان                   که مر مکه را تــازیان این زمان

به خاطر همین اهمیت و خوش نامی و خوش آوازی بلخ بوده که همواره مورد توجه کشورگشایان و فاتحان بزرگ تاریخ بوده و در اثر حملات و تهاجمات آن ها 22 مرتبه اشغال و تخریب و سوزانده شده است. یکی از این حملات در عصر مغول صورت گرفت که ساکنان این شهر، به طرز وحشتناکی قتل عام شدند. مهم ترین دلیل این لشکرکشی ها اهمیت فوق العاده بلخ در دوره های مختلف تاریخی بود. بعد سیاسی و سوق الجیشی، نقطه اتصال شرق و غرب، مرکز خرید و فروش و تجارت، وجود کالاهای فراوان تجاری، محیط سرسبز و آب و هوای مطلوب، مرکز باغ ها و باغستان ها و... از مهم ترین شاخصه های بلخ تاریخی بود که فاتحان و کشورگشایان را به سوی خود جلب  می کرد و زمینه جنگ ها و تخریب های فراوان را فراهم  می ساخت.

 

زادگاه فرزانگان علم و ادب

یکی از جلوه های تابناک بلخ در بستر تاریخ، رشد و بالندگی و حضور بی شمار عالمان و شاعران و نامداران عرصه علم و ادب و عرفانند که بسان آفتاب در شبستان این شهر پرآوازه  می درخشند و بر تارک زبان و ادبیات فارسی پرتو  می افکنند. ده ها تن از فقیهان و محدّثانی که از این شهر برخاسته و در آنجا اقامت افکنده بودند، دل و دیده شیخ بزرگ، صدوق آل بویه را به سوی خود جلب کرده و او را مسافر دیار بلخ ساخته و بانی و باعث کتاب ارزشمند «من لایحضره الفقیه» شدند. نامدارانی چون شقیق، ابوشکور، ابومعشر، اصم و ادهم و ورّاق و کعبی و رابعه و صفیه و ابوزید و صفّار و دقیقی و مولوی و ناصر خسرو، عنصری و انوری و باقلانی، قلانسی و واعظی بلخی و در یک کلام: جوزجانی ها و فریغونی ها و اندخودی ها و سانجی ها و بلخابی ها و فاریابی ها و ایلاقی ها و سمنگانی ها و قندوزی ها و طالقانی ها و ترکستانی ها و ترمذی ها و... و صدها عالم و شاعر و ادیب دیگر، که قرن هاست جرعه نوش سیر و سلوک و ترنم های دل انگیز و آثار ماندگارشان بوده و هستیم و با واژه واژه آن ها سیر و صفا و زندگی  می کنیم.

و نیز خاندان های بزرگ و تاریخ ساز بلخی تباری چون: برمکیان و آل سینا و بلخی ها و حسینی ها و محمودی ها، همه و همه ستارگانی بر شبستان پرفروغ بلخ بودند و نور  می افشاندند.

 

قاضی حمید الدین بلخی

قاضی محمد بن عمر محمودی معروف به حمیدالدین بلخی یکی از دانشنمدان و شاعران و نویسندگان پرآوازه بلخ است که در ذیل تا آنجا که منابع یاری کند، معرفی  می کنیم:

 

نام، لقب و کنیه

صاحب فضایل بلخ نام او را محمود[14] و عوفی، عمر[15] ذکر کرده که بنا به نوشته محمد قزوینی[16] ظاهراً نام پدر و پسر در نوشته عوفی اشتباه شده است. در فرمان سلطان سنجر که در جمادی الاولی 547 صادر شده، نام او «محمد» ذکر شده که مقرون به صحت است.[17]

بیشتر منابع لقب او را حمیدالدین دانسته اند[18]؛ ولی نظامی عروضی[19] و خلیل شروانی[20] به صورت حمید و حمید بلخی از او یاد کرده اند. در همان فرمان سلطان سنجر، لقب ظهیرالدین نیز برای او ذکر شده[21] که عباس اقبال آشتیانی این لقب را نه از تعارفات، که از القاب واقعی او  می داند.[22] کنیه اش را ابوبکر نوشته اند و چون وی به خاندان محمودیان طالقان بلخ منسوب است در اغلب منابع نسبت محمودی نیز برای او ذکر شده است.[23]

 

زادگاه و رشد و نما

در زادگاه و موطن اصلی او اختلاف است. صفی الدین بلخی او را در اصل، اهل طالقان بلخ[24]؛ ولی دولتشاه سمرقندی[25] اصل او را والوالج[26] دانسته است. به نظر  می رسد سخن صفی الدین بلخی به واقع نزدیک تر باشد. به هر صورت چه او را اهل طالقان بدانیم و چه اهل ولوالج، محل و سال تولد او به درستی روشن نیست.

 

شغل و سمت

پدرش «علی بن عمر محمودی بلخی» از سال 536 تا 547 قاضی القضات بلخ بود که در 547 درگذشت.[27] سلطان سنجر پس از پدر، قاضی القضاتی بلخ را به فرزندش حمید الدین محمد واگذاشت که مانند دیگر اعضای خاندان خود در علم و فضل سرآمد بود و بر دانش های شرعی و قضایی و ادبی احاطه کافی داشت و در نگاشتن نثر و سرودن نظم شهرت و مهارت بسیار. فلسفه و کلام را خوب  می دانست. در فقه و اصول تسلط داشت و با تصوف آشنا بود. او ظاهراً تا سال 559 که از دنیا رفت، در مسند قاضی القضاتی بلخ باقی ماند. منابع، به موروثی بودن قضاوت در خاندان محمودی بلخی اشاره دارند. به احتمال زیاد نسل های بعدی این خاندان نیز وظیفه خطیر قضاوت و قاضی القضاتی بلخ را به عهده داشته اند. سمعانی (506 – 562 ق.) در الانساب که منبعی نزدیک تر به روزگار حمیدالدین است، از یکی از اعضای این خاندان با نام ابوسعید عمر(457 – 546 ق) فرزند علی بن حسین بن احمد بن محمد بن ابوذر محمودی که قاضی بلخ بود، یاد  می کند. شیخ عبدالقادر مصری در الجواهر همین فرد را پدر قاضی حمید معرفی  می کند.[28]

 

معاصران و همگینان

اشاره شد که حمیدالدین هم عصر سلطان سنجر بود و توسط او به قاضی القضاتی بلخ برگزیده شد. عبدالقادر بدائونی، مورخ و شاعر هندی(947 – 1014ق) او را هم روزگار سلطان معزالدین محمد بن سام غوری (599 ـ 602 ق)  می داند و از تقابل این مطالب، حبیبی نتیجه گرفته که در خاندان محمودی دو نفر به نام «حمیدالدین» بوده است. یکی صاحب مقامات و دیگری فرزند بهاءالدین عمر بن احمد بن محمد بن ابوذر محمودی. اگر چنین فرضی درست باشد، نامه ای فرمان سلطان سنجر(511 ـ 552 ق) درسال 547 ق، برای نصب قاضی بلخ را در بردارد، از آن حمیدالدین صاحب مقامات نیست. زیرا مخاطب این نامه حمید ظهیرالدین ابوبکر محمد بن عمر بن علی است، نه حمیدالدین محمود بن عمر بن احمد. با این همه، درستی یا نادرستی فرض حبیبی روشن نیست و با پذیرفتن این فرض، دیگر نمی توان درباره این که حمیدالدین صاحب مقامات لقب ظهیرالدین داشت و روزگاری قاضی بلخ بود، اطمینان داشت.[29]

حمیدالدین در روزگاری که قاضی القضات بلخ بود، با شاعران و فرزانگان دیگر عرصه علم و ادب دوستی و مراوده داشت. یکی از این بزرگان شاعر بلند آوازه، انوری است. او که در حدود سال 550 ق، پس از اشتباه در پیشگویی، ناچار مرو را ترک کرده بود، پس از نیشابور به بلخ آمد و در این شهر  می زیست. انوری به سبب هجو بلخ توسط فتوحی مروزی که به نام او مشهور شد، او را نزد بلخیان بد نام ساخت و مردم دست به شورش زدند و  می خواستند او را از شهر برانند که وی به دوستش حمیدالدین پناه برد و با حمایت و التفات او در بلخ به زندگی اش ادامه داد. مناسبات شاعرانه این دو شاعر سال ها ادامه داشت که در دیوان انوری نُه مورد مدح حمیدالدین و یک مورد در شکایت از او (به علت غافل بودن از او) دیده  می شود.[30]

وی همچنین با شاعر و ادیب دیگر بلخ، یعنی رشیدالدین وطواط ارتباط شاعرانه داشته و در دیوان وطواط چهار مرتبه به قاضی حمیدالدین اشاره ستایش آمیز شده است.[31] او همین طور با شاعر دیگر معاصر خود، یعنی شمس الدین دقایقی مروزی، مرتبط بوده و دقایق در نامه ای به حمید الدین، او را ستوده است.[32]

 

آثار و رسائل

قاضی حمیدالدین بلخی به عنوان یک عالم و دانشمند فرهیخته بلخی، وظیفه خود را در مورد آیندگان به خوبی انجام داده و با تألیف و تدوین آثار زیر، نسل های آینده را از اندوخته ها و تجربیات علمی و ادبی خود بهره مند ساخت. عناوین زیر از آثار اوست که عوفی آن ها را ضبط کرده و دیگران نیز از وی نقل کرده اند. آثاری که عوفی به وی نسبت داده در واقع نامه ها و رسائل اوست که متأسفانه از گزند روزگار در امان نمانده اند. گرچه عوفی ودیگران این رسائل را به حمیدالدین نسبت داده اند، اما اقبال آشتیانی برای هریک از آن ها مخاطب تاریخی خاصی در نظر گرفته و سرانجام به این نتیجه رسیده که همه مطالبی که عوفی نوشته مربوط به پدر حمیدالدین است؛ و عوفی فقط تألیف مقامات حمیدی را که اثر پسر است، به اشتباه، به پدر نسبت داده است. این در حالی است که در کتاب فضایل بلخ که پنجاه سال پس از درگذشت حمیدالدین تألیف شده، علاوه بر مقامات، به رساله روضةالرضا و رسائل متفرقه او نیز اشاره شده است.[33] با اینکه در سخن اقبال آشتیانی تردید وجود دارد، قاضی حمیدالدین دارای تصانیف، رسائل و آثاری بوده که برای نخستین بار عوفی در لباب الالباب آورده عبارتند از:

وسیلة العفاه الی اکفی الکفاه؛ این اثر به احتمال بسیار به نام خواجه نظام الملک طوسی ملقب به اکفی الکفاة (485 ق.) نوشته شده است.

حنین المستجیر الی حضرت المُجیر؛ این رساله به نام کیا ابوالفتح علی بن حسین طغرایی اردستانی، ملقب به مجیرالملک(یا مجیر الدوله) نوشته شده است.

روضة الرضا فی مدح ابی الرضا؛ این رساله به نام کمال الدوله ابوالرضا فضل الله بن محمد زوزنی، رییس دیوان انشای ملک شاه نوشته شده که در سال 476 ق. به فرمان ملک شاه نابینا و از کار برکنار شد.

قِدح المُغنی فی مدح المعنی[34]، این اثر در مدح معین الملک سید الرؤسا محمد پسر کمال الدوله ابوالرضا بود که مانند پدرش در سال 476 ق. به فرمان ملک شاه چشم های خود را از دست داد.

رسالة الاستغاثه الی الاخوان الثلاثة؛ این اثر، نامه هایی از حمیدالدین به سه پسر نظام الملک است.

منیة الراجی فی جوهر التاجی[35]؛ این رساله در مدح ابوالغنایم تاج الملک، رییس دیوان انشای ملک شاه (485 ق.) نگاشته شد.[36]

مثنوی سفرنامه مرو؛ این مثنوی در مدح رضی الدین شرف الملک نامی سروده شده است.[37]

رسائل متفرقه

مقامات حمیدی[38] که در ذیل به معرفی بیشتر این اثر  می پردازیم:

 

نثر فاخر و عالمانه

کتاب ارزشمند مقامات حمیدی، نخستین مقامات فارسی است و در یک مقدمه و بیست و سه یا (با مقامه مشکوکی که به حمیدالدین منسوب است) بیست و چهار مقامه و یک خاتمه تدوین شده و احتمالاً در دو نوبت نوشته شده است. یکی، پیش از سال 551 ق. با بیست و یک مقامه؛ و دیگری با افزودن چند مقامه بعدی و تصحیح و تغییر ترتیب مقامه های نسخه پیشین. حمیدالدین در این اثر، بر خلاف نظر ابن اثیر که او را بیشتر زیر تأثیر حریری دانسته، از شیوه مقامات عربی بدیع الزمان همدانی و حریری بهره گرفته و حتی مقامه «سکباجیه»اش را به تقلید از «مقامة المضیریة» بدیع الزمان نوشته است. مقامات حمیدی که در روزگاری دراز مورد توجه مترسلان و دبیران بود، نثر سهل و ممتنع دارد. البته گفته اند کلیله و دمنه در پختگی روایت و گلستان در سهولت و روانی نثر از آن پیشی گرفته اند. حمیدالدین در بیشتر مقامه های اثرش از زبان یکی از دوستانش که به روشنی معرفی نشده، ماجراها، سفرها و گفت و گوهایی را روایت کرده است. هدف از نقل این روایت ها، نه توجه به درون مایه و پی گیری داستان، بلکه نمایش گنجینه پربار واژه ها و صنایع بدیعی بوده است. ویژگی دیگر مقامات حمیدی گوناگونی مطالب آن است. حمیدالدین مطالبی از فلسفه، تصوف، مسایل فقهی، مذهبی، اخلاقی، اجتماعی و علمی را در این اثر گنجانده است. این اثر نخستین بار در سال 1260 ق. در تهران و پس از آن، بارها در ایران و هند و از جمله در سال 1268 ق. در گانپور؛ در سال 1290 ق. در تهران، در سال 1344 ش. (چاپ دوم) به کوشش علی اکبر ابرقویی در اصفهان و در 1372 ش. (چاپ دوم) با تصحیح رضا انزابی نژاد در تهران چاپ شد.[39]

در یک نگاه کلی، کتاب ارزشمند مقامات، مهم ترین و مشهورترین اثر حمیدالدین بلخی است که در نثر مسجع و نظم نگاشته شده و مطالبی سودمند در فقه و فلسفه و تصوف در آن نگاشته که بیانگر احاطه وی به این دانش ها است. فرزانگانی چون: انوری در دیوان اشعار، رشید وطواط در چهار قطعه از اشعار، نظامی عروضی در چهار مقاله و سعدالدین وراوینی در مقدمه مرزبان نامه و... حمیدالدین و مقامات او را ستوده اند.[40] در اینجا لازم است به قطره نثر و به شبنم نظم او که در اثر فاخرش انعکاس یافته اشاره کنیم: «... من در غلوای این غرور، و در خُیَلای این سرور، با زمره یی از ظریفان و فرقه یی از حریفان، چون باد صبا از صف به صف و چون باده مَصفّا از کف به کف  می گذشتم؛ و بساط نشاط را به قدم انبساط می نوشتم؛ و با دوستان در بوستان از سر طیش و عیش  می گفتم. هر روز مُضیفی تازه روی  می دیدم و هر شب حریفی خوشخوی  می گزیدم...»[41].

 

شعر و شاعری

در اینکه حمیدالدین شاعر برجسته بوده شکی نیست. اغلب منابع به شاعر بودن او اشاره کرده اند. انوری ارایه شعر خود را در برابر شعر حمید الدین به «زیره به کرمان بردن» تشبیه کرده است. شمس الدین دقایق مروزی «نظم لطیف» او را «سحر حلال» به شمار آورده و عوفی ضمن بیان اینکه «اشعار او به غایت لطیف است» نمونه هایی از شعر او را ذکر کرده؛ و با اشاره به این که قاضی حمید الدین در «شعر و شاعری صاحب قدرت بوده» سفرنامه ای منظوم به نام «سفرنامه مرو» را به قاضی حمیدالدین نسبت داده و 25 بیت از ابیات آن را ذکر کرده است.[42] رضاقلی هدایت ابیات یاد شده را که در نسخه چاپی لباب الالباب نبوده، از نسخه خطی آن نقل کرده و سپس اقبال آشتیانی به سبب اشاره ای که در این مثنوی ظاهراً به شرف الملک خوارزمی، رییس دیوان استیفای ملکشاه سلجوقی(حک: 46 – 485) وجود دارد، به این نتیجه رسیده است که سراینده آن حمیدالدین بلخی نیست، بلکه پدر اوست. در مجموعه رباعیات کتاب نزهة المجالس(تألیف در نیمه اول قرن هفتم) یک رباعی از حمیدالدین بلخی آمده که بیانگر شهرت شاعری او در قرن هفتم است.[43] البته به نظر محمد تقی بهار، اشعاری که از حمیدالدین در ضمن مطالب مقامات آمده «لطفی ندارد و بهتر از نثرش نیست»[44] و خاطر نشان ساخته که گاه «بسیار خوب و مطبوع است و از طراز اشعار قرن پنجم و ششم است.»[45] علاوه براین، غزل های منثور او نیز دلالت بر هنر شاعری اش دارد.[46] صاحبان تذکره ها قطعه شعر دیگری از او نقل کرده اند و آن را به اشتباه درباره جنگ سلطان سنجر با گورخان قراختایی گفته اند؛ اما چون در این قطعه از حکیم کوشککی قاینی که در سرکوب فتنه غُز (548 ق.) به دست سپاهیان سنجر اسیر شد، یاد شده است؛ پیداست که حمیدالدین آن را درباره شکست سپاهیان سنجر به دست طایفه غز سروده است. در یک کلام، با این که تقریباً همگان شاعر بودن قاضی بلخ را ستوده و بر شاعر بودنش تأکید کرده اند؛ دولتشاه سمرقندی در «تذکره الشعراء» نام او را در ردیف شاعران نیاورده و فقط از ارتباط او با انوری سخن گفته است.[47]

در فرجام کلام، خوب است که نمونه شعری از حمید الدین بلخی را تقدیم نماییم:

 

چون آفتاب و مــاه قــدم بر فــلک زنیم

   گر با خیال وصل تو نان بر نــمک زنــیم

مــا را چــو میزبانی وصـل تـو شد یقین

   حاشا که بعد ازین نفس از کوی شک زنیم

آن دم مبادمـان که به اشـراک و اشــتراک

   دستی در آســتین غــم مــشترک زنیــم

ای داده وعده های کــما بیش صــبر کــن

   تا نقد عشوه های تــرا بر مــحک زنیــم[48]

 

تاریخ وفات

قاضی القضاة خوش نام دیار بلخ در سال 559 ق. (1164 م) بدرود حیات گفت و در زادگاهش بلخ باستان برای همیشه آرام گرفت. اکنون بلخیان قدرشناس، مدرسه ای به نامش مسمی کرده و یاد و خاطرش را زنده نگه داشته اند.[49]

 

فرجام کلام

در پایان شایان ذکر است که شماری از سروده های حمیدالدین بلخی در میان متون نثرش، شماری دیگر در تذکره ها ثبت شده اند. یکی از آثار به جا مانده از او «مثنوی سفرنامه مرو» یا «سفر نامه منظوم» (شماره 7 فهرست آثار) است که بنا به نقلی، در مدح رضی الدین شرف الملک نامی سروده شده است و اشاره شد که عوفی 25 بیت از این سفرنامه منظوم را در لباب الالباب آورده و به قاضی حمیدالدین نسبت داده است. آنچه در پی  می آید 140 بیت از این مثنوی منظوم است که جناب آقای سید عباس رستاخیز با نسخه های موجود تصحیح و مقابله کرده و به همراه دو حکایت و یک غزل کوتاه دیگر به جامعه فرهنگی و ادبی تقدیم کرده است. نسخه های مورد استفاده ایشان در تصحیح این ابیات عبارتند از:

نسخه ای که در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی موجود است و با شماره 2043 نگهداری  می شود. این نسخه در ضمیمه مقامات مذکور در مدرسه الفخریه تهران به قلم محمد رضی بن محمد کریم الاشتهاردی به خطی نستعلیق زیبا به غرّه جمادی الثانی 1271 ق. نوشته شده است که دارای 9 برگ 17 سطری و 304 بیت است.

نسخه ای که در تهران، در مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی به شماره 2/774 نگهداری  می شود و بخش پایانی این نسخه افتاده و باقی مانده آن 67 بیت و به خط نستعلیق ریز  می باشد.

جا دارد که در اینجا از همه فعالان عرصه فرهنگ و ادب تقدیر به عمل آید. بویژه از جناب آقای رستاخیز که سال هاست عمر خود را وقف تصحیح متون ادبی مفاخر علمی و ادبی گذشته کرده و تاکنون چندین اثر ارزنده و فاخر تصحیح و مقابله نموده و به جامعه ادبی و فرهنگی پارسی زبانان تقدیم نموده است. آخرین تلاش او تصحیح و مقابله سفرنامه منظوم حمیدالدین بلخی است که در ادامه  می خوانید.

 

سفرنامه منظوم

از قاضى حميدالدين عمر بن محمود بلخى (م 559 ق.)

به 304 بيت مثنوى در بحر خفيف

 

بادِ مرو است يا نسيم سمن
 

        

اينكه وقت سحر رسيد به من
 

نافه هاى نسيم او از دور
 

        

كرده مغزم پُر از بخار و بخور
 

گرچه دردِ سرِ سوارى داشت
 

        

دامنِ پر گلى بهارى داشت
 

نامه در پرّ و بيضه در چنگُل
 

        

جيب پر مشك و، آستين پر گُل
 

5 ـ مرحبا اى نسيم عنبر بال
 

        

حزم تو خوشتر از جنوب و شمال
 

كى رسيدى ز مرو كى رفتى
 

        

بر گلى ياسمين دمى رفتى
 

از پى رغبت خريداران
 

        

در تو معلوم طبل عطّاران
 

با چنين ثروت و چنين هستى
 

        

مگر از عقد زلف او جستى
 

بده اى باد خوش مزاج جوان
 

        

خبر رحبه و سر ماجان
 

10 ـ زين دو موضع به ما تنسّم كن
 

        

چون از اين درگذشت پى گم كن
 

اى خجسته بريدِ بادِ صبا
 

         

چه نشان دارى از زمين سبا
 

نكهت باده رزى دارى
 

        

بوى يارانِ مروزى دارى
 

از فلان كوى و، از فلان دلبر
 

        

هيچ آورده اى نشان و خبر
 

خبرى ده از آن كه من دانم
 

        

كه همى نام گفته نتوانم
 

15 - بر درِ او گذشته به درست
 

        

اثرِ خاكِ كوى او بر تو است
 

به تو زين روى طبع خرسند است
 

        

كه مرا با تو طرزِ پيوند است
 

در ميان هرچه هست جز تو نه
 

        

حاصل هر دو دست جز تو نه
 

حاصلُ الامر حلّ و عقد تویی
 

        

نسيه هر دو دست و نقد تویى
 

در دلم گرم و، بر لبم سردى
 

         

گه همه عطر و، گه همه گردى
 

20 ـ از سرِ كوى او چو برخيزى
 

        

آتش عشق بر سرم ريزى
 

چون بر آن روى و موى همرازى
 

        

با تو در سازم ار چه غمّازى
 

اندر آى آخر از در و، روزن
 

        

پر كن از مشك خانه و، برزن
 

به محبّى خبر ز محبوب آر
 

         

بوى پيراهنى به يعقوب آر
 

نى كه از بيم خوى خودكامش
 

        

باد را راه نيست بر بامش
 

25 - نگذارد رقيب توسن او
 

        

كه ببوسد نسيم دامن او
 

كى رها مى كنند خصمانش
 

        

كه وزد باد بر گريبانش
 

باد را زآنكه پيك پندارند
 

        

روزِ بارش به كوى نگذارند
 

آخر اى عشق تازه و تویى
 

        

گفته زآن نگار برگویى
 

اى نگارى كه زير چرخ كبود
 

        

نبود مثلت و، نخواهد بود
 

30 ـ پُرشد از محنت توام رگ و پى
 

        

حبّذا اى غم مبارك پى
 

عشقِ مُلك تو آسمان طلبد
 

        

درگذر از كسى كه نان طلبد
 

عاشق ار چيت خواهى و در خور
 

        

پس غلام تو ماه زيبد خور
 

زينت و زيب و فتنه مروى
 

        

چرخ را ماه و باغ را سروى
 

بوسه بر خاك داد(ه) سرو از تو
 

        

خوشتر از جنّت است مرو از تو
 

35 ـ ماه نو مر تو را سوار سزد
 

        

عقد و پروينت گوشوار سزد
 

مهر تو در نيايد از درِ ما
 

        

بارگيرِ تو كى شود خر ما
 

از تو بر خاك اگر فتد سايه
 

        

نور او ماه را دهد مايه
 

هم نباشد به حُسن در خورِ تو
 

        

گر شود آفتاب زيور تو
 

بار حُسن تو آسمان نكشد
 

        

چرخ بارِ تو يك زمان نكشد
 

40 ـ اى فلك مركب عماريى تو
 

        

اشك ما كى كشد سمارى تو
 

اى به دولت چو جانِ شيرين تو
 

        

خسرو صد هزار شيرين تو
 

نام خوبيت اگر به كرخ رسد
 

        

ناله من ز تو به چرخ رسد
 

گرچه گردِ جهان بسى گشتم
 

        

به قبول تو من كسى گشتم
 

اين شرف مر مرا تمام بود
 

        

كه مرا بنده تو نام بود
 

45 ـ جز به نام تو نيست زندگيَم
 

        

حلقه در گوش كن به بندگيَم
 

بر فزون است هر زمان هوسم
 

        

كه رسم در پى تو يا نرسم
 

عشق تو گرچه آتش و آب است
 

        

عزّ اسلاف و، فخرِ اعقاب است
 

روزها بر اميد بنشينم
 

        

تا خيالِ تو را شبى بينم
 

اى همه حُسن ها مسخّر تو
 

        

كى دود اسب بنده با خر تو
 

50 ـ ما كه از خيل رند و اوباشيم
 

        

از چه رو اهل عشق او باشيم
 

ما كه شنگوليان و رندانيم
 

        

زحمت راه و، حشوِ زندانيم
 

خارِ بستان و وردِ بتكده ايم
 

        

در تكاپوى كار بيهوده ايم
 

در رهِ تو كه پُر ز بوالعجبى است
 

        

راه و دعويى عشق بى ادبى است
 

اى گل و سرو و، بوستان از تو
 

        

دشمنانند دوستان از تو
 

55 ـ نار و، خارند در دل و ديده
 

        

از من و، از تو هيچ ناديده
 

گر بفرمایى و روا دارى
 

        

در غمت عزِّ من بود خوارى
 

بنشينم چو تابه، بر آتش
 

        

ساكن و ثابت و، مسلّم و خوش
 

من كه چوگان تو گشاده زنم
 

        

بوسه بر تيغ آب داده زنم
 

گر ز آتش مرا بود بستر
 

        

بنشينم بر او چو خاكستر
 

60 ـ غم چو مى راحتِ روان باشد
 

        

چون رضاى تو در ميان باشد
 

روزگار ار كُشد به تيغ مرا
 

        

نيست جان از غمت دريغ مرا
 

با منت گر بدين سبب كينه است
 

        

تيرهاى تو را هدف سينه است
 

من ز پيكانِ تير تيمارت
 

        

آه نكنم ز بيم آزارت
 

در تعدّى و، در جفاكارى
 

        

يار گيتى مباش اگر يارى
 

65 ـ مشكن آن خُم كه پُر ز باده بود
 

        

مفكن او را كه اوفتاده بود
 

من خود از روزگارِ رنگ آميز
 

        

هستم اندر ميانِ رستاخيز
 

دل و دستى است چون دهانِ تو تنگ
 

        

چون رُخان تو اشك ها گلرنگ
 

اشكم از ديده چون بپالايد
 

        

همه جامه به خون بيالايد
 

اى قوى گشته در شكايت من
 

        

از تو و از فلك حكايت من
 

70 ـ چندازاين جنگ وجورِ هرروزه
 

        

از جفاهاى چرخ پيروزه
 

رمقى مانده روح را باقى
 

        

اِدر الكأس ايّها السّاقى
 

تن و جان و دل از چه شد محروم
 

        

از تو و از سپهر و از مخدوم
 

آنكه دولت طرازِ جامه اوست
 

        

آنكه دولت طرازِ جامه اوست
 

صدرِ عالى رضيىّ دولت و دين
 

        

شرف مُلك پادشاه زمين
 

75 ـ آنكه پيش از وجود فايده را
 

         

كرم آموخت معنِ زايده را
 

حاتم طایى ار بماندى حىّ
 

        

سايل دست او شدى از حىّ
 

صاحب ار در ولايتش بودى
 

        

مهره و دُرّ كفايتش بودى
 

آل برمك گرش بديدندى
 

        

خدمت صدرِ او گزيدندى
 

سرورِ اين مقدّمات كرام
 

        

كه نكو سيرت اند و نيكو نام
 

80 ـ سربه سر عاشق وجودِ تواند
 

        

كه شرم زدگانِ جودِ تواند
 

كرمشان جمله در وجود آرند
 

        

همه از جان تو را سجود آرند
 

اين (صفت ها) و اين مناقب توست
 

        

ماه در نورِ راى ثاقب توست
 

مخلص نفس و راحتِ روحى
 

        

وقتِ سيلاب كشتى نوحى
 

در صبوح خرد مصابيحى
 

        

در فتوح هنر مفاتيحى
 

85 ـ چرخ را با علوت پيوند است
 

        

كس نداند كه قدرِ تو چند است
 

دشمنانِ تو گرچه بسيارند
 

        

دشمنانِ تو گرچه بسيارند
 

گرچه در اطلسند و تعبيرند
 

        

قالب نفس هاى تزويرند
 

ور چه در دار و گيرِ مشغله اند
 

        

نقش ديوارهاى مزبله اند
 

كز تو چون درگذشت رونق نيست
 

        

در قدح صافى مروّق نيست
 

90 ـ ندود در معارجِ تگِ تو
 

        

شير دشمن برابرِ سگِ تو
 

جمع كرده است از پى آوار
 

        

دستِ ادبارشان ثريّاوار
 

سلك پروين چو درهم افكندند
 

        

چون بنات فلك پراكندند
 

گرچه با پرّ و بال چون مگس اند
 

        

در غبارِ مراكبت نرسند
 

اى سرِ حاسدِ تو از درِ دار
 

        

دل و طبع عزيز رنجه مدار
 

95 ـ دشمنان را به تيغِ خويش مكُش
 

        

دست رنگين مكن به خون شِپُش
 

كز پى كَيك گام ننهد كس
 

        

وز پى پشه دام ننهد كس
 

اى چو تو در سراى گيتى كم
 

        

قُدوه و، قِبله بنى آدم
 

بودى ار تو نبوده در دهر
 

        

شكر روزگار تلخ چو زهر
 

اى ز تو در نقاب قلابى
 

        

حاتم و معن و صاحب و صابى
 

100 ـ وز پى بخششِ تو هم معنى
 

        

خالد و فضل و جعفر و يحيى
 

يك دو ماه است كز بدِ گردون
 

        

با منت هست حال ديگرگون
 

با خيالِ مكارمت ننهفت
 

        

اين شكايت ز تو بخواهم گفت
 

اى شده روشن از تو در آفاق
 

        

مشكلات و مكارم اخلاق
 

رنج را گرچه من سزاوارم
 

        

از تو اين ظلم كى روا دارم
 

105 ـ چون منى را بدين صفت ماندن
 

        

پيل و خر را به يك نسق راندن
 

من چو بيگانگان ز صولتِ تو
 

        

گشته نظّاره گيى دولتِ تو
 

روزِ من نحس و ناخجسته شده
 

        

نظر تو ز من گسسته شده
 

رو شده لفظ چون جريمه من
 

        

گم شده شاه راهِ خيمه من
 

طبع تو با سباع خو كرده
 

        

به هوس ژنده ها رفو كرده
 

110 ـ گر به جانم رسد نكايتِ تو
 

        

كس ز من نشنود شكايتِ تو
 

شب من زين حديث يلدا شد
 

        

رشته صبرِ بنده يكتا شد
 

زآنكه اين ريسمان ندارد دير؟
 

        

مانده از رشته قلاده شير
 

داشت نتوان ببند و زنجيرم
 

        

گر دل از خدمتِ تو بر گيرم
 

آخر اى آفتاب نورانى
 

        

سرّ اين حال ها همى دانى
 

115 - دوستان دشمنند مى بينى
 

        

در جفاى منند مى بينى
 

چون شد امروز حال ها ديگر
 

        

من نه چون كشتيَم نه چون لنگر
 

چون من و هر كه هست يكسان شد
 

        

از درِ تو گذشتن آسان شد
 

دوستان بوده اند روزِ نخست
 

        

وان كه امروز دشمنند ز توست
 

اى محاسب ترين اهل زمين
 

        

دفتر رنج هاى بنده ببين
 

120 ـ جمع وتفريق ومجمل و تفصيل
 

        

عقد كن جمله از كثير و قليل
 

يكى از حشو پرسش آن ها
 

        

باز دان از «فذلك و منها»
 

پس بده وجه رايج و، واصل
 

        

آنچه بر توست باقى و حاصل
 

در من اين ظنّ مبر كه نان طلبم
 

        

سگ به از من گر استخوان طلبم
 

داند اين حال عابد و عاصى
 

        

كز پى دُرّ كنند غوّاصى
 

125 ـ من كه سلمانِ مهر جوى توام
 

        

من كه حسّان مدح گوى توام
 

ازچه گشتم تريد و نامقبول
 

        

همچو عبدالله ابن سلول
 

زآن بر اين گونه گشتى از من سير
 

        

كه بر اين آستانه ماندم دير
 

قوم موسى بر آن صفا و، ولا
 

        

ديد نورِ كف و نشان عصا
 

منّ و سلوى چو دركشيد دراز
 

        

آرزو خواستند سير و پياز
 

130 ـ قلم از كارها بر آسوده است
 

        

عقل ها اندر اين بفرسوده است
 

ديگرى يافتى و بگزيدى
 

        

گفتنى گفتى و ديدنى ديدى
 

من ز تو روى هم بتافتمى
 

        

صد يك از تو اگر بيافتمى
 

اى همه آفتاب و بر من ميغ
 

        

وى همه پرنيان و بر من تيغ
 

خاص بر من نه بر سبيل عموم
 

        

كرده راى تو حكم هاى سدوم
 

135 ـ رو كه حقّ هاى من گزارده شد
 

        

يك شبه ماه من چهارده شد
 

مشك دادن به گنده روى خطاست
 

        

گرچه اين راه و رسمِ اهل خطاست
 

خلعتِ مه به اختران دادى
 

        

عمل من به ديگران دادى
 

در كشيدى به رشته دُرّ و شبه
 

        

جمع كردى بسان ذنب و غبه
 

اين مَثَل بشنو از منِ ناشاد
 

        

كاين مثل را هم از تو دارم ياد
 

140 ـ هست اندر ميانِ نامه تو
 

        

اين مَثَل از زبانِ خامه تو
 

 

حكايت

وقتى اندر زمين و امر شاست؟
 

        

بود مردى گدا و گاوى داشت
 

از قضا را وباى گاوان خواست
 

        

هر كه را پنج بود چهار بكاست
 

روستايى ز بيم درويشى
 

        

خواست تا بر قضا كند پيشى
 

بخريد آن حريصِ بى مايه
 

        

بدل گاو خر ز همسايه
 

145 ـ چون نگه كرد هم به روزِ بيست
 

        

از قضا خر بمرد و گاو بزيست
 

سر بر آورد از تحيّر و گفت
 

        

كاى شناساى آشكار و نهفت
 

هرچه گويم بود ز نسناسى
 

        

چون تو خر را ز گاو نشناسى
 

زين سپس پاى بر سرِ خود دار
 

        

ندماى لطيف در خود دار
 

نى كه هر روز پايم افزون است
 

        

كه وثاقم به نزد جيحون است
 

150 - خار ماندم ز كم خريدارى
 

        

عملم عُطلت است و بيكارى
 

علّت افزون شد و طبيب نماند
 

        

غمگسارم به جز ربيب نماند
 

كار او تيز از تملّق من
 

        

هم معلّق شد از تعلّق من
 

گشته چون تيز اوفتان خيزان
 

        

كار او همچون خايه آويزان
 

با سخاى تو بحر در هستى است
 

        

وز علوّ تو چرخ در پستى است
 

155 ـ ناظر مجلس تو ناهيد است
 

        

نعل اسب تو تاج خورشيد است
 

اى چو تو حاتمى و معنى نِه
 

        

بى تو در شخصِ دهر معنى نِه
 

سرِ چرخ بلند پست كنى
 

        

كه چو من چاكرى به دست كنى
 

چند چون كودكانِ بى تميز
 

        

چند چون كودكانِ بى تميز
 

آنچه كِشتى ببين به وقتِ دِرَو
 

        

آنچه كِشتى ببين به وقتِ دِرَو
 

160- اى چوخورشيدِچرخ خسس پرور
 

        

وى چو طبع خزان مگس پرور
 

در بساتينِ روضه هاى بهشت
 

        

خاك و خاشاك چند خواهى كشت
 

فرق كن فرق كن ز روى قياس
 

        

گوهر از سنگ و ديبه از كرباس
 

گرچه اندر زبان ابدال است
 

        

اين مثل لايق چنين حال است
 

 

حكايت

وقتى اندر سرا، و مَطبخِ جم
 

        

جنگ كردند ديك و كاسه به هم
 

165 ـ كاسه زرّين و ديك سنگين بود
 

        

هر دو را طبع و دل پُر از كين بود
 

ديك با كاسه گفت هر فضلى
 

        

گر تو فرعى و من بزرگ اصلى
 

گرچه بر روى خوان سوارى تو
 

        

دارى از من هر آنچه دارى تو
 

از چه باشى به من تو ماننده
 

        

من بخشنده تو ستاننده
 

كاسه بعد از تحمّل بسيار
 

        

گفت لفظِ لطيف و معنى دار
 

170 كه از اين قال و قيل چه بگشايد
 

        

كار وقت گرو پديد آيد
 

بامدادان شويم طوّافان
 

        

تا كرا بر خرند صرّافان
 

اى كه حلم تو جودى و سهلان
 

        

باز خر مرمرا ز نااهلان
 

شهرِ خوارزم و نقدِ محمودى
 

        

من بدين كاسدى و مردودى
 

گشته ام  بى بضاعت و كاسد
 

        

منكه محموديَم چنين فاسد
 

175 ـ آخر اى سر فراز تا كى و چند
 

        

دار و شمشير و تازيانه ببند
 

دل مرنجان مرا به غصّه اى كس
 

        

كه مرا جنبش نسيمى بس
 

خارى ار با حياتم آميزد
 

        

دلم از صحبتت نپرهيزد
 

اى تن اى تن عزيز باش عزيز
 

        

زرِّ كانى تویى مجوى پشيز
 

راه گم كرده اى و مى نازى
 

        

مانده در شِشدرى و مى بازى
 

180 ـ كعبه را در خطا همى جويى
 

        

با زرِ كين خطب همى جويى
 

اى دل از عقل و از خرد تا چند
 

        

نام نيكو و حال بد تا چند
 

چون به دست است رزق هر روزه
 

        

منقطع دار دستى در يوزه
 

مزن از طبع زرِّ صافى نيز
 

        

كه در اين شهر رايج است پشيز
 

سنگ وياقوت هر دو يك نرخ است
 

        

وين هم از عكس طبع اين چرخ است
 

185 ـ هستى از آفتاب در سايه
 

        

تا تو را هست عقل سرمايه
 

در كفِ ظلم روز و شب خون شو
 

        

يا ز اقليم عقل بيرون شو
 

رنج بينى در آشيانه اى عقل
 

        

چون نهى پاى در ميانه اى عقل
 

خاريى چرخ بر عزيزان است
 

        

تيغ مردان به دست هيزان است
 

كو؟ خداوند همّت و رايى
 

        

سرورِ پُر دلى صف آرايى
 

190 ـ گر بخندد طراز جامه بر او
 

        

حشو نبود سرو عمامه بر او
 

زين بر اطراف ماه و مهر نهد
 

        

پاى بر تارك سپهر نهد
 

همّتش فرق آسمان سايد
 

        

مشترى در پيَش عنان سايد
 

چرخ گردان ز بيم صولت او
 

        

گشته نظّارگيى دولتِ او
 

اين همه ذات در مراتب و جاه
 

        

نيست جز اصل پاك فضل الله
 

195 ـ آن شرف داده صدرِ ايوان را
 

        

پى سپر كرد(ه) فرق كيوان را
 

گرچه اندر زبان شكايت اوست
 

        

همه گيتى ز من حكايتِ اوست
 

از من است و ز آرزوى محال
 

        

كه همى گردد او ز حال به حال
 

اى زمانه نهادِ گردون قدر
 

        

از تو خالى مباد مسند صدر
 

مشناس از حساب عامه مرا
 

        

عاشق سيم و زرّ و جامه مرا
 

200 ـ عرض بايد ز جايگه به نياز
 

        

كه نشد قيمتى به جامه پياز
 

زآن به صدرِ تو متّصل بودم
 

        

كه اسيرِ هواىِ دل بودم
 

خدمتِ تو همى به جان كردم
 

        

نه از پى كسبِ آب و نان كردم
 

دور باشد ز روى دين و خرد
 

        

هر كه او نان به آب روى خورد
 

من ز جاهِ تو گر نديدم كام
 

        

تو ز الفاظِ من گرفتى نام
 

205ـ ورد من در توشدز قاف به قاف
 

        

كسب قوّال و مايه قوّاف
 

ورد حجّاج گشته وقت طواف
 

        

حرز مردان شده به گاه مصاف
 

روزگارش نهاد بر احداق
 

        

ظلم باشد گرش نهى بر طاق
 

همچو كاريگرى رسن تابم
 

        

هر زمان خويشتن ز بس يابم
 

نزد آن كس كه او كريم تر است
 

        

حق مر آن راست كاو قديم تر است
 

210 ـ از چه معنى چومن قديم شدم
 

        

با ندامت چنين نديم شدم
 

ظنّم آن بُد كه چون به كام رسى
 

        

وز شراب جهان به جام رسى
 

شهنه اى گير و دار من باشم
 

        

ثانى اثنينِ غار من باشم
 

خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
 

        

پاى در كُنده اى عَسس ماندم
 

حالِ امسالِ خود همى بينم
 

        

گرچه تقويم هاى پارينم
 

215 - سرورا موسم وداع آمد
 

        

وقت تفريق اجتماع آمد
 

رفتم و بارِ منّتت بر دوش
 

        

حلقه اى حقّ نعمتت در گوش
 

از تو گويم حديث با هر گل
 

        

در نواهاى نظم چون بلبل
 

هر زمان در زمانه رو آرم
 

        

از ثناى تو گفتگو آرم
 

بالله ار بر تنم بدرّى پوست
 

        

هيچ دشمنت را ندارم دوست
 

220 ـ چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
 

        

گر به سگ دارمش لئيم كسم
 

گرچه بى تو در آتش نفتم
 

        

به خدايت سپردم و رفتم
 

جان شيرين به لب رسيد اكنون
 

        

صبح خدمت به شب رسيد اكنون
 

از لب دلبران لبت خوش باد
 

        

روز من تيره شد شبت خوش باد
 

بار بر خر نهادم و بر دل
 

        

تا كجا يابم از جهان منزل
 

225 ـ منزل روز و شب بپيمودم
 

        

گرچه در منزلى نياسودم
 

كارم از جاه تو به ماه رسيد
 

        

كوهِ حالم به حالِ كاه رسيد
 

اين عمل را كه من رهى دارم
 

        

به كه فرمان دهى كه بسپارم
 

خاندانِ على و محمودى
 

        

ثابت و راسخ است چون جودى
 

خاكِ او جاى هر جبين بوده است
 

        

آشيانِ رسوم دين بوده است
 

230 ـ خللى كاوفتاده گرچه قوى است
 

        

نه ز چرخ كهن چنان تقوى است
 

به خدا آرميد روز و شبى
 

        

اثر صبح خود نمود شبى
 

اى جهان را به بخشش و اكرام
 

        

خلفِ صدق و يادگارِ گرام
 

ار چه شد حالِ من بدين تبهى
 

        

نقدهاى اميدِ من ندهى
 

از پس رنج پنج ساله من
 

        

استخوان است در نواله من
 

235 ـ حال و كارم ز گردش گردون
 

        

نيست چون دولتِ تو روز افزون
 

وقتِ دل دادن و نواختن است
 

        

كه نه هنگام ناشناختن است
 

خاتم صبر را نگينه نماند
 

        

خاتم صبر را نگينه نماند
 

من نه آنم كه از تو بگريزم
 

        

يا ز تأديب تو بپرهيزم
 

دُرج مدح تو غمگسار من است
 

        

گوشمال تو گوشوار من است
 

240 ـ گر بخوانى مرا وگر رانى
 

        

قيمت و قدر من تو بر دانى
 

دل ز تو آن زمان كه بر دارم
 

        

از دل و جانت دوست تر دارم
 

آن شبم خوابگه بر آتش باد
 

        

كه ز دل گويمت شبم خوش باد
 

اگر از ديده خون بپالايم
 

        

جز به مدحت زبان نيالايم
 

لفظِ من بنده جوان نبُدى
 

        

گر ثناى تو در ميان نبُدى
 

245 ـ من كه ممدوح صد هزار كَسَم
 

        

از چه مدّاحيى تو را نه بسم
 

هست نظم من اى سپهرِ جلال
 

        

هست نظم من اى سپهرِ جلال
 

تا شود بر همه جهان پيروز
 

        

شد سوادش شب و بياضش روز
 

گرچه نزد تو خار و معيوب است
 

        

بر جبين زمانه مكتوب است
 

عقل و جان بر هواش لرزان است
 

        

گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
 

250 ـ روزگارش به بحر و كان بخرد
 

        

مردِ جان دوستش به جان بخرد
 

اى ز خُلق تو نوبهار به رشك
 

        

هم چنين از تو چند بارم اشك
 

مر مرا چون سپهر و بخت مزن
 

        

چون هدف آن تو است سخت مزن
 

خُلق چون نوبهار تو بر من
 

        

از چه معنى است چون دى و بهمن
 

چند باشم در اين گريز چو باز
 

        

از قضاى زمانه ديده فراز
 

255 ـ ماندم اندر ميان چو منقطعى
 

        

با كه گويم كه نيست مستمعى
 

مقطع اين فسانه هم چو نبيد
 

        

از مهِ دى به نوبهار كشيد
 

وقتِ افسانه هاى اين افسون
 

        

بود رنگِ زمانه ديگرگون
 

بر زمين و هوا ز برق و سحاب
 

        

بود فرشش حواصل و سنجاب
 

گرچه آغازش از مهِ دى بود
 

        

آخرش عهدِ لاله و مى بود
 

260 ـ بودم از چرخ در مصافِ جمل
 

        

كه رسيد آفتاب سوى حمل
 

ز اعتدالِ طبيعىِ عالم
 

        

شد هوا صافى و خوش و خرّم
 

روز ايمن شد از ملالتِ شب
 

        

كسوتِ روز شد به قامت شب
 

مهدى روزگار سر بر كرد
 

        

حالت روز و شب برابر كرد
 

تا در آمد صبا به طوّافى
 

        

نفسِ روزگار شد صافى
 

265 ـ كز نسيم خوش رضا بندى
 

        

شور و آشوب در من افكندى
 

پرده رازِ سينه بدريدى
 

        

تا تو از جاى خود بجنبيدى
 

بادم از حال خود بگردانيد
 

        

آنكه زنجير من بجنبانيد
 

وزشِ جنبش نسيم بهار
 

        

به من آورد بوى طرّه يار
 

سرخ رویى لاله چون رخ او
 

        

تلخ شد طبع من چو پاسخ او
 

270 ـ چون دو زلفش بنفشه درهم شد
 

        

سر به سر تاب و سر به سر خم شد
 

نرگس از چشم او خمار گرفت
 

        

نرگس از چشم او خمار گرفت
 

ارغوان از خجالتِ رويش
 

        

سرخ شد چون رخان دلجويش
 

تا ببينندش سوسنِ آزاد
 

        

يك قدم هم چو بندگان ايستاد
 

دمد از خاك بى شمار اكنون
 

        

سبزه بر طرف جويبار اكنون
 

275 -خوش گواردبه روى دوست نبيد
 

        

بر لب جوى و در ميان خديد؟
 

طى كند باد فرش ساده كنون
 

        

تلخ گردد مزاج باده كنون
 

باغ صد گونه رنگ بر سازد
 

        

بلبل مست چنگ بنوازد
 

بلبل عشق از سرِ مستى
 

        

با گل اندر ميان نهد مستى
 

بدرخشد مى نهفته ز خُم
 

        

بدرخشد مى نهفته ز خُم
 

280 ـ كند اكنون درنگ در باقى
 

        

ساغر و باده در كف ساقى
 

اندر اين فصل بر كسى بخشاى
 

        

كه ندارد به عيش و عشرت راى
 

لذّت و شادىِ صباحىِ نى؟
 

        

جرعه اى باده در صراحى مى
 

نوش و شاباش در لب ساقى
 

         

كرده از روزگار در باقى
 

اى نگار رخت بهار افزاى
 

        

چند بينم به باغ و راغت راى
 

285 ـ شمع خود را برِ چراغ مبر
 

        

آنچنان سرو را به باغ مَبَر
 

با چنان روى و عارض رنگين
 

        

چه به كار است لاله و نسرين
 

يك زمان روى سوى آيينه كن
 

         

صد بهشت اندر آن معاينه كن
 

اندر آيينه آن رخانت بين
 

        

صد هزاران نگارخانه چين
 

عكست ار بر فتد به خارستان
 

        

شود اندر زمان نگارستان
 

290- شرق وغرب زمين فسانه اى توست
 

        

هرچه خواهى بكن زمانه اى توست
 

شب اگرچه سياه و ديجور است
 

        

از رخانت چو نور بر نور است
 

زآنكه در كويت آفتاب اين است
 

        

نيم شب چون نماز پيشين است
 

آخر اى زُهره نشاط انگيز
 

        

به شب آمد صباح رستاخيز
 

گلِ اقبال اگر به رنگ آيد
 

        

دامن وصل او به چنگ آيد
 

295 ـ باوصالت رسم در اين وصلت
 

        

كه غريبم قضا دهد مهلت
 

جام خلوت بخندد از صهبا
 

        

گر بخندد زمانه رعنا
 

زين سپس گر فلك كند خامى
 

        

من و فتراك مجلس سامى
 

باز جويم از اين سخن سر و بَن
 

        

به سخن هاى نو و زرّ كهن
 

اين سخن را هزار در داريم
 

        

كه من و آن زبان و زر داريم
 

 

غزل

300 ـ مجلس او چو خلد باقى باد
 

        

كوثرش جام و حور ساقى باد
 

مسند از قدر او مزيّن باد
 

        

صدر را ذات او معيّن باد
 

مدد او ز آب حيوان باد
 

        

مدد او ز آب حيوان باد
 

آفرينش هميشه بر در باد
 

        

سفته طبع منش به زيور باد
 

شكرِ آزادگان شكارش باد
 

        

در حوادث خداى يارش باد
 

 

 

با عرض پوزش از خوانندگانى كه از اين توضيحات بى نيازند.

ـ بيت 2/9 رحبه و سرماجان نام دو ناحيه اى است در شهر مرو.

ـ بيت 11 بريد نامه رسان و پيام رسان را گويند.

ـ بيت 2/21 غمّاز اشاره كننده با چشم و ابرو سخن چين را هم گويند.

ـ بيت 25 توسن بدخو و سركش.

ـ از قول كلبى على خان نواب:

الا اى بت توسن تند بدخو***به رفتار كبك و به شوخى چو آهو

ـ بيت 52 ورد گل سرخ را گويند.

ـ بيت 73 اشاره به ممدوحى است كه شناخته نشد.

ـ بيت 78 حاتم طایى شخصى سخى و بخشنده عرب.

ـ بيت 77 صاحب بن عباد.

ـ بيت 78 برمك برمكيان بلخ.

ـ بيت 99 حاتم و معن دو جوانمرد و بخشنده عرب.

ـ بيت 2/100 خالد و فضل و يحيى رجال بزرگ از خاندان برمكيان بلخ بوده اند.

ـ بيت 121 حشو گفتارى بى معنى يا شعر كم مايه را گويند.

ـ بيت 125 حسّان شاعر عرب.

ـ بيت 126 تريد ترد شده رانده شده و دور انداخته شده.

ـ بيت 2/189 مخنّس بدكار پشت پایى بى شرم.

ـ مثال از عسجدى:

گفتم همى چه گوى اى هيز گلخنى***گفتا كه چه شنيدى اى پير مسجدى

ـ بيت 229 على و محمودى خاندان على و محمودى در قرن پنجم و ششم دو خاندان بزرگ با نام و نشان در بلخ بودند.

 

منابع و مآخذ

ادب فارسی در افغانستان، حسن انوشه، وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1381 ش.

پژوهشی در اعلام تاریخی و جغرافیایی تاریخ بیهقی، سید احمد حسینی کازرونی، انتشارات مؤسسه فرهنگی آیات، اول، تهران، 1374 ش.

تاریخ ادبیات بلخ (از کهن ترین روزگاران تا اوایل سده یست و یکم)، محمد صالح خلیق، انجمن نویسندگان بلخ، اول، کابل، 1387 ش.

تاریخ تمدن اسلام، جرجی زیدان، ترجمه و نگارش: علی جواهر کلام، امیر کبیر، دوازدهم، تهران، 1386 ش.

تاریخ علمای بلخ، مهدی رحمانی ولوی – منصور جغتایی، ج 1، آستان قدس رضوی، اول، مشهد، 1383 ش.

جغرافیای تاریخی بلخ، محمد امین زواری، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، اول، تهران، 1388 ش.

جفرافياى حافظ ابرو، شهاب الدين عبدالله خوافى معروف به حافظ ابرو (متوفای 833 ق.) میراث مکتبوب، اول، تهران، 1375 ش.

حدود العالم من المشرق الى المغرب، مجهول المؤلف (متوفای بعد از 372 ق)، الدارالثقافیه للنشر، قاهره، 1423 ق.

دانشنامه جهان اسلام، زیر نظر غلامعلی حداد عادل، بنیاد دایرة المعارف اسلامی، اول، تهران، 1389 ش.

دایرة المعارف آریانا، انجمن دایرة المعارف افغانستان، مطبعه دولتی، کابل، 1341 ش.

المسالك و الممالك، ابواسحاق ابراهیم بن محمد الفاریس اصطخرى (قرن چهارم)، الهئیة العامه لقصور الثقافة، مصر، قاهره، بیتا.

 

[1]. خراسان کهن بزرگترین و حاصلخیزترین اقلیم‏ها (استانها)ی مشرق بود که از شمال شرقی به ماوراءالنهر، از جنوب شرقی به سند و سیستان، از شمال به خوارزم و بلاد غز(ترکستان)، از جنوب به کویر خراسان و فارس و از مغرب به قومس (سمنان و دامغان) محدود می شد. شهرهای مهم خراسان بزرگ عبارت بود از: نیشابور، مرو، هرات، بلخ، کوهستان، طوس، نسا، سرخس، اسفراین، بوشنگ، بادغیس، گنج رستاق، مرو رود، گوزگان، طخارستان، زم و آمل. (المسالک و الممالک، اصطخری، ص 145؛ تاریخ تمدن، جرجی زیدان، ترجمه و نگارش: علی جواهر کلام، ص 257).

[2]. ماوراءالنهر در لغت به معنای «آنچه بدان سوی رود» است، می‏باشد؛ و در اصطلاح ناحیتی است که حدود مشرق آن حدود تبت است و جنوب آن حدود خراسان؛ مغرب آن غور است و حدود خلخ؛ از طرف شمال نیز به حدود خلخ منتهی می‏شود. و این ناحیتی است عظیم و آبادان و بسیار پرنعمت و... (پژوهشی در اعلام تاریخی وجغرافیایی تاریخ بیهقی، ص 576)

[3]. المسالک و الممالک، اصطخری، ص 145.

[4]. دائرة المعارف آریانا، انجمن دایرة المعارف افغانستان، ص 189.

[5]. جغرافیای تاریخی بلخ، ص 125؛ به نقل از تاریخ بلعمی، ج 1، ص 81 – 82.

[6]. دایرة المعارف آریانا، انجمن دائرة المعارف افغانستان، ص 189.

[7]. جغرافیای تاریخی بلخ، محمد امین زواری، ص 114 و 136.

[8]. همان، ص 134.

[9]. همان، ص 116.

[10]. همان.

[11]. همان، ص 116 – 117.

[12]. حدود العالم من المشرق الی المغرب، مجهور المؤلف، ص 121.

[13]. دایرة المعارف آریانا، انجمن دایرة المعارف افغانستان، ج 4، ص 189.

[14]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: فضایل بلخ، ص 344.

[15]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224؛ به نقل از: چهار مقاله نظامی عروضی، عوفی، ج 1، ص 198.

[16]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224؛ به نقل از: چهار مقاله نظامی عروضی، تعلیقات، ص 23.

[17]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224؛ به نقل از:  قاضی حمیدالدین محمودی بلخی، مؤلف مقامات حمیدی، مجله یادگار، سال یکم، ش 7 (دی 1323) ص 25، پانوس 1 و 2.

[18]. دانشنامه جهان اسلام،  ج 4، ص  224، به نقل از: دیوان انوری، ج 1، ص 470؛ فضایل بلخ، ص 344 و...

[19]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: چهار مقاله، ص 22.

[20]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: نزهة المجالس، ص 221.

[21]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: عباس اقبال آشتیانی، ص 23 به نقل از جوینی.

[22]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: همان، ص 28.

[23]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: نامه نامه‏ای از شمس‏الدین محمد دقایقی مروزی، محمد روشن، ص 196؛ چهار مقاله، عوفی، ج 1، ص 198و...

[24]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: فضایل بلخ، ص 343.

[25]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: تذکرالشعراء، دولتشاه سمرقندی، ص 86.

[26]. ولوالج همان قندوز یا کندوز کنونی است که قبلاً مرکز طخارستان محسوب می‏شد. شهری بین بلخ و بدخشان. (حدود العالم، ص 121)

[27]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 224، به نقل از: فضایل بلخ، ص 344.

[28]. ادب فارسی در افغانستان، حسن انوشه، ص 349.

[29]. ادب فارسی در افانستان، حسن انوشه، ص 349.

[30]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 226 به نقل از: دیوان انوری، ج 1، ص 50 – 470 و ج 2، ص 523، 541، 580، 609، 612، 665، 679؛ و نیز ادب فارسی در افغانستان، ص 350.

[31]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225، به نقل از: دیوان رشیدالدین وطواط، ص 573، 581، 587، 606 و نیز مقدمه نفسی، ص 9.

[32]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 255؛ به نقل از: نامه‏ای از دقایقی مروزی به حمیدالدین بلخی، محمد روشن، ص 194، 197 و 198.

[33]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225، به نقل از اقبال آشتیانی، ص 33 – 34.

[34]. اقبال آشتیانی در ص 33 اثر خود صیحیح آن را به صورت «قدح المعین فی مدح المعین» آورده است.

[35]. اقبال آشتیانی در ص 33 اثر خود صحیح آن را به صورت «منیة الراج فی جوهر التاج» آورده است.

[36]. توضیحاتی برای رسائل نقل شده برگرفته از: «ادب فارسی در افغانستان، حسن انوشه، ص349 – 350» می‏باشد.

[37]. ادب فارسی در افغانستان، ص 350.

[38]. لباب الالباب، عوفی، ج 1، ص 199؛ تاریخ ادبیات بلخ، صالح محمد خلیق، ص 151- 152؛ ادب فارسی در افغانستان، حسن انوشه، ص 349.

[39]. ادب فارسی در افغانستان، ص 351.

[40]. همان، 350.

[41]. تاریخ ادبیات بلخ، ص 152.

[42]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225 به نقل از: چهار مقاله، ج 1، ص 199 – 200؛ مجمع الفصحا، رضا قلی هدایت، ج 1، ص 576 -  596.

[43]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225؛ به نقل از: نزهة المجالس، خلیل شروانی، ص 221.

[44]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225، به نقل از: سبک‏شناسی یا تاریخ تطور نثر فارسی، محمد تقی بهار، ج 2، ص 332.

[45]. همان، به نقل از: همان، ص 344.

[46]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225، به نقل از: فن نثر در ادب پارسی، حسین خطیبی نوری، ج 1، ص 588.

[47]. دانشنامه جهان اسلام، ج 4، ص 225 به نقل از: تذکرة الشعراء، دولتشاه سمرقندی، ص 66.

[48]. تاریخ ادبیات بلخ، ص 153.

[49]. همان.

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

شیخ محمد خالصی و افکار انقلابی او در سال 1301 ش

رسول جعفریان

زمانی که علمای عراق از جمله محمد مهدی خالصی ـ پدر شیخ محمد ـ به ایران تبعید شدند، مرحوم خالصی با پدر

مرز غلو و اعتدال در عقاید شیعه از دید یک دانشمند عصر صفوی «محمد یوسف بیک»

رسول جعفریان

نوشته حاضر، مقدمه این بنده خدا برای کتاب «معرفة الابرار و نور الانوار فی معرفة الائمة الاخیار ع (تأل

منابع مشابه

دوازده قصیده منقبتی چاپ نشده از دوازده شاعر قصیده سرا

سید عباس رستاخیز و سید رضا باقریان موحد

مقاله حاضر در بردارنده 12 مقاله منقبتی چاپ نشده از شعرای قصیده سرا است.