۴۰۴۳
۰
۱۳۹۲/۰۹/۱۹

معرفت امام

پدیدآور: علي‏ بن سديد استرآبادي (نيمه دوم قرن نهم هجري قمري) مصحح: محمد برکت

خلاصه

مبحث «امامت»، همواره دانشمندان شيعه را به خود مشغول داشته و ايشان در مسير دفاع از مقام خلافت بلافصلِ اميرالمؤمنين علي، آثار متعددي را از خود به جاي گذاشته‌اند.

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله ربّ العالمين و صلّی الله علی محمّد و آله الطاهرين

 

مبحث «امامت»، همواره دانشمندان شيعه را به خود مشغول داشته و ايشان در مسير دفاع از مقام خلافت بلافصلِ اميرالمؤمنين علي7، آثار متعددي را از خود به جاي گذاشته‌اند.

رساله حاضر، از تأليفات قرن نهم و قبل از استقرار حکومت صفوي در ايران است. روش ورود به مطلب، بهره‌گيري از احاديث و همچنين ترجمه آن؛ و در مواردي معدود، اختلاف احاديث آمده در اين رساله با مأخذ اصلي، قابل توجه است.

مؤلف، از کتاب‌هاي مختلف حديثي شيعه، بدون ذکر نام کتاب و مؤلف، بهره برده است. مانند: کتاب سليم‏بن قيس هلالي، الخصال و کمال‌الدينِ شيخ صدوق.

مؤلف، عنايت خاصي به علامه حلي داشته و با ذکر نام ايشان، به کتاب «الالفين»، ارجاع داده است.[1]

در رساله حاضر، از تأليفات اهل سنّت، همچون تفسير ثعلبي، مناقب ابن المغازلي و جمع بين الصحيحين حميدي، با ذکر نام استفاده کرده است و همچنين از کتاب «مقتضب الأثر» که مؤلف آن شيعي است امّا احاديث را از اهل سنّت گردآوري کرده است.

مؤلف

نويسنده، در اول و آخر کتاب، خود را «علي‏بن سديد استرآبادي» معرفي کرده است. گزارشي از وي در کتاب‏هاي تراجم بدست نيامد. امّا نسخه‌اي در کتابخانه ‏آيت الله العظمي نجفي مرعشي به شماره 514 موجود است، که کاتب خود را در انجامه «جمال‌الدين علي‏بن مجدالدين سديد منصوري استرآبادي» معرفي کرده است. اين نسخه در سال 865 کتابت شده و شامل پنج رساله کلامي زير است:

1ـ الخلاصه في علم الکلام، از: قطب‌الدين سبزواري. 2ـ السعديه، از: علامه حلي. 3ـ‌النکت الاعتقاديه، از: شيخ مفيد. 4ـ واجب الاعتقاد علي جميع العباد، از: علامه حلي. 5ـ الاعتقادات، از: شيخ طوسي.

مؤلف نامي براي نوشته خود انتخاب نکرده و فقط در آغاز رساله مي‌گويد: «اين کلمه‌اي چند محرّر مي‌شود در بيان معرفت امام زمان و توابع و لواحق آن، مبني بر اصول و قواعد مذهب اماميّه». امّا کاتب در انجامه مي‌گويد: «تمّت الرسالة الکلاميّة في معرفة الإماميّة»، که احتمالاً اين نام‏گذاري از سوي کاتب صورت گرفته است.

تأليف ديگري از مؤلف شناخته نشده است. امّا با توجه به نسخه خطي حاضر، که شامل دو کتاب و هر دو را يک کاتب نوشته است: اول ترجمه منهاج الکرامه علامه حلي و ديگري، رساله حاضر. بعيد نيست که اين ترجمه منهاج الکرامه نيز از علي‏بن سديد استرآبادي باشد. در فهرست دنا، اين ترجمه را با نام «منهاج الإمامة در ترجمه منهاج الکرامة» معرفي کرده و دو نسخه ديگر براي آن ذکر کرده است. براي اطمينان از نام کتاب و مترجم و يکي بودن نسخه، مطابقت نسخه‌ها لازم است.

 

نسخه خطي

براي آماده سازي رساله حاضر، از تنها نسخه خطي شناخته شده از آن، استفاده شده است. اين نسخه به شماره 940 در کتابخانه ‏ميرزاي شيرازي دانشگاه شيراز (علامه طباطبایي سابق) نگهداري مي‌شود. نسخه را سيف‌الله‏بن کمال‌الدين علي‏بن محمّد‏بن قوام خوري، در دهم رمضان سال 949 نوشته است. در فهرست دنا، سه کتاب ديگر را که اين کاتب استنساخ کرده، به شرح زير معرفي کرده است:

1ـ تحقيق الکليّات ـ قطب الدين رازي ـ نسخ ـ سيف‌الله‏بن کمال‌الدين علي خوري ـ شعبان 949 ـ سپهسالار، تهران. (دنا: ج2 ص1026)

2ـ حاشيه قواعد الأحکام ـ شهيد ثاني ـ نسخ ـ سيف‌الله‏بن کمال‌الدين علي‏بن محمد ـ 1 ربيع الأول 952 ـ وزيري، يزد. (دنا: ج4 ص357)

3ـ اللمعه الدمشقيه ـ شهيد اول ـ نسخ ـ سيف‌الله‏بن کمال‌الدين علي‏بن محمد شريف ـ 1 جمادي الثاني 1008 ـ مجلس، تهران. (دنا: ج8 ص1028)

متأسفانه نسخه داراي غلط‌هاي متعددي است و مشکل سازتر آنکه، مالک يا مالکان نسخه، به عنوان تصحيح، بعضي از کلمات را مخدوش ساخته‌اند.

در آماده سازي اين رساله، متن بدون هيچ نقد و انتقادي آورده شده و فقط در موارد معدودي مانند «ب» متصل به اسم يا منفصل از فعل و «مي» متصل به فعل مضارع، رسم الخط جديد رعايت شده است.

 

سخن پاياني

با پيشنهاد دانشمند محترم و دوست گرامي، جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي دكتر رسول جعفريان، براي جشن‏نامه و تقدير از زحمات علمي دانشمند عالي‏قدر جناب حجت الاسلام و المسلمين استاد سيد احمد حسيني اشکوري، نوشتار حاضر انجام پذيرفت. با آرزوي سلامتي و موفقيت براي اين بزرگواران و تمامي خادمان مكتب اهل‏بيت عصمت و طهارت عليهم‌السلام. آمين

محمد بركت / شيراز ـ سيزدهم رجب 1434

 

بسم الله الرحمن الرحيم

حمد متواتر و متوالي و شکر مترادف و متتالي، حضرت واجب الوجودي را که از جود وجود او جمله اشياء موجود گردد. همه را هستي ازو بود و او را هستي ذاتي بود. قديمي که قدم سپاه عدم بر حدّ قِدَمِ او در نيايد. باقيّ که دست فنا و زوال به ذيل بقاي او نرسد. بي‌چوني که عقول ارباب عقول از ادراک کنه ذات بي‌زوال او عاجز و حيران، و قلوب ارباب قلوب در تيه جلال و کبرياء او واله و سرگردان. منعمي که خوان نعم انعامش به همه جا کشيده و فيض جود و احسانش همه را رسيده. حکيمي که به حکمت باهره خود انسان را بيآفريد و حيات بخشيد، و به جوهر روحش کرامت کرد و به کمال عقل او را معظّم و مکرّم گردانيد و خِلعت تعظيم و تکريم (و لقد کرّمنا بني آدم)[2] درو پوشانيد و آنکه عبوديّت و معرفت ذات مقدّسه خود که (و ما خلقت الجنّ و الإنس إلاّ ليعبدون)[3] ازو طلب داشت و به طاعات و عبادات و تکاليف شاقّه او را امر کرد، و بر وي واجب و لازم گردانيد. و از براي بيان کيفيّت طاعات و عبادات و تکاليف شاقّه، و براي اعلام ايجاب و الزام آن، به ارسال رُسُل و انزال کتب بر وي لطف کرد و پيغمبران و رسولان به وي فرستاد، تا کيفيّت آنرا بر وجه مراد او عزّ شأنه مقرّر و مبيّن گردانند[4]. و بر قبول کردن آن او را وعده دهند به ثواب و بر قبول نکردن آن او را انذار و بيم کنند به عذاب و عقاب (رُسُلاً مبشّرين و منذرين لئلاّ يکون للناس علی الله حجّة بعد الرسل)[5].

و درود و صلوات نامحدود، و سلام و تحيّاتي نامعدود از حضرت غفور ودود، بر رسول ثقلين، نبيّ الحرمين، صاحب قاب و قوسين، سيّد المرسلين، شفيع المذنبين، صدر ديوان رسالت، بدر آسمان جلالت، سرور انبياء محمّد مصطفي، و بر آل و اهل بيت طيّبين و طاهرين او باد. إنّه بالإجابة جدير و علی ما يشاء قدير.

چنين گويد محرّر اين رساله و مقرّر اين مقاله، علي‏بن سديد الاسترابادي، أحسن الله تعالي أحواله و أنجح بالخير آمالَهُ، که اين کلمه‌اي چند محرّر مي‌شود در بيان معرفت امام زمان و توابع و لواحق آن، مبني بر اصول و قواعد مذهب اماميّه.

بدان أرشدک الله تعالي که شناختن امام زمان از جمله فرائض و واجبات بود. زيرا که حق جلّ و علا در کلام خود مي‌فرمايد که (يا أيّها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الأمر منکم)[6]. يعني: اي مؤمنان! طاعت داريد خدا را و طاعت داريد رسول خداي را و طاعت داريد اولي الأمر را از شما.

و مراد از اولوالامر امام زمان بود. پس طاعت داشتن امام زمان واجب بود. و طاعت داشتن او بي‌شناخت او ممکن نبود. پس شناختن امام زمان واجب بود. و نيز رسول6 فرمود که من مات و لم يعرف إمام زمانه فقد مات ميتة جاهليّة. يعني: هر که بميرد و امام زمان خود نشناخته بود، مردن او مردن جاهليّت بود؛ و مردن جاهليّت مردن بر کفر بود. پس بدين دليل‌ها شناختن امام زمان واجب بود.

و چون دانستي که شناختن امام زمان واجب بود، پس بدان که درينجا شش مسئله بود:

[مسئله] اوّل: آنکه امامت چه باشد؟

بدان که امامت رياستي بود عامّه بر جمله مکلّفان، براي امور دين و دنيا به اصالت در دار تکليف.

[مسئله] دوّم: آنکه امام که باشد؟

امام شخصي باشد که بر جمله مکلّفان حاکم باشد به استحقاق، براي امور دين و دنيا، به نصّ خداي تعالي يا به نصّ رسول، و آن نيز به نصّ خدا بود.

[مسئله] سيّم: آنکه به چه دليل امام بايد و فائده امام چيست؟

بدان که وجود امام لطف است و لطف بر خداي تعالي واجبست. امّا آنکه وجود امام لطف است، زيرا که لطف چيزي را گويند که مکلّف با وجود آن چيز به طاعات و عبادات نزديک شود و از معاصي و مناهي دور شود. و ما را به ضرورت معلوم است که، اگر حاکمي قاهر و رادع که مکلّفان را به طاعات امر کند، و از معاصي نهي کند و به فعل طاعات و عبادات وعده دهد به ثواب و عوض‌هاي نيکو، و از فعل معاصي و مناهي زجر کند و وعيد و بيم کند به عذاب و عقاب؛ به تحقيق که داعيه ايشان به فعل طاعات و ترک معاصي راجح گردد، و عقل هر عاقلي حاکمست به ضرورت که، حاکمي بدين صفت لطف باشد من قبل الله تعالي.

چنين حاکم و لطف نشايد که جايز الخطا باشد و معاصي و مناهي ازو صادر و واقع شود. چه اگر جايز الخطا باشد، به افعال و اقوال وي وثوقي نبود و وي نيز محتاج گردد به امام ديگر که او واجب العصمه باشد؛ و تسلسل لازم آيد و تسلسل محال بود. پس امام غير معصوم محال بود. و ازينجا معلوم مي‌شود که امام بايد که معصوم بود از جميع گناه‌هاي صغيره و کبيره، و الاّ امامت را نشايد.

و مسئله سيّم به عبارت ديگر چنين گویيم که: هر يک از آدمي مدنيّ الطبع است، کثرت و اجتماع مي‌خواهد. چه او را از براي معاش از ابناي جنس خود ناگزير بود که، لابدّ للناس من الناس، و براي طلب مأکول و ملبوس و تصرّفات و ما يحتاج اليه از مباحثه و مکالمه عند المعامله خالي نبود، و اجتماع مظنه ‏تنازع و تجاذب بود. پس به ضرورت شخصي بايد که ميان ايشان قطع و فصلي کند، و سلسله منازعت را به وجهي از وجوه، کما ينبغي له منقطع گرداند، و چنان سازد که حق را از باطل جدا گرداند و حق را به مستحق رساند. و چنين شخص قطعاً بايد که معصوم باشد، تا مهمّات و امور ديني و دنيوي به وجود او مستقيم گردد. و اين چنين شخص جز به نصّ الله تعالي نتواند بود، زيرا که عصمت امريست خفي که خداي عزّ و جلّ خلق کند در مکلّف، به حيثيّتي که مکلّف با وجود آن به طاعت نزديک شود و از معصيت دور شود. و بر سراير و ضماير خلقان جز خداي تعالي کسي ديگر مطّلع نبود. پس برين شخص معصوم جز خداي عزّ و جلّ کسي ديگر مطلّع نبود. پس نصّ اين شخص از خداي عزّ و جلّ بود نه از خلقان.

[مسئله] چهارم: آنکه امام به حق به چه صفت بايد؟

بدان که هر صفات حميده و خصال پسنديده که در خلقان باشد، بايد که آن صفت در امام باشد، و از جميع صفات ذميمه منزّه و مبرّا بود، و چهار صفت ديگر زايد بر ديگران بايد که در وي بود:

اوّل: بايد که معصوم بود.

دوّم: بايد که عالم‌تر بود از همه مکلّفان که وي بر ايشان حاکم و والي بود؛ زيرا که امام حافظ شرع بود، پس بايد که عالم بود بر جميع احکام شرعيّه از کلّيّات و جزیيّات آن، تا چون رعيّت براي امري از امور شرعيّه رجوع با وي کنند، وي از عهده آن بيرون تواند آمدن.

سيّم: آنکه فاضل‌تر بود، که از تقديم مساوي بر مساوي ترجيح بلا مرجّح لازم آيد، و تفضيل مفضول بر فاضل عقلاً قبيح بود. و معني فاضل‌تري آن بود که در تحصيل و اکتساب وجوهي که در آن تقرّب به حضرت الله تعالي بود، بيشتر از ديگران کوشش نمايد و آنرا کسب کرده باشد و کند، مثل گذاردن صلات مندوبه و دادن زکات مندوبه و قرائت قرآن و دعوات و قضاي حوايج مسلمين و زهد و ورع، و غير آن از وجوه قرب.

چهارم: بايد که شجاع‌تر بود، زيرا که وي مأمور بود به جهاد.

[مسئله] پنجم: آنکه امام در همه وقت بايد يا ني؟

بلي، امام در همه وقت مي‌بايد، مادام که مکلّفان باقي باشند و تکليف بر جاي بود. زيرا که علّت احتياج خلقان به امام جواز خطا بود از مکلّفان، و اين علّت در جميع زمان حاصل بود. پس محتاج باشند در جميع زمان به امام رادع زاجر، که ايشان را از معاصي و مناهي زجر کند و دور گرداند و به طاعات امر کند و حريص گرداند. و نيز وجود امام لطف است در جميع زمان، و لطف بر خداي تعالي واجبست. پس نصب امام در جميع زمان بر خداي تعالي واجب بود.

[مسئله ششم]: آنکه بعد از مصطفي6، بلافصل امام که بود؟

بدان که بر مذهب اماميّه ـ که مذهب اهل بيت رسول است ـ امام به حقّ بعد از رسول6 بلافصل اميرالمؤمنين عليّ ابن ابي‌طالب است. به نصّ خدا و به نصّ رسول خدا. و بعد ازو حسن‏بن علي و بعد ازو حسين‏بن علي و بعد ازو عليّ‏بن الحسين زين العابدين و بعد ازو پسر او محمّدباقر و بعد ازو پسر او جعفر صادق و بعد ازو پسر او موسي کاظم و بعد ازو پسر او علي‏بن موسي الرضا و بعد ازو پسر او محمّدتقي و بعد ازو پسر او علي نقي و بعد ازو پسر او حسن عسکري و بعد ازو پسر او محمّد مهدي صاحب الزمان صلوات الله عليه و عليهم أجمعين.

و اين محمّد مهدي صاحب الزمان ـ که پسر حسن عسکري است ـ امام اين زمانه است، و وي زنده است از زمان موت پدر او تا اين زمان، و ظاهر خواهد شدن. و سبب غيبت وي از خلقان بود نه از خداي و نه از وي7.

و همچنين هر يک ازين امامان، در زمان خود امام اهل آن زمان بودند.

و چون بعد از وفات رسول6، صحابه در امر امامت اختلاف کردند، و بعض ازيشان از نصّ خدا و از نصّ رسول عدول کردند و برگشتند، و به رأي و اجتهاد خود اجماع کردند، و امامت به غيري قرار دادند، ما قدري از آن اختلاف درين رساله ـ به قدر احتياج ـ ذکر کنيم. آنگه مشغول شويم به ذکر دلايلي که دلالت کند بر صحّت امامت اين امامان، و به ذکر دلايلي که دلالت کند بر ابطال امامت غير.

بدان که چون رسول6 وفات يافت. جمعي بني‌هاشم چون علي و عبّاس و عبدالله عبّاس و فضل عبّاس و غيرهم از بني‌هاشم، به عزاي رسول مشغول شدند و به کفن و دفن وي قيام نمودند؛ و ديگر صحابه گروه گروه شدند و اختلاف و اضطراب در ميان ايشان با ديد آمد. و منازعات و مناقشات بسيار از هر جانبي روي نمود. و هر گروهي از ايشان به امامت يکي مي‌گفتند، بعد از آنکه رسول6 امامت را در حال حيات به علي و اهل بيت خود نصّ کرده بود و وصيّت کرده بود. و به کرّات و مرّات ايشان را از آن خبر داده و گفته ـ چنان که بعد ازين ذکر آن کرده خواهد شد ـ و طريق عصبيّت اختيار کردند و نخواستند که امامت اهل بيت رسول و اولاد رسول را باشد. و سعي‌ها کردند و کوشش‌ها نمودند تا امامت را از خاندان بني‌هاشم بيرون آرند و به بني تميم و بني عدي و بني اميّه قرار دهند. و به عزاي رسول6 حاضر نشدند و به دفن و کفن و تجهيز وي قيام ننمودند.

و عذر چنين گفتند که: احکام ميّت فرض علي الکفايه است و بني‏هاشم بدان قيام نمودند، فرض حضور از ما ساقط شد. امّا امر امامت از امور دينيه است [و] فرض علي الأعيان است. اوّل بر ما فرض و لازم آنست که اتّفاق کنيم و امام تعيين کنيم، تا خلق گمراه نشوند. و ازين غافل شدند و جهالت ورزيدند و ندانستند که نصب و تعيين امام بر خدا و بر سول بود نه بر ايشان. پس مجموع به دو گروه شدند. پس گروهي رفتند در موضعي که آنرا سقيفه بني ساعد خوانند، آنجا حاضر شدند. و آن ابوبکر بود و عمر و عبدالرحمن‏بن عوف و خالد ابن وليد و سعد‏بن أبي‌وقاص و سعيد‏بن عاص و ابوعبيده جرّاح و سالم مولي حذيفه‏بن عتبه‏بن ربيعه. پس اين جماعت راي زدند و اتفاق کردند بر آنکه امام ابوبکر‏بن أبي‌قحافه باشد. چنين گويند که اوّل کسي که بر ابوبکر بيعت کرد عمر بود. گفت: دست بيار تا بيعت کنيم. ابوبکر گفت: يا عمر تو امامت را قبول کن تا ما با تو بيعت کنيم. عمر گفت: تو مرد پيري و به تقديم اولي‌تري. پس عمر بيعت کرد. و بعد ازو خالد‏بن وليد بيعت کرد و بعد ازو اين جماعت که پيش ذکر کرده شد بيعت کردند.

و گروه ديگر از صحابه با نزد علي7 رفتند. و آن سلمان فارسي بود و مقداد‏بن اسود و عمّار‏بن ياسر و حذيفه يماني ذوالشهادتين و ابوذر غفاري و جابر‏بن عبدالله الانصاري و خزيمه‏بن ثابت الانصاري و عبّاس و عبدالله عبّاس و فضل عبّاس. اين جماعت با نزد علي7 رفتند و گفتند: يا اميرالمؤمنين امامت حق تو است و تو منصوصي از قبل خدا و از قبل رسول خدا. چون است که حق خود را طلب نمي‌داري؟ علي7 گفت: رعيّت را طلب امام مي‌بايد کردن و شناختن که امام کيست. ايشان به عقب ديگري رفتند و قول خدا و رسول را فرو گذاشتند. هر کس را که امام بايد، به طلب من آيد. پس اين جماعت بر علي7 بيعت کردند و بر امامت وي ـ چنان که نصّ خدا و نصّ رسول بود ـ اتفاق کردند و بر آن باستادند و ملازمت وي نمودند و از وي خالي نشدند.

و در ميان اين دو گروه هميشه منازعات و مناقشات مي‌بود، و اين مناقشات و منازعات از آن زمان تا اين زمان کشيد و امّتان همچنان بر دو گروه مانده‌اند. گروهي که بر امامت ابوبکر قايلند، ايشان را اهل سنت گويند؛ و آن گروهي که بر امامت علي و اهل بيت رسول6 قايلند، ايشان را اماميّه و شيعه نيز گويند. و چون نظر کني و به عين انصاف در نگري، بي‌شک ترا معلوم گردد که ازين دو مذهب، اماميّه احق و سزاوارتر و به حق نزديک‌تر است يا اهل سنت. زيرا که اهل سنت گويند که: امامت ابوبکر به اجماع خلق بود. و اماميّه گويند که امامت علي7 به نصّ خدا و به نصّ رسول بود. و شکي نيست که، امامتي که به نصّ خدا و به نصّ رسول بود احق و سزاوارتر بود از امامتي که به اجماع خلق بود، زيرا که اجماع درين صورت باطل بود، زيرا که اجماع درين صورت بر خلاف نصّ واقع شده است، و هر اجماع که بر خلاف نصّ خدا و رسول بود، باطل بود قطعاً. و نيز اجماع درين صورت مفيد نبود، زيرا که علي و عبّاس و عبدالله عبّاس و فضل عبّاس و سلمان فارسي و مقداد‏بن اسود و عمّار ياسر و حذيفه يماني و ابوذر غفاري و جابر‏بن عبدالله الانصاري و خزيمه‏بن ثابت الانصاري و غيرهم که از کبار صحابه بودند، درين اجماع داخل نبود.

و نيز جمعي از کبار صحابه، ابوبکر را در اختيار امامت طعن‌ها زدند و بر وي حجّت‌ها گرفتند. و آن چنان بود که دوازده تن از صحابه، که ايشان از اهل حل و عقد بودند ـ هشت از مهاجر و چهار از انصار ـ با هم اتّفاق کردند و روز آدينه بر سر روضه رسول6 آمدند و زيارت کردند و با هم گفتند که: پيش ابوبکر رويم در مسجد و با وي حجّت گوييم، باشد که ترک اين کار کند. از مهاجر خالد‏بن سعد العاص و مقداد اسود و ابيّ‏بن کعب و عبدالله مسعود و عمّار ياسر و ابوذر غفاري و سلمان فارسي و بريده اسلمي بودند و از انصار خزيمه‏بن ثابت و سهل‏بن حنيف و ابوأيوب الانصاري و ابوالهيثم‏بن تيهان بودند.

اوّل خالد‏بن سعد بر پاي خواست ـ و خالد به قرابت بني‏اميّه مستظهر بود ـ گفت: يا ابابکر از خداي بترس و ترک اين کار ده، و ترا خود معلوم است که رسول6 روز بني‏قريظه ما جمله در خدمت او بوديم که روي به ما کرد و گفت: يا معاشر المهاجرين و الأنصار اوصيکم بوصيّة فاحفطوها و إنّي مؤدٍّ إليکم أمراً فاقبلوه ألا و إنّ عليّاً أميرکم من بعدي و خليفتي فيکم و أوصاني بذلک ربّي، اعلموا بأنّکم إن لم تحفظوا وصيّتي فيه و لم تنصروه اختلفتم في أحکامکم و اضطربتم عليکم أمر دينکم و ولي عليکم الأمر شرارکم. ألا و إنّ أهل بيتي هم الوارثون لأمري و القائمون بأمر اُمّتي من بعدي. اللهمّ فمن أطاعهم من اُمّتي و حفظهم وصيّتي فاحشره في زمرتي و اجعله في مرافقتي نصيباً يدرک نورَ الآخرة، اللهمّ من أساءني في أهل بيتي فأحرمه الجنه ‏التي عرضها السموات و الأرض.

يعني: اي گروه مهاجر و انصار وصيتي مي‌کنم شما را ياد گيرید و نگاه داريد آن وصيّت را از من، بدرستي که من ادا کننده‌ام به شما کاري را ـ يعني: امامت علي را ـ از من قبول کنيد آنرا و بدانيد و آگاه باشيد که علي امير شماست بعد از من، و خليفه منست در ميان شما، وصيت کرد مرا درين که مي‌گويم پروردگار من، و بدانيد و آگاه باشيد که اگر اين وصيت مرا از من فرا نگيريد و نگاه نداريد درين چه مي‌گويم ـ يعني: در امامت ـ و نصرت نکنيد او را ـ يعني: علي را ـ در امامت او، پس شما مختلف شويد در حکم‌هايي که شما را بدان فرموده‌اند، و مضطرب گرديد در کارهاي دين که شما بدان مأموريد، و والي و امير شود بر شما کسي که از شرار شما و از بدان شما باشد. و بدانيد و آگاه باشيد که اهل بيت من ايشانند، وارثان در کار من، و ايشانند قيام‏کنندگان به کار امّت من بعد از من. بار خدايا، هر که طاعت داري کند ايشان را از امّتان من، و نگاه دارد ايشان را در وصيّت، پس حشر کن تو او را در جمع من، و گردان او را از رفيقان من نصيبي و بهره‌اي، تا که دريابد او نور آخرت را. بار خدايا، هر که با من بدي کند در اهل بيت من، تو حرام کن بر وي بهشت را.

پس عمر گفت: يا خالد خاموش باش، که تو از اهل شوري نيستي و قول تو پسنديده نباشد.

خالد گفت:‌ يا‏بن الخطاب خاموش باش، که تو اين سخن نه بر زبان خويش مي‌گويي و نه به قوّت خويش. و تو داني که ترا در قريش نه حسبي باشد و نه منصبي باشد و نه ذکري، و در اسلام هيچ کاري به کفايت خويش نکردي که خداي و رسول خداي از تو خشنود باشند.

عمر خاموش شد. خالد بنشست و سر انگشت به تأمّل در دندان گرفت.

پس ابوذر الغفاري برخواست و حمد و ثناي خداي بگفت و بعد از آن گفت: يا معاشر المهاجرين و الأنصار لقد علمتم و علم خيارُکم أنّ رسول الله قال: الأمر بعدي لعليّ ثمّ للحسن ثمّ للحسين ثمّ من أهل بيتي من وُلْد الحسين، فاطرحتم قول نبيّکم و تناسيتم ما أوصی إليکم و اتّبعتم الدنيا الفانية و ترکتم نعيم الآخرة و الباقية التي لايهرَم شُبّانها و لايموت سُکّانها و لايزول نعيمها و لايحزُن أهلها و کذلک الاُمّة السالفة کفرت بعد نبيّها أنبياءَها و غيّرت و بدّلت فحاذيتموها حَذْوَ القذّه بالقذّة و النعل بالنعل، فعمّا قليل تذوقون و بال أمرکم و ما الله بظلاّم للعبيد.

يعني: اي گروه مهاجر و انصار بدرستي که شما مي‌دانيد و مهتران و بزرگان شما مي‌دانند که رسول6 گفت: امامت بعد از من علي راست، پس حسن راست، پس حسين راست، پس اهل بيت فرزندان حسين راست. پس شما قول پيغمبر خود را بينداختيد و فرو گذاشتيد و فراموش کرديد آن امري را که شما بدان وصيّت کرده بود. و پس روي کرديد دنياي فاني را و ترک داديد نعمت آخرت باقيه را، آن آخرتي که پير نشوند جوانان او، و نميرند ساکنان او، و زايل نشود نعمت‌هاي او، اندوه‌گن نشوند اهل او. و براي اين دنياي فانيه بود که تکفير کردند امّتان پيغمبران سالفه بعد از نبيّ خود، پيغمبراني را که ايشان اوصياي پيغمبر ايشان بودند، و تغيير و تبديل دادند احکام پيغمبران خود را، پس شما نيز برابر شديد با آن امّتان سالفه چون پر تير به پر تير و نعل به نعل، پس زود باشد که بچشيد جزاي وزر و وبالي را که اين چنين کسب کرده باشيد، و خداي جلّ جلاله ظلم نکند بر بندگان خود، جزا دهد هر کسي را بدانچه کسب کرده باشد از نيک و از بد.

پس سلمان فارسي بر پاي خواست و ابوبکر را وعظ گفت و بعد از آن گفت: يا أبابکر قد سمعت کما سمعنا و رأيت کما رأينا، فلم يردعک ذلک عمّا أنت، فاعل فالله الله في نفسک، فقد أعذر من أنذر.

يعني: اي ابوبکر بدرستي که تو شنيده‌اي از رسول هر چه ما شنيده‌ايم. پس چرا نمي‌ترساند ترا آنچه ديده‌اي و شنيده‌اي از آنچه کننده‌اي آنرا ـ يعني: اختيار امامت را ـ اي ابابکر بترس از خداي، بترس از خداي و ترک امامت کن و نفس خود را از هلاکت خلاص کن.

پس از وي مقداد بر پاي خواست و ابوبکر را نصيحت‌هاي بسيار کرد و بعد از آن گفت: يا أبابکر رُدّ هذا الأمر حيث جعله الله و رسولُه و لاترکن إلی الدنيا و قد علمتَ أنّ هذا الأمر لعليّ ابن أبي‌طالب و هو صاحبه بعد رسول الله و قد نصحتک، إن قبلتَ نُصحي.

يعني: اي ابابکر رد کن اين امر را ـ يعني: امامت را ـ بدان جايگاه که خداي و رسول خداي قرار داده‌اند ـ يعني: امامت را با علي رد کن ـ و ميل مکن به دنيا.[7] و حال آنکه تو مي‌داني که اين امر ـ يعني: امامت ـ حقّ عليّ ابن أبي‌طالبست و او صاحب اين امر است بعد از رسول الله. و من ناصح توام اگر قبول کني نصيحت مرا.

پس از وي بريده اسلمي بر پاي خواست و گفت: يا أبابکر فراموش شد ترا که رسول مرا فرمود و گفت: سلّموا علی عليّ بأمرة المؤمنين.

يعني: سلام کنيد علي را به آنکه او اميرمؤمنانست. يا ابابکر خود را درياب پيش از هلاکت، و در ضلالت و گمراهي تمادّي مکن.

پس از وي عبدالله مسعود بر پاي خواست و گفت: يا أبابکر ان ادّعيتَ القرابة أو السبقة في الإسلام فعليّ أولی بذلک.

يعني: اگر تو دعوي کني که مرا با رسول6 قرابت است يا دعوي کني در سبقت در دين، هر دو صورت علي7 از تو اولي‌تر است. زيرا که وي به رسول از تو نزديک‌تر است و اسلام او از اسلام تو پيشتر است.

پس از وي عمّار ياسر بر پاي خواست و گفت: يا ابابکر تو مي‌داني که امامت حقّ تو نيست. در معرض آن مياي تا عاصي نشوي به خداي و به رسول خداي.

پس از وي حذيفه يماني ذو الشهادتين بر پاي خواست و گفت: يا ابابکر، تو مي‌داني که رسول6 گواهي من تنها قبول کردي و يک ديگر را گواه طلب نکردي. گفت: آري.

گفت: اُشهد أنّي سمعت رسول الله يقول: أهل بيتي يفرّقون بين الحقّ و الباطل، و هم أئمة الدين يقتدی بهم.

يعني: گواهي مي‌دهم که شنيدم از رسول6 که مي‌گفت که: اهل بيت من جدا مي‌گردانند حق را از باطل و ايشانند امامان دين، که اهل دين اقتدا به ايشان کنند.

پس بعد از وي ابوالهيثم‏بن تيهان بر پاي خواست و گفت: يا ابابکر من گواهي مي‌دهم که رسول خداي علي7 را بر پاي کرد. انصار گفتند که: اقامت رسول علي را براي امامت است و جمعي گفتند براي آنست تا بدانند که او ولي رسول است و رسول مولاي اوست[8]. پس آنگاه رسول6 گفت: اعلموا أنّ أهل بيتي نجومٌ لأهل الأرض فقدّموا لهم و لاتقدّموهم.

يعني گفت: بدانيد که اهل بيت من ستارگانند اهل زمين را، پس شما بديشان راه بريد در دين و ايشان را پيشواي خود گردانيد و بريشان تقدّم مجویيد و پيشي مگيريد.

و بعد از وي سهل‏بن حنيف بر پاي خواست و گفت: يا ابابکر من از رسول6 شنيدم که بر بالاي منبر گفت: إمامُکم من بعدي عليُّ‏بن أبي‌طالب و هذا نصحٌ لاُمّتي.

يعني گفت: امام شما بعد از من عليّ ابن أبي‌طالب است، و اوست ناصح امّت من.

و بعد از وي ابوأيّوب انصاري بر پاي خواست و بعد از وي زيد‏بن وهب، و هر يک اقامت حجّت کردند و اظهار نصيحت نمودند.[9]

ابوبکر خجل شد و پشيمان شد و از منبر به زير آمد و به خانه رفت و سه روز از خانه بيرون نيامد. روز چهارم از خانه بيرون آمد و بنشست و مي‌گفت: أقيلوني لستُ بخيرکم و عليٌّ فيکم.

يعني: مرا ازين کار باز کنيد و ازين کار بيرون کنيد، و من يکي از شمايم و از شما بهتر نيستم و علي در ميان شما است، لايق اين کار اوست.

پس عمر و طلحه و زبير و عبدالرحمن‏بن عوف و عثمان‏بن عفّان و سعد‏بن أبي‌وقّاص و أبوعبيده جرّاح و سالم مولي حذيفه‏بن عتبه‏بن ربيعه و خالد‏بن وليد، هر يک با جمع بسيار از قبايل و عشاير خود بيامدند و شمشيرها کشيدند و دست ابوبکر بگرفتند و در مسجد بردند، و ابوبکر منع تمام مي‌کرد.

عمر گفت: اين ساعت اقيلوني مي‌گويي که ما خود را در زبان خلق انداختيم، اگر تو اين کار را امتناع نمايي، تا دنيا باشد مردمان ما را لعنت کنند و دي بدين کار استهزا نداشتي و در کار شروع کردي، و امروز[10] استقالت مي‌کني. اگر به حرمت بر سر کار رفتي خود نيک، و الا گردنت بزنم.

ابوبکر گفت: يا عمر، مردم اقامت حجّت‌ها مي‌کنند و من بر سر منبر خجل مي‌شوم.

عمر دست ابوبکر بگرفت و بکشيد و بر منبر فرستاد و گفت: اي مردمان، هر که امروز برخيزد و چنان سخن گويد که پرير گفتند، گردنش بزنم.

خالد سعيد بر پاي خواست و گفت: يا عمر، ما را به شمشير مي‌ترساني؟ اگر نه آنستي که ما را طاعت خداي و طاعت رسول و طاعت امام زمان واجبست......[11] اجازت نمي‌دهد، ظاهر شدي که قوّت شما راست يا ما را.

و اين صحابه که بر ابوبکر حجّت‌ها گرفتند، ايشان از آن وقت که بر علي7 بيعت کردند، بر امامت وي همچنان بر همان بيعت باستادند و تغيير و تبديل آن بيعت نکردند و اعتقاد خود فاسد نکردند و هميشه بر آن بودند و بر آن مردند.

امّا ابوبکر، بعد از آنکه ايشان را تهديد و وعيد کردند و حرب و ضرب نمودند، با او به تقيّه مي‌بودند و از جهت خوف و دفع ضرر، وي را به زبان نگاه مي‌داشتند و در سرّ با علي يک زبان و يک دل بودند، و هرگز بر امامت ابوبکر به اعتقاد اتّفاق نکردند و بر آن رضا ندادند. و چون بر ضماير و عقايد ايشان واقف گشتند، ازين جهت بر اکثر ايشان ايذاها کردند و بريشان ضررها رسانيدند.

و چون امامت را بر ابوبکر بدين صفت که شنيدي قرار دادند و مدّتي برين بگذشت. آنگه عمر با پيش ابوبکر رفت و گفت: مردم جمله بر تو بيعت کردند الاّ علي، کسي را پيش وي ببايد فرستادن تا بيايد و بر تو بيعت کند. ابوبکر قنفذ را که ابن عمّ عمر بود بفرستاد. قنفذ پيش علي7 رفت و گفت: أجِبْ دعوة بيعة خليفة رسول الله.

علي گفت: ما اسرع ما کذبتم علی رسول الله و نکستم عهده فارتدتم.

[يعني]: چه برين داشت شما را، که بدين سرعت و زودي چنين دروغي بر رسول خدا حواله کرديد، و بدين زودي عهدي را که با رسول به امامت من کرده بوديد آنرا بشکستيد و مرتد گشتيد، و ابوبکر را بگو که هرگز پيغمبر6 ترا خليفه خويش نکرد، به دروغ اين نام بر خود چرا نهادي؟

قفنذ رسالت به ابوبکر رسانيد. عمر خشمناک برخواست و قصد آن کرد که پيش علي7 آيد. ابوبکر او را بنشاند و گفت: علي7 راست مي‌گويد. رسول مرا خليفه خود نکرد. و قنفذ را گفت که برو و بگو که: اميرالمؤمنين ترا مي‌خواند. قنفذ بيامد و رسالت بگذارد.

اميرالمؤمنين علي7 گفت: يا قنفذ، ابوبکر را بگو که نامي بر خود نهادي که نام غير تست، و آن لقبي است که رسول6 بر من نهاده است.

قنفذ بيامد و پيغام بگذارد. عمر از آنجا برخواست و گفت: اين کار ما را ميسّر نشود مگر آنکه علي را بکشيم. ابوبکر او را سوگند داد و بنشاند و گفت: يا قنفذ، برو و علي را بگو که ترا ابوبکر مي‌خواند. قنفذ بيامد و رسالت بگذارد.

اميرالمؤمنين گفت: من ترک نکنم وصيّت برادر خود و حبيب خود را و داخل نشوم و در نمي‌آيم به سوي اتّفاق باطل شما، و بدانچه اجماع کرديد شما بدان از جور و فساد در ميان امّت محمّد.

قنفذ بيامد و آنچه شنيده بود باز گفت. عمر بر پاي خواست و خالد وليد و جمعي بسيار ازيشان، و آتش و هيزم جمع کردند و به منزل فاطمه آمدند. و فاطمه عليها‌السلام از آن حال بي‌خبر بود و از درد سر نشسته بود و سر خود باز بسته، و از درد فراق پدر به گريه مشغول بود. و حسن و حسين را پيش خود بنشانده و با ايشان مي‌گفت و مي‌گريست، که ناگاه عمر در رسيد با ياران خود و گفت: يا ابن أبي‌طالب در بگشا و الاّ به خداي که خانه ‏شما را در سر شما سوزانم.

فاطمه عليهاالسلام گفت: يا عمر اتّق الله و لاتدخل بيتي و لاتهتک ستري.

يعني: اي عمر از خداي بترس و به خانه ‏من در مياي، و حجاب از ميان ما بر مدار.

عمر از وي قبول نکرد و باز نگرديد. پس فاطمه عليهاالسلام سوگندها داد. قبول نکرد و آتش بر در خانه نهادند. عمر لگد بر در خانه زد و بشکست و در بيفتاد و بر فاطمه آمد و در خانه رفتند.

فاطمه عليهاالسلام گفت: يا عمر اتّق الله في حرم رسول الله و لاتدخل فإنّه عليک حرامٌ.

[يعني]: اي عمر بترس از خداي و در حرم رسول خداي در مياي، که آن بر تو حرامست.

عمر عناد کرد و در خانه رفت با ياران خود.

فاطمه عليهاالسلام فرياد برآورد و گفت: يا ابتا ما لقينا من أبي‌بکر و عمر بعدک.

[يعني]: اي پدر به فرياد ما رس از آنچه به ما مي‌رسد از ابي‌بکر و عمر بعد از تو.

عمر شمشير برآورد، با غلاف و بر پهلوي فاطمه زد و قنفذ تازيانه بر بازوي فاطمه زد. فاطمه فرياد برآورد و گفت: يا ابتاه ما لقي أهل بيتک بعدک من أبي‌بکر و عمر.

پس علي7 برخواست و گريبان عمر بگرفت و بر زمين زد و خواست که بکشد، سخن رسول6 با ياد آمد که رسول گفت: إنّ عمر لمن المنظرين. گفت: يا ابن صهاک اگر نه وصيت رسول بودي، ظاهر شدي که ضعيف کيست؟ و گفت به خداي که رسول چند کرّت مرا گفت که ترا بکشم چون آيت آمد که (فلاتعجل عليهم إنّما نعدّ لهم عدّاً)[12] ازين جهت در زمان مهلت درآمدي.[13]

و در روايت اهل البيت آمده که، چون علي7 عمر را چنان ديد که فاطمه را برنجانيد، برخواست و دست به قبضه شمشير کرد و شمشير بر کشيد تا عمر را بکشد. از سر شمشير خون ديد که روان مي‌شد. آنگه گفت که: صدّق رسول الله، رسول خداي مرا خبر داد که از آن ساعت پرهيز کن که از سر شمشير تو خون روان شود، تا خلق تباه نشوند.

چون ايشان درين بودند، خالد‏بن وليد شمشير بر علي کشيد و زبير شمشير بر خالد کشيد. علي7 زبير را سوگند داد و سلمان و مقداد و بريده اسلمي به مدد علي درآمدند و لشکر نفاق غلبه کردند. و علي را به ستم از خانه بيرون آوردند. و فاطمه عليها‌السلام فرياد برآورد و گفت: ذهب اليوم الإسلام. امروز مسلماني از ميان اينان برخواست. پس علي7 را پيش ابوبکر بردند. چون ابوبکر چنان ديد، فرياد برآورد و گفت: خلّوا سبيلَهُ. رها کنيد او را.

علي گفت: يا ابابکر به چه حجّت خلق را با بيعت مي‌خواني؟ فراموش کردي که دي بر من بيعت کردي به امر خداي و رسول؟

ابوبکر گفت: اين باطل گفتن را رها کن و بر من بيعت کن. و اگر نکني، گردنت بزنم.

علي7 گفت: اگر نه وصيّت رسول بودي، من عجز و ضعف به شما نمودمي.

اصحاب علي7 هريک برخواستند و بر ابوبکر حجّت‏ها گرفتند. چنان که اگر آنرا ذکر کنيم به تطويل انجامد. پس ابوبکر گفت: يا علي بيعت کن.

علي7 گفت: اگر بيعت نکنم، چه کني؟

گفت: گردنت بزنم.

تا سه کرّت علي7 براي حجّت تکرار کرد. و او گفت: خالد بر پاي خواست و چنگ در گريبان علي زد. ابوذر غفاري در وي آويخت. ابوبکر از غوغاي خلق بترسيد و هلاک خويش در آن مي‌ديد. في الحال از منبر به زير آمد و دست علي گرفت. و جمعي آمدند و دست علي به دست ابوبکر نهادند. ابوبکر گفت: علي بيعت کرد. و بدين قدر راضي شد. و علي7 به زبان هيچ نگفت و از آنجا بيرون آمدند. و همه اهل اسلام از اهل حلّ و عقد برآنند که علي7 بر ابوبکر بيعت نکرد. و برين اخبار بسيار واقع شده است از طريق موافق و مخالف.

و چگونه شايد که بر ابوبکر بيعت کند، و حال آنکه در حال حيات رسول خداي، خداي و رسول خداي، امامت به علي7 نصّ کرده باشند و تعيين کرده. و علي7 بعد از وفات رسول6، دعوي امامت کرده باشد. و چندين از کبار صحابه بر وي بيعت کرده باشند. تا آنکه ابوبکر از امامت خود پشيمان شده باشد و استقالت امامت خود کرده باشد و گفته باشد که: اقيلوني و لست بخيرکم و عليّ فيکم.

پس اگر کسي از جهل و عناد گويد که بر ابوبکر بيعت کرد، دروغ و خلاف واقع گفته باشد. اينست آن اجماعي که اهل سنّت گويند که امامت ابوبکر به اجماع ثابت شده است.

...[14] اگر در عصري مثلاً سي نفر، که از اهل حلّ و عقد آن عصر باشند، پنج نفر ازيشان ـ که ايشان را قوّت و شوکت بيشتر باشد ـ آن بيست و پنج را به طريق جبر و ستم و به شمشير و به حرب و ضرب و به تهديد و وعيد، امر کنند و گويند که بياييد و اجماع و اتّفاق کنيد بر امامت فلان معيّن. و اين بيست [و پنج] نفر نه به طريق اختيار، بل که به طريق اکراه و اجبار و خوف و ضرر، اجماع کرده باشند بر امامت فلان معيّن. هر که او عاقل باشد و او را ادني ذهني و ذکا باشد، داند که اينچنين اجماع صحيح نباشد. و امامت فلان معيّن به اجماعي که بدين کيفيت باشد ثابت نشود. زيرا که اجماعي که معتبر باشد و مؤثر باشد و دليل شود، آنست که اتّفاق کنند جميع اهل حلّ و عقد آن روزگار، به اختيار نه به طريق اکراه و اجبار، بر کردن يا بر ناکردن امري از امور شرعيه، که نصّ خدا يا نصّ پيغمبر بر خلاف آن وارد نشده باشد.

...[15] ديگر، چون امامت و خلافت در زمان حيات رسول6، به نصّ خدا و به نصّ رسول6 به عليّ و اهل بيت رسول: قرار گرفته، و بعد از وفات رسول6 جمعي از صحابه بر طريق تعصّب آنرا تغيير و تبديل دادند، و بر خلاف نصّ خدا و رسول اجماع به باطل کردند و امامت را به ابوبکر قرار دادند، و قول خدا و رسول را فرو گذاشتند. ازين سبب فتنه‌ها و فسادهاي بسيار روي نمود و نقص‌ها در دين و در اسلام ظاهر گشت. و خلقان در ضلالت و گمراهي افتادند. و مذاهب مختلفه و اديان متفاوته با ديد آمد. و هر يک به باطل امامي و مذهبي گرفتند. و دين و مسلماني و شريعت پيغمبر پوشيده شد و طريق امامت مسدود گشت.

و سبب، اين اجماع بود که يزيد عليه اللعنه، حسين7 را و چندين اولاد رسول را به قتل آورد. زيرا که چون بعضي از صحابه به خلاف نصّ خدا و نصّ رسول6، به امامت ابوبکر اجماعي به باطل کردند و ابوبکر نزديک مرگ خود امامت را به عمر نصّ کرد، و از عمر امامت به شوري به عثمان انتقال کرد، و عثمان چون از بني اميّه بود، ميل به معاويه کرد و معاويه را به دمشق والي گردانيد و او را تقويت کرد، و چون عثمان کشته شد، معاويه به باطل دعوي امامت کرد و با علي‏بن ابي‌طالب خروج کرد. و از وي چندين ضررها و زيان‌ها به اميرالمؤمنين رسيد. و ابن ملجم عليه اللعنه که اميرالمؤمنين را ضربت زد و در قتل آورد، سبب وي بود. و بعد از اميرالمؤمنين با حسن‏بن علي عليهما‌السلام خروج کرد و با وي حرب کرد. و او فرمود که حسن7 را زهر دادند و شهيد کردند. و معاويه نزديک مرگ خود، امامت را به پسر خود يزيد عليه اللعنه نصب کرد. و از يزيد عليه اللعنه چند ظلم و فساد و قتل و حرب و ضرر و زيان‌ها به اولاد و احفاد و اهل بيت رسول6 رسيد. و بعد از يزيد عليه اللعنه امامت همچنين به طريق ظلم و غلبه به بني اميّه نقل مي‌کرد، تا آنکه بنو اميّه منقطع گشتند. باز امامت همچنين به طريق ظلم و غلبه و باطل در خاندان بني‌العباس انتقال کرد، و همچنين به يک يک ازيشان نقل مي‌کرد.

و اين ائمّه ضلالت، اين چنين امر خطير را به خلاف نصّ خدا و رسول6، بل به طريق ظلم و غلبه و جور و ستم و اجماع به باطل، ملتزم و متکفّل و متقلّد شده بودند و بدان قيام مي‌نمودند. و ائمّه هدي و اهل بيت و اولاد رسول را، که امامت و خلافت به نصّ خدا و نصّ رسول حقّ ايشان بود، ايشانرا از آن نهي کردند و منع کردند و حق ايشانرا بديشان نگذاشتند و با ايشان عصبيّت ورزيدند. و بعضي ازيشان را به زهر و بعضي ازيشان را به شمشير شهيد کردند. و همچنان در ميان وزر و وبال مي‌بودند، تا آنکه قهر و غضب و سخط خداي تعالي بر ايشان نازل شد. و ايشان را نيست گردانيد و نسل ايشان منقطع شد، (فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمد لله ربّ العالمين)[16].

و اگر صحابه مذکور، اين نوع اجماعي نکردندي، و امامتي را که به نصّ خداي و نصبّ رسول6، به عليّ و اهل بيت رسول قرار يافته بود، همچنان آنرا بر قرار خود مي‌گذاشتند. لا شکّ و لا ريب، از آن زمان تا اين زمان و اين زمان تا دامان قيامت، خلقان همه بر يک دين و بر يک مذهب و بر يک ملّت مي‌بودند.

...[17] و ديگر اهل سنّت گويند که: چون پيغمبر6 وفات يافت، بر امّت وي فرض علي الأعيان بود که امامي تعيين کنند، تا خلقان گمراه نشوند، و ازين جهت بود که بعضي از صحابه پيغمبر را ميّت بگذاشتند و به دفن و کفن او مشغول نشدند و گفتند که: اوّل بر ما فرض آنست که امام تعيين کنيم. و رفتند و در سقيفه بني ساعد جمع شدند و راي زدند و بر امامت ابوبکر اجماع کردند.

و گويند که: پيغمبر6 در حين وفات خود امامي نصّ نکرده بود، پس از قول ايشان لازم آيد که پيغمبر ترک فرض کرده باشد. زيرا که تعيين امام براي آن فرض است که، تا خلقان گمراه نشوند، پس همين جهت از جانت پيغمبر نيز متصوّر مي‌شود، پس بر پيغمبر نيز فرض بوده باشد که امامي نصّ و تعيين کند، و چون نص نکرده باشد، ترک فرض کرده باشد. و اين قول باطل بود و اعتقاد فاسد.

امّا آنچه اماميّه گويند، که امامت و خلافت علي به نصّ خدا و به نصّ رسول6 بود، اثبات آن [به] دو طريق کنند:

طريق اوّل: از نقل و روايات، که وارد شده است از علماي اماميّه.

طريق دوّم: از نقل و روايات، که وارد شده است از علمای اهل سنت. و آن در کتاب‏هاي ايشان مذکور است و مسطور. و اين براي آنست، تا هم قول ايشان حجّت باشد بر ايشان.

امّا نقل و روايات که وارد شده است از علمای اماميّه، آن بسيار است، اگر بدان مشغول شويم به اطالت انجامد، پس ما بعضي را از آن درينجا ذکر کنيم، تا مقصود به حاصل آيد و مطلوب ثابت شود.

بدان که خلف اماميّه از سلف روايت مي‌کنند که آيت (إنّما وليّکم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزکوة و هم راکعون)[18] در حقّ عليّ ابن ابي‌طالب نازل شد. و اين نصّ است بر امامت وي. يعني: اينست و جز اين نيست که وليّ شما و صاحب تصرّف در امور ديني و دنياوي شما، خداست و رسول خدا و آنکس که نماز گذارد و در حال رکوع صدقه داد، يعني انگشتري خود به سائل داد. و به اتفاق همه، اين معني هيچ کس ديگر را اتّفاق نيفتاد الاّ علي را.

و اماميّه گويند که رسول6 از حجّت الوداع بازگشت. چون به موضعي رسيد که آنرا غدير خم گويند، جبرئيل آمد و اين آيت آورد که (يا أيّها الرسول بلّغ ما اُنزل إليک من ربّک و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و الله يعصمک من الناس)[19]. و اماميّه گويند که: سبب نزول اين آيت آن بود که، جبرئيل7 پيشتر ازين آيت (إنّما وليّکم الله) را آورده بود براي امامت و ولايت عليّ ابن ابي‌طالب7، و رسول از جهت خوف از بعض، آنرا ابلاغ و ادا نمي‌کرد؛ خداي تعالي از آن حال خبر داد و گفت: اي رسول برسان و ادا کن آنچه به تو نازل شده است از خداي تعالي ـ يعني: آيت (إنّما وليّکم الله) ـ و اگر نرساني و ادا نکني آنرا، پس تو تبليغ و اداي رسالت نکرده باشي، و مترس که خداي تعالي عاصم و نگه‌دار تست؛ نگه دارد ترا از شرّ و ضرّ همه ظالمان از آدميان. پس رسول6 آنجا فرود آمد و صحابه نيز همه آنجا فرود آمدند. و از جهاز شتر منبر راست کردند و رسول6 بر منبر شد و گفت: أيّها الناس من أولی بکم من أنفسکم؟ يعني: اي مردمان کيست اولي‌تر به شما از نفس‏هاي شما؟ يعني کيست ولي شما و صاحب تصرّف شما در امور ديني و دنياوي؟ جمله گفتند: الله و رسوله. يعني: خدا و رسول خداي.

پس رسول6 از بالاي منبر دست علي بگرفت و بر منبر برد، چنان که همه کس سپيدي زير بغل رسول را بديدند. پس گفت: من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه؛ اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. يعني گفت: هر کس که من به وي اولي‌ترم و وليّ ويم، اين علي به وي اولي‌تر است و ولي و امام وي است. بار خدايا، دوست دار آنرا که علي را دوست دارد و دشمن دار آنرا که علي را دشمن دارد. و ياري کن آنکه علي را ياري کند و خذلان کن و فروگذار آنرا که علي را خذلان کند و فرو گذارد.

پس صحابه همه علي را تهنيت گفتند. و اوّل کسي که علي را تهنيت گفت عمر بود. گفت: بخّ‌ٍ لک بخّ‌ٍ لک يا أباالحسن صرتَ مولاي و مولاي کلّ مؤمن و مؤمنة. يعني: خوش گوارنده[20] باد ترا يا اباالحسن، گشتي مولاي من و مولاي هر مؤمن و مؤمنه‌اي.

و هنوز مردمان ازين مجلس متفرّق نشده بودند که جبرئيل آمد و اين آيه آورد که (اليوم أکملتُ لکم دينکم و أتممت عليکم نعمتي و رضيت لک الإسلام ديناً)[21]. يعني: امروز کامل گردانيدم براي شما دين شما را و تمام کردم بر شما نعمت خود را، و خشنود شدم و پسنديدم براي شما که اسلام دين شما باشد.

يعني: چون آيت (إنّما وليّکم الله) را به شما فرستادم و امامت را به عليّ ابن ابي‌طالب نصّ کردم، دين شما اکنون کامل شد و نعمت و لطف شما اکنون تمام شد. و من اکنون راضي شدم و خشنود گشتم به آنکه اسلام دين شما باشد.

و اماميّه را دلايل بسيار است بر آنکه [امامت] بعد از رسول6 بلا فصل، علي را ثابت است.

و شيخ محقّق جمال المله و الدين، الحسن‏بن يوسف المطهّر قدّس الله روحَه، در کتاب الفين، دو هزار دليل ذکر کرده است. هزار بر اثبات امامت عليّ ابن ابي‌طالب7 و هزار دليل بر ابطال امامت غير. لکن درين رساله ما بدين قدر اکتفا کرديم، جهت اختصار.

و امّا آن نقل و روايات که وارد شده است از علمای اهل سنت، که دلالت مي‌کند بر آنکه امامت بعد از رسول6 بلا فصل، علي را ثابت است به نصّ خدا و به نصّ رسول. و آن در کتاب‏ها[ي] ايشان مذکور است، چون صحيح بخاري و مسلم و ترمذي و نسايي و سجستاني و غير آن؛ و بعضي در تفاسير ايشان چون تفسير ثعلبي و غير آن از تفاسير و تواريخ، که جمله موافق‌اند به آنچه اماميّه روايت کردند از ائمه خود از رسول6، آن نيز بسيار است. لکن قدري از آن که امکان تحمّل اين رساله باشد، درين رساله ذکر کنيم إن شاء الله تعالي.

نقل اوّل: شافعي مغازي[22] ـ که يکي از فحول علمای اهل سنت است ـ در کتاب مناقب روايت کرد از عبدالله‏بن بريده از رسول6: إنّه قال: لکلّ نبيّ وصيّ و وارث و إنّ وصيّي و وارثي عليّ ابن أبي‌طالب. يعني: رسول6 گفت: هر پيغمبري را وصي و وارثي است، و بدرستي که وصيّ من و وارث من عليّ ابن ابي‌طالب است.

نقل دوّم: ثعلبي ـ که يکي از مفسّران اهل سنت است ـ در تفسير خود روايت مي‌کند به اسناد خود از ابي‌ذر غفّاري که گفت: سمعتُ رسول الله بهاتين و إلاّ فصمّتا و رايتُ بهاتين و إلاّ فعميتا يقول: عليّ قائد البررة و قاتل الکفرة منصور من نصره مخذول من خذله. يعني: ابوذر گفت که: شنيدم از رسول6 به اين هر دو گوش خود و اگر نشنيده باشم کر باد؛ و ديدم به اين هر دو چشم خود و اگر نديده باشم کور باد، که مي‌گفت که: علي پيشوا و امام ابرار است. علي کشنده کفّار است. منصور بُوَد هر که علي را نصرت کند و ياري دهد او را در امامت، و مخذول بود هر آنکه علي را خذلان کند و فرو گذارد.

و ابي‏ذر به همين اسناد مي‌گويد: أمّا إنّي صلّيت مع رسول الله يوماً صلوة الظهر، فسأل سائل في المسجد فلم يعطه أحدٌ شيئاً فرفع السائل يده إلی السماء و قال: اشهد أنّي سألت في مسجد رسول الله فلم يعطني أحدٌ شيئاً. و کان عليّ7 في الصلوة راکعاً، فأومئ إليه بخنصره اليمنی و کان يتختّم بها، فأقبل السائل حتّی أخذ الخاتم من خنصره. و کان بعين النبيّ6. فلمّا فرغ النبيّ من صلوته رفع رأسه إلی السماء و قال: اللهمّ إنّ موسی سألک قال (ربّ اشرح لي صدري و يسّر لي أمري في أمري و احلل عقدة من لساني يفقهوا قولي و اجعل لي وزيراً من أهلي هارون أخي اشدد به أزري و أشرکه في أمري کي نسبّحک)[23]، فأنزلت عليه قرآناً ناطقاً و هو (سنشدّ عضدک بأخيک و نجعل لکما سلطاناً فلا يصلون إليکما بآياتنا)[24]. اللهمّ و أنا محمّد نبيّک و صفيّک. اللهمّ فاشرح لي صدري و يسّر لي أمري و اجعل لي وزيراً من أهلي عليّاً اشدد به ظهري. قال أبوذر: فما استقم رسول الله6 حتّی نزل جبرئيل7 من عند الله و قال: يا محمّد اقرء. قال: و ما أقرء؟ قال (إنّما وليّکم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزکوة و هم راکعون).

يعني: ابوذر مي‌گويد: امّا بدرستي که من روزي با رسول6 نماز پيشين مي‌گزاردم، که سائلي بر در مسجد سؤال کرد و چيزي خواست. کسي وي را چيزي نداد. پس سائل دست بر آسمان برداشت و گفت: بار خدايا، گواه باش که من در مسجد رسول سؤال کردم، کس به من چيزي نداد. و علي7 نماز مي‌کرد و در رکوع بود. پس اشارت کرد به سوي سائل به انگشت خنصر دست راست و درو انگشتري بود. پس سائل بيامد و آن انگشتري از انگشت علي بستاند و برفت. و رسول6 آنرا مي‌ديد. چون رسول6 از نماز فارغ شد. سر سوي آسمان کرد و گفت: بار خدايا، موسي ترا سؤال کرد و از تو درخواست و گفت: اي پروردگار مرا روشن گردان و کار مرا آسان گردان و گره از زبان من بردار، تا گفتار مرا بفمند. و بگردان براي من وزيري و وصيّي از اهل من، هارون را که برادر منست. و قوي گردان به وي پشت مرا و شريک گردان وي را در کار من، تا ترا به پاکي ياد کنيم. پس تو فرستادي به وي قرآن ناطق، و مراد وي را حاصل کردي و دعاي وي را اجابت کردي. بار خدايا من که محمّدم، پيغمبر توم و برگزيده توم، بار خدايا دل مرا روشن گردان و کار مرا آسان گردان و بگردان براي من وزيري و وصيّ از اهل من علي را، و قوي گردان به او پشت مرا. ابوذر گويد که: رسول6 هنوز اين قول تمام نکرده بود که جبرئيل از حضرت عزّت جلّ و علا آمد و گفت: يا محمّد بخوان. گفت: چه بخوانم؟ گفت: (إنّما وليّکم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزکوة و هم راکعون). يعني: اينست و جز اين نيست که وليّ شما و امام و صاحب تصرّف در امور ديني و دنياوي شما، خداست و رسول خداست و آنکس که نماز گزارد و در حال رکوع صدقه داد. يعني: انگشتري خود به سائل داد.

پس اين آيه نصّ باشد بر امامت علي7، به قول ثعلبي که از اصحاب تفسير است و از فحول علمای اهل سنت است.

نقل سيم: در تفسير ثعلبي مذکور است که گفت: لمّا کان رسول الله بغدير خمّ، نادی الناس فاجتمعوا، فأخذ بيد عليّ فقال: من کنت مولاه فعليّ مولاه. فشاع ذلک و طار في البلاد و بلغ ذلک الحارث‏بن النعمان النِهريّ. فأتی رسول الله علی ناقته، حتّی أتی الأبطح، فنزل عن ناقته فأناخها و عقّلها و أتی النبيّ و هو في ملاءٍ من أصحابه، فقال: يا محمّد أمرتنا أن نشهد أن لا إله إلاّ الله و أنّک رسول الله، فقبلناه منک. و أمرتنا أن نصلّي خمساً فقبلناه منک. و أمرتنا أن نزکّي أموالنا فقبلناه منک. و أمرتنا أن نصوم شهراً فقبلناه منک. و أمرتنا أن نحجّ بالبيت فقبلناه منک. ثمّ لم ترضَ بهذا حتّی رفعتَ بضبعي ابن عمّک، ففضّلته علينا و قلتَ: من کنت مولاه فعليّ مولاه. فهذا شيءٌ منک أم من الله؟ فقال رسول الله6: و الله الذي لا إله إلاّ الله، إنّه من الله. فولّی الحارث‏بن النعمان يريد راحلتَه و هو يقول: اللهمّ إن کان ما يقول محمّد حقّاً، فامطر علينا حجارة من السماء أو ائتنا بعذابٍ أليم. فما وصل إليها حتّی رماه الله بحجر و سقط علی هامّته و خرج من دبره فقتله، فأنزل الله تعالی (سأل سائل بعذابٍ واقع للکافرين ليس له دافع من الله) [معارج: 1، 2].

يعني: ثعلبي مي‌گويد که: راوي گفت که: رسول6 چون به غدير خم رسيد، مردمان را ندا کرد تا همه جمع شدند، پس دست علي بگرفت و گفت: من کنت مولاه فعليّ مولاه. يعني: هر که من به وي اولي‌ترم و وليّ ويم، اين علي به وي اولي‌تر است و وليّ وي است. پس اين خبر شايع و ظاهر و آشکارا شد و به همه جاي برسيد. و چون اين به حارث‏بن النعمان النهري رسيد، بر ناقه‌اي سوار شد و با پيش رسول6 آمد. چون به ابطح بر رسول رسيد، از ناقه فرود آمد و ناقه را ببست و با نزديک رسول6 شد. و رسول6 آن روز با جمعي بسيار از صحابه آنجا حاضر بود. پس رسول را گفت: يا محمّد ما را فرمودي که اقرار کنيد به يگانگي خداي تعالي و به رسالت تو، از تو قبول کرديم. و ما را فرمودي بگزاردن پنج نماز، از تو قبول کرديم. و ما را فرمودي بدادن زکات مال‌ها، از تو قبول کرديم. و ما را فرمودي به روزه داشتن يک ماه، از تو قبول کرديم. و ما را فرمودي که حجّ خانه کنيم، از تو قبول کرديم. پس تو با اين همه راضي نشدي، تا بر آنکه هر دو بازوي پسر عمّ خود بگرفتي و بر بالاي منبر بردي و او را بر ما تفضيل کردي و گفتي: من کنت مولاه فعليّ مولاه. هر که من به وي اولي‌ترم و وليّ ويم اين علي به وي اولي‌تر است و وليّ وي است. آنچه مي‌گويي از پيش خداست يا از پيش تو؟ رسول6 گفت: به خداي که نيست جز او خداي، آنچه مي‌گويم از نزد خداست و به امر خداست. پس حارث روي بگردانيد و به سوي ناقه مي‌رفت و مي‌گفت: بار خدايا اگر آنچه محمّد مي‌گويد حق است، پس تو سنگ بر ما بباران از آسمان يا بر ما فرو فرست عذاب دردناک. هنوز به ناقه خود نرسيده بود که به امر خداي عزّ و جلّ سنگي از آسمان بيامد و بر سر وي آمد و از دبر وي بيرون شد و او را بکشت. پس خداي تعالي اين سوره از قرآن فرو فرستاد که (سأل سائل بعذابٍ واقع للکافرين ليس له دافعٌ من الله).

نقل چهارم: شافعي مغازي روايت کرد از ابوهريره از رسول6: من صام الثامن عشر من ذي الحجّة، کتب الله ثواب ستّين شهيداً، و هو يومُ غدير خمّ، لمّا أخذ النبيّ6 بيد عليّ ابن أبي‌طالب و قال: أ لست أولی بالمؤمنين من أنفسهم و أموالهم؟ فقالوا: بلی يا رسول الله. فقال: من کنت مولاه فعليّ مولاه. فقال عمر ابن الخطاب: بخّ بخّ لک يا‏بن أبي‌طالب. أصبحت مولاي[25] و مولی کلّ مؤمن و مؤمنةٍ. فأنزل الله (اليوم أکملت لکم دينکم و أتممت عليکم نعمتي و رضيت لکم الإسلام ديناً).

يعني: رسول6 فرمود که: هر که روز هجدهم ذي‏الحجّه روزه بدارد، بنويسد خداي تعالی براي وي ثواب شصت شهيد. و اين روز، روز غدير خمّ است. و اين روز است که رسول6 دست علي7 بگرفت و گفت: اي مردمان من اولي‌تر نيستم به مؤمنان از نفس‏هاي ايشان و از مال‏هاي ايشان؟ جمله گفتند: بلي يا رسول الله. پس رسول6 گفت: هر که من به وي اولي‌ترم و وليّ ويم، اين علي به وي اولي‌تر است و وليّ وي است. پس عمر ابن الخطّاب گفت: خوش گوارنده باد ترا اي پسر ابوطالب، گشتي مولاي من و مولاي هر مؤمني و مؤمنه‌اي. پس خداي تعالي اين آيت فرستاد که (اليوم أکملت لکم دينکم) الآيه. يعني: امروز کامل گردانيدم براي شما دين شما را و تمام گردانيدم بر شما نعمت خود را، و راضي شدم و پسنديدم و خشنود گشتم اکنون که اسلام دين شما باشد.

نقل پنجم: شافعي مذکور در کتاب مناقب از ابي‌ذر غفاري روايت کرد که: رسول6 گفت: من ناصب عليّاً الخلافة بعدي فهو کافر، و قد حارب الله و رسوله. و من شکّ في عليّ‌ٍ فهو کافر. يعني: هر که دشمني کند با علي در خلافت او بعد از من، او کافر شود و چنان باشد که با خدا و رسول خدا حرب کرده. و هر که شک کند در خلافت علي بعد از من، او کافر باشد.

نقل ششم: روايت کرد فقيه علي‏بن المغازي الشافعي به اسناد خويش از ابن عبّاس، قال: کنت جالساً مع فتية بني هاشم عند النبيّ6 إذا انقضّ کوکب. فقال رسول الله: من أنقضّ هذا النجم في منزله فهو الوصيّ من بعدي. فقام فِتيَةٌ من بني هاشم فنظروا، فإذا الکوکب قد أنقضّ في منزل عليّ7، فقالوا: يا رسول الله، لقد غويت في حبّ عليّ‌ٍ. فأنزل الله تعالی (و النجم إذا هوی ما ضلّ صاحبکم و ما غوی [نجم، 1، 2]).

يعني: ابن عباس رضي الله عنه گفت: من نشسته بودم با جوانان چند از بني هاشم نزديک رسول6، که ناگاه ديديم ستاره‌اي فرو افتاد. پس رسول6 گفت که: هر آنکس را که اين ستاره در منزل او فرود آيد او وصيّ من است بعد از من. پس اين جوانان بني هاشم برخواستند و نظر کردند که ستاره در منزل که فرو مي‌آيد. که ناگاه ديدند ستاره در منزل عليّ ابن ابي‌طالب فرود آمد. پس اين جوانان بني هاشم گفتند: يا رسول الله تو ضالّ و غاوي شدي در محبّت عليّ ابن ابي‌طالب. پس خداي تعالي اين آيه فرو فرستاد که (و النجم إذا هوی ما ضلّ صاحبکم و ما غوی). يعني: خداي جلّ جلاله سوگند ياد مي‌کند و مي‌گويد: به حق آن ستاره چون فرو افتاد، که ضالّ و غاوي نشد صاحب شما ـ يعني: پيغمبر شما ـ در محبّت علي. و وي آنچه گفت از هواي نفس و از آرزوي خويش نگفت، بل هر چه گفت آن گفت که وحي به وي نازل شده بود.

و اين آيت نصّ است بر آنکه بعد از رسول6 امام عليّ‏بن ابي‌طالب است.

نقل هفتم: شافعي مغازلي[26] در کتاب شواهد التنزيل از مسند عبدالله عبّاس روايت کرد در تأويل قوله تعالي (و اتّقوا فتنة لاتصيبنّ الذين ظلموا منکم خاصّة ([انفال، 25]، قال: لمّا نزلت هذه الآية، قال النبيّ6: من ظلم عليّاً مقعدي هذا بعد وفاتي، فکأنّما جحد نبوّتي و نبوّة الأنبياء قبلي.

يعني: بترسيد و پرهيز کنيد از انگيختن فتنه که بنرسد [کذا] اثر آن فتنه تنها ظالمان را از شما. يعني: پرهيز کنيد از انگيختن فتنه که اثر آن عام باشد و به همه کس برسد. نه تنها بر ظالمان و انگيز کنندگان. و پس ابن عباس گفت رضي الله عنه: که چون اين آيت نازل شد. رسول6 گفت: هر که ظلم کند با علي در نشستن وي جاي من بعد از من ـ يعني: هر که علي را منع کند در امامت بعد از من ـ چنان باشد که انکار کرده باشد نبوّت مرا و نبوّت جميع پيغمبران را که پيش از من بوده‌اند.

و چون خداي را جلّ جلاله معلوم بود که، بعضي از صحابه و امّتان بعد از پيغمبر، آثار فتنه‌ها و انگيزهاي باطل خواهند کرد و در نصّ امامت علي انکار تمام خواهند نمود. و علي را از امامت و خلافت و نشستن به جاي رسول6 منع خواهند کرد. و ازين سبب فتنه‌ها و فسادهاي بسيار روي خواهد نمود و ضررها و زيان‏ها و رخنه‌ها در دين و اسلام خواهد آمد. ازين جهت اين آيت فرستاد و صحابه و امّتان را از آن حال تنبيه کرد و از آن نهي فرمود. و ازين جهت بود که پيغمبر6 در عقب آن که اين نازل شد، همين قصّه را به اصحابه و امّتان خود باز نمود. و ايشان را تنبيه کرد بر آن، تا ايشان را معلوم گردد که اراده حق جلّ و علا از نهي کردن فتنه، اين فتنه‌ها و فسادهاست. و رسول6 به کرّات و مرّات ازين حادثات و واقعات و اثارت انگيختن فتنه‌ها، که بعضي از صحابه و امّتان وي، بعد از وفات وي واقع آورند و ايراد و احداث آن کردند و تغيير و تبديل آن دادند، ايشان را در حال حيات خود از آن اخبار کرده بود و بر آن تنبيه فرموده بود. و موافق و مخالف را اين حال معلوم است. بعضي از آنچه از مخالف منقول است اينست:

نقل اوّل: حميدي در جمع بين الصحيحين روايت کرد از سهل‏بن سعد، قال: سمعت رسول الله يقول: فرطکم علی الحوض من ورد شرب و من شرب لم يظمأ أبداً، و ليردنّ علی الحوض أقوام أعرفهم و يعرفونني. ثمّ يحال بيني و بينهم. فأقول: إنّهم من امّتي. فيقال: إنّک لاتدري ما أحدثوا بعدک. فأقول: سُحقاً سحقاً لمن بدّل بعدي.

يعني: گفت: شنيدم از رسول6 که مي‌گفت: شما حاضر و وارد شويد بر حوض کوثر و هر که بر آن وارد شود از آن بياشامد، و هر که از آن بياشامد هرگزش تشنگي نباشد. و گفت: نيک نيک وارد شوند برين حوض گروهي از امّتان من کساني که من ايشان را شناسم و ايشان نيز مرا شناسند. چون ايشان بدينجا رسند، اين آب ناچشيده در ميان ايشان و من جدايي افکنند. پس من گويم: اينان از امّتان منند، چونست که ايشان ازين آب نياشاميدند ايشان را از من جدا گردانيدند؟ پس جواب آيد که: تو نداني که ايشان چه‌ها کردند و چه فتنه‌ها و فسادها انگيختند بعد از تو. پس من گويم: هلاکت باد ايشان را که تبديل و تغيير کردند بعد از من.

نقل دوم: در جمع بين الصحيحين روايت از عبدالله عباس رضي الله عنه که گفت: إنّ النبيّ6 قال: ألا إنّه سيُجاء برجال من اُمّتي، فيؤخذ بهم ذات الشمال فأقول: يا ربّ أصحابي. فيقال: إنّک لاتدري ما أحدثوا بعدک. فأقول کما قال العبد الصالح (و کنتُ عليهم شهيداً ما دمت فيهم فلمّا توفّيتني کنت أنت الرقيب عليهم و أنت علی کلّ شيء شهيد إن تعذّبهم فإنّهم عبادک و إن تغفر لهم فإنّک أنت العزيز الحکيم) [مائده، 117، 118].

يعني: گفت که: پيغمبر6 گفت: بدان که زود باشد که بيارند مرداني را از امّتان من و بگيرند ايشان را و به راه دست چپ به دوزخ برند. پس من گويم: اي پروردگار من، اينان از امّتان و صحابگان من بودند. پس مرا به جواب گويند که: تو نداني ايشان بعد از تو چه فتنه‌ها کردند و چه فسادها انگيختند. پس من گويم چنان که آن بنده صالح ـ يعني: عيسي7 ـ گفت: يعني گويم: بار خدايا، من بريشان گواه بودم تا من در ميان ايشان بودم و چون مرا از ميان ايشان بيرون بردي و جان من برداشتي، تويي نگاه‌بان ايشان و تويي گواه بر همه چيزها اگر عذاب کني ايشان را حاکمي و ايشان بندگان تواند. اختيار ايشان تراست و اگر بيامرزي ايشان تو عزيزي و حکيمي، غلبه و فرمان تراست. پس مرا به جواب گويند که: اين اصحاب و ياران تو بعد از تو مرتد شدند و از تو برگشتند و با سر کفري که بيشتر بر آن مي‌بودند باز با سر آن رفتند.

نقل سيم: در جمع بين الصحيحين از انس‏بن مالک گفت: قال النبيّ6: ليردنّ علی الحوض رجالٍ ممّن صاحبني، حتّی إذا رأيتهم و رفعوا إليّ رؤوسهم اختلجوا. فلأقولنّ: يا ربّ أصحابي. فليقالنّ: إنّک لاتدري ما أحدثوا بعدک.

يعني: أنس‏بن مالک گفت که: رسول6 گفت که: هر آينه وارد شوند بر حوض مرداني از آن کساني که ايشان در دنيا با من مصاحب بوده باشند. چون من ايشان را ببينم ايشان نيز خواهند که مرا ببينند. چون خواهند که نظر کنند، سر و گردن ايشان مختلج و لرزان شود و نتوانند که مرا ببينند. پس من گويم: پروردگارا اينان از صحابگان و ياران من بودند، چونست که ايشان را بدين حال مي‌بينم. مرا گويند که: تو نداني که ايشان بعد از تو چه فتنه‌ها انگيختند و چه ظلم و ضررها ازيشان به اهل بيت اولاد و احفاد تو رسيد.

و امّا آن دلايلي که دلالت کند بر اثبات امامت باقي امامان، و دلايلي که دلالت کند بر اعداد اين امامان و بر آن که امامان دوازده بودند. ما آنرا در دو فصل بيان کنيم:

فصل اوّل: در دلايلي که دلالت کند بر اثبات امامت باقي امامان.

بدان که اماميّه در اثبات امامت باقي امامان سه نوع دليل گويند:

نوع اوّل: آنکه پيغمبر6 نص کرد امامت را در ايشان.

دوّم: آنکه نصّ کرد هر امامي ما بعد خود را به امامت بعد ازو.

نوع سيم: آنکه هر يک ازين امامان در زمان خود معصوم بودند، و غير ايشان از آن کساني که در ايشان دعوي امامت کردند، معصوم نبودند.

امّا نصّ پيغمبر6 آنست که خلف اماميّه از سلف روايت کنند که پيغمبر6 حسين را گفت: ابني هذا امامٌ ابنُ إمامٍ، أخو إمامٍ، أبوأئمّة تاسعهم قائمهم، اسمه اسمي و کنيته کنيتي، يملأ الأرض قسطاً و عدلاً کما ملئت جوراً و ظلماً.

گفت: اين پسر من ـ يعني حسين ـ امام است و پسر امامست، برادر امامست، پدر نه امام است. نهم ايشان قائم ايشانست. نام نهم ايشان نام منست و کنيت او کنيت منست. روي زمين را پر عدل و داد کند چنان که پر ظلم و جور بود.

پس بدين حديث امامت هر دوازده ثابت شود و همه منصوص گردند از قبل پيغمبر6.

و امّا آنکه هر امامي ما بعد خود را نصّ کرده است به امامت بعد ازو، آن به تواتر ثابت شده است.

و امّا آنکه هر يک ازين امامان معصوم بودند، آن نيز به تواتر ثابت شده است.

فصل دوم: در ذکر دلايلي که دلالت کند بر اعداد اين امامان و بر آنکه امامان دوازده‌اند. و جمله آن احاديث را شيخ ابوعبدالله را احمد‏بن محمّد عبيدالله العيّاش روايت کرده است.[27] و او مرد بود مؤمن و مذهب اماميّه داشت و او روايت کرده به اسانيد از اصحاب حديث، که ايشان اهل سنّت بودند و مي‌گفتند که امامت به اختيار است نه به نصّ، و بعد از رسول6 امام ابوبکر بود نه علي. و اين اخبار نزد ايشان درست و صحيح است. بعضي در صحيح بخاري و مسلم است و باقي در صحاح ديگر چون ترمذي و نسايي و سجستاني و از غير آن از سير و تواريخ. و ايراد اين اخبار و احاديث برين براي آنست تا بر مخالفان نيز حجّت باشد.

حديث اوّل نقل از ابن مسعود است روايت کند ابن عيّاش از عبدالصمد‏بن علي و محمّد‏بن عتاب و محمّد‏بن ثابت الصيدباني، هر سه از قاضي اسمعيل‏بن اسحق از سليمان‏بن حرب الواشجي از حماد ابن زيد از مخالف از شعبي از مسروق که او گفت: نزد عبدالله مسعود نشسته بوديم و قرآن برو مي‌خوانديم. مردي وي را گفت: يا ابا عبدالرحمن، از رسول6 پرسيدي که بعد از تو چند خليفه باشند. عبدالله گفت: تا من به عراق رفتم کس اين سؤال از من نکرد. از رسول پرسيدم گفت: دوازده به عدد نقبای بني اسرائيل.

حديث دوم: نقل از انس‏بن مالک است. روايت کند ابن عيّاش از ابوالحسن علي‏بن ابراهيم‏بن جماد الأزدي از پدرش رقاشي از انس‏بن مالک که گفت: رسول6 گفت: مادام که اين دين قائم باشد تا دوازده کس از قريش بروند، چون ايشان بروند ماجت الأرض بأهلها. زمين در اضطراب آيد به آنان که در زمين مانده باشند، مثل موج دريا. يعني امن و استقامت نماند و تکليف گردد چون امام بميرد.

حديث سيم: نقل از جابر‏بن سمره الاحمشي، روايت کند ابن عياش از محمّد ابن عمر‏بن الفضل‏بن غالب الحافظ از محمّد‏بن أحمد‏بن أبي‌خثيمه، گفت: حديث کرد ما را عليّ‏بن جعده از رهير‏بن معاويه از زياد‏بن خثيمه از اسود‏بن سعيد الهمداني، گفت: شنيدم از جابر‏بن سمره که او گفت: از رسول6 شنيدم که گفت شنيدم که، بعد از من دوازده خليفه باشند، جمله از قريش. گفتند: يا رسول الله، بعد از آن چه باشد؟ گفت: فرج آيد.

و نجار نيز اين حديث روايت کند از شعبه‏بن عبدالملک از جابر‏بن سمره از رسول6 به عبارت مختلفه.

حديث چهارم: نقل از عبدالله‏بن احمد مستورد[28] از مخول از محمّد‏بن بکر از زياد‏بن منذر از عبدالرحمن خضير که گفت: شنيدم از عبدالله‏بن ابي اوفي که رسول6 گفت: بعد از من دوازده خليفه باشند از قريش، و از پس آن فتنه ‏دوّاره باشد، يعني گردنده. عبدالرحمن خضير گفت: به عبدالله‏بن ابي اوفي گفتم: از رسول شنيدي؟ گفت: بلي. و بر عبدالله [بن] ابي اوفي آن روز بُرنُس خز بود.

حديث پنجم: نقل از عبدالله‏بن عمرو‏بن العاص السهي است. روايت کند ابن عيّاش از ابوعلي الحسن‏بن أحمد‏بن سعيد المالکي الحربي، از احمد‏بن عبدالجبار الصوفي، از يحيي‏بن معين، از عبدالله‏بن صالح، از ليث‏بن سعد، از خالد‏بن يزيد، از يزيد ابن ابي‌هلال، از ربيعه‏بن سيف گفت: نزد سيف اصحي بودم، گفت: از عبدالله‏بن عمر شنيدم که او گفت: از رسول6 شنيدم که گفت: پس از من دوازده خليفه باشند. بعضي ازين راويان گفتند که: رسول6 نام‌هاي ايشان نيز بگفت.

بدان که چون عدد خلفا را دوازده ـ چنان که رسول6 فرمود ـ در مهاجر نيابي و در بني اميّه، از بهر آنکه نزد ايشان از مهاجر چهار خلفا بودند و از بني اميّه دوازده بيش بودند، و از بني العباس به سي و شش رسيد. و هيچ فرقه از فرقه‌هاي اسلام دعوي نکردند که عدد امامان ايشان دوازده است جز اماميّه. پس اين دلالت کند که اين عدد ـ چنان که رسول6 ـ گفت امامان اماميّه باشند از آل رسول6.

حديث ششم: در اعداد امامان و نام‌هاي ايشان. و اين حديث نقل از سلمان است رضي الله عنه. روايت کند از ابن عيّاش از ابوعلي احمد‏بن محمد‏بن جعفر الصولي البصري از عبدالرحمن‏بن صالح‏بن زغيل از حسين‏بن حميد از اعمش از محمّد‏بن خلف از زادان از سلمان رضي الله عنه که گفت: پيش رسول6 رفتم. چون نظر به من کرد گفت: يا سلمان، خداي عزّ و جلّ رسولي و نبيّ نفرستاد الاّ که دوازده نقيب بدو داد.

سلمان گفت: يا رسول الله اين را از اهل تورات و انجيل معلوم کردم.

رسول6 گفت: يا سلمان، تو نقبای دوازده گانه ‏من مي‌داني، آنهايي که خداي تعالي ايشان را نقيب امّت من کرد بعد از من؟

گفتم: خداي و رسول خداي بهتر دانند.

گفت: اي سلمان، خداي مرا از صفوت نور خود آفريد و بخواند، مطيع شدم. و علي را از نور من بيافريد و بخواندش، مطيع شد. و از نور من و نور علي، فاطمه را بيافريد و بخواندش، فرمان برد. و از نور علي و فاطمه، حسن و حسين را بيافريد و ايشان بخواند، مطيع شدند. پس پنج نام از نام‌هاي خود بر ما نهاد. خداي تعالي محمود است و من محمّد. و او أعلي است و اين علي. و او فاطر است و اين فاطمه. و او احسانست و اين حسن. و او محسن است و اين حسين. پس از نور ما و نور حسين نه امام بيافريد، بر خواندشان، مطيع شدند. پيش از آنکه آسمان بنا کرد و زمين گسترانيد و هوا و آب و ملک و بشر آفريد. و ما به علم او انوار بوديم. تسبيح او مي‌کرديم و سميع و مطيع بوديم.

سلمان گفت: يا رسول الله، مادر و پدر من فداي تو باد. چه باشد ترا که ايشان را بشناسد؟

گفت: اي سلمان، هر که ايشان را بحق المعرفه بشناسد و اقتدا بريشان کند و دوست ايشان را دوست دارد و از عدوّ ايشان بيزار شود. به خداي که او از ما باشد و برسد آنجا که ما برسيم و ساکن شود آنجا که ما ساکن شويم.

گفتم: يا رسول الله، ايمان بديشان درست باشد بي‌آنکه اسماء و انسابشان دانند.

رسول6 گفت: نه.

گفتم: من چگونه بدانم؟

گفت: علي و حسن و حسين مي‌داني. پس از حسين سيّد عابدان علي ابن الحسين، پس پسرش محمّد‏بن علي باقر علم اوّلين و آخرين از انبياء و رسل، پس جعفر ابن محمّد لسان الله الصادق، پس موسي‏بن جعفر الکاظم که خشم فرو برد خداي را و صبر کند، پس عليّ ابن موسي الرضا بفرمان خداي، پس محمدّ‏بن علي برگزيده از خلق خدا، پس علي ابن محمد راه نمايند به خداي عزّ و جلّ، پس حسن‏بن علي خاموش امين بر سرّ خدا، پس فلان و نامش نبرد، پسر حسن گويا قائم به حق خدا.

سلمان گفت: بگريستم و گفتم: يا رسول الله، مرا اجل باشد تا زمان ايشان؟

گفت: اي سلمان، برخوان (فإذا جاء وعد اولاهما بعثنا عليکم عباداً لنا اولي بأس شديد فجاسوا خلال الديار و کان وعداً مفعولاً ثمّ رددنا لکم الکرّة عليهم و أمددناکم بأموال و بنين و جعلناکم أکثر نفيراً)[29].

سلمان گفت: گريه و شوق من سخت قوي شد. گفتم: اي رسول خداي اين عهديست از تو؟

گفت: بلي، بدان خداي که محمّد را به رسالت فرستاد، که اين عهديست از من و علي و فاطمه و حسن و حسين و نه امام. و هر که از ماست او مظلومست از ما. اي و الله يا سلمان. پس ابليس و لشکر او را جمع کنند و آنرا که مؤمن خالص بود و کافر خالص تا قصاص و کينه ‏ما باز خواهد (و لايظلم ربّک أحداً)[30]. و حقيقت شود تأويل اين آيت (و نريد أن نمنّ علی الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمّة و نجعلهم الوارثين و نمکّن لهم في الأرض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون)[31].

سلمان گفت: از پيش رسول6 برخواستم و باک نداشتم که مرگ مرا دريابد.

حديث هفتم: نقل از سلمان است به لفظ و عبارتي ديگر. روايت کند ابن عيّاش از ابومحمّد عبدالله‏بن اسحق‏بن عبدالعزيز خراساني عدل از احمد‏بن عبيد‏بن ناصح از ابراهيم‏بن الحسن‏بن نريد الهمداني از محمّد‏بن آدم از پدرش از شهر‏بن جوشب از سلمان فارسي رضي الله عنه گفت: نزد رسول6 بودم و حسين بر ران وي نشسته بود. نظر در روي وي کرد و گفت: يا اباعبدالله، تو سيّدي و پدر سادات. و تو امام ابن امامي، پدر نه امامي که نهم ايشان قائم باشد، عالم‌تر و حکيم‌تر و فاضل‌تر.

حديث هشتم: نقل از جابر‏بن عبدالله الانصاري است. روايت کند ابن عيّاش از محمّد ابن عثمان‏بن محمّد الصدناني و غير او از اسمعيل‏بن اسحق القاضي الراشجي از حماد‏بن زيد از عمرو‏بن دينار از جابر‏بن عبدالله الانصاري رض که رسول6 گفت: خداي تعالي از روزها روز آدينه را برگزيد و از شب‌ها ليلة القدر و از ماه‌ها رمضان را. و مرا برگزيد و علي را و از من و علي، حسن و حسين را، و از حسين حجّتان گمراهان را، نهم ايشان قائم باشد.

حديث نهم: نقل ابوسليمي راعي رسول الله، روايت کند ابن عيّاش از ابوالحسن‏بن سنان الموصلي عدل از احمد‏بن محمّد‏بن خليلي املي از محمّد‏بن صالح الهمداني از سليمان‏بن احمد از ريّان‏بن مسلم از عبدالرحمن‏بن يزيد‏بن جابر گفت: شنيدم از سلام‏بن أبي‌عمره گفت: شنيدم از ابوسليمي راعي رسول6 گفت شنيدم از رسول6 که گفت: چون مرا به معراج بردند، خالق ذوالجلال گفت: (آمن الرسول بما اُنزل من ربّه)[32].

من گفتم: (و المؤمنون).

گفت: راست يا محمّد.

مرا گفت: يا محمّد، که را خليفه کردي بر امّت؟

گفتم: بهترين ايشان را.

گفت: عليّ ابن ابي‌طالب را؟

گفتم: بلي.

گفت: يا محمّد، نظر کردم بر زمين ترا برگزيدم و نام تو از نام خود برگرفتم. ترا ياد نکنند در موضعي إلا ترا با من ياد کنند. دوم بار نظر کردم علي را برگزيدم و نامي از نام‌هاي خود برو نهادم. من اعلي‌ام و او علي. اي محمّد، من ترا و علي و فاطمه و حسن و حسين را از اصل نور خود آفريدم و ولايت شما بر اهل آسمان‏ها و زمين‌ها عرض کردم. هر که قبول کرد، نزد من از مؤمنان باشد و هر که انکار کرد، نزد من از کافران باشد. اي محمّد، اگر بنده‌اي عبادت من کند تا منقطع شود يا چون مشک کهنه خشک شود، چون به من رسد و منکر ولايت شما باشد، او را نيامرزم إلاّ که مقرّ بود به ولايت شما. پس گفت: يا محمّد اگر مي‌خواهي که ايشان را نظري با راست عرش کن. نظر کردم با راست عرش، علي و فاطمه و حسن و حسين و عليّ ابن الحسين و محمّد ابن علي و جعفر ابن محمّد و موسي‏بن جعفر و علي ابن موسي و محمّد‏بن علي و علي‏بن محمّد و حسن‏بن علي و محمد ابن حسن، مهدي را ديدم در موضع واسع از نور استاده و نماز مي‌کردند. مهدي در ميان ايشان استاده بود مانند کوکب دريّ. گفت: اي محمّد اينان حجّتانند و اين کينه خواهنده از عترت تو. به جلال و عزّت من که حجّت واجبه است اوليا و انتقام خواهنده از اعداي من.

چنين گويد مؤلّف اين رساله، عليّ‏بن سديد الاسترابادي که: عجب از کياني که ايشان بينند و خوانند و دانند و يکديگر را تعليم کنند و در کتاب‌هاي خود آنرا ثبت کنند. و چون در طريق عمل درآيند به خلاف عمل کنند و برين پنج روز فانيه مغرور و فريفته گردند. و نعيم و لذّت آخرت باقيه را ضايع و فراموش کنند. و خود را در مهالک و مزالق و ورطه‌ها اندازند. و از قهر و غضب و خشم خداي نينديشند. نعوذ بالله من غضب الله.

و بايد که اين رساله را ما ختم کنيم به حديثي که آن منقول است از جابر‏بن عبدالله الأنصاري رضي الله عنه، که گفت: از رسول6 پرسيدم، گفتم: يا رسول الله، خداي جلّ جلاله مي‌فرمايد که (يا أيّها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الأمر منکم) يعني: اي مؤمنان طاعت داريد خداي را و طاعت داريد رسول خداي را و طاعت داريد اولوالأمر را از شما. ما خدا را شناسيم و رسول را شناسيم. اولوالامر کيستند که خداي تعالي طاعت ايشان را با طاعت خود و طاعت تو مقرون کرده است؟

رسول6 گفت: يا جابر هم خلفایي و أئمّة المسلمين بعدي اوّلهم عليّ ابن أبي‌طالب. يعني: ايشان خليفتان من‌اند و امامان مسلمانند بعد از من. اوّلين ايشان عليّ ابن ابي‌طالب است، پس حسن، پس حسين، پس عليّ‏بن الحسين، پس محمّد‏بن علي که در تورات معروفست به باقر و تو او را دريابي يا جابر، و چون او را ببيني از منش سلام برسان.

آنگه يک يک را نام برد تا آنکه به حجّت رسيد. گفت: آنگه مردي که نامش نام من بود و کنيتش کنيت من بود، او حجّت خداي بود و بقيت او بود در ميان بندگان. او پسر حسن‏بن علي، و او آن بود که خداي تعالي بگشايد بر دست او مشارق و مغارب زمين را. او آنست که از شيعتش غايب شود غيبتي، که بر امامت او ثابت نکند و مقرّ و معترف نشود با آن غيبت، إلاّ مؤمني که خداي تعالي دل را به ايمان امتحان کرده باشد.

جابر گويد: من گفتم: يا رسول الله، شيعه او را در غيبت او ازو انتفاع باشد؟

گفت: باشد، همچون انتفاع مردمان از آفتاب، اگر چه ابر در پيش آيد او را. يا جابر، اين از مکنون سرّ خدا است و مخزون علم خداست. نگه دار اين را إلا از اهلش.

جابر گفت: مدتي چون ازين بگذشت. من روزي در پيش زين‌العابدين شدم و بنشستم و با او حديث مي‌کردم. پسر او محمّدباقر از حجره بيرون آمد و او کودک بود و گيسويان در بر افکنده. چون او را بديدم گوشت ميان پشت من بلرزيد و موي اندام من برخواست. چون او را ديدم او را گفتم: يا غلام اقبل فاقبل ثمّ قلت له ادبر فادبر. يعني: اي کودک روي با من کن، روي با من کرد.[33] گفتم: برو و پشت با من کن، پشت با من کرد. گفتم: شمايل رسول الله و ربّ الکعبه. به خداي کعبه که شمايل رسول است. آنگه گفتم: يا غلام، ما اسمک؟ نام تو چيست؟

گفت: محمّد.

گفتم: پسر که‌اي؟

گفت: ابن عليّ ابن الحسين.

گفتم: تن و جان من فداي تو باد. همانا که تو باقري.

گفت: آري، پيغام رسول خداي را بگذار.

گفت: رسول6 بشارت داد مرا، که من ترا دريابم. و گفت: چون او را ببيني از منش سلام برسان. اکنون رسول خداي ترا سلام مي‌رساند.

او گفت: علي رسول الله السلام ما دامت السموات و الأرض و عليک يا جابر بما بلّغت السلام.

جابر گفت: من پس از آن پيش او مي‌رفتم و ازو مسايل مي‌پرسيدم و مي‌آموختم. يک روز از من مسئله پرسيد. من لا و الله لا أدخل في نهي رسول الله. من در نهي رسول خداي نروم که رسول6 مرا گفت که شما امامان راه ‌نماينده‌ايد بعد ازو، و حکيم‌ترين مردمانيد در کودکي، و داننده‌ترين مردمانيد در بزرگي. و گفت: ايشان را چيزي مياموزيد که ايشان از شما عالم‌تر باشند.

محمّدباقر7 گفت: صدق جدّي رسول الله. من اين مسئله از تو بهتر دانم. و لقد اوتيت الحکم صبيّا. بدرستي که مرا به کودکي حکمت دادند. کلّ ذلک بفضل الله علينا و برکته.

و رسول6 فرموده است: من أطاع عليّاً فقد أطاعني و من أطاعني فقد أطاع الله و من عصی عليّاً فقد عصاني فقد عصاني فقد عصی الله. يعني: هر که طاعت کند علي را مرا طاعت داشته باشد.

و هر که مرا طاعت دارد خداي را طاعت داشته باشد و هر که عصيان کند [مرا] خداي را عصيان کرده باشد.

و اين حديث دليلست بر آنکه اولوالامر عليست و يازده تن از فرزندان معصومان وي. امّا علي7، زيرا که پيغمبر6 طاعت علي را برابر کرده است با طاعت خداي و با طاعت خود. چنان که خداي جلّ جلاله طاعت اولوالامر را با طاعت خود و با طاعت رسول خداي برابر کرده است.

امّا يازده تن از فرزندان معصومان وي، زيرا که چنان که خداي جلّ جلاله منزّه است از جميع قبايح و رسول6 معصوم و مطهّر است از جميع معاصي صغاير و کباير بايد که اولوالامر نيز چنين بود. بدين صفات جز اين ائمه اثناعشر کسي ديگر نيست و نشايد که جز ازيشان، از علما و امرا ديگر باشند، چنان که بعضي گفته‌اند. زيرا که غير ايشان از علما و امرا را عدم عصمت در ايشان جايز است. پس روا باشد که ازیشان معاصي و مناهي واقع شود. پس طاعت ايشان واجب نبود. زيرا که جايز است که ايشان مردمان را از طاعت نهي کنند و به معاصي امر کنند. و اين چنين کس از علما و امرای ديگر همه مختلف الاقوال و الآراي و المذاهب‌اند و اين مؤدّي شود به تکليف ما لايطاق، و تکليف ما لايطاق را حکيم [نشايد]. و محال بود که مراد از اولوالامر علما و امرا باشند غير اين ائمه اثناعشر که ايشان معصومانند. پس اگر علما‌اند ايشاند و اگر امراءند ايشانند. امرا که جز به طاعت خداي نفرمايند ايشانند. علماي که بر گفتار ايشان وثوق باشد ايشانند. زيرا که ايشان معصومانند، جز به طاعت نفرمايند و جز با حق نگويند. و از اين جهت است که خداي تعالي به طاعت ايشان فرمود، چنان که به طاعت رسول و به طاعت خود فرمود.

تمّت الرسالة الکلاميّة في معرفة الإماميّة علی يد أضعف عباد الله و أحوجهم رحمة ربِه الباري سيف الله‏بن کمال‌الدين عليّ‏بن محمّد‏بن قوام خوري تاب الله عليه و غفر له و لوالديه و لمن أحسن إليهما و إليه بحقّ محمّد و علي و فاطمة و سبطيه آمين يا ربّ العالمين.

تحريراً في عاشر شهر رمضان المبارک سنة تسع و أربعين و تسعماية

رباعي:

رفــيق ازل بـدرقــه راه تــو بــاد            اقبال ز روي لطف هـمراه تــو بــاد

تلخي که نصيب نيک خواهان تو شد مغلوب شـده روزي بد خواه تـو باد

 

[1]. دانشمند گرامي و دوست عزيز، جناب حجت الاسلام و المسلمين، دکتر رسول جعفريان، در مقاله «بازتاب انديشه‌هاي علامه حلي در قرن هشتم و نهم» و همچنين کتاب «تاريخ تشيع در ايران»، به تأثير گذاري علامه حلي و آثارش بر دانشمندان ايراني پرداخته، که يکي از آنان، مؤلف رساله حاضر است.

[2]. الإسراء: 70.

[3]. الذاريات: 56.

[4]. ن: گردانيد.

[5]. النساء: 165.

[6]. النساء: 59.

[7]. ن: + و قد علمت.

[8]. متن عربي در کتاب «الخصال» اينگونه است: و قال بعضهم: ما أقامه إلاّ ليعلم الناس أنّه وليّ من کان رسول الله ص مولاه.

[9]. ببينيد: الخصال، شيخ صدوق، تصحيح: علي اکبر غفاري، ناشر: جامعه مدرسين قم، ص461 ـ 465.

[10]. ن: و با مرکب ديگر اضافه شده.

[11]. يک کلمه در نسخه پاک شده است.

[12]. مريم: 84.

[13]. ببينيد: کتاب سليم‏بن‏ قيس الهلالي،‌ تصحيح: ‌محمدباقر زنجاني، نشر الهادي، ص871.

[14]. نسخه به مقدار دو کلمه سفيد است.

[15]. نسخه به مقدار دو کلمه سفيد است.

[16]. الأنعام: 45.

[17]. نسخه به مقدار دو کلمه سفيد است.

[18]. مائده: ‌55.

[19]. مائده: ‌67.

[20]. ن: خوش و گوارنده.

[21]. المائدة: 3.

[22]. نسخه همين گونه است. منظور ابوالحسن علي‏بن‏ محمد شافعي، مشهور به ابن المغازلي (متوفاي 483) است.

[23]. طه: 25 تا 33.

[24]. القصص: 35.

[25]. مولایی.

[26]. نسخه همين گونه است. ولي منظور عبيدالله‏بن‏ عبدالله‏بن‏ احمد، معروف به حاکم حسکاني است. ببينيد شواهد التنزيل، تصحيح: محمدباقر محمودي، ج1 ص271

[27]. ببينيد: کتاب مقتضب الأثر، تصحيح: سيد هاشم رسولي، ناشر:‌مکتبه طباطبایي قم، ص 3 ـ 11

[28]. در نسخه « منبتسوزد» است. احتمالاً نقطه و دندانه بعداً افزوده شده است.

[29]. إسراء: 5 و 6.

[30]. کهف: 49.

[31]. لقصص: 5 و 6.

[32]. بقره: 285.

[33]. ن: + گفت برو.

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

کتاب‌شناسی متنبی در ایران

فاطمه اشراقی - سیدمحمدرضا ابن‌الرسول

به منظور سهولت کار پژوهشگران، کتاب‌شناسی‌ای از تألیفاتی که درباره‌ متنبی این شاعر نامی عرب انجام گرف