۴۶۳۴
۰
۱۳۹۲/۰۴/۲۷

نشانه ها 11 _ 15

پدیدآور: رسول جعفريان

خلاصه

نشانه ها گزيده اي است از نکات برگزيده در حوزه کتاب و تاريخ. اين سري در وبلاگ بنده در خبرآنلاين با تصاوير هست اما در اينجا صرفا متن آنها ارائه مي شود.
نشانه ها 11

36. پاسخ بنی صدر به چاپ کتاب دیگری به نام خودش
در نشانه شماره 8 از قول یکی از استادان بنام کشور که سابقه فعالیت پژوهشی در موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران را هم دارد نقل کردم که کتابی که به نام زن در شاهنامه در سال 58 بنام بنی صدر چاپ شد در از خود او نبود. همانجا خواسته بودم که اگر کسی در این باره اطلاعی دارد بنویسد. اخیرا آقای بنی صدر کامنتی زیر آن خبر گذاشته اند که بدین شرح است.
دروغ سازان به افلاس افتاده اند و اینسان دروغ ها می سازند که خود به فریاد می گوید دروغ است:
1 - بنی صدر در سال 42 به اروپا رفت و تا بازگشت به فرانسه، مرحوم دکتر صدیقی را یکبار در مراسم 14 اسفند دید.
2 - این کتاب را جز بنی صدر کسی نمی توانست بنویسد و تا این زمان ننوشته است. زیرا می باید نظریه فردوسی در باره قدرت را می شناخت. قواعدی که قدرت از پیدایش تا انحلال از آنها پیروی می کند می شناخت. امرهای مستمر و رابطه هاشان را می شناخت. مطالعه ای در جامعه شناسی تاریخی زن و زناشوئی و نقش زن در ایجاد تارعنکبوت روابط افقی - عمودی قدرت را انجام داده بود. جز بنی صدر کسی این زحمت را به خود نداده بود.
3 - دکتر بهنام به اتفاق دکتر راسخ کتابی در باره جامعه شناسی خانواده انتشار داده اند. مقایسه این کتاب با کتاب نوشته بنی صدر، می گوید که همسر خارجی او می توانست چنین تزی را بنویسد یا خیر؟
4 - کتاب از آغاز تا انتها یک نثر و کار یک قلم است
5 - اگر چنین تزی وجود می داشت هنوز هم باید در کتابخانه دانشگاه وجود داشته باشد.
6 - نه مرحوم دکتر صدیقی بی زبان و قلم بود و نه همسرخارجی او. در طول این مدت دراز، یک کلمه می گفتند.
7 - موضوع کتاب در قلمرو کار مرحوم دکتر صدیقی نیست.
8 - دست نویس کتاب و شاهنامه ای که در حاشیه هرصفحه آن علامت گذاری شده است و برگه های تهیه شده همه موجودند.
9 - بنی صدر در شاهنامه نخست به دنبال امرهای واقع مستمر بود و چون آن کتاب را به پایان برد، نظریه قدرت فردوسی را شناخت.
10- نگون بخت آنها که هنوز نمی دانند کسی، آنهم با دروغ، نمی تواند دیگری را خراب کند. هرکس خود را می سازد و یا خراب می کند. متن می گوید که سازنده دروغ تا کجا زورپرست است و زبانی که بکار برده است خالص زبان زور است و جمله ها را چنان ساخته است که بگمان سازنده، بنی صدر را تخریب کنند. غافل از این که عقل زورمدار سازنده خود را آشکار کرده اند.
11- دروغ ساز گفته است متن مقدمه و حاصل سخن از بنی صدر است و با نثر متن فرق دارد. همین دروغ آشکار کفایت می کند بر غرض ورزی دروغ سازان، زیرا هرکس خواندن و نوشتن فارسی را در حد یک دیپلمه متوسطه بداند، این در می یابد که کتاب از آغاز تا پایان یک نثر است. شاد و پیروز باشید ابوالحسن بنی صدر
فرصتی دست داد تا در دانشکده ادبیات از پایان نامه ای با این عنوان جستجو کنم. جستجو نتیجه داد. رساله ای باعنوان زن در شاهنامه از ترزا باتستی بهنام در سال 1340 با راهنمایی مرحوم سعید نفیسی در 316 صفحه به انجام رسیده و در تاریخ 23 خرداد 1340 به عنوان رساله دکتری به تصویب رسیده است. این رساله که بسیار مفصل است، شامل تمامی داستانهای شاهنامه که در آنها بحث زن و ازدواج و عشق و رابطه آنها با قدرت است همراه با متن کامل اشعار درج شده است. علی القاعده این همان رساله ای است که در بحث ما در نشان های هشت از آن صحبت شده بود. بنده این رساله را با کتاب زن در شاهنامه آقای بنی صدر مقابله کردم. به نظر می رسد ارتباطی با یکدیگر ندارد جز آن که محتمل است ـ تنها در حد احتمال ـ که این رساله اساس آن کتاب برای اقتباس کامل متن داستانها و شاعار بوده که تحلیل وی بر آن پایه انجام شده و ایشان در هر بخش گزیده‌ای از این اشعار را همراه با تحلیل های خود در باره زن و قدرت و سیاست همراه با اصطلاحات خاص خود آورده‌ است. بنابرین این که گفته شود بنی صدر آن رساله را به نام خود چاپ کرده، با این رساله سازگار نیست و اقتباس از داستانها منوط به آن است که بگوید از این رساله استفاده کرده است. یادداشت بالای بنی صدر که بصورت کامنت در پایین مطلب بنده منقول از آن استاد عزیز آمده بود ـ و البته ایشان هم طبعا روایت را از دیگری گفتند و بسا اساس آن، نوعی شباهت اسمی بوده، افزون بر این که اینها همه در آن سالها در موسسه تحقیقات اجتماعی بوده‌اند ـ درست است. آنچه از بنده بود این بود که مقدمه و مؤخره شباهت به نثر آقای بنی صدر دارد اما متن نین نیست. اکنون که با دقت بیشتری نگاه کردم، متوجه شدم که متن هم شبیه نثر خود اوست. بگذریم که تحلیل ها بیشتر لفاظی و فاقد معنای محصل است که این البته قضاوت متخصص دیگری را می طلبد. برخی از مطالبی که در یادداشت بنی صدر آمده، در واقع در اثر نخواندن درست مطلب بنده است، به خصوص که اصلا داستان نقل شده، جز در یک عبارت به صورت حاشیه‌ای ربطی به مرحوم صدیقی که بنیانگذار مطالعات جامعه شناسی در ایران است، نداشت.

37. نگاه به کتاب کلیله و دمنه، زندقه می آورد!
مشغول مرور بر تاریخ الاسلام ذهبی بودم و دنبال شرح حال یحیی بن یحیی نیشابوری می گشتم. کسی که مأمون در جوانی در مجالس وی می نشست و بهره می برد. زمانی که مأمون خلیفه شد از وی خواست تا قاضی نیشابور شود اما او نپذیرفت. زمانی که درگذشت الباس خود را برای احمد بن حنبل وصیت کرد و پس از مرگش در مندیلی گذاشتند و به او به بغداد فرستادند او هم به آن تقرب و تبرک می جست [قابل توجه ابن تیمیه ای ها حنبلی که بدانند احمد بن حنبل مثل یک صوفی به اصل تبرک و تیمن قائل بود و در واقع همه حنابله بغداد چنین بودند]. بگذریم. در تاریخ اسلام ذهبی نقلی از این دانشمند محدث آمده که جالب است. وی نظرش را در باره سه کتاب گفته که متاسفانه نام کتاب سوم معلوم نیست. عبارت این است:
احمد بن یوسف سلمی گوید: از یحیی بن یحیی نیشابوری شنیدم که می گفت: من نظر فی کتاب «کلیلة و دمنة جرّه ذلک الی الزندقة، و من نظر فی کتاب «صفین»‌ حمله علی سبّ الصحابة، و من نظر فی کتاب ابی فلان کان آخر عهده بالعلم. [تاریخ الاسلام ذهبی: 16/463].
کسی که در کتاب کلیله و دمنه نگاه کند، به زندقه کشیده می شود. کسی که کتاب صفین [نصر بن مزاحم منقری شیعی] را بخواند کارش به سب صحابه می کشد و کسی که کتاب ابوفلان را بخواند، در نهایت، علم نصیبش می شود.
خوب تکلیف کتاب کلیله و دمنه که روشن است، اما کتاب صفین، شرح ما وقع نبرد صفین است و ربطی به سب صحابه ندارد، الا این که این عالم تصور کرده است که هر کسی تاریخ بگوید، و تاریخ عبارت از خوبی و بدی افراد است، حتما کارش به مخالفت با صحابه می کشد. برای این عالم فقط کتاب حدیث مهم است و بس. این تفاوت دو نگاه به تمدن و تفکر اسلامی است.
به این فتوا هم نباید بی توجه بود که رجل نظم القرآن بالفارسی‍ۀ، یُقتل، لانه کافر. کسی که قرآن را به شعر فارسی درآورد کافر خواهد شد. [الفتاوی التاتارخانیه:‌ 5/335].
تاریخ الاسلام ذهبی منبع مهمی برای تاریخ تفکر و اندیشه اسلامی است و جملات شگفتی در آن در هرباب یافت می شود. ذهبی در باره حقائق التفسیر ابوعبدالرحمن سلمی که صوفی است می نویسد: این کاش ننوشته بود. همه اش تحریف و قرمطه است! لیته لم یصنفه، فانه تحریف و قرمطة! (تاریخ الاسلام: 28/307).

38. الملک عقیم به چه معناست؟
مدتی پیش یکی از دوستان صمیمی و عزیز از بنده در باره ضرب المثل «الملک عقیم»‌ پرسید. ناچار شدم گشتی در کتابهای امثال بزنم، به خصوص که خاطرم آمد و ایشان هم یادآور شد که اسدالله علم در خاطرات خود، مرتب این ضرب المثل را بکار می برد. آنچه در ذیل می آید، حاصل گشت مختصری است که در این باره در متون داشتم:
قدرت و سیاست پدیده ای نبوده است که از چشمان تیزبین متفکران و اندیشمندان عالم از کهن ترین روزگاران، دور مانده باشد. قواعد مربوط به قدرت و سیاست در قالب های مختلف می شده است و این بیشتر بدان دلیل بوده که علم سیاست دست کم در فرهنگ ما، یک جزء به حساب می آمده و استقلال و اصالت چندان نداشته است. امثال وحکم و همین طور شعر، در قالب بیت یا حتی مصرع، یکی از قالب هایی است که می توانسته است دیدگاه های معمول و مرسوم در این حوزه را بیان کند مثلا این شعر فردوسی را ملاحظه کنید: چو تیره شود مرد را روزگار / همه آن که کش نیاید بکار
دهها مثل عربی که کلمه ملک و سلطان در آنها آمده شاهدی بر این ادبیات سیاسی است. اصل این جملات عربی بسا فرهنگ سیاسی ایرانی بوده و پس از مدتی انعکاس دوباره در امثال و حکم و اشعار فارسی کرده و از قرن چهارم به بعد در متون فارسی رواج یافته است. دهها نمونه از این امثال عربی را که مفهوم «سلطان» در آنها بکار رفته در کتاب «التمثیل و المحاضرة» ثعالبی (429) آمده که می‌تواند موضوع یک پژوهش جدی در این حوزه باشد.
یکی از این مثلها که در متون تاریخی و ادبی فراوان بکار رفته مثل «الملک عقیم» است که آن را به نعمان بن منذر نسبت می‌دهند و به نوعی به فرهنگ ایرانی یا عربی قبل از اسلام پیوند می خورد. در یک متن کهن ادبی آمده است که نعمان بن منذر گفت: الملك‏ عقيم‏، أي: لا أرحام بين الملوك و بين أحد. [الایجاز و الاعجاز: ص 71]. ملک عقیم و سترون است و میان پادشاهان و دیگران خویشی در کار نیست. میدانی هم در قرن ششم این مثل را در الامثال: 2/311 آورده است.
الملک عقیم به چه معناست؟ در اینجا تنها سخن زبیدی لغت شناس معروف عرب را می‌آوریم که گوید: قال الزبیدی: و مِن المجازِ: المُلْكُ‏ عَقِيمٌ‏، أَي لا يَنْفَعُ فيه نَسَبٌ‏، كما في الأَساسِ، و قيلَ: لأَنَّه‏ تَقْطَعُ فيه الأَرْحامُ بالقَتْلِ و العُقوقِ، أَو لأَنَّ الأَبَ يقتُلُ ابْنُه إذا خافَهَ على المُلْك (تاج العروس من جواهر القاموس، ج‏17، ص: 491) ملک عقیم است، یعنی نسب در آن فایده ای ندارد، چرا که بر سر حکومت قتل و تعذیب واقع می شود. شاید هم به این معنا باشد که وقتی پدر برای حکومتش بترسد، پسرش را خواهد کشت.
در جمهرة الامثال نیز آمده است: قولهم: الملك‏ عقيم‏ يراد أنّ الملك لو نازعه ولده ملكه لم يلبث أن يهلكه، فيصير كأنّه عقيم لم يولد له (جمهرة الامثال، 2/247). ملک عقیم است یعنی اگر حتی فرزند پادشاه با پدرش بر سر پادشاهی منازعه کند او را خواهد کشت، بنابرین این پادشاه یعنی عقیم است و فرزند ندارد.
ترکیب دو جمله با هم در غرر السیر ثعالبی جالب است: قالوا له: أما علمت أن الملك‏ عقيم‏، و الضرورة تبيح المحظورة، (غرر السیر:‌ 81). آیا نمی دانی که ملک عقیم است و ضرورت ها ـ یعنی مصالح ضروری ـ کارهای ممنوع را هم مجاز می کند؟
داستانهایی که در باره الملک عقیم هست، یکی در باره معاویه و امام علی (ع) است: محمد بن عطيه گفت: روزى در مجلس معاويه كسى امير المؤمنين على كرم اللّه وجهه را ياد كرد. معاويه گفت: «كان على و اللّه كالليث اذا عدا و كالبدر اذا بدا و كالقطر اذا غدا.» حاضران گفتند: تو فاضل‏ترى يا على؟ گفت: «خطوة من ابن ابى طالب خير من آل ابى سفيان.» گفتند: حق با تو بود يا باعلى؟ گفت: باعلى.گفتند چرا با وى حرب كردى؟ گفت: «الملك‏ عقيم‏»، هر كه پادشاهى جويد او را با كسى پيوند نباشد. (روضه اولی الالباب فی معرفه التواریخ و الانساب، بناکتی، ص 120)
همچنین منابع از داستان کشته شدن مصعب بن زبیر توسط عبدالملک بن مروان خبر می‌دهند و در آن نقل شاهد بکار بردن همین مثظل هستیم: در منابع آمده است که عبدالملک در جریان کشتن مصعب بن زبیر گوید: هذا الملك‏ عقيم‏ ليس أحد يريده من ولد و لا والد إلا كان السيف. (طبقات الکبری، 5/175) و گفته اند که و أتى عبد الملك برأس مصعب فقال: «لقد كانت لك هنا مودة و حرمة و لكن هذا الملك‏ عقيم‏.
پس از آن یکی از کهن ترین کاربردهای آن در روایتی است که به زمان هارون و مأمون باز می‌گردد. در واقع دو نکته سبب شده است تا این جمله به مأمون وصل شود.
یکی حکایتی است که در منابع شیعی در باره برخورد هارون با امام کاظم (ع) پیش آمده است. در این حکایت، هارون احترام زیادی به امام کاظم در مدینه می گذارد، در حالی که مأمون امام را نمی شناسد. وقتی مأمون این احترام را از پدر می بیند، و امام کاظم را می‌شناسد، به پدر می گوید پس چرا حکومت را به او واگذار نمی کند، هارون این جمله را به کار می برد که الملک عقیم. [الإحتجاج، ج‏2، ص: 341]
دوم آن که مأمون به خاطر حکومت برادرش را کشت و بنابرین مأمون یکی از مصادیق اصلی جمله الملک عقیم به حساب آمده و گفته اند که زان پس در امثال سائره در آمد.
طبیعی است که مأمون بانی این جمله نیست، بلکه پیش از آن هم رواج داشته و شاهدش همین که هارون هم آن را بکار برده است.
حکایت دیگری مربوط به قیام حسین بن علی شهید فخ هست که در آنجا نیز این جمله بکار رفت. کسی می گوید از طرف موسی بن عیسی فرمانده سپاه عباسی علیه حسین بن علی شهید فخ کسی را فرستادند که بررسی از سپاه شهید فخ بکند. او رفت و آمد گفت: همه آنها را دیدم که در حال راز و نیاز و نماز و خواندن قرآن بودند. موسی دست روی دست زد و گفت : اینها بهترین خلق خدا هستند جز آن که ملک عقیم است. بعد گفت: حتی اگر صاحب این قبر ـ اشاره به قبر پیامبر کردـ به منازعه با حکومت ما برخیزد با شمشیر به جنگ او خواهیم رفت. [المقاتل 452- 453؛ التذکره الحمدونیه، 9/295].
از تاریخ که بگذریم، در متون ادب نیز کما بیش این تعبیر بکار رفته است. دهخدا در امثال و حکم چند مورد از ابیاتی که از شاعران است و این مثل در آن بکار رفته آورده است. شاید یکی از بهترین نمونه ها اشعاری از مولوی است که جدی تر از بقیه به ماهیت این مثل پرداخته است. مولوی در دفتر پنجم از مثنوی گوید:
بیخ و شاخ این ریاست را اگر / باز گویم دفتری باید دگر
اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند / نی ستوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردن کشی بد در لغت / مستحق لعنت آمد این صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان / دو ریاست‌جو نگنجد در جهان
آن نخواهد کین بود بر پشت خاک / تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک
آن شنیدستی که الملک عقیم / قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم
که عقیمست و ورا فرزند نیست / هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست
هر چه یابد او بسوزد بر درد / چون نیابد هیچ خود را می‌خورد
هیچ شو وا ره تو از دندان او / رحم کم جو از دل سندان او
گویی جنس پادشاهی یا قدرت تابع اصلی است که در این مثل از آن یاد شده و حتی دانشمندی مانند نظام الملک هم به ملکشاه توصیه می کند که عموی خود قاورد را که شکست خورده جنگ است بکشد و استنادش به همین اصل است که الملک عقیم. (سلجوقیان و غز در کرمان، ص 227).
در سند باد نامه هم آمده است: پادشاه از استماع اين مقدّمات، متوجّع و متألّم شد و با خود گفت: بزرگان گفته‏اند: «الملك‏ عقيم‏ و لا ارحام بين الملوك و بين احد». اگر صفت پادشاه آن بودى كه از فرزند و پيوند و اوليا و اقربا به اجترام‏هاى قبيح و ارتكاب‏هاى شنيع، عفو و اغماض فرمودى، الملك‏ عقيم‏ در شأن او نيامدى و لا ارحام بين الملوك حشو بودى و فحواى اين قضايا و مضمون اين اشارات آنست كه سلطنت، مفسدت احتمال نكند و رياست مرحمت و شفقت برنگيرد و صلت رحم‏ دافع و مانع سياست نگردد و قرابت و خويشى، حايل عدل و حاجب انصاف نشود و اگر پادشاه در هريك از اولياى دولت‏ به چشم رأفت و عاطفت نگرد و مصالح ملك و دولت مهمل گذارد، مملكت‏ اختلال و انتشار پذيرد و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالك سر برآرند و دستهاى تطاول و تعدّى‏ دراز كنند و آن غفلت، مهيّج فترت شود و فترت سبب زوال دولت و انتقال ملك گردد. ازين‏ وساوس و هواجس و متخيّلات و متوهّمات چندان بر وى غلبه كرد كه مثال داد تا پسر را سياست كنند و آن را تاريخ روزنامه عدل و انصاف گردانند[سندباد نامه، 162]
تمامی برادرکشی ها و فرزند کشی ها در تاریخ صفوی و قاجاری ما و عثمانی که لکه ننگ بسیار بزرگی هم هست، همه با استناد به همین سخن انجام شده است. در منابع آمده است که آقا محمد خان، برادرش جعفر قلی خان را که گفتند داعیه سروری دارد، به مضمون الملك‏ عقيم‏ خاطر مبارك شاهى از برادر مكدر و هلاكش به دست چاكران آن حضرت مقدر گشت تا در شبى كه از محفل بهشت آئين خسروى، عود به منزل خود مى‏نمود در زاويه رهگذر چند تن از خواص مقربان پادشاه بى‏همال گردن سردار گردن‏كش را به طناب غضب شاهى فشردند و كوكب عمر او را به درجه افول رسانيدند، زمان ولادت او در سال 1165 و هلاك او در اين سال 1205 اتفاق افتاد و بزرگان گفته‏اند: خلاف رأی سلطان رأس جستن / ز خون خویش باید دست شستن (فارسنامه ناصری: 1/644).
یکی از تیره‌ترین این رویدادها کشته شدن صفی میرزا فرزند شاه عباس اول توسط پدرش است که در نهایت مظلومیت کشته شد. عجالتا ندیده ام که جایی استنادی به این جمله کرده باشند اما طبیعی است که پاسخ همین باشد.
در این خلاصه خواستم معنای الملک عقیم را در ادبیات عربی و فارسی و متون تاریخی را روشن کنم. امیدوارم توانسته باشم.




نشانه ها 13

کفرستان غریبی است
در نشانه های این بار دو مطلب یکی معرفی نسخه تحفه مسعودیه و دیگر واکنش یک روحانی نسبت به تجدد در روسیه را در سال 1315ق خدمت عزیزان تقدیم می کنم.

39. تحفه مسعودیه و تبشرة الشیعة‌ الاثنا عشریه
شبی همراه با شماری از دوستان که اغلب مسوولان مؤسسات تاریخی بودند جلسه ای داشتیم. به مناسبت بحث های مختلفی پیش آمد. نمی دانم چطور شد که من بحث ناصرالدین شاه و استفتای وی را از مرحوم ملاعلی کنی در باره روزه ماه رمضان مطرح کردم و گفتم که دوستی استفتایی را نشان دارد که وی از مجتهد بزرگ تهران در باره روزه رمضان سوال کرده بود. بعد هم اشاره کردم که ناصرالدین شاه هم بالاخره تدین داشته است. مشغول صحبت بودم که یکی از دوستان حاضر خشمگین شد وظرف دوغی را برداشت و به سمت بنده پرتاب کرد و در همین حال گفت: کارت به جایی رسیده که از شاهان دفاع می کنی و آنها را متدین می‌دانی؟ خوب آن ماجرا برای بنده پرثمر بود، زیرا انگیزه ای شد تا دیگر در آن جلسه شرکت نکنم و خیالم از این بابت راحت باشد.
خاطرم هست زمانی یکی از علمای قم که اهل تهران است و بسیار هم متدین و یکی از بهترین منبریهای قم است و البته مدرس سطوح عالی، می فرمود، وقتی ما بچه بودیم، هنوز برخی از روحانیون منبری در تهران بودند که با احترام از شاه شهید یاد می کردند. سخن ایشان درست است، در واقع، به صورت یک سنت، علمای تهران نسبت به ناصرالدین شاه نظر مساعدی داشتند، و گرچه ممکن بود در قضایایی مانند امتیاز رویتر یا رژی با اقدامات نابخردانه او مبارزه کنند، اما در کل، علاقه ای به این که شاه شیعه را در دنیا سرشکست بدهند نداشتند. چنان که زمانی حضرت آیت الله شبیری زنجانی هم در خاطراتشان می فرمودند که گویا بعد از ماجرای رژی، مرحوم میرزای شیرازی از این بابت که نکند موقعیت شاه شیعه در آن ماجرا آسیب دیده باشد، نگران بود.
در این دوره، علمای تهران، چه آنها که مرجعیت عمومی داشتند و چه آنان که محلی بودند، با دولت قاجاری همکاری داشتند و البته جا به جا ممکن بود انتقادهایی هم داشته باشند، اما چنین نبود که شاه کشور را بیدین بدانند، یعنی حتی تصورش را نمی کردند. به عکس، رساله های متعدد سیاسی در دست است که برخی از روحانیون درجه دوم آن عصر نوشته و اطاعت از سلطان را واجب می شمردند. برخی از این رساله ها چاپ شده و به راحتی قابل دسترس است.
اگر کسی فرصت کند و آثار دینی تألیف شده در دوره ناصری را مرور کند، خواهد دید که صدها کتاب بلکه بالای هزار اثر وجود دارد که به ناصرالدین شاه تقدیم شده و در مقدمه، ستایش های شگفتی از او شده است. بنده مقاله ای در همین موضوع، البته نسبت به آثاری که در دوره صفوی نوشته شده و در مقدمه از شاهان صفوی ستایش بی حد شده، نوشتم. آن مقاله در کتاب صفویه در عرصه دین، سیاست و فرهنگ چاپ شده است.
روشن است که قصدم در اینجا دفاع از پادشاهان قاجار نیست که مثل بسیاری از سلاطین دیگر، نقاط ضعف بسیاری دارند و بارها بیگناهانی را حبس کرده یا کشته‌اند که به قول معروف الملک عقیم، یعنی سیاست بی پدر و مادر است، بلکه مقصودم این است که در ایران، با توجه به موقعیت ملی و مذهبی آن، یعنی به اعتبار دو مفهوم مهم «ایران» و «تشیع»، و از این جهت که این کشور در محاصره مخالفان بود، علما همیشه نگاهشان به شاه مملکت به عنوان نماد وحدت در کشور شیعه مثبت بود، یا غالبا چنین بود. از سوی دیگر، شاه مملکت هم در دینداری، دست کم به صورت ظاهری کم نمی گذاشت. همین قم، آباد کرده فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه است. بزرگترین صحن آن تا قبل از توسعه اخیر که باز هم حکومت انجام داده، همین صحن اتابکی است که کار امین السلطان، یکی از صدراعظم های قاجاری است. همین طور تاریخ قم گواه است که بسیاری از آنچه در قم آباد شده از راه و کاروانسراهای مسیر، صرفا با انگیزه مذهبی از سوی سلاطین قاجاری ساخته شده است.
اهمیتی که علمای درجه اول و دوم و حتی منبرهای به سلاطین قاجار می‌دادند، روی مردم تأثیر فراوان می گذاشت. وقتی شاه قاجار، ناصرالدین شاه یا مظفرالدین شاه، از سفر فرنگ بر می گشتند، چه رسد به آن که سفر عتبات باشد، تمام مسیر آنها در ورود به شهرها و به خصوص در تهران، آذین بندی و چراغانی می‌شد. این استقبال، یک پدیده قلابی نبود، بلکه مردم غالبا با عشق و علاقه این کار را می کردند. این در حالی است که در همان حال، اشتباهات سیاسی سلاطین قاجار چه در سیاست خارجی و چه داخلی کم نبود.
بماند که سلاطین و شاهزادگان قاجار، به دلیل یک سلطه طولانی، غالبا اهل فرهنگ هم شده بودند و به خصوص در تقویت تشیع نیز کار کرده و از کتابهایی که نوشته می شد، به خصوص چاپ آنها، و حتی پیش از آن تألیف و ترجمه، حمایت می کردند. بدون شک آثار مذهبیت و ادبی و حتی علمی که در دوره ناصری، فقط در دوره ناصری چاپ شده، چند برابر آثاری است که از 1304 ش تا 1340 در دوران پهلوی اول تا نیمه پهلوی دوم در ایران چاپ شده است.
ناچارم دوباره بگویم و تأکید کنم که نمی خواهم این بحث را با کسانی بکنم که دوست دارند با نوعی خط کشی‌های ناشی از دگماتیسم ذهنی، از این حرفهای بنده بلافاصله این خیال را بکنند که بنده در حال دفاع از پادشاهان قاجار یا صفویه هستم. می دانم که آنها اگر بخواهند و مصلحتشان باشد، کار خود را خواهند کرد، و سوء استفاده های خود را خواهند داشت. بحثم به خصوص از یک جهت تاریخی است و برآنم تا نشان دهم در ایران سلطنت با مفهوم ایران و تشیع ترکیب شده بود و این پدیده ای است که به خصوص از روی کار آمدن صفویه به بعد جریان داشت. اما پهلوی ها، این رابطه را نفهمیدند و مشکلی که از دوره قاجار پدید آمده بود، مضاعف کردند و سبب براندازی خود را فراهم کردند. این ترکیب ایران و تشیع چیزی نیست که در میان ملت ایران از بین برود. ترکیب تشیع و ایران، یک ترکیب همیشگی است و هر نوع حکومتی که این دو اصل را به نوعی در خود انعکاس دهد، حمایت مردم را خواهد داشت، مگر آن که ظلم بی حد و مر کند که البته، شورش و انقلاب را تجربه خواهد کرد. البته و لاجرم تغییراتی هم در دو مفهوم اصلی رخ خواهد داد زیرا با مصلحت اندیشی های جاری ترکیب شده و این برای حفظ هویت تشیع خطرناک است که نمونه اش را در همین اواخر در باره باور مهدویت ملاحظه کردیم.
همه این مطالب را عرض کردم تا کتابی را که به نام ظل السلطان توسط یک روحانی ـ شاید درجه سه ـ نوشته شده، معرفی کنم. باز هم توصیه می کنم اگر «رسائل سیاسی دوره قاجاریه» را که همکار سابق بنده آقای زرگری نژاد چاپ کردند ملاحظه کنید، درخواهید یافت که نوع رابطه علما با حکومت قاجاری چگونه بوده است.
اینجا می خواهم بیفزایم که یکی از روشنفکرترین شاهزادگان قاجاری، ظل السلطان (متولد در 1266ق، حکومت اصفهان از سال 1288ق، و درگذشت در 1297ش و دفن در مشهد) بود که همزمان به ظلم و ستم هم در تاریخ ما شهرت دارد. هرچند بعدها طرفدار مشروطه هم شد، جنبه ای از شخصیت او به دلایل مختلف، معطوف به مسائل فرهنگی بود. کتاب تاریخ مسعودی را نوشت و فرانسه هم می دانست. زمانی حتی از سید جمال الدین اسدآبادی هم دعوت و حمایت کرد. حامی مترجمان آثار دینی و اروپایی بود که حالا تعدادی از آن ها به صورت مخطوط و چاپی در کتابخانه ابن مسکویه اصفهان هست. ظل السلطان هم تحت تأثیر افکار وارده از هند بود که از طریق جنوب به اصفهان و فارس می رسید و هم متأثر از آثار ترکهای عثمانی بود که واسطه نفوذ افکار اروپایی به ایران بودند. ظل السلطان یک شخص آشنا با فرهنگ جدید بود که از کتاب و دانشمند و دارالترجمه حمایت می کرد و موجی که در تهران و تبریز به لحاظ تألیف و ترجمه بود، در اصفهان او حمایت می‌کرد. این نوگرایی، انعکاسات مخالفی هم در اصفهان پدید آورد و بعدها که داستان مشروطه پیش آمد، اسباب دردسر فراوان برای ظل السلطان هم شد. مطامع او هم برای گرفتن پادشاهی بی تأثیر در ایجاد این فضاها نبود. اما همه اینها، نافی جنبه های فرهنگی او نخواهد بود. بحث بنده البته این هم نیست، بلکه معرفی کتابی است که یک عالم دینی در اصفهان در باره اصحاب یمین یعنی شیعیان نوشته و به مناسبت آن که، کتابش را به مسعود میرزا ظل السلطان تقدیم کرده، نکاتی را هم در باره پادشاه وقت قاجار گفته است. با مرور بر این کتاب می خواهم عرض کنم که به لحاظ سیاسی، اهمیتی که این سلسله از دید علما برای حفظ ایران و تشیع داشت، چه اندازه بوده است.
کتاب مورد بحث ما با عنوان «تحفة‌المسعودیة و تبشرة الشیعة الاثناعشریة»‌ از حسین بن اسماعیل حسینی واعظ یزدی المولد طهرانی المسکن است که پس از یک سفر پنج ساله که به حج مشرف شده و بازگشته، آن را نوشته است. پیش از آن، در باره فضایل و مناقب و مواعظ آثاری داشته و این بار تصمیم گرفته است کتابی در باره اصحاب یمین که شیعیان باشند بنویسد. او گفته است که کتاب دیگری هم در باره اصحاب شمال که منافقان هستند خواهد نوشت یا نوشته است. وقتی وارد اصفهان شده علاقه مند بوده تا خدمت «مالک رقاب امم ناشر امن و باسط امان مظهر انوار دولت قاهره و مظهر آثار سطوت باهره»‌ یعنی شاهنشاه زاده ارشد ارفع اسعد «ظل ظل الله» برسد که بخت یاری نکرده و در گوشه ای عزلت اختیار کرده و به نگارش این اثر مشغول شده است. این اثر همچنان خطی است و تصویری از آن در اختیار بنده قرار دارد.
وی می گوید این اثر را این چنین نوشته است «‌تا رعایای اهل ایران بدانند در زمان چه سلطان و سلطان زاده‌ای واقع گردیده‌اند که در درون و بیرون ملک در کمال راحت و استراحت و عزت تعیش می نمایند و نیست این مگر به واسطه رعب و خوفی که حق جل و علا بقدرت کامله در این دولت پاینده از این ظل مرحمت ظل خود ـ‌ مد ظله العالی ـ در دلها انداخته است و صیت قهر و آوازه لطفش را به اقصای عالم منتشر گردانیده است که احدی را زهره آن نیست که به بادنی رعیت و اهالی ایران بخلافت حرمت رفتار نمایند». (تحفه مسعودیه، ص 6).
پس از آن بحث خود را در باره شعیان و اهمیت و اعتباری که به عنوان اصحاب یمین دارند آغاز کرده، از آیات و احادیث و همین طور برخی از مفاهیم جهانشناسانه استفاده می‌کند. از نظر فلسفه ای که او می‌شناسد، عالم بر دو بخش است، عالم خلق و عالم امر. این یک اساس برای بحثی است که در ادامه آورده و طبیعی است که عالم امر که عالم مجردات است بر عالم خلق تقدم دارد. بحث دوم در باره تقدم و تأخر است که شامل تقدم بالذات، تقدم به علت، تقدم بالطبع و تقدم بالشرف می‌شود. تردیدی نیست که ارواح بر اجسام تقدم دارند و این چیزی است که احادیثی هم برای آن وارد شده است. طبعا با توجه به تقدم عالم امر بر خلق، و نیز با توجه به تقدم روح بر جسم و روایاتی که ارواح شیعیان مؤمن را در مرتبه‌ای عالی دانسته است، پایه این سخن که اصحاب یمین شیعیان هستند و مقدم بر دیگران، استوار می سازد. همین که ارواح محمد و آل محمد مقدم بر دیگران است و ارواح شیعیان نیز در کنار آنان، نکته ای است که در روایات آمده است. به نظر وی، ارواح شیعیان هم برخی بر برخی دیگر تقدم دارد. در اینجاست که به نقطه حساس می رسیم و آن این که از نظر این واعظ یزدی الاصل تهرانی المسکن، روح شاهنشاه مقدم بر ارواح دیگر شیعیان است:
«شرافت بعد از ارواح مقدسه از محمد و آل محمد ارواح سلاطین شیعه بر سایرین تقدم دارند و ارواح سلاطین شیعه هم بعضی بر بعضی به اختلاف درجات تشیع. پس امروزه روح مقدس اعلی حضرت شاهنشاه گردون سپاه ـ ارواحنا له الفداء ـ تقدم دارد شرافتا بر ارواح بجهات عدیده. اولا چنان چه حق جل و علا مقدم از جمیع جهات است، پس ظل الله هم مقدم باشد، چنان که سید عالم می فرماید: السلطان ظل الله فی ارضه. دویم از آثار ربوبیت است که بزمین فرستاده، دلیل در احسن القصص است که حق تعالی چهار چیز از آثار ربوبیت خود بزمین فرستاده است: قران و کعبه و سلطان و مؤمن. قرآن آئینه وفا، و کعبه مطلع وفا و سلطان ظل ظهور و مؤمن مظهر نور است. سیم بزرگتر آیتی است از آیات الهی از برای اثبات و ثبوت وجود حق تعالی، چهارم ایمان که تولی و تبراست. فرد اتم و اکملش با این ذات کثیر البرکات اقدس است، زیرا که بعد از وفات سید کائنات الی یومنا هذا، هیچ یک از سلاطین ماضیه ـ طاب الله ثراهم و جعل الجنة مأویهم ـ به این قسم در تولی و دوستی خدمت به امیر المؤمنین و اولاد طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین نکوشیده‌اند و از جهت بذل مال که قبور ائمه هدی را بلکه عموم ذاریره حضرت فاطمه مظلومه ـ علیها سلام الله ـ که از جور ظلمه و ا شرار در این مدت مخروبه و پنهان بوده تعمیر و آشکار فرموده و بنفس نفیس و ذات اقدس خود بزیارت قبور ایشان قیام و اقدام فرموده‌اند و ابناء گرام و بستگان و ملازمان عظام دربار معدلت شعار خود به فعل و قول که فرمانست امر فرموده و در اقامه عزاداری هم در اندک زمانی کره ارض را یک حسینیه گردانیده بجز صدای یا حسین بگوش صاحبان هوش نمی رسد».
مؤلف با این عبارات روی دو نکته تأکید کرده است. یکی تأمین امنیت برای ایرانیان در داخل و خارج، و دیگری ترویج شعائر شیعی و همه اینها سبب شده است تا روح این پادشاه یعنی ناصرالدین شاه، مقدم بر تمام ارواح سلاطین باشد. (ص 28)
در بخش دیگری از این رساله که در باره «بشارت در نطفه ایشان که از آب حیات است»‌ می‌باشد، پس از توضیحاتی در باره ماهیت نوری مؤمنان، می‌نویسد: «پس فطرت شیعیان تقدم شرفی دارد خصوصا فطرت این پادشاه ملایک سپاه ارواحنا له الفداء و ابناء‌کرامش، لاسیما ارشدهم ظل ظل الله». (ص 55).
در بابی دیگر در باره ثمرات تولی و تبرا سخن گفته و به احادیث چندی در این باب استناد کرده و سپس گوید: «مؤلف گمنام عرضه می دارد آیات و احادیث مصداق می خواهد و الا لغو خواهد بود و آن اگر امروزه این شهنشاه ملایک سپاه ارواحنا له الفداء مصداق نباشد که شیوع شیعیان بواسطه این وجود مبارک شده است و حق جل علا زمام اختیار انام را در کف کفایت آن اعلا حضرت نهاده است از برای ترویج این مذهب پس که خواهد بود؟‌ چه ضرر دارد که بگوییم این وجود مبارک مصداق است، زیرا که بدست و زبان و دل و لایت و محبت شاه ولایت را بدست و زبان و دل ولایت و محبت شاه ولایت را ظاهر فرموده است که در باب آتیه نوشته خواهد شد ان شاءالله که حق تعالی اولا دعای پادشاه را اجابت می‌فرماید...». (65 ـ 66).
بابی دیگر در باره بشارت برای شیعیان در امر صلوات است که باز روایاتی نقل شده و در نهایت این که «جمیع انبیاء و اوصیاء و اولیاء و طیور و وحوش و حیوانات و جمادات و نباتات بدعاگویی شیعیان مشغول گردیده و می‌باشند و ما غفلت داریم که لااقل در دعای ذات مبارک اعلی حضرت شاهنشاه ملایک سپاه ارواحنا له الفداء که پناه شیعیان و دوستان و بمنزله پدر مهربان از برای رعایاست در مظان استجابت دعا نماییم». (ص 73) و این که «انشدکم الله! کدام سلطان و سلطان زادگان مثل سلطان و سلطان زادگان ما خصوصا حضرت اقدس اسعد ظل ظل الله در تحصیل رضای خالق و رفاه خلایق و ترویج مذهب جعفری و تزیین مجالس عزاداری باین قسم کوشیده‌اند که اگر شبانه روزی را بدعای ازدیاد عمر و شوکت و توفیقاتشان بکوشیم سزاست». (ص 75). در باره فضل شیعیان در امر فضائل امیر المؤمنین و دوستی او باز در نهایت تأکید بر همین نکته است (ص 99).
اما در باره بشارت به شیعیان در امر بزرخ و ظهور و رجعت، مؤلف توضیحاتی داده و سپس نوشته است: «غرض کلی از نوشتن این وجیزه دو چیز شد. یکی دانستن شرف شیعیان و دانستن این که غالبا از عجم می‌باشد و یکی دیگر متذکر گردانیدن دوستان را که بدانند در زمان چه سلطان و سلطان زاده ـ مد ظلهما ـ واقع گردیده‌اند که اظهار تشیع و بروز ولایت و دوستی ایشان از همه کاینات نسبت به امیر المؤمنین علیه السلام بیشتر و خیرشان بر عموم شیعیان و اولاد روحانی و جسمانی پیغمبر و امیر المؤمنین یعنی سلسله جلیله علماء و سادات زادهم الله توفیقاتهم فی دعاء بقاء وجود مبارک اعلی حضرت شاهنشاه ایران پناه سلطان المسلمین ارواحنا له الفدا و حضرت اقدس اسعد شاهنشاه زاده مد ظله الاعلاء‌مساهله نفرمایند». (ص 145 ـ 146). سپس شرحی دارد که بیشتر 313 نفر اصحاب امام زمان (ع) از عجم خواهند بود (ص 151).
کتاب در 190 صفحه با خطی بسیار خوش نوشته شده است، آیات و احادیث معرب و بسیار زیبا نوشته شده و در پایان باز هم با ستایش اعلی حضرت شاهنشاه و پسرش ظل السلطان آمده است که کتاب را در چهارسوق اصفهان «در پناه ظل مرحمت و توجهات سید العلماء و ملجاء الضعفاء نایب الامام مجتهد الزمان سرکار آقایی آقای میرزا محمد هاشما ادام الله المسلمین بطول بقائه بتاریخ سیزدهم شهر رجب المجرب سنه 1304 نوشته است.
نسخه این کتاب در کتابخانه ظل السلطان بوده که توسط پسرش اکبر مسعود صارم الدوله در سال 1344 ش به کتابخانه فرهنگ اصفهان انتقال یافته است.

40. روبرو شدن یک روحانی با مظاهر تجدد در روسیه
میرزا حسن اصفهانی، روحانی شیخی مذهب، در سال 1315 ـ 1316 ق، از طریق اصفهان به مشهد رفته و از آنجا عزم حج می ‌کند. راه او از عشق آباد به سمت دریای مازندران می گذرد و سپس باکو و استانبول و آنگاه با کشتی به جده و پس از زیارت حرمین، به عتبات بازگشته و از قصر شیرین عازم اصفهان می شود.
شاید یکی از جالب‌ترین نکات این سفرنامه ملاحظاتی است که وی نسبت به برآمدن اولین آثار تجدد در ازبکستان آن روزگار که زیر سلطه روسهاست دارد. این سفرنامه اخیرا با عنوان روزنامه سفر مشهد، مکه و عتبات به کوشش بنده توسط انتشارات مشعر منتشر شده است.
نویسنده ما از قوچان به باجگیران و از آنجا به عشق آباد رفته، با قطار به ساحل دریای خزر می‌رود و از آنجا با کشتی از دریا عبور کرده وارد باکو می‌شود. طبعا در آنجا نیز مظاهری از دنیای جدید می‌بیند که برای وی بی‌سابقه بوده است. بازتاب این مشاهدات در وی حکایت روبرو شدن یک روحانی سنتی با مظاهر تجدد غربی است که مطالعه آن می‌تواند سودمند باشد.
وی برای نخستین بار زنی چکمه پوش را در مرز ایران و روسیه می‌بیند که کمکی برای نیروهای بازرس گمرک روسیه بوده است: «يك زني هم از آنها ديدم كه سرداري پوشيده بود و چكمه به پا داشت و آن هم مواظب ديدن اسباب‌های مردم و کنج‌کا‌وي زنان بود». شاید آن لحظه این پدیده را چندان جدی نگرفته و لذا توضیح بیشتری در این باره نداده است. بحث در باره زنان ادامه می‌یابد. وقتی از ترکمن‌ها و حقارت آنها یاد می‌شود، می‌نویسد: «تركمن با آنكه الحال رعيت ارس‌اند، تغيير لباس نداده‌اند، اما خيلي ذليل و خوار هستند. هر ده نفري يك صاحب منصب از روس دارند. شنيدم با زن‌های آنها در حضور آنها جمع مي‌شوند، و نمي‌توانند حرفي بزنند».
در مرحله بعد نظامیان روسی را می‌بیند بسیار منظم، هم شکل و با تجهیزات یک دست و یکسان می‌بیند. این نیز برای وی جالب بوده است: «سر نيم فرسخي رسيديم به سرباز و سوارهاي روسی كه در بيابان مي‌نواختند و مشق مي‌كردند. خيلي تماشا داشت. چهار پنج فوج سرباز بود. همه به يك لباس و يك جور، هر كدام بقچه بسته سفيدي با يك بطري عرق در پشت داشتند و بالاپوش تا كرده يك رنگي بر روي دوش، و چكمه‌هاي بلندي در پا و سوارها بسيار بودند. چندين دسته بودند كه از آن جمله يك دسته سوار تركمن داشتند. همه به لباس خودشان و كلاه‌هاي خودشان بودند».
وضع خانه‌هاي مسكوني در ايران با آنچه در شهر جديد عشق آباد وجود داشت متفاوت بود و همين تفاوت بود كه سبب مي شد نويسنده ما را وادار كند تا به وصف آنچه مي بيند بپردازد. «ميدان وسيعي در وسط شهر دارد كه اطرافش همه دكاكين منقح پاكيزه‌اي است و خيابان‌های بسيار طويل عريضی دارد. به هرچند قدمي، باز خياباني ديگر در طرف دست راست و چپ دارد و در تمامش دکان‌های بسیار منقّح در طرف راست و چپ است. دکان‌ها تماما درِ بزرگ پهن شیشه کرده تا نصف دارد، و نهايت مواظبت را در جاروب كردن جلو آنها دارند، و اغلب آنها چوب بست خوبی به نحو مرغوبی در جلو دارد».
نویسنده ما در روسیه آن وقت، هم با زندگی متفاوتی از آنچه در ایران بوده روبرو شده و هم نوعی از تجدد غربی که وارد آن بلاد شده برخورد کرده و این مجموعا شگفتی وی را بر انگیخته است. این شگفتی دو رویه دارد. یکی بی دینی آشکاری که با توجه به دینی که دارد و آداب و رسومی که می‌شناسد سازگار نیست و دیگری زندگی بهتر و راحت‌تر که نسبت آن نسبت گاری با ماشین یا همان قطار است. این دو رویه متناقض از نظر وی، او را در ارزیابی دچار سردرگمی کرده و به طور مداوم او را آزار می‌دهد. جمعیت ناهمگون عشق آباد از مسلمان و بابی و مسیحی هم مزید بر علت شده است. «اهلش همه جوري هستند. سُنّي دارد، بابی‌ زياد دارد. اثني‌عشري دارد. روسي كه جاي خود، همه هم مخلوط به هم هستند. ابداً پرهیز و اجتنابي از هم ندارند. زن‌هاي روس بي‌حفاظ و بي‌پرهيز، مثل مردها با مردها، مخلوط‌اند. مقدم بر شوهرهاي خود غالباً راه مي‌روند، و حاكم و مطاع آنها هستند. بیع و شراء بيشتر با آنهاست. هر كدام كه بيرون مي‌آيند، سگي هم همراه دارند. با سگها دست در بغلند. اگر زني طالب مردي شد، او را با خود مي‌برند، و شوهر نمي‌تواند حرفي بزند، بلكه اگر در اطاق، پهلوي زنش خوابيده باشد، تو نمي‌رود و متعرّض نمي‌تواند بشود. زاكانشان اين است. ابداً منعي و قبحي ندارد. مرد با زن با هم به حمام مي‌روند. كفرستان غریبی است. نعمت هم از هر جهت بر آنها تمام است. همه اسباب راحت و آسايش از هر جهت براي آنها فراهم است.»
وی که تا این زمان «اسب آهنی» ندیده با تعجب می‌نویسد: «اسب‌هاي آهني و چوبي هم بسيار است. ديدم يكي را كه سوار بود، بر يكي از آنها گويا از آهن يا فولاد بود، پاش را حركت تندي داد، دفعتاً از نظر غايب شد». با این حال گویا از این وضعیت لجش گرفته و بلافاصله می‌نویسد: «تفاصيلش زياد است. ثمری در ذكرش نيست جز تضییع كاغذ». آنگاه به اصل خودش بر می‌گردد و می‌افزاید: «روي هم رفته باز بلاد خودمان از هر جهت به نظر من از تمام اين بلاد كفر با اين منقحي كه دارد، بهتر است. هرجا ايمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد يك روزش مي‌آرزد به صد هزار روز كه در اين جور جاها باشد».
در مسیر وقتی به شهر سوئز می‌رسد، می‌نویسد: «اينجا چند تا از اين مركب‌هاي آهني ديدم كوچك كه بچه‎ها سوار بودند و پا مي‌زدند و مي‌رفتند، و چند تاي ديگر ديدم كه كالسكه كوچك بچه‌گانه بر روي او نصب بود، و بچه توي آن خوابيده بودند و با دست او را حركت داده مي‌بردند».
سید حسن، وقتی در قطار می‌نشیند تا به شهرنو یا شهر ترکمن‌باشی امروزه برود، با دیدن امکانات این ابزار جدید، شروع به وصف آن کرده و می‌نویسد: «ماشين، بسيار خوب مركبي است. ديگر از اين مركب بهتر نمي‌شود. آدم در اطاق گرم روشنی نشسته. در وسطش بخاري دارد مي‌سوزد و درهايش بسته و بر ديوارش شيشه نصب است كه بيرون تا هرجا بخواهد نمايان است، و به نهايت سرعت مي‌رود. هر ساعتي پنج يا شش فرسخ مي‌رود. يك منزل حسابي طي مي‌كنند و حركت چنداني هم نمي‌دهد، و از باد و سرما و برف و بارش و گل هم محفوظ است. همه كار مي‌توان كرد. چايي مي‌شود خورد. غليان مي‌توان كشيد. خواب مي‌شود كرد. مطالعه مي‌شود كرد». تازه فضای بیرون هم دلنشین بوده است. وقتی به یک آبادی روس رسیده می‌نویسد: «اين آبادي‌ها تمامش منزل روسها بود و خانه‌هاي روسي داشت و بسيار پاك و پاكيزه و باسليقه ساخته بودند. غالباً طرف دست چپ راه وقت رفتن بود و در شب به هر عمارتي كه مي‌رسيديم چراغ درش مي‌سوخت و در راهش چراغ بود و آدم ايستاده بود».
وقتی سوار کشتی می‌شود تا از دریای قلزم یا همین مازندران عبور کند، آن هم در کشتی روسی، مشکل نجس و پاکی خود را می‌نمایاند: «بسيار بسيار مشكل است سفر از اين راه كردن و جامه و بدن را بلكه مأكول و مشروب را پاك نگاه داشتن، به خصوص در كشتي، و به خصوص وقتي كه باران يا برف مي‌آيد».
شگفتی وی باز هم ادامه می‌یابد، وقتی که باکو را ملاحظه کرده از آنجا با قطار حرکت کرده راهی ساحل دریای سیاه می‌شود. «در دو طرف راه، قير را با ثقل نفط و بعضي چيزهاي ديگر با هم مخلوط كرده‌اند، و اندود كرده‌اند، از سنگ سخت‌تر است. بارش مي‌آيد، گل نمي‌شود.» این نکته که باران می‌آید اما گل نمی‌شود، برای وی نکته بسیار مهمی است. زیرا اگر ما خاطرات وی را از سفرش از اصفهان تا مشهد ملاحظه کنیم، یا حتی از مشهد به قوچان و باجگیران، مصیبت‌هایی که وی از آب باران و گل شدن خاک کشیده حد و حصر ندارد. سپس ادامه می‌دهد: « متصل هم جاروب مي‌كنند در خيابانها، و اغلب دكاكين از سر شب تا صبح چراغ مي‌سوزند. چراغ برقي هم دارد. خانه‌ها همه پنجرهاي شيشه‌ای، درهاي شيشه‌ای يكپارچه بيرون راه دارد». این را هم با آن تاریکی‌ها که در بیابانها و در طول راه از جندق تا سبزوار با آن مواجه بوده است، مقایسه کنید. این قدر از این مظاهر شگفت زده است که بهت زده می‌نویسد: «نمي‌شود گفت و نوشت كه چه كرده‌اند. بسيار شهر بزرگ آبادي است». این وصف باکو است. سپس از تولید نفت یاد کرده از «متصل لایزال نفط در پيت‌هاي بزرگي كه به اندازه پنج خروار تخميناً نفط مي‌گيرند، می‌کنند و بار ماشين می‌کنند و به این طرف و آن طرف می‌برند. بسا ماشینی كه پنجاه يا شصت از اين خمره‌هاي نفط بار داشت، و مي‌آمد و مي‌رفت. آن هم نه يك ماشين، پنج تا ده تا، زيادتر، کم‌تر، متصل در آمد و رفت است. پر مي‌برند و خالي پس مي‌آورند». بدین ترتیب باکو قابل مقایسه با عشق آباد و شهر نو نیست: «عشق‌آباد و شهر نو، پيش‌ بادكوبه، با آن صفا، چيزي نيست». شاید در این بین چیزی به اندازه قطار توجه او را جلب نکرده باشد: «كرايه اين ماشين هر نفري هفت منات و دو عباسي روسی بود. چنانچه كرايه ماشين عشق‌آباد هر نفري پنج منات و دو عباسي روسي بود، و كرايه كشتي از شهر نو تا بادكوبه هر نفري دو منات و كرايه گاري از مشهد تا عشق‌آباد هر نفري پانزده هزار. اين ماشين از ماشين پيش خيلي تندتر مي‌رفت. به روايتي گفتند از بادكوبه تا باطوم شصت منزل است و به روايتي كمتر. علي ايّ حال اين مسافت دو روز را كه اگر كسي بخواهد با مال سواري بيايد، دو ماه يا يك ماه و نيم بايد بيايد، ما در عرض سي يا سي و يك ساعت آمديم». سرسبزی و زیبایی این بخشها، یعنی از باکو تا باطوم در ساحل دریای سیاه این تأسف را در وی پدید آورده است که چطور این مناطق سرسبز و پر حاصل دست کفار است؟ «از طرف دست راست و دست چپ ملاحظه مي‌كردي. از سر كوه تا پائين تمامش غرق درخت‌هاي بسيار كهن و درخت‌هاي كوچك بود، و در بيابان درخت پشت درخت، مثل جنات الفاف كه خدا در قرآن فرموده بود. به گمانم به قدر ده بیست منزل چنين بود، خيلي از جاها هم با برف و سردي هوا، سبز و خرم بود. نمي‌دانم اينجاها بهارش چگونه خواهد بود، جلّ الخالق كه اين طور ساخته و صنعت كرده. من هر چه اين جورها مي‌ديدم ملتفت بزرگي صانعش مي‌شدم كه اين طور صنعت كرده، حيف آنكه اينجاها به دست كفار افتاده». همین آدم باید باز هم تعجب کند، مسلمانی که هیچ وقت خوک ندیده حالا شاهد است که «در راه چند جا گله خوك ديديم كه چرا مي‌كردند با گوسفندها. در آبادي‌ها هم بسيار ديده مي‌شد!». «از جمله چيزهایي كه ديدم چند تا خوك ديدم كه مثل سگ توي كوچه و بازارشان داشت راه مي‌رفت و گاهي يك چيزي از روي زمين مي‌خورد، و در توي خانه‌هاشان هم ديده شد كه داشت مثل سگ راه مي‌رفت و چيزي مي‌خورد».
دیدن جرثقیل‌های موجود در بنادر دریای سیاه از دیگر پدیده‌هایی است که شگفتی او را در پی داشته است: «در برابر شهر اردو كه يكي از شهرهاي رومي است لنگر انداخته بار بالا مي‌آورند. بار زيادي پاي كشتي آورده‌اند. گفتند بيشتر بارها فندق و ذرت [کذا] است. چهار كيسه وقتي مي‌خواستند بالا بياورند در آب افتاد، دفعتاً بيرون
نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مرز غلو و اعتدال در عقاید شیعه از دید یک دانشمند عصر صفوی «محمد یوسف بیک»

رسول جعفریان

نوشته حاضر، مقدمه این بنده خدا برای کتاب «معرفة الابرار و نور الانوار فی معرفة الائمة الاخیار ع (تأل

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

منابع مشابه بیشتر ...

ریاض الجنه زنوزی اثری دایرة المعارفی در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی

رسول جعفریان

در زمستان سال 1402 موفق شدیم یک چاپ عکسی از کتاب ریاض الجنه زنوزی که اثری دایره المعرافی در حوزه فره

مرز غلو و اعتدال در عقاید شیعه از دید یک دانشمند عصر صفوی «محمد یوسف بیک»

رسول جعفریان

نوشته حاضر، مقدمه این بنده خدا برای کتاب «معرفة الابرار و نور الانوار فی معرفة الائمة الاخیار ع (تأل

دیگر آثار نویسنده بیشتر ...

اندر تعریف صحیفه پنجم از کتاب صحائف العالم

رسول جعفريان

گزارش و معرفی کوتاهی است از بخشی از کتاب صحائف العالم، اثری که تاکنون منتشر نشده است. در این فصل، اط

يک گزارش و سه سند در باره حجاج ايراني در راه جبل

رسول جعفريان

یش از یک هزار و سیصد سال، ایرانیانی که عازم حج بودند از راه جبل، به مکه می رفتند. این راه، حد فاصل ک